عاشقانه‌های چوپان، قسمت پایانی



اولین نشانه‌های طوفانی که پس‌فردا خواهد آمد.

اولین ابرها، هنوز سفید و علاف، پایین‌های آسمان آویزان‌اند...

خُب پس‌فردا طوفانی خواهد بود؟

مطمئن هستم اما اطمینان من یک دروغ است.

اطمینان به معنای دیدن نیست.

پس‌فردا وجود ندارد.

فقط همین‌ها هست:

آسمان آبی با کمی مه و ابرهای سفید در سطح افق،

با لکه‌های زیر ابرها، انگار به سیاهی بگرایند.

امروز همین شکلی است

و چون تا الان امروز همه چیز است، این‌ها همه‌ی چیزهایند.

شاید پس‌‌فردا مرده باشم کی می‌داند؟

که یعنی طوفان پس‌فردا

چیزی متفاوت خواهد بود

بعد از مرگ من.

می‌دانم که طوفان در چشم‌هایم نخواهد بارید

اما اگر دیگر در این دنیا نباشم، دنیا متفاوت می‌شود

با یک آدم کمتر

و طوفان، بر جهانی متفاوت می‌بارد و همان طوفان نخواهد بود.

در هر حال، طوفانی که ببارد، همان طوفانی است که

            خواهد بارید.

 

10 جولایی 1930

ترجمه‌ی پنجاه و یکم، فرناندو پسوآ



تو می‌گویی چیزی بیشتر هستم از

یک سنگ یا یک گیاه.

تو می‌گویی: «احساس می‌کنی، فکر می‌کنی و می‌دانی که

            فکر و احساس داری.

آیا سنگ‌ها شعر می‌نویسند؟

آیا گیاه‌ها ایده‌یی درباره‌ی جهان دارند؟»

 

آری، تفاوتی هست

اما تفاوت این نیست که تو فرض می‌کنی،

چون آگاهی داشتن مرا وادار به قبول

            تئوری‌های اشیاء نمی‌کند؛

فقط مرا وادار به آگاهی داشتن می‌کند.

 

آیا چیزی بیشتر از سنگ یا گیاه هستیم؟ نمی‌دانم.

متفاوتم. نمی‌دانم چه چیزی بیشترم یا چه چیزی کمتر.

 

آیا آگاه بودن باعث رنگارنگی بیشتری می‌شود؟

شاید بشود و شاید هم نه.

تنها تفاوت‌شان را می‌دانم.

کسی نمی‌تواند چیزی بیشتر از تفاوت‌شان را اثبات کند.

 

می‌دانم که سنگ واقعی است و گیاه وجود دارد.

می‌دانم چون وجود دارند.

می‌دانم چون احساس‌هایم آن‌ها را نشانم داده‌اند.

می‌دانم که خودم هم واقعی هستم.

می‌دانم چون احساس‌هایم مرا نشانم داده‌اند،

هرچند با وضوحی کمتر از سنگ و گیاه.

همه‌اش همین‌ها را می‌دانم.

 

آری، شعرهایم را می‌نویسم و سنگ‌ها که شعری نمی‌نگارند.

آری، ایده‌هایی درباره‌ي دنیا دارم که گیاه‌ها ندارند.

هرچند سنگ‌ها که شاعر نیستند، آن‌ها سنگ‌هایند؛

و گیاه‌ها فقط گیاه‌هایند، نه متفکرها.

می‌توانم بگویم که این مرا از آن‌ها برتر می‌سازد

یا اینکه بگویم مرا پست‌تر از آن‌ها می‌سازد.

هرچند هیچی نمی‌گویم. درباره‌ی سنگ‌ها می‌گویم، «این یک سنگ است»،

درباره‌ی گیاه‌ها می‌گویم، «این یک گیاه است».

درباره‌ی خودم می گویم، «من هستم».

و چیز دیگری نمی‌گویم. چه چیز دیگری مگر می‌ماند که بخواهی بگویی؟

 

5 جوئن 1922

ترجمه‌ی پنجاهم، فرناندو پسوآ



به من می‌گویی در لحظه زندگی کن.

فقط در لحظه زندگی کن.

 

اما من یکی لحظه را نمی‌خواهم، واقعیت را می‌خواهم.

چیزهایی که هستند را می‌خواهم، نه زمانی که آن‌ها را می‌سنجد.

 

لحظه چیست؟

چیزی است در رابطه با گذشته و آینده.

چیزی است که بر پایه‌ی دیگر چیز‌ها وجود دارد.

فقط واقعیت را می‌خواهم و خود چیز‌ها را، بدون هیچ

            لحظه‌ای.

 

حتی نباید آن‌ها را واقعی بخوانم.

حتی نباید آن‌ها را چیزی بخوانم.

 

فقط باید آن‌ها را ببینم، فقط ببینم،

آن‌ها را ببینم تا دیگر به‌شان فکر نکنم،

آن‌ها را بدون زمان و مکان ببینم،

آن‌ها را بدون نیاز به چیزی ببینم که جلوی دیدم هست.

این دانش تما‌شا است که اساساً دانشی انسانی نیست.

 

19 جولایی 1920

ترجمه‌ی چهل و نهم، فرناندو پسوآ




عجله‌یی ندارم. عجله برای چی؟

خورشید و ماه هم عجله‌یی ندارند؛ آن‌ها حرف درست را می‌زنند.

عجله یعنی مثلاً بتوانی از پاهایت جلو بزنی.

یا از روی سایه‌ات بپری.

نه، عجله‌یی ندارم.

اگر دستم را دراز کنم، دقیقاً تا جایی که بازویم هست را

            لمس می‌کنم

و حتی نیم اینچ هم جلو‌تر نمی‌روم.

جایی را لمس می‌کنم که انگشت‌هایم لمس بکنند، نه جایی که فکرش را می‌کنم.

فقط جایی که هستم را خواهم نشست.

صداها مسخره هستند، مثل همه‌ي حقایق بی‌شک راستین

اما چیزی که واقعاً مسخره است، این شده که

            همیشه به چیز دیگری فکر می‌کنیم

و همیشه بیرونِ آن هستیم، چون همینجا باقی مانده‌ایم.

 

20 ژوئن 1919

ترجمه‌ی چهل و هشتم، فرناندو پسوآ


بین چیزهایی که در این مزرعه و در آن مزرعه می‌بینم،

تصویر مردی می‌گذرد.

قدم‌هایش با «او» در یک واقعیت گام بر می‌دارند

اما من او را می‌بینم و گام‌ها را می‌بینم و این دو، چیزهایی مجزا هستند.

«مرد» همراه ایده‌هایش گام بر می‌دارد، در اشتباه و

            بیگانه.

در حالی که گام‌هایش با نظام کهن گام برداشتن جلو می‌تازند.

من بی هیچ نظری از دور او را می‌نگرم.

چقدر جسمیت او کامل است: بدن‌اش،

واقعیت راستین‌اش که نه امیالی دارد و نه امیدهایی،

فقط عضله‌هایی است، درست و بدون فردیت استفاده می‌شوند!

 

20 آپریل 1919


ترجمه‌ی چهل و هفتم، فرناندو پسوآ

 

چوپان تپه‌ها، دور دست از من در کنار گوسپند‌هایت،

آیا شادمانی تو، خوشحالی تو است یا من؟

آیا آرامشی که در تو می‌بینم، مال تو است یا من؟

نه چوپان، نه مال تو است و نه مال من.

تنها متعلق به آرامش و شادمانی است.

تو صاحب آن نیستی، چون نمی‌دانی چگونه آن را داشته باشی،

و من آن را ندارم، چون می‌دانم که این‌ها درونم هستند.

آن‌ها حیات خودشان را دارند و چون خورشید بر ما می‌تابند

که بر پشت تو گرم‌ات می‌سازند، در حالی که بی‌تفاوت

            به فکر کار دیگری هستی

و بر صورت من تابیده و چشم‌هایم را لحظه‌یی کور می‌سازند و فکر می‌کنم

            که این فقط آفتاب است.

 

12 آپریل 1919



ترجمه‌ی چهل و ششم، فرناندو پسوآ



حقیقت، کذب، قطعیت، تردید...

مرد نابینای توی جاده هم به این کلمه‌ها را می‌داند.

بالای پله‌ها نشسته‌ام با دست‌هایی حلقه شده بر

            بالای زانوی‌های روی هم افتاده‌ام.

خُب حقیقت، کذب، قطعیت، تردید چه هستند؟

مرد نابینا در جاده مکث کرده است؛

من دست از زانوهایم برداشته‌ام.

آیا حقیقت، کذب، قطعیت، تردید یکسان باقی می‌مانند؟

چیزی در بخشی از واقعیت تغییر کرد زانو‌ها و

            دست‌های من.

دانش این‌ها را چگونه توضیح می‌دهد؟

نابینا به راه‌اش ادامه می‌دهد و دست‌های من هنوز ثابت باقی مانده‌اند.

دیگر همان زمان نیست، یا همان مردم، یا همان هر چیزی...

واقعی بودن، همین است.

 

12 آپریل 1919

 

ترجمه‌ی چهل و پنجم، فرناندو پسوآ

 

آه ای کشتی راه افتاده در مسیر سفری طولانی در دریا،

چرا مثل بقیه‌ی مردم حواسم از تو پرت گشت،

بعد از آنکه از دیدم محو شدی؟

چون، وقتی دیگر تو را نمی‌بینم، حیات تو برایم متوقف شد

و وقتی تو دیگر وجود نداری، اگر احساس دلتنگی پیدا می‌کردم،

این احساس در رابطه‌ای می‌شد با هیچ.

این یک کشتی نیست، بلکه خودمان است که گم کرده‌ایم.

 

29 می 1918


ترجمه‌ی چهل و چهارم، فرناندو پسوآ



کل نظریه‌هایی که حول محور طبیعت شکل گرفته‌اند

هیچ‌وقت گلی را به شکوفه نرساندند و برگ علفی را رشد ندادند.

کل دانش موجود از چیزها،

هیچ‌وقت چیزی نشد تا مثل یک جسم آن را به‌دست بگیرم.

اگر دانش مشتاق حقیقی بودن است،

چه دانشی واقعی‌تر است از چیزهایی بدون دانش؟

من چشم‌هایم را می‌بندم و واقعیت زمین سفتی که بر آن دراز کشیده‌ام

آن‌قدر حقیقی است که حتی استخوان‌های پشتم آن را احساس می‌کنند.

در مکانی که بر پهنای شانه‌هایم آن را احساس می‌کنم

نیازی به منطق نخواهم داشت.

 

29 می 1918

ترجمه‌ی چهل و سوم، فرناندو پسوآ



جنگ، که رنج و خسارت خود را با اسکادران‌هایش

            به جهان تحمیل کرده است،

تصویری عالی از اشتباهات فلسفه است.

 

جنگ مثل همه‌ی چیزهای انسانی می‌خواهد چیزها را تغییر بدهد.

هرچند هیچی به‌اندازه‌ی جنگ چنین تغییرهایی را نمی‌خواهد، و اینکه

            می‌خواهد همه‌ی آن‌ها را این چنین گسترده تغییر بدهد

و این‌چنین سریع تغییر بدهد.

 

بااین‌وجود جنگ بانی مرگ می‌شود.

و با آوردن مرگ، جهان را خوار می‌شمارد.

چون نتیجه‌ی جنگ مرگ‌ است، پس اشتباه بودن خود را ثابت می‌کند.

و چون اشتباه‌اش ثابت می‌شود، پس تمام خواسته‌های تغییر که همراه خودش آورده هم اشتباه خواهند بود.

 

بگذار جهان بیرون و دیگر مردمان را همان جایی بگذاریم که

            طبیعت قرارشان داده است.

چقدر غرور و چقدر بی‌سوادی!

چقدر لاف که این کارها را کردم‌ که می‌خواهم این نشانه‌ها را باقی بگذارم!

و وقتی قلب‌اش از کار بیفتد، فرمانده‌ی اسکادران‌ها

آرام به جهان بیرونی باز می‌گردد.

 

در وضعیت ساده و شیمیایی طبیعت

جایی برای اندیشیدن باز نمانده است.

 

بشریت شورشی از جمعی برده‌ است.

بشریت دولت غصبی مردمان است.

وجود دارد چون غصبی است اما خطا‌کار است، چون

            بر چیزی دست گذاشته

            که حقی بر آن ندارد.

 

بگذار جهان بیرونی و طبیعت بشری باقی بمانند!

صلح بر همه‌ي چیزهای قبل از انسان، شامل خود انسان باشد!

صلح بر کلیت جوهر بیرونیِ جهان باشد!

 

24 اکتبر 1917