مصائبِ ترکسِل
تا حالا احساس بیسواد بودن داشتهاید؟ از لحظهی ورود به ترکیه این احساس در آدم شکل میگیرد که تو ترکی بلد نیستی، انگلیسی بلد هستی، ولی انگلیسی اینجا به درد لای جرز دیوار میخورد و اینکه آن را بگذاری در لیوان آباش را بخوری، کلاً هیچ زبان دیگری تاثیرگذار نمیشود. حالا این را داشته باشید که من دقیقهی نود، یعنی دقیقاً یک روز مانده به پرواز پول دستم آمد و تا وقتیکه دلار خریدم، نمیدانستم چقدر تهاش میماند و آخرسر این شد که من گوشی تلفن همراه نخریدم. مسأله این نبود که لازم نداشته باشم، چند ماه بود داشتم تحقیق میکردم گوشی چی بخرم ولی اینقدر خرجهای ناخواسته بود که موکول کرده بودم خریدم گوشی را به دقیقهی نود. دقیقهی نود هم اینقدر خسته بودم که هیچی نخریدم. بهجایش رفتم برای خودم یک دستگاه خیلی حرفهای ضبط صدا خریدم تا مثل این نویسندههای توی فیلمها دستم بگیرم و راه بروم و داستان بگویم. یعنی خوش باشیم دور همدیگر دیگر من و این دستگاه نه چندان کوچک سامسونگ (لینک این دستگاه). خیلی هم خوشحال سوار هواپیما شدم و وقتی وارد استانبول شدم، یکی از چیزهایی که فهمیدم این بود اینجا تلفن نداشته باشی تقریباً یک عابر پیاده بیشتر نیستی و حتی یک آدرس هم بهت نمیگویند. برای همین جدی افتادم دنبال خریدم یک تلفن همراه که جیپیاس و نقشه و تمام چیزهای مفید را داشته باشد. یکی دو مغازه رفتم و بهروش مشاهده از ویترین فهمیدم اینجا همه خیلی خوشحال هستند: هر گوشی بین صد تا سیصد هزار تومان ایران، گرانتر در میآید.
خُب، حالا من باید چی کار میکردم؟ ما اینجا یک دوستِ دوست داریم که ترکی خوب بلد است و یکی دو رگهاش هم ترکی است، گفت که یک سری فروشگاه زنجیرهای هست با نام «تِکنو-سا» و در آن همهی چیزهای مربوط به فنآوری موجود است و یکیشان هم در خیابان استقلال است. خیابان استقلال یکجایی است که توریستهایی از سرتاسر جهان ول میگردند، بستنی میخورند و خوشحالی میکنند. از کلاب تا کتابفروشی هم دارد با کلی رستوران و کافه و یک پرچم گندهی یونان. همیشه هم یک گوشه کردها دارند کردی میرقصند یا کردی میخوانند و در کل کرد هستند. کلی هم فروشگاه لباس دارد، ما اتفاقی وارد یکیشان شدیم بعد چهار طبقه رفتیم و رفتیم و فقط لباسهای محشرِ خوشحال بود. من و دوستم هم شال و کلاه کردیم رفتیم بیرون تِکنو-سا پیدا کنیم. پیاده تا ایستگاه مترو رفتیم و خیط شدیم.
ماجرا این است که مترو استانبول یک چیزِ چهلتکهای است. هی باید سوار شوی و پیاده شوی. مترو ما از شیشحانه (همان ششخانه) تا میدان تکسیم (همان تقسیم، در ترکیه تقریباً همهچیز همان فارسیاش است. مثلاً من مشهدی آمدهام کاسیمپاشا یا همان قاسمپاشا مینشینم که یک جایی است در مایههای قاسمآباد یا شهرک غربِ مشهد) باید خط عوض میکردیم حواسمان نبود یک بار رفتیم، یک بار برگشتیم، دوباره رفتیم و توانستیم خودمان را به خط بعدی برسانیم. من همینجوری گفتم برویم ته یک خیابان دیگر پیاده شویم و خیلی خوششانس ما درست جلوی جواهرِ استانبول پیاده شدیم که یک بازار خیلی غولپیکری است و یک جایی است که بیشتر از ترکی، فارسی صحبت میکنند خریدارها و فروشندهها هم فقط سر تکان میدهند. آنجا به اسم موبایل رفتیم سر و ته لباسفروشیها را درآوردیم و من شیکترین شلوارک جهان هستی را خریدم به شصت لیر (اینجا به لیر میگویند تِله، یعنی ترکیش لیر یا همان لیر ترکیه، البته امروز دوستم ما را برد یک جایی در استقلال شلوارک میداد دانهای پنج تِله و ما هم لذت دنیا را بردیم) هرچند اول رفتیم داخل تِکنو-سا که همان دم در بود ولی سه طبقه بود هر طبقهاش سر و ته نداشت. خسته میشدی داخل همین یک دانه مغازه. موبایل محبوب زندگی من (نوکیا اِن-8) را میدادند 899 لیر، یعنی من داشتم سکته میکردم. بعد رفتیم و رفتیم و یک ساعت و نیم بعد، ته بازار یک نمایندگی سامسونگ پیدا کردیم و سامسونگ دوباره به من لبخند زد و یک گوشی «گالِکسی یانگ» (لینک گوشی) خریدم به 379 لیر. اینجا یک ماجرایی وجود دارد به نام ثبت گوشی برای اینکه قاچاق گوشی نشود و اگر گوشیات ثبت نباشد، سر دو هفته تو گوشی نداری. رقم ثبت پارسال زیر ده لیر بوده ولی از یک ماه پیش شده صد لیر ناقابل. حالا خیلی خوشحال رفتم ترکسِل سیمکارت بگیرم تازه یادم آمد نه خودم پاسپورت برداشتم نه دوستم. لبخند زدیم آمدیم بیرون و سرِ لج رفتیم چهار ساعت پیاده تمام مغازههای خوشگلِ مسیر را گشتیم. هرچند گشتیم، چون خیلیهایشان واقعاً فقط و فقط گران بودند و باید تماشا میکردی.
این ماند تا امروز که دوستم آمد همراهمان رفتیم دوباره استقلال و یک ترکسِل نارنجی پیدا کردیم. مغازههای آبی ترکسِل نمایندگی رسمی نیستند و گرانتر میدهند. داخل مغازه کلاً فقط یک چهل لیر گفت و بعد رفت خودش یک شماره آورد و هیچی نگفت حقِ انتخاب داری یا نه. بعد هم کلی چیزهای ترکی داشت که من نفهمیدم. بامزه بود ولی در کل. میتوانستی پول سیمکارت را با کارت اعتباریات پرداخت بکنی ولی پول کارت اعتباری را باید نقد میدادی یا یک کم اضافهتر با کارت میکشیدی. سرِ اینترنت ولی گیج کردند ما را. اول گفتند هفت لیر واریز کنید، کردیم با کارت. بعد گفتند اشتباه کردیم هفت لیر دیگر واریز کنید. نتیجه این شد که هی کارت کشیدیم. بعد آمدم پایین پلهها دیدم گوشیام را ترکی کردهاند یک کم آتش گرفتم و یک چیزهای تندی علیه زبان ترکی به زبان انگلیسی گفتم و یک فروشنده که انگلیسی میفهمید مقداری جا خورد، هرچند دوستم زود گوشی را گرفت و انگلیسیاش کرد تا من زیاد داد و هوار راه نیاندازم. طفلک میدانست من عصبانی باشم سقف پایین میآورم.
حالا خوشحال من یک گوشی سامسونگ دارم و اصلاً هم بلد نیستم باهاش کار کنم، حتی نمیتوانم جواب اساماس بدهم چون نمیدانم صفحهکلیدش چطوری میآید و دفترچه راهنمایش هم ترکی است ولی کلاً خیلی مشعوفم.
سید مصطفی رضیئی (سودارو) هستم. لیسانس ادبیات انگلیسی از دانشگاه غیرانتفاعی خیام، متولد بیست فروردین 1363 در مشهد و ساکن کشور کانادا. اولین قرارداد کتابام را در سال 1385 با نشر «کاروان» بستم، کتاب شفاهی توقیف شد. کتابهای دیگرم را بتدریج نشرهای «افراز»، «ویدا»، «کتابسرای تندیس»، «پریان»، «مروارید» و «هزارهی سوم اندیشه» به بازار میفرستند. نوشتههایم در روزنامهها و مجلههای مختلفی از جمله «تهران امروز»، «کارگزاران»، «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «فرهیختگان»، «آسمان»، «تجربه»، «مهرنامه»، «همشهری داستان»، «همشهری اقتصاد» و «گیلان امروز» منتشر شدهاند. یک سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جشن کتاب»، متعلق به انتشارات کاروان بودم ونزدیک به چهار سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جن و پری» بودم و مدتی هم در وبسایتهای «مزدیسا»، «مرور» و «مد و مه» مینوشتم. دارم سعی میکنم که زندگیام را مرتبط با کتاب نگه دارم. در مطبوعات صرفا در مورد کتاب و ادبیات مینویسم و بیشتر وقتام به نوشتن مرور کتاب میگذرد. وبلاگنویسی را در سال 2004 در بلاگاسپات با نام «سودارو» شروع کردم که بعد از سه سال و نوشتن هشتصد پست وبلاگ، فیلتر شدم. بعد به حسین جاوید در «کتابلاگ» ملحق شدم و صفحهیی در آن وبسایت داشتم که بعد از حدود دو سال و نوشتن نزدیک به یکصد و هفتاد پست، آنجا هم فیلتر شد. بعد به بلاگفا پناهنده شدم تا گذر روزگار چه در چنتهی خود داشته باشد. مرسی که به اینجا سر میزنید.