هفت بچه‌ی یهودی، نمایشنامه‌ای برای غزه

نمایشنامه‌ی «هفت بچه‌ی یهودی، نمایشنامه‌ای برای غزه» عکس‌العمل نویسنده به فجایعی ا‌ست که در ژانویه‌ی سال 2009 میلادی در یورش رژیم صهیونیستی به منطقه‌ي غزه در فلسطین اشغالی رخ داد. این نمایشنامه را می‌توان در هر کجای جهان خواند یا اجرا کرد و محدودیتی از نظر حقوق کپی‌رایت در بین نیست. هرکسی که می‌خواهد نمایشنامه را بر روی صحنه اجرا کند، می‌بایست با کارگزار نویسنده در تماس باشد و اجازه‌ی رسمی و مجانی اجرا در دریافت کند. اجراها در مجموعه‌ای به نام این نمایشنامه ثبت خواهند شد. برای تماس با کارگزار نویسنده به آدرس:‌ agents@casarotto.co.uk ایمیل بزنید یا به شماره‌ی تماس +44 (0) 20 7287 9128 فکس ارسال کنید. متن کامل نمایشنامه را در این لینک در وب‌سایت مرور بخوانید

توبیاس وُلف و تیم اوبرایان و ادبیات جنگ در دانشگاه استنفورد


در کنکاش جنگ و رودررویی با خویشتنِ خود

توبیاس وُلف و تیم اوبرایان و ادبیات جنگ در دانشگاه استنفورد

ترجمه و تنظیم: سیدمصطفی رضیئی

 

دانشگاه استنفورد در 26 ژانویه‌ی سال 2011 شاهد حضور دو نویسنده‌ی با نام و نشان امریکایی بود، تیم اوبرایان و توبیاس وُولف در این دانشگاه حاضر شدند تا درباره‌ی جنگ، مخصوصاً در مورد جنگ ویتنام صحبت کنند. فایل این گفت‌وگوی 80 دقیقه‌ای سپس از طریق وب‌سایت یوتیوب در اختیار مخاطبان این دو نام آشنا در سرتاسر جهان قرار گرفت. موضوع گفت‌وگوی آن‌ها درحقیقت جنگ و ادبیات است، یعنی سنتی در فرهنگ مکتوب جهان که به آثاری چون «جنگ و صلح» از لئو تولستوی می‌رسد، و با نام‌هایی مانند «در جبهه‌ی غرب هیچ خبری نیست: نوشته‌ی ریمارک، «وداع با اسلحه» نوشته‌ی ارنست همینگوی و «عریان و مُرده» نوشته‌ی هنری میلر دنبال می‌شود.

اوبرایان در دو کتاب اخیر خود دل‌مشغول موضوع جنگ بوده است، «اگر در صحنه‌ی نبرد بمیرم» و «به‌دنبال کاسیاتو». هرچند او را بیشتر به‌خاطر «چیزهایی که بر دوش کشیدند» می‌شناسند، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه و توصیف‌هایشان از تجربه‌های جنگ ویتنام، کتابی که به کلاس‌های درس دبیرستان و کالج در امریکای شمالی راه پیدا کرد.

توبیاس ولف نویسنده‌ی رمان‌های متعددی است، از جمله کتاب خاطرات یک سرباز از جنگ ویتنام با نام «در ارتش فرعون»، اثری که نامزد نهایی کتاب سال ملی امریکا شد (جایزه‌ی نشنال بوک) هرچند این نویسنده نشان‌هایی مانند جایزه‌ی پِن / فالکنر و جایزه‌ی بهترین داستان‌های کوتاه امریکا را از آن خود ساخته است. وی همچنین از نویسندگان ثابت هفته‌نامه‌ی «نیویورکر»، «آتلانتیک» و «هارپر» محسوب می‌شود، یعنی مشهورترین مجلات امریکای شمالی در حوزه‌ی ادبیات و انتشار داستان کوتاه.

تمرکز اوبرایان بر صحنه‌های جنگ ویتنام در این است که «درنهایت، شما در مابقی زندگانی‌تان، چه چیزهایی از جنگ به ارث می‌برید». هر دو نام در صحنه‌ی ادبیات جهان، نام‌هایی شناخته شده هستند و هر دو در جنگ ویتنام سرباز بوده‌اند و هر دو در ژانر خشن و نامطبوع «جنگ» نوشته‌اند. دانشگاه استنفورد برنامه‌ای با عنوان «سنت‌ها و جنگ» دنبال می‌کند و این دو نویسنده در همین برنامه با همدیگر رودررو شدند تا بگویند چگونه می‌توان وحشت‌های جنگ را نوشت، و نویسنده در قبال موضوع جنگ، چه مسئولیتی بر شانه‌هایش دارد؟

این سوالات خود کلیشه هستند، ژانری ادبی ورای این سوال‌ها وجود دارد. اوبرایان گفت‌وگو با بازگویی ذهنیت خود در هنگام نوشتن درباره‌ی جنگ آغاز می‌کند: «سلسله‌وار می‌نوشتم. بخشی چون درست در خاطرم نمانده بود. فضای عمومی آشفتگی بر همه‌چیز حاکم بود، همه‌چیز بر پایه‌ی هراس بنا شده بود. خاطره‌ها به‌سرعت از ذهن آدمی محو می‌شد. درحقیقت، جنگ هیچ‌گاه برای من ماجراجویی مردانه نبود. من لگدپران و نعره‌زنان به صحنه‌ی جنگ وارد شدم. تمام وجودم از وحشت مرگ پر شده بود. خاطراتم نیز مجموعه‌ای از تصویرهای کوتاه شده بودند لبریز از ترس. بعد شروع به نوشتن ماجراها کردم، بعد از به اتمام رسیدن جنگ می‌گفتم بعد از پایان آن، چه چیزهایی را در مابقی زندگی‌ات به ارث می‌بری و باید همراه خودت بر دوش بکشی.»

توبیاس وُولف استاد دانشگاه استنفورد در ادبیات انگلیسی، دو بار برنده‌ی جایزه‌ی پِن و برنده‌ی کتاب سال لس‌آنجلس تایمز می‌گوید: «برای من نوشتن جنگ احاطه‌گشته‌ی کلیشه‌ها شده بود. لبریز از تصویرهای هلیکوپترها از میان مه بیرون می‌آمدند، هیجان و بی‌قراری در میان سربازها موج می‌زد. درنتیجه من بازگوی کلیشه‌ها شدم، به آن‌ها چیزهایی اضافه کردم، چیزهایی از تجربیات خودم. برای ما همه‌چیز عادی شده بود. در عمل، نوشتن جنگ یعنی گفت‌وگوهای منزجرکننده و موهن را بازنویسی کردند.»

درنهایت اضافه می‌کند: «سال‌ها طول کشید تا بتوانم صادقانه با خاطرات و با تصویرهای ذهنی خودم روبه‌رو بشوم و بتوانم با آن‌ها سرکنم، و آن‌ها را بنویسم. هرچند وقتی من به ویتنام رفتم، آماده بودم درباره‌ی همین سوژه بنویسم. در همین زمان نامه‌های به خانه می‌نوشتم و در آن‌ها ایده‌هایی می‌گذاشتم تا بعدها در نوشته‌هایم استفاده کنم و فکر می‌کردم همین‌ها پایه‌ی نوشته‌های داستانی بعدی من خواهند شد. سال‌ها بعد به بازخوانی همین نامه‌ها مشغول بودم (خنده‌اش می‌گیرد) و این نامه‌ها لبریز از اراجیف بودند. تمامی‌شان لبریز دروغ‌ها و حقایق تحریف شده بودند. هرچند نوشته‌هایی ادبی به‌شمار می‌رفتند. درحقیقت من به ویتنام و به این جنگ رفته بودم، تجربه‌هایم را در شکل ادبی به خانه فرستاده بودم، تجربه‌هایی همراه شده با کتاب‌هایی که در همان زمان خوانده بودم. هرچند این نامه‌ها ناقص بودند، نمی‌توانستند فساد رو به گسترش در جنگ را نشان بدهند، نمی‌توانستند راه و روش هولناک ما در رفتار با مردم بومی را نشان بدهند. فقط نشان می‌دادند چگونه کلمات طعنه‌وار در اطراف فساد رفتاری اعمال شما شکل می‌گیرند، نشان می‌دهد چگونه این طعنه‌ها فضا را پر می‌کردند، چگونه به هیاهو، به بی‌عاطفگی تبدیل می‌شوند.»

اوبرایان بحث را ادامه می‌دهد: «آدمی چگونه درباره‌ی جنگ می‌نویسد؟ جمله به جمله می‌نویسد، خط به خط، شخصیت بعد از شخصیت، حتی یک سیلاب بعد از سیلاب بعدی. شما فقط باید حساسیت شاعرانه داشته باشید و زبان در اینجا اهمیت فراوانی پیدا می‌کنند. شما درحقیقت به میان خرابه‌ها شیرجه می‌زنید و تلاش می‌کنید تا چیزهایی را نجات دهید.»

ولف می‌پرسد: «آیا می‌توان دو کلمه را در یک اتاق کنار همدیگر گذاشت؟ دو کلمه یکی جنگ باشد و دیگری ارزش‌ها؟ آیا طبیعت انسانی می‌تواند بر چالش‌ها و درگیری‌های جنگ فائق آید و ارزش‌هایش را نیز در این میان حفظ کند و بر پایه‌ی آن‌ها اعمال‌اش را به سرانجام برساند؟»

اوبرایان بحث ارزش‌ها را به‌سمت دموکراسی می‌راند: «آیا کوچک‌ترین تفاوتی برای‌مان نخواهد داشت اگر فردا ما به تورنتو یورش ببریم، و همچنان همین‌قدر هم خونسرد با موضوع برخورد کنیم؟ آیا اکثریت مردم چنین چیزی را تحمل خواهند کرد؟ آیا مردم دوباره خواهند گفت، نه، فرق می‌کند، من فقط قرار نیست شلیک کنم، یا اینکه فقط خواهیم گفت، فرمانده، فردا می‌روم و این کانادایی‌ها را می‌کشم!»

اوبرایان ناامید از نبود خشمی واقعی است که سلاح‌های کشتار جمعی در عراق پیدا نشده‌اند، سلاح‌هایی که بانی یورش امریکا به این سرزمین شدند: «چهل سال قبل قلب‌ها می‌شکست اگر چنین اتفاقی می‌افتاد و حتماً خشم را در مردم می‌دیدی. الان انگار ماجرای پرل هاربِر اصلاً اتفاق نیفتاده باشد. هیچ‌چیزی در مردم نیست. بخشی از این نبود همدردی به این خاطر است که جنگ بخشی از فرهنگ امریکا شده است. امروزه تصمیم‌گیران جامعه در اتاق‌های امن خبری می‌نشینند و فقط تصمیم‌هایشان را اعلان می‌کنند. فکر نمی‌کنند واقعاً چه اتفاق‌هایی رخ می‌دهد. قدیم من از خشم این رفتارها می‌سوختم. می‌پرسیدم چرا خودشان در این جهنم کوفتی نیستند، چرا خودشان نمی‌کشند و کشته نمی‌شوند؟ قبلاً وزنه‌های جنگ تقریباً یکسان در بخش عمده‌ای از جامعه پخش می‌شد، ولی حالا این وزنه‌ها از دوش اکثریت برداشته شده و فقط اقلیتی شاهد ماجراها هستند.

تنها وقتی شما را به صحنه‌ای از جنگ فرستاده باشند، تازه به کلیت ماجرا علاقه نشان می‌دهید. تا وقتیکه مستقیماً درگیر نشده باشید، هیچ‌گونه علاقه‌ای به این اخبار و موضوعات نشان نخواهید داد. دیگر این رفتارها یک جنایت وجدانی نیست بلکه یک رفتار طبیعی شده است. اینجا ما شاهد سکون در سطح جامعه هستیم. من فکر می‌کنم آدمی باید دیوانه باشد وقتی از تصویرهای جنگی برگشته باشد که من به چشم خودم دیدم و شماها دیوانه نیستید. هرچند اگر از این اتفاق‌ها عصبانی نشده باشید، فکر می‌کنم شماها دیوانه باشید، فکر می‌کنم شماها انسان نباشید.»

جوانی در جمع به اوبرایان می‌گوید بعد از خواندن کتاب‌های او در ارتش نام‌نویسی کرده است. اوبرایان از شنیدن این حرف ناامید می‌شود و می‌گوید زنی را می‌شناختم برایم نوشته بود از خانه‌اش، می‌گفت «دیگر صحبتی بین مادر و پدرم نیست، انگار عمیقاً، عمیقاً از دست همدیگر عصبانی شده باشند. والدین او درباره‌ی یکی از کتاب‌های من با همدیگر صحبت کرده بودند و شش سال گذشته و همچنان در این مورد صحبت می‌کردند. دختر از همین طریق تازه فهمیده بود پدرش کهنه‌سرباز جنگ ویتنام بوده است.» اوبرایان در ادامه می‌گوید: «ادبیات به‌نظرم کلمه‌ای هرزه می‌رسد، در گوش آدمی کلمه‌ای از کار افتاده می‌رسد. با این وجود، ادبیات خالق این رخدادها در جهان نیست بلکه بازگو کننده‌ی آنان می‌شود. باید واقعیت را قبول کرد، ما امشب از سه میلیون شهروند ویتنام حرفی نزدیم که از این جنگ آسیب دیده‌اند.»

زنی ویتنامی امریکایی در میان جمع حاضر است و می‌گوید «موهبت» حضور در جمع را داشته است و بدون تلاش سربازهای امریکایی «نمی‌توانستم امشب به این جلسه بیایم.» اوبرایان اخیراً سفری به ویتنام داشته و در میان فکرهای خودش می‌گوید: «زیبایی آنجا را فراموش کرده بودم، انگار برای اولین مرتبه وارد این سرزمین می‌شدم. در گذشته همه چیز برایم زشت بود، یک درخت برایم زشت بود، چون یک نفر می‌توانست پشت آن پنهان شده باشد، و به‌سمت من شلیک کند. وقتی دوباره وارد ویتنام شدم، احساس می‌کردم مرا بخشیده‌اند. با دشمنان خونی گذشته‌ام به نوشیدن نشستیم. در چشم ویتنامی‌ها، جنگ ما امریکایی‌ها با آنان تنها نقطه‌ای در رادار زندگی‌شان بود. به گستردگی جنگ‌شان با چین نبود. آدم در اینجا می‌ماند: کدام‌شان جهان واقعی است؟ این سرزمین یا سرزمینی که در گذشته دیده بودیم؟»

 

آرونداتی روی همراه با جنبش اشغال وال استریت


آرونداتی روی همراه با جنبش اشغال وال استریت

مردمی که بحران را خلق کرده‌اند، آنانی نخواهند بود که راه‌حلی برای بحران بیابند

آرونداتی روی در گفت‌وگو با آرون گوپتا

منبع: روزنامه‌ی گاردین، جمعه 2 دسامبر 2011 میلادی

همین مصاحبه را در فردا نیوز ببینید

در ماشین‌مان پارک شده درون یک پمپ‌بنزین بیرون هیوستون در ایالت تگزاس نشسته بودیم، همکارم میشل دستگاه ضبط صدا را به تلفن همراهم متصل کرد. در آن‌سوی خط تلفن آرونداتی روی قرار داشت، نویسنده‌ی رمان برنده‌ی جایزه‌ی پولتیزر «خدای چیزهای کوچک» (در ایران با شش ترجمه‌ی مختلف از گیتا گرکانی، زهرا برناک، شیرین رایکا، قدسی گلریز، شیرین شریفیان توسط ناشرهای مختلف منتشر شده است) 2000 مایل دورتر از ما در نزدیکی‌های بوستن قرار داشت.

ماشین‌های ما هزاران مایل دورتر از همدیگر قرار داشت و برای همین به روی گفتم:‌ »این رفتار ما خیلی غیرآمریکایی است.» ما 7000 مایل در طول امریکای سواری کرده و از 25 شهر مختلف دیدار کرده بودیم (و این دیدارها ادامه دارد) و جنبش اشغال وال استریت را گزارش می‌کنیم و درنتیجه‌ی این دیدارها برایم واضح شده است که امریکا اساساً مانند یک کمپانی برپایه‌ی نفت و گاز است که از طریق آن، ما کالاهایی را می‌خریم که دیگر در زمین‌های امریکای شمالی ساخته نمی‌شوند و درنتیجه در بخش‌های خدمات، مشاغل اندکی با درآمدهای پایین خلق شده است.

قبل از شروع جنبش وال استریت، این رازی ورای جنبش بود، حالا روی وارد خیابان شده است البته درست یک‌ساعت قبل از آن‌که پلیس به‌سمت معتریضین حمله کند. البته، این مساله که باید کنترل شرکت‌های عمده از سیستم پلیس برداشته شود، تقریباً بر لبان هر معترضی که می‌دیدیم، نقش بسته بود. اما این مساله‌ای تازه نیست. مساله‌ی متفاوت این است که حالا بیشتر امریکایی‌ها فقیر شده‌اند، به لب مرز رسیده‌اند و نزدیک است به سقوطی کامل پرتاب شوند. برای همین هم اکثریتی شکل گرفته است (حداقل اکثریتی از آنانی که داری ایده و نظری هستند) و هنوز در خیابان‌ها از جنبش اشغال وال استریت، آن‌هم بعد از هفته‌ها سکوت خبری و سرکوب این جنبش، حمایت می‌کنند.

روی در این مصاحبه‌ی مفصل با روزنامه‌ی گاردین، نظرات خودش درباره‌ی جنبش اشغال وال استریت را به ما ارائه می‌دهد، از نقش خیال‌پردازی در این جنبش می‌گوید و همچنین از زبانی که جنبش پیدا کرده است و همچنین به ما می‌گوید قدم بعدی جنبش می‌بایست دادن شکلی تازه به جریان سیاسی امریکا باشد و این‌که بتواند توجه جهان را کاملاً به خودش معطوف کند.

سوال: چرا شما در خیابان و در کنار جنبش وال استریت ظاهر شدید و تاثیر شما از حضور در جنبش چه بود؟

چرا نباید در جنبش حاضر می‌شدم؟ با توجه به کارهایی که در چند سال گذشته انجام داده‌ام، به‌نظر خودم می‌رسد هم از لحاظ روشنگرایانه و هم از لحاظ تئوریک از بعضی جهات، اتفاقی که الان می‌افتد کاملاً پیش‌بینی‌پذیر بود. اما هنوز نمی‌توانم شگفتی و شعف خودم را از اتفاق‌هایی که می‌افتد، پنهان نگه دارم. و به‌روشنی می‌خواهم خودم را تمام قدر و با تمام وجود در کنار جریان طبیعی این جنبش ببینم. برای همین برای اولین مرتبه در کنار جنبش قرار گرفتم، چون تمام این چادها به پا شده‌اند، چون به‌نظرم بیشتر از یک جنبش اعتراضی، برایم مثل یک ضرب‌الاجل می‌رسد اما باید قبول کرد جنبش مدت‌هاست ظهور خودش را اعلام می‌کند. بعضی از مردم وارد زمین اعتراض شده بودند و به بقیه زمان داده بودند تا خودشان را منسجم شکل بدهند، تا به مسائل گوناگونی خوب فکر کنند. همان‌طور که در سخنرانی‌ام در دانشگاه پی‌پِل هم گفتم، به‌نظرم زبان سیاسی جدیدی به ایالات متحده معرفی شده است، زبانی که فقط مدتی قبل کفرآمیز درنظر گرفته می‌شد.

سوال: آیا شما فکر می‌کنید جنبش اشغال می‌بایست برمبنای فضا یا فضاهای اشغال شده‌ی معینی تعریف و معرفی گردد؟

فکر نمی‌کنم کل مساله‌ی اعتراض برای اشغال مکان‌های فیزیکی معینی باشد بلکه مساله در این‌جا رسیدن به خیال‌پردازی سیاسی جدید و تازه‌ای است. فکر نمی‌کنم مسوولین ایالتی به مردم اجازه دهد تا مکان مشخصی را اشغال کنند مگر این‌که احساس کنند با انجام چنین کاری باعث خلق نوعی خوشنودی بشوند و اگر چنین اجازه‌ای داده شود، تاثیرگذاری و فوریت اعتراض‌های جنبش از بین خواهد رفت. این حقیقت که در نیویورک و دیگر مکان‌ها، مردم را کتک زده‌اند و مکان‌هایی را به زور تخلیه کرده‌اند نشان می‌دهد که سازمان حاکم دچار سردرگمی و عصبیت شده است. فکر می‌کنم جنبش می‌بایست تبدیل به جنبشی شکوفا و لبریز از ایده‌های جدید بشود یا حداقل می‌تواند چنین کاری را انجام دهد و هم‌زمان دست به عمل نیز بزند، درنتیجه عامل شگفتی‌سازی در دست معترضان باقی بماند. جنبش می‌بایست جایگاه برای اندیشه‌های پنهان از دید دیگران باقی بگذارد و حضور فیزکی خود را جاهایی نشان دهد که دولت و پلیس را شگفت‌زده کند. جنبش باید مرتب خودش را در تصویرهایی تازه تصور کند، چون در این وضعیت به جنبش اجازه نمی‌دهند تا قلمرویی مشخص را در دل دولت قوی و خشونت‌طلب امریکا، دستان خودش حفظ کند و همان‌جا باقی بماند.

سوال: در حال حاضر اشغال فضاهایی عمومی به ذهن جنبش رسیده است. نظر شما در این رابطه چیست؟

فکر می‌کنم شما نارضیاتی پنهانی دارید که این جنبش سریعاً دیدگاهی مثبت‌گرا به خودش گرفته است. جنبش اشغال مکان‌هایی یافته است تا مردمی که خشمگین هستند بتوانند آمده و خشم خود را با بقیه قسمت کنند و به‌این‌شکل، همان‌طور که همه می‌دانیم، مساله‌ای حیاتی و بسیار مهم برای یک جنبش سیاسی رخ داده است. سایت‌های اشغال بدل به روشی شده‌اند تا شما بتوانید تا حدی خشم و نارضایتی خود را علنی کنید.

سوال: شما ذکر کرده‌اید که به جنبش حمله می‌شود. به ده‌ها معترض حمله شده، آن‌ها را به زور از سایت‌های اشغال برده‌اند و برای دوره‌های کوتاه یک‌ هفته‌ای بازداشت کرده‌اند. در این شرایط فکر می‌کنید گام بعدی جنبش چه باشد؟

نمی‌دانم شایستگی جواب دادن به چنین سوالی را دارم یا نه، چون من کسی نیستم که مدت زمانی طولانی را این‌جا در ایالات متحده گذرانده باشم اما فکر می‌کنم جنبش خودش را دوباره در شکل‌هایی متفاوت شکل می‌دهد و سایت‌هایی را اشغال می‌کند و خشمی که توسط این سرکوب‌ها ایجاد می‌شود، در واقعیت منجر به گسترش جنبش خواهد شد. اما عملاً، بزرگ‌ترین خطر برای جنبش در این است که در کام کمپین‌های انتخاباتی ریاست‌جمهوری فرو رفته و محو گردد. همین‌جا در امریکا شاهد بودم جنبش‌های ضد جنگ دچار همین سرنوشت شدند و مشابه همین اتفاق را دیدم که در هند نیز رخ داد. عاقبت کل انرژی‌ها صرف این خواهد شد تا «آدم بهتری» سمت ریاست‌جمهوری را در دست بگیرد، در این موقعیت و در این کشور آن آدم باراک اوباما بود، کسی که به اسم صلح آمد و در عمل جنگ‌ها را به سرتاسر جهان گسترش داد. کمپین‌های انتخاباتی به‌نظر روشی هستند تا خشم سیاسی مردم را کاهش دهند و حتی هوش سیاسی پایه‌ای را تبدیل به نمایشی گسترده می‌کنند، بعد از پایان این نمایش، ما دوباره سر جای سابق خودمان باقی مانده‌ایم.

سوال: شما در مقالات خودتان، «خوبی همگانی گسترده‌تری» و «قدم زدن با رفقا» دل‌مشغولی‌های خودتان درباره‌ی وضعیت شرکت‌ها، ارتش و دولت در هند بیان کرده‌اید و نشان داده‌اید تمامی این‌ها در کنار هم زمین‌های مردم را با خشونت تمام بالا کشیده‌اند. درنتیجه‌ی این رفتارها مقاومت‌ها و جنبش‌هایی شکل گرفت، رابطه‌ای بین آن جنبش‌ها و جنبش اشغال وال استریت می‌بینید؟

امیدوارم مردم حاضر در جنبش اشغال از لحاظ سیاسی به درک و آگاهی کافی رسیده‌ باشند تا بدانند که آن‌ها جدا از ثروت‌اندوزی شرکت‌های گسترده‌ی امیکایی هستند، شرکت‌هایی که سیستم تبعیض را رهبری می‌کنند و نبردهایی را در سرزمین‌هایی مانند هند و در خاورمیانه و در افریقا رهبری می‌کنند. از زمان دوران رکود اقتصادی بزرگ در امریکا، می‌دانیم یکی از روش‌های کلیدی برای رشد اقتصاد امریکا تولید سلاح و صادرات آن به کشورهای در حال جنگ است. خب، خواه این جنبش، جنبشی برای عدالت باشد یا برای شهروندان مطرود در ایالات متحده، یا جنبشی باشد علیه نظام جهانی مالی، نظامی که از طریق آن سطوح مختلفی از فقر و گرسنگی در ابعادی باورنکردی به جهان تحمیل می‌شود، مساله‌ای است که باید ماند و جواب آن را به چشم دید.

سوال: شما نوشته‌اید نیاز به خیال‌پردازی نظامی متفاوت از نظام سرمایه‌داری است. می‌توانید دراین‌باره برای ما بگویید؟

ما اغلب در معانی دچار اشتباه می‌شوم یا ایده‌هایی را اشتباه استفاده می‌کنیم، مثلاً ایده‌ی اقتصاد شکوفا یا نئولیبرالیسم را اشتباه استفاده می‌کنیم تا از عبارت «سرمایه‌داری» استفاده نکرده باشیم اما بگذارید بگویم، چیزی که در عمل می‌بینم، همان چیزی است که در هند و در امریکا رخ داده است مدل اقتصادی امریکا مثل علامتی روی یک کارتن بسته‌بندی شده است که رویش برند «دموکراسی» خورده است و به کشورهایی در سرتاسر جهان تحمیل می‌شود، لازم باشد از نیروی نظامی نیز برای این تحمیل استفاده می‌شود. این مدلی از اقتصاد است که در کشور مادر آن، 400 ثروتمندترین انسان ثروتی برابر ثروت نیمی از جامعه را دارند. هزاران نفر در این اقتصاد خانه و شغل خود را از دست می‌دهند، درحالی‌که شرکت‌های عمده دچار مشکل می‌شوند و دولت میلیاردها دلار خرج می‌کند تا مشکلات آن‌ها را رفع کند.

در هندوستان، 100 ثروتمندترین انسان صاحب 25 درصد تولیدات داخلی هستند. اشتباهی واقعاً گران افتاده است. هیچ انسان منفرد و هیچ شرکتی نمی‌بایست دارای چنین حجمی از ثروت باشد، حتا نویسندگانی پرفروش مانند من نیز نباید چنین درآمدهایی داشته باشند. پول تنها پاداش کارهای ما نیست. شرکت‌ها دارند سودهای گنده‌ای بدست می‌آورند و بتدریج صاحب همه‌چیز می‌شوند: رسانه‌ها، دانشگاه‌ها، معدن‌ها، شرکت‌های اسلحه‌سازی، بیمه‌ها و بیمارستان‌ها، شرکت‌های داروسازی، سازمان‌های غیردولتی. آن‌ها می‌توانند قاضی‌ها، روزنامه‌نگاران، سیاست‌مداران، انتشاراتی‌ها، ایستگاه‌های تلویزیونی، کتابفروشی‌ها و حتی فعالان معترض اجتماعی را با پول‌شان بخرند. آن‌ها مدلی از استبداد را پیاده می‌کنند، استبدادی از طرف صاحبان صنایع که می‌بایست جلویش گرفته شود.

کل ماجرای خصوصی‌سازی سیستم بهداشت و نظام تحصیل، خصوصی‌سازی منابع طبیعی و ساختارهای زیربنای اقتصادی کل این ماجرا، مساله‌ای پیچیده و غامض است و چیزی کاملاً برخلاف علایق جامعه‌ی بشری است، ما در وضعیتی هستیم که آب‌وهوا و محیط‌زیست می‌بایست دل‌مشغولی اصلی دولت باشد نه این‌چیزها باید جلوی این روند را گرفت. باید جلوی گسترش روزافزون ثروت افراد و شرکت‌ها را گرفت. باید جلوی به ارث رسیدن ثروت ثروتمندان به بچه‌هایشان را گرفت. باید ثروت کسانی را که ثروت جامعه‌ی را تصرف کرده‌اند گرفت و دوباره در اختیار جامعه قرار داد.

سوال: شما چه تصویری را جایگزین سرمایه‌داری می‌بینید؟

وزیر امور داخلی هندوستان گفته می‌خواهد 70 درصد جمعیت هندوستان مقیم شهرها بشوند، یعنی 500 میلیون نفر از زمین‌هایشان جدا شوند. این مساله را بدون اجبار نظامی نمی‌توان عملی ساخت. همین‌حالا در جنگل‌های مرکزی هندوستان و در بسیاری، بسیاری از مناطق روستایی، نبردهایی در جریان است. میلیون‌ها نفر را شرکت‌های معدنی از زمین‌هایشان بیرون می‌کنند، سدها باعث می‌شوند مردم از زمین‌هایشان رانده شوند، شرکت‌های تولیدی مردم را از زمین‌هایشان جدا می‌کنند و نبردهایی شکل می‌گیرد. این‌ها بخشی از جامعه نیستند که بخواهند مصرف‌کننده باشند، جامعه به این شکل خیال می‌کند به تمدن و پیشرفت غربی نزدیک می‌شود. مردم برای حفظ زمین‌ها و برای حفظ زندگی‌هایشان می‌جنگند، اجازه نمی‌دهند «پیشرفت‌« به هر قیمتی عملی گردد.

در هندوستان میلیون‌ها نفر را از سرزمین‌شان جدا کرده‌اند و حالا آن‌ها کنار هم ایستاده و خطوط دفاع را شکل داده‌اند. آن‌ها را می‌کشند و هزاران نفری زندانی می‌کنند. این نبردی برای رسیدن به خیال‌پردازی است، نبردی برای تعریف جدید تمدن است، تعریف جدید شادمانی، تعریف جدید رضایت‌خاطر. جهان باید متوجه این نبرد بشود، در بعضی‌جاها آب سدها بالا می‌آید و مردمان در کوهستان‌هایشان باقی می‌مانند و ما با بحرانی روبه‌رو خواهیم شد که راه برگشتی برایش وجود نخواهد داشت. مردمی که بحران را خلق کرده‌اند، آنانی نخواهند بود که راه‌حلی برای بحران بیابند.

برای همین باید دقیق متوجه کسانی باشیم که تصویر جدیدی در سر می‌پرورانند: تصویری بیرون از فضا و نظام سرمایه‌داری، همچنین خارج از فضا و نظام کمونیسم. به‌زودی اعتراف خواهیم کرد که این چنین انسان‌هایی، همانند میلیون‌ها نفری که می‌جنگند تا زمین‌هایشان را حفظ کنند و می‌جنگند تا جلوی نابودی محیط‌زیست‌شان را بگیرند مردمی که هنوز رمز و راز زندگی ممتد را می‌دانند خاطره‌هایی از گذشته نیستند بلکه راهنماهای آینده‌ی ما خواهند بود.

سوال: در ایالات متحده، همان‌طور که مطمئن هستم خودتان می‌دانید، توجه جریان‌های سیاسی به طبقه‌ی متوسط است اما جنبش اشغال برای اولین مرتبه در چند دهه‌ی گذشته کاری کرده تا طبقه‌ی فقیر و بی‌خانمان‌ها وارد جریان سیاسی شوند. نظری دراین‌باره دارید؟

این تقریباً برعکس ماجرایی است که در هندوستان رخ می‌دهد. در هند، فقر آن‌چنان گسترده است که دولت نمی‌تواند آن را کنترل کند. شما می‌توانید مردم را سرکوب کنید اما نمی‌توانید جلوی هجوم فقر به خیابان‌ها، به شهرها، به پارک‌ها و به ایستگاه‌های راه‌آهن را بگیرید. درحالی‌که در این سرزمین، فقیر چیزی پنهان و دور از دید باقی مانده است، چون آشکارا مدل موفقیتی که به جهان عرضه می‌شود نباید نشانی از فقر درون خود داشته باشد، نمی‌بایست تصویری از وضعیت مردمان سیاه‌پوست در خود داشته باشد. فقط می‌تواند چهره‌های موفق را به جهان بیرون نشان بدهد، بازیکن‌های بسکتبال، موسیقی‌دان‌ها، کونزلیا رایس، کولین پاوِل. اما فکر می‌کنم زمان‌اش خواهید رسید و جنبش به‌نوعی روشی ابداع خواهد کرد تا خشم ناشی از این نادیده گرفتن شدن را نیز علنی کند.

سوال: به‌عنوان یک نویسنده، شما چه معنایی از عبارت «اشغال» استنباط می‌کنید، در گذشته و در زبان سیاسی، این کلمه دارای مفهومی تیره و تار بود اما امروز معنایی مثبت یافته است، نظر شما چیست؟

به‌عنوان یک نویسنده، بارها در میان دیگر چیزها گفته‌ام که ما نیازمند بازخواهی هستیم، بازخواهی ثروت بی‌پایان میلیاردرها و برای این بازخواهی زبان می‌خواهیم. زبانی مانند وقتی‌که از دموکراسی و آزادی سخن می‌گویند و دقیقاً متضاد آن منظورشان است. برای همین فکر می‌کنم این مساله که عبارت «اشغال» در ذهن‌های معنای خوبی گرفته یک مساله است، هرچند می‌گویم نیازمند کاری بیشتر از این تغییر کوچک هستیم. ما باید بگوییم: «وال استریت را اشغال کنید، نه عراق را»، «وال استریت را اشغال کنید، نه افغانستان را»، «وال استریت را اشغال کنید، نه فلسطین را». باید این کلمات را کنار هم چید. در غیر این صورت مردم متوجه نشانه‌ها و مفهوم‌ها نمی‌شوند.

سوال: به‌عنوان یک رمان‌نویس، شما کلمات بسیاری درباره‌ی انگیزه‌ها نوشته‌اید و این‌که شخصیت‌های داستانی‌تان چگونه واقعیت را تعبیر می‌کنند. در اطراف کشور، بسیاری از معترضین اشغال‌گر می‌گویند با کارهایی که اوباما می‌کند و حرف‌هایی که می‌زند، نمی‌توانند رویاهای خودشان را در میان این کارها و حرف‌ها پیدا کنند. وقتی درباره‌ی سابقه‌ی اوباما با این معترضین حرف می‌زنم، آن‌ها می‌گویند «اوه آره، دست‌هایش بسته هستند؛ باید جمهوری‌خواهان را سرزنش کرد، این‌ها اشتباه فردی او نیست.» فکر می‌کنید مردم چرا چنین فکری درباره‌ی اوباما دارند، حتا در بین معترضین چنین جایگاهی برای او قائل هستند؟

حتا در هندوستان، ما دچار همین مشکل هستیم. ما جناح راست داریم که بسیار شرور است و آزادانه و علنی شرورانه رفتار می‌کند، یعنی حزب باراتیا جاناتا (BJP) و بعد ما حزب کنگره را داریم که تقریباً همیشه اشتباهات اصلی کشور را مرتبک می‌شود اما شب‌ها این اشتباهات را انجام می‌دهد. و مردم فکر می‌کنند تنها انتخاب‌شان بین این گزینه یا آن گزینه است. نکته‌ی حرف من این است که به هرکسی می‌خواهید رای بدهید، اما تمام اکسیژن موجود در فضای بحث‌های سیاسی را صرف انتخابات نکنید. انتخابات فقط یک تئاتر تصنعی است، روشی است طراحی شده برای جذب خشم مردم و این‌که به آن‌ها احساس بهتری بدهد چون فکر می‌کنند فکر کرده‌اند و حرف‌شان را زده‌اند ولی درحقیقت بین دو مدل از پودرهای شست‌وشو گیر افتاده‌اند که توسط یک کمپانی تولید می‌شود.

دموکراسی دیگر نمی‌تواند معنای گذشته‌اش را داشته باشد. دموکراسی را به کارگاه برده‌اند. باید دانه‌دانه‌ی سازمان‌های درون این عبارت را از آن جدا کرده‌اند و ابزاری به ما تحویل داده‌اند که در خدمت بازار آزاد است، در خدمت شرکت‌ها است. حالا شعار ملی شده برای شرکت‌ها، از طریق شرکت‌ها. (اشاره به شعار ملی امریکا: از مردم، با مردم، برای مردم. مترجم.) حتا اگر ما در انتخابات رای هم بدهیم،‌ باید وقت کمتری و انرژی روشنفکرانه‌ی کمتری در انتخاب‌هایمان داشته باشیم و چشم‌مان بیشتر به هدف‌های اصلی باشد.

سوال: خب پس این مساله هم اشتباه تصویر حاکم بر زندگی ما است؟

صرف این هزینه و انرژی برای انتخابات، گام برداشتن به‌سمت تله‌ی زیبایی‌ است که هوشمندانه کار گذاشته شده است. اما این اتفاق در همه‌جا می‌افتد و همچنان اتفاق خواهد افتاد. می‌دانم حتی وقتی خودم دوباره به هندوستان بازگردم و فردا حزب راست به قدرت برسد، بیشتر از وقتی دچار مشکل خواهم بود که حزب کنگره قدرت را در دست داشته باشد. اما از پایه، از لحاظ کارهایی که باید انجام داد، تفاوتی وجود ندارد، چون آن‌ها کارشان را به‌خوبی انجام می‌دهند و تمام مدت مشغول هستند. خب پس من هم نباید حتی یک دقیقه از وقتم را تلف کنم، باید حرف بزنم، باید از مردم بخواهیم به این کاندید یا آن کاندید رای بدهند.

سوال: یک سوال موجود است که خیلی‌ها از من پرسیده‌اند: رمان بعدی شما کی منتشر خواهد شد؟

جوابی برای این سوال ندارم... واقعاً نمی‌دانم. رمان‌ها موجوداتی اسرارآمیز، بدون ساختار و لطفی هستند. حالا این‌جا ما با کلاه‌خودهای شکسته‌ی خودمان ایستاده‌ایم و سیم‌های خاردار موانع اطراف ما را پر کرده‌اند.

سوال:‌ پس جنبش دارد به شما به‌عنوان یک رمان‌نویس، الهام می‌بخشد؟

خب، جنبش حداقل آرام‌ام می‌کند، می‌توانم فقط همین را بگویم. فکر می‌کنم راه‌های مختلفی برای پاداش دادن به کارهایی که کرده‌ام وجود دارد، کارهایی که همراه با صدها نفر دیگر انجام داده‌ام، حتی در زمان‌هایی که به‌نظر انجام این کارها منطقی نمی‌رسید ولی انجام‌شان حیاتی بود.

نیویورکر: مردان ما در امریکا؟ / افشاگری سیمور هرش


همین یادداشت را در وب‌سایت فردا نیوز ببینید یا نسخه‌ی اصلی آن را به زبان انگلیسی در نیویورکر بخوانید.


منتشر شده در شش آپریل 2012 وب‌سایت هفته‌نامه‌ی نیویورکر

نوشته‌ی سیمور اِم هرش


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

از آسمان مجموعه‌ای از ساختمان‌های سایت امنیتی بخش انرژی ملی نِوادا دیده می‌شوند، همراه با تپه‌های بلند و خشک و قله‌های کوه در دوردست، این‌جا شبیه به جغرافیای شمال‌شرق ایران است. این سایت، در شصت‌وپنج مایلی شمال‌غرب لاس‌وگاس قرار گرفته است و از این مکان برای آزمایش‌های اتمی استفاده شده است و اکنون برای آموزش‌های ضداطلاعاتی مورد استفاده قرار می‌گیرد و دارای یک فرودگاه خصوصی است که یک هواپیمای بوئینگ 737 می‌تواند بر آن فرود آید. این منطقه حفاظت شده است و منظره‌ی دل‌نشینی ندارند در بعضی بخش‌های مشخص آن، افراد بخش امنیتی جلوی انسان‌های کنجکاو را شخصاً می‌گیرند و اجازه دارند تا اگر لازم شد، علیه متجاوزین، دست به شلیک مرگبارترین سلاح‌هایشان را بزنند.

در این‌جا ستاد مشترک ارتش آموزش‌های خودش را اجرا کرده است. آموزش‌ها در سال 2005 میلادی شروع شدند و برای تعدادی از اعضای مجاهدین خلق بودند، گروه مخالف حکومت ایران که در غرب به‌نام M.E.K. شناخته می‌شوند. این گروه، در آغاز کار خود، گروهی دانشجویی بود که عقاید مارکسیستی-اسلامی داشت و در دهه‌ی 1970، در به قتل رسیدن شش شهروند ایرانی دست داشتند. برنامه‌ی تروریستی آنان، بخشی از آغاز انقلابی گسترده بود که در سال 1979 توانست شاه ایران را سرنگون سازد. اما در گذر چند سال، مجاهدین جنگ داخلی خونینی را علیه مقامات اصلی حکومت ایران شروع کرد و در سال 1997 مجاهدین در فهرست گروه‌های تروریستی خارجی وزارت کشور امریکا قرار گرفت. در سال 2002 میلادی گروهک مجاهدین توانست در رسانه‌های جهانی دیده شود، چون آن‌ها آشکار کردند ایران برنامه‌های مخفیانه‌ی غنی‌سازی اورانیوم را در تاسیسات زیرزمینی خود شروع کرده است. محمد البرادعی، در آن زمین رئیس آژانس جهانی نظارت بر انرژی هسته‌ای بود، او بعدها به من گفت این اطلاعات از طریق موساد در اختیار مجاهدین قرار گرفته بود. بعد از سقوط رژیم عراق در سال 2003 میلادی، ارتباط‌های مجاهدین با سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی غرب عمیق‌تر شده است و ستاد مشترک عملیاتی برای اجرا شدن در داخل ایران سازمان‌دهی کرد، چون زمام‌داران دولت بوش از این وحشت داشتند که ایران در بیش از یک یا دو تاسیسات زیرزمینی به ساخت بمب اتمی مشغول باشد. رقم‌هایی مخفیانه به اعضای گروه‌ها و سازمان‌های مخالف حکومت ایران پرداخت می‌شد، تا آن‌ها اطلاعاتی در مورد این تاسیسات کسب کنند و درنهایت، از این اطلاعات برای انجام فعالیت‌های تروریستی علیه حکومت ایران استفاده شده است. مجاهدین مستقیم یا غیرمستقیم منابعی اطلاعاتی یا نظامی دریافت کرده است. همچنان اعضای طرفدار امریکا عملیات‌های مخفیانه در ایران انجام می‌دهند، این حرف را مقامات رسمی امنیتی و مشاوران نظامی وقت و امروز ما گفته‌اند.

به‌رغم گسترش ارتباط‌ها با ارتش و سازمان‌های امنیتی امریکا و به‌رغم لابی‌های فراوانی که از طریق رهبران مجاهدین انجام گرفت، این سازمان همچنان در فهرست گروهک‌های تروریستی وزارت کشور امریکا باقی ماند یعنی آموزش‌های انجام گرفته در ایالت نوادا، کاملاً مخفیانه و سری انجام گرفته است. یک مقام ارشد امنیتی امریکا به من گفت: «ما آموزش‌ها را در این مکان انجام دادیم، آن‌ها را به‌عنوان کارمندان بخش انرژی معرفی کردیم، چون بخش انرژی صاحب تمام زمین‌‌های شمال نِوادا است. ما در فاصله‌های بسیار دور صحرا و کوهستان آموزش‌ها را انجام می‌دادیم، توانایی‌های آنان را افزایش می‌دادیم آن هم به سطح بسیار بالایی.» (سخنگوی ستاد مشترک اعلام کرده است که «نیروهای عملیات ویژه‌ی امریکا نه از این آموزش‌ها خبری داشته‌اند و نه دستی در انجام آن‌ها داشته‌اند.»)

کمی قبل از به قدرت رسیدن اوباما، آموزش‌ها متوقف شد، این را مقام امنیتی ارشد گفت. در مصاحبه‌ای جداگانه، ژنرال چهار ستاره و بازنشسته‌ای که در مسائل امنیت داخلی به دولت بوش و اوباما مشاوره داده است، به من گفت که او به‌ او به‌صورت مخفیانه در سال 2005 در مورد آموزش ایرانی‌های مرتبط به مجاهدین در نوادا اطلاعاتی داده‌اند و گفته شده امریکا در این برنامه دست دارد. او گفت: «به این اعضا، آموزش‌های استاندارد ارائه شد، در مورد ارتباطات، عکس‌برداری و نقشه‌برداری، تکنیک‌های گروه‌های کوچک نظامی و اسلحه این آموزش‌ها شش ماه ادامه داشته است. آن‌ها را در اتاقک‌هایی کوچک نگهداری می‌کردند.» او همچنین گفت که اساتید آموزش از اعضای ستاد مشترک بوده‌اند، این ستاد از سال 2005 میلادی بدل به ابزار اصلی دولت‌مردان بوش در جنگ علیه ترور در سرتاسر جهان بوده‌اند. «استادهای ستاد مشترک آدم‌های خط مقدم در این زمینه‌ها نبوده‌اند، بلکه در پشت خط قرار داشته‌اند، آدم‌های حلقه‌های دورتر از نبرد هستند آموزش می‌دهند یا مواردی مانند این و آن‌ها کار خود را برپایه‌ی اصول خود انجام می‌دهند.»

این آموزش‌های مخفیانه باعث نگرانی ژنرال شده بود: «به من تماس‌هایی گرفته شد و می‌گفتند این‌ها چیزهای عجیب‌وغریبی تو کله‌شان است و اگر مدرک رسمی دریافت کنند، همه را به دردسر می‌اندازند. ایرانی‌ها در ضداطلاعات خیلی، خیلی خوب عمل می‌کنند و این‌جور چیزها را به‌زحمت می‌توان مخفی نگه داشت.» او گفت در همین زمان بود که سایت نوادا برای آموزش‌های پیشرفته‌ی واحدهای نظامی ارشد عراقی مورد استفاده قرار گرفت. (ژنرال بازنشسته گفت یکی از گروه‌های آموزشی مجاهدین این دوره‌ی آموزشی را گذراند، مقام ارشد امنیتی گفت خبر دارد این آموزش‌ها تا سال 2007 میلادی دنبال شده‌اند.)

آلِن گِرسون، یک وکیل اهل واشنگتن که برای مجاهدین کار می‌کند، اشاره کرد سازمان مجاهدین به‌صورت علنی و همچنین به‌صورت مرتب تروریسم را محکوم کرده است. گِرسون گفت نظری درباره‌ی آموزش‌های مخفیانه در ایالت نوادا ندارد. اما چنین آموزش‌هایی اگر حقیقت داشته باشند می‌توانند «در تضادی ویژه با تصمیم وزارت کشور قرار بگیرند که همچنان مجاهدین خلق را در فهرست تروریستی خود نگه داشته است. چگونه امریکا اعضای یک گروه رسماً تروریست اعلام شده را آموزش داده است‌؟‌ درحالی‌که چهره‌هایی برای کمک‌های ناچیز مالی به این سازمان، حکم‌های قضایی دریافت کرده‌اند؟»

رابرت بیِر، مامور بازنشسته‌ی سیا که زبان عربی را روان صحبت می‌کند و به‌صورت پنهانی در کردستان و کشورهای خاورمیانه فعال بوده است، در اوایل سال 2004 اولین خبرها را به من داد و گفت یک شرکت خصوصی امریکایی آن‌طور که او باور دارد درهمراهی با دولت بوش برنامه‌ای را شروع کرده است و فعالیت‌هایی را در عراق شروع خواهد کرد. او گفت: «آن‌ها از من خواسته‌اند تا به مجاهدین خلق کمک کنم تا اطلاعاتی درباره‌ی برنامه‌ی هسته‌ای ایران جمع‌آوری کنند. آن‌ها فکر می‌کردند من فارسی می‌دانم که خب من بلد نبودم. گفتم به آن‌ها خبر می‌دهم اما هیچ‌وقت این کار را نکردم.» بیِر حالا در کالیفرنیا زندگی می‌کند و به‌یاد می‌آورد به او تفهیم شده بود که این عملیات «طولانی‌مدت است یک برنامه‌ی کوتاه نخواهد بود.»

مسعود خدابنده، متخصص آی‌تی که هم‌اکنون در انگلستان زندگی می‌کند، به دولت عراق مشاوره می‌دهد و قبل از شکست سال 1996 مجاهدین، از اعضای رسمی آنان بود. او در مصاحبه‌ای تلفنی اعلام کرد الان دشمن قسم‌خورده‌ی مجاهدین است و علیه این گروه تبلیغ می‌کند. خدابنده گفت او تا قبل از سقوط شاه، عضو همین گروه بوده است، متخصص رایانه‌ی آن‌ها بوده و عمیقاً در فعالیت‌های امنیتی و همچنین جمع‌آوری اطلاعات برای رهبران مجاهدین دست داشته است. در طول یک دهه‌ی گذشته، او و همسر انگلیسی‌اش فعالیت‌های خود را جدا از سازمان ادامه می‌دهند. خدابنده به من گفت که اخیراً درباره‌ی آموزش‌های نودا شنیده است. او گفت آموزش‌های بخش ارتباطات انجام گرفته در نوادا، چیزی بیشتر از آموزش حفظ ارتباط در زمان نبرد است بلکه شامل نفوذهای ارتباطی نیز می‌گردد. او گفت ایالات متحده می‌خواهد به تعدادی از سیستم‌های اصلی ارتباطی ایرانیان نفوذ کند. او گفت زمانی امریکا تجهزات ارتباط تلفنی و مخابره‌ی خبر به اعضای سازمان مجاهدین در داخل ایران داده بود،‌ سازمان اخبار رسیده را ترجمه می‌کرد و در اختیار متخصصین امنیتی امریکا قرار می‌داد. او نمی‌دانست آیا این روند همچنان ادامه دارد یا نه.

از سال 2007 تاکنون پنج دانشمند هسته‌ای ایران در عملیات‌های تروریستی به قتل رسیده‌اند. سخن‌گوی مجاهدین هرگونه ارتباط سازمان خود با این قتل‌ها را رد کرده است اما اواخر ماه گذشته، شبکه‌ی خبری NBC گزارش داد دو تن از مقامات ارشد دولت اوباما تایید کرده‌اند این عملیات‌ها توسط واحدهای مجاهدین خلق انجام گرفته است، واحدهایی که توسط سرمایه‌گذاری‌ها و آموزش‌های موساد (سازمان مخفی اسراییل) حمایت شده‌اند. NBC علاوه‌براین از همین مقامات رسمی نقل کرده است که امریکا هیچ‌گونه دخالتی در برنامه‌های مجاهدین خلق ندارد. مامور ارشد یابق امنیتی که با او گفت‌وگو داشتم گفت اسراییلی‌ها با مجاهدین کار می‌کنند و اضافه کرد، برنامه‌های آنان سودمندی‌های مشترکی با سازمان امنیتی امریکا دارد. او گفت هدف‌ها «انیشتن و نابغه‌» نیستند، هدف این حمله‌ها در این است که روان و وجدان ایرانی‌ها را تحت‌تاثیر قرار دهد. او در ادامه گفت: «با این حمله‌ها می‌خواهند وجهه کل این سیستم را خراب کنند ابزار تحویل هسته‌ای، ابزار غنی‌سازی اورانیوم، ابزار مربوط به ساخت برق.» این حملات زنجیره‌ای انجام گرفته است. «این عملیات‌ها توسط اعضای مجاهدین با همکاری اسراییلی‌ها انجام گرفته است اما ایالات متحده اکنون در زمینه‌ی امنیتی با آنان همکاری دارد.» یک مشاور جامعه‌ی عملیات امنیتی به من گفت که ارتباط‌های بین امریکا و فعالیت‌های مجاهدین در داخل ایران از مدت‌ها پیش شکل گرفته است. او گفت: «تمام برنامه‌هایی که اکنون در ایران انجام می‌گیرد، توسط بدل‌های مامورهای امریکایی اعضای مجاهدین انجام می‌گیرد.»

منابعی که با آنان صحبت کردند، نمی‌دانستند اعضای آموزش دیده در نوادا اکنون در ایران فعال هستند یا نه. اما آنان گفتند امریکا عموماً از فعالیت‌های مجاهدین سود می‌برد و «حالا شبکه‌ای واقعی داخل ایران دارد. مجاهدین چگونه این‌قدر مفید واقع شده‌اند؟ بخشی از ماجرا آموزش‌های انجام گرفته در نوادا است. بخش دیگر حمایت لجستیک از درون کردستان است و بخشی نهایی کار در ایران انجام می‌گیرد. مجاهدین توانایی انجام عملیات‌هایی را دارند که پیش از این انجام نگرفته بودند.»

در اواسط ماه ژانویه‌، تنها چند روز بعد از آن‌که ماشین یک دانشمند هسته‌ای در تهران منفجر شد، لئون پانِتا از وزارت دفاع در دیدار سربازان در دژ بلیس در تگزاس اعلام کرد دولت امریکا «شاید بداند دست چه‌کسانی در این بین است، هرچند دقیقاً نمی‌دانیم کار چه‌کسی است.» او اضافه کرد: «ولی می‌توانم یک مساله را به شما بگویم: ایالات متحده در این برنامه‌ها دست ندارد. امریکایی‌ها چنین کاری نمی‌کنند.»

نعام چامسکی: قصد و هدف ایران چیست؟


همین یادداشت را در وب‌سایت «فردا نیوز» یا به زبان انگلیسی در ذی‌نِت بخوانید


توضیح: این یادداشت در 3 مارچ 2012 در وب‌سایت معتبر Znet منتشر شده است. نعام چامسکی در این یادداشت توضیح می‌دهد که چرا بحث جنگ علیه ایران به بهانه‌ی دست‌یابی این کشور به بمب اتمی، مساله‌ای بی‌پایه و اساس است. درحالی‌که کشورهای غربی مخصوصاً دولت باراک اوباما مرتب ایران را تهدید به احتمال حمله‌ی نظامی می‌کنند، چامسکی صحبت می‌کند که حتا اگر ایران برنامه‌ای برای داشتن بمب اتمی داشته باشد، این برنامه برای حفظ این سرزمین در مقابل هجوم غرب است. همچنین وی بحث می‌کند نظر جهان کاملاً متفاوت از نظر سیاست‌مداران حاکم بر کشورهای جهان است: مردم جهان صلح، منطقه‌ای عاری از سلاح‌های کشتار جمعی می‌خواهند و همچنین از حق ایران برای دست‌یابی صلح‌آمیز به اورانیم غنی‌ شده حمایت می‌کنند. همچنین چامسکی از خطر اسرائیل می‌گوید و از بمب‌های این کشور که به سمت امریکا هدف گرفته شده‌اند: خطری که واقعی است و کسی از آن صحبت نمی‌کند.

 

در شماره‌ی ژانویه-فوریه‌ی سال 2012 مجله‌ی «فارین اِفِرز» (مسائل خارجه) مقاله‌ای نوشته‌ی متیو کرونیگ (Matthew Kroenig) منتشر شده است: «زمان حمله به ایران فرا رسیده است: چرا هجوم به این کشور در حداقل‌ترین نگاه بدترین گزینه‌ی ممکن است؟» در طول این مقاله، راه‌حل‌هایی برای حل‌وفصل تهدید ایران بیان شده است.

رسانه‌های جمعی مرتب هشدار می‌دهند که احتمال بسیار زیادی وجود دارد درحالی‌که امریکا مردد مانده تا از خشونت علیه ایران استفاده کند یا نه، رژیم صهیونیستی به ایران حمله کند یعنی همانند گذشته رژیم اسرائیل ساختار سازمان ملل متحد را بی‌اهمیت تلقی کند، یعنی ساختار قوانین بین‌الملی را بی‌اهمیت تلقی کند و خود دست به عملی بزند.

درحالی تنشی جدید گسترش می‌یابد که انعکاس‌های حیرت‌انگیز جنگ‌های موجود در افغانستان و در عراق همچنان مقابل چشمان ما دیده می‌شوند. امریکای تب‌زده برای شروع این جنگ‌ها هم تبیلیغات گسترده‌ای را با آب و تاب فراوان عرضه کرده بود.

نگرانی‌ها از «خطر قریب‌الوقوع» دست‌یابی ایران به بمب اتمی را اغلب خطری برای «کل جامعه‌ی جهانی» درنظر گرفته‌اند البته در زبان سیاستِ امریکای شمالی، منظور از کل جامعه‌ی جهانی، هم‌پیمانان و همراهان با دولت امریکا است. بااین‌حال مردم جهان، این وضعیت و این مساله را از منظری کاملاً متفاوت می‌نگرند.

جنبش کشورهای عدم‌تعهد، جنبشی که 120 ملت و کشور را همراه خود دارد، با شور و اشتیاق فراوان بر حق ایران به دست‌یابی به اورانیوم غنی‌ شده تاکید کرده است عقیده‌ای که همراهی اکثریت مردم امریکا را نیز با خود دارد (همان‌طور که وب‌سایت WorldPublicOpinion.org این مساله را مستدل عرضه کرده است) البته قبل از آن‌که دستگاه تبلیغاتی عریض و طویل امریکای شمالی در طول دو سال گذشته، عقیده‌ی مردم را زیر بمباران خود قرار نداده بود.

چین و روسیه مخالف سیاست امریکا علیه ایران هستند، همین‌طور هند که رسماً اعلام کرده است به تحریم‌های امریکا اهمیتی نمی‌دهد و تجارت خود با ایران را گسترش نیز خواهد داد. ترکیه هم سیاست مشابه‌ای را اتخاذ کرده است.

درواقعیت مردم اروپا اسرائیل را بزرگ‌ترین خطر علیه صلح جهانی درنظر می‌گیرند. در جهان عرب، علاقه‌ای آشکاری به ایران وجود ندارد اما تنها اقلیتی کوچک و محدود به ایران به‌شکل تهدید نگاه می‌کنند. درحالی‌که اسرائیل و امریکا به‌شکل تهدیدهایی بالقوه دیده می‌شوند. اکثریت مردم این کشورها فکر می‌کنند منطقه امنیت بیشتری خواهد داشت اگر ایران بتواند به سلاح اتمی دست پیدا کند، به‌ گفته‌ی نظرسنجی بین‌المللی موسسه‌ی بروکینگ/ذاگ‌بای، در مصر و در شروع بهار عرب، 90 درصد مردم با همین عقیده موافق بودند.

تفسیرهای خبر غربی علناً نشان داده‌اند چگونه دیکتاتورهای عرب گسترده از جایگاه امریکا علیه ایران سود برده‌اند و این دیکتاتورها هیچ‌وقت توجه نکرده‌اند که اکثریت مردم سرزمین‌هایشان با این نظر آن‌ها کاملاً مخالف هستند وضعیتی که نیاز به توجه و بررسی بیشتری دارد.

نگرانی در مورد بمب‌های اتمی اسرائیل مدت‌هاست توسط بعضی از ناظرین درون امریکا نیز ابراز شده است. ژنرال لی بوتلر، رئیس سابق بخش استراتژیک ارتش امریکا، سلاح‌های اتمی اسرائیل را «خطرناک به‌حداکثر شکل ممکن» توصیف می‌کند. سرهنگ وارنِر فار در یک ژورنال نظامی ارتش امریکا می‌نویسد که «یکی از هدف‌های بمب‌های اتمی اسرائیل که اغلب اشاره‌ای به آن نمی‌شود هرچند این مساله برای همه آشکار است استفاده از آن‌ها علیه کشور امریکا است.» احتمالاً بمب‌ها به‌سمت امریکا نشانه رفته‌اند تا حمایت امریکا از سیاست‌های اسرائیل را تضمین کنند.

یکی از اصلی‌ترین نگرانی‌های کنونی، تلاش‌های اسرائیل برای انجام کاری توسط دولت ایران است تا حمله‌ی امریکا به این کشور را تضمین کند. یکی از تحلیل‌گران اصلی استراتژی در اسرائیل، زیگ مائوز، در کتاب «در دفاع از سرزمین مقدس» که تحلیل مستند او از وضعیت امینت اسرائیل و سیاست‌های خارجی این کشور است، این چنین نتیجه می‌گیرد: «ترازنامه‌ی سیاست هسته‌ای اسرائیل درنهایت نمره‌ی منفی می‌گیرد» - یعنی این بمب‌ها برای امنیت این کشور خطرزا هستند. او عملاً اسرائیل را دعوت می‌کند تا به توافق منطقه‌ای رسیده و به سیاست‌های محو و نابودی سلاح‌های کشتار جمعی عمل کند: منطقه‌ای عاری از سلاح‌های کشتار جمعی و بمب‌های اتمی خلق شود که در سال 1974 میلادی توسط سازمان ملل متحد و درنتیجه‌ی جلسه‌ی علنی این سازمان و توسط تمام کشورهای حاضر درخواست شده بود. درهمین‌زمان تحریم‌های غرب علیه ایران، تاثیرهای معمول خویش را می‌گذارند، باعث می‌شوند تا تهیه‌ی مواد غذایی اصلی به‌سختی صورت بگیرد اما این اتفاق برای طبقه‌ی حاکم اتفاق نخواهد افتاد بلکه این اتفاق برای مردم عادی رخ خواهد داد. جای کوچک‌ترین تعجبی ندارد که مجلس ایران تحریم‌ها علیه این کشور را بشدت محکوم کرده است.

این مدل تحریم‌ها علیه ایران می‌توانند تاثیرهای اندکی بگذارند همان‌طور که پیش از این تاثیری بر دولت وقت عراق رژیم صدام حسین نگذاشتند و توسط دیپلمات‌های باوجدان سازمان ملل «نسل‌کشی» خوانده شدند که بشدت با این تحریم‌ها مخالفت کردند و عاقبت از مقام‌های خود در اعتراض به این مساله استعفا دادند.

تحریم‌ها علیه عراق باعث بروز مشکلات جدی برای مردم این سرزمین شد ولی درعین‌حال باعث افزایش قدرت صدام حسین شد، احتمالاً به‌خاطر همین تحریم‌ها بود که او توانست قدرت خودش را حفظ کند و تصویر او در میان گالری دیگر مستبدانی قرار نگرفت که مورد حمایت مستقیم دولت امریکا قرار داشتند مستبدهایی که تا همین امروز قدرت را به‌دست داشتند و عاقبت شورش‌های محلی دولت آنان را سرنگون کرد.

بحث چندانی صورت نگرفته است که پایه و اساس تهدید ایران از کجا می‌آید، هرچند ما جواب‌های رسمی مشخصی دست‌مان داریم که توسط ارتش امریکا و سازمان اطلاعاتی این کشور به ما عرضه شده است. نمایندگان آنان در کنگره حاضر شده‌اند و رسماً اعلام کرده‌اند که ایران از لحاظ نظامی تهدیدی محسوب نمی‌شود.

ایران توانایی‌های مشخصی در زمینه‌ی نظامی دارد و دکترین استراتژیک این کشور، کاملاً دفاعی است و این استراتژی طوری تدوین گشته تا جلوی هجوم‌ها به این کشور را بگیرد تا تلاش‌های دیپلماتیک تاثیر خودشان را بگذارند. اگر ایران برنامه‌ی تولید سلاح‌های اتمی داشته باشد (مساله‌ای که هنوز مدرکی برایش ارائه نشده است،) این تنها بخشی از استراتژی بازدارنده‌ی این کشور خواهد بود.

برای درک مقدار جدی بودن تحلیل‌های نظامی اسرائیل و امریکا می‌توان به‌نظر واضح و آشکار کهنه‌کار امور اطلاعاتی امریکا بروس ریدِل با 30 سال تجربه اشاره کرد که در ژانویه‌ی امسال گفت: «اگر من برنامه‌ریز اصلی امنیت ملی ایران بودم، می‌خواستم سلاح اتمی داشته باشم تا بتوانم از کشورم دفاع کنم.»

اتهام دیگری که مقامات غربی به ایران می‌زنند این است که این کشور تلاش می‌کند تا نفوذ خود بر کشورهای همسایه را گسترش دهد، کشورهایی که توسط امرکیکا و بریتانیا به آن‌ها حمله شده و این کشورها اشغال شده‌اند و این‌که ایران از جریان‌های مقاومت علیه امریکا حمایت می‌کند، جنبش‌هایی درون این سرزمین‌ها و جنبش‌هایی علیه اسرائیل در لبنان و همچنین می‌گویند ایران از جنبش‌های غیرقانونی علیه اسرائیل در زمین‌های فلسطینیان دفاع می‌کند. همانند سیاست‌های دفاعی ایران در احتمال اِعمال خشونت از طرف کشورهای غربی، این سیاست‌های ایران را نیز به‌عنوان تهدیدهایی تحمل‌ناپذیر برای «نظم جهانی» توصیف می‌کنند.

نظر جهانی موافق با نظر موئاز است. نظر جهان موافق یک منطقه خالی از سلاح‌های کشتار جمعی و سلاح‌های هسته‌ای در خاورمیانه است؛ محدوده‌ای که شامل ایران و اسرائیل می‌شود و احتمالاً شامل دو قدرت هسته‌ای دیگری نیز بشود که حاضر نیستند پیمان عدم تعرض هسته‌ای را امضا کنند: هند و پاکستان، کشورهایی که در کنار اسرائیل، برنامه‌های کمکی دولت امریکا را دریافت می‌کنند.

حمایت‌ها از چنین برنامه‌ای در کنفرانس ماه می 2010 NPT آن‌قدر گسترده بود که واشنگتن مجبور شد رسماً با چنین نظری موافقت کند اما شرایط خود را گذاشت: این محدوده نمی‌تواند واقعاً وجود داشته باشد مگر این‌که معاهده‌ی صلح واقعی بین اسرائیل و کشورهای عرب همسایه‌اش امضا شده باشد؛ برنامه‌های هسته‌ای و سلاح‌های هسته‌ای اسرائیل می‌بایست دور از دست‌رس کنکاش‌های جهانی قرار بگیرند؛ و هیچ‌کشوری (یعنی امریکا) موظف نیست تا اطلاعاتی درباره‌ی «توانایی‌ها و فعالیت‌های هسته‌ای اسرائیل، شامل بر اطلاعات امکانات هسته‌ای منتقل شده به اسرائیل» در اختیار NPT یا سازمان‌های دیگر قرار دهد.

کنفرانس 2010 خواستار برگزاری اجلاسی در ماه می 2012 شد تا برنامه‌ریزی‌ها برای خاورمیانه‌ی عاری از سلاح‌های کشتار جمعی آغاز شده و کارهایی واقعی صورت بگیرد. بااین‌حال با تمام جار و جنجالی که درباره‌ی ایران بلند شده است، توجه کمی معطوف به این اجلاس شده است، اجلاسی که می‌تواند روشی عملی برای مشکل تهدیدهای هسته‌ای در منطقه باشد: این اجلاس راه‌حلی برای «جامعه‌ی جهانی» خواهد بود، راه‌حلی برای این تهدید خواهد بود که شاید ایران به سلاح‌های اتمی دست پیدا کند؛ برای بیشتر جهان، این تهدید توسط کشورهایی اِعمال می‌شود که دارای سلاح‌های اتمی هستند و سابقه‌ای طولانی در استفاده از خشونت نیز دارند و حالا قدرت‌هایی گسترده دارند و نقش دایه‌ای مهربان به خود گرفته‌اند. آدم درهیچ‌جا نشانه‌ای از این واقعیت نمی‌یابد که امریکا و انگلستان مسوولیتی یگانه دارند تا تمام تلاش‌هایشان را برای رسیدن به خاورمیانه‌ای عاری از سلاح‌های کشتار جمعی و سلاح‌های اتمی داشته باشند. آن‌ها به‌منظور داشتن پوششی قانونی برای یورش به عراق، در سال 1991 گزارش 687 شورای امنیت را دست‌مایه‌ قرار دادند و ادعا کردند عراق با گسترش سلاح‌های شیمایی، امنیت جهان را به خطر انداخته است.

ما می‌توانیم ادعاهای کنونی این کشورها را فراموش کنیم اما نمی‌توانیم این حقیقت را کنار بگذاریم که تمامی این کشورها امضا کرده‌اند و متعهد هستند تا خاورمیانه‌ای عاری از سلاح‌های کشتار جمعی و سلاح‌های اتمی خلق کنند.

جان پیلجر: چگونه دروغ‌ها را به کودکان‌مان می‌آموزند؟ دروغ‌هایی درباره‌ی ویتنام، افغانستان...


همین مطلب را در وب‌سایت فردا نیوز بخوانید، همچنین به زبان انگلیسی در این لینک ببینید.




منتشر شده در 8 مارچ 2012

آنانی که انسان‌هایی را از طریق ماشین‌های بمب‌گذاری شده به قتل رسانده‌اند «تروریست» هستند؛ آنانی که انسان‌های خیلی خیلی بیشتری را از طریق بمب‌های خوشه‌ای به قتل رسانده‌اند، اشغال‌گران محترم و «مجاز» به انجام این عمل هستند.

نوشته‌ی جان پیلجر


شاعر اخیراً درگذشته آدرین میچل شعر خودش را برای ما می‌خواند، دل‌مشغولی چه‌کسی خواهد بود دروغ‌هایت درباره‌ی ویتنام را به ماها بگو، این شعر در اصل برای جنگ ویتنام سروده شده بود اما بعدها بازنویسی شده و مناسب زمانه‌ی ما شده بود؛ زمانه‌ی جنگ‌هایی بی‌پایان و مخصوصاً مناسب جنگ‌های افغانستان و عراق گشته بود.


در جوامعی که خودشان را آزاد می‌خوانند، کنترل بر اندیشه چگونه صورت می‌گیرد؟ چگونه روزنامه‌نگاران مشهور این‌قدر مشتاق رفتار می‌کنند، تقریباً مانند یک بازتاب یک‌سان، تا جرایم یک نخست‌وزیر را پایین درنظر بگیرند که مسوولیت خودش را در قبال حمله‌ای بی‌مورد به مردمانی بی‌دفاع دارد. نخست‌وزیری که سرزمین این مردمان را به ویرانه‌ای تبدیل ساخته و حداقل 100 هزار تن از آنان را نیز کشته است قربانیانی که بیشترشان شهروندان عادی بوده‌اند و این نخست‌وزیر تلاش کرده تا این جرایم اسطوره‌ای را در حد دروغ‌هایی اثبات‌شدنی پایین بکشد!

چه اتفاقی می‌افتد که مارک ماردِل از بی‌بی‌سی هجوم به عراق را برای خودش «استیفای حقوق» درنظر می‌گیرد؟ چرا خبرگزاری‌ها هیچ‌گاه دولت‌های بریتانیا یا امریکا را به تروریسم متهم نمی‌کنند؟ چرا گزارشگرانی برجسته و ممتاز، با دست‌رسی نامحدود به حقایق، در کنار هم صف می‌بندند و انتخاباتی بدون نظرات خارجی، تایید نشده، غیرقانونی و اساساً دست‌کاری شده را که در حکومتی دیکتاتوری، مستبد و خشونت‌طلب برگزار شده را «انتخاباتی دموکراتیک» می‌خوانند و اعلام می‌کنند این انتخابات با هدف اولیه‌ی «آزادی و انصاف» برگزار شده است؟ عبارت «انتخاباتی با هدف آزادی و انصاف» از حرف‌های هِلِن بودِن انتخاب شده است که مدیر اخبار بی‌بی‌سی است.

آیا این خانم و همکاران‌اش تاریخ را تابه‌حال خوانده‌اند؟ یا تاریخی که آنان می‌شناسند، یا تاریخی که آنان انتخاب کرده‌اند به آن آگاهی پیدا کنند، دچار عمیق‌ترین نسیان‌ها شده است و دست به حذف‌هایی گسترده در تولیدهایی زده که جهانیان تماشا می‌کنند... یا آنان همه‌چیز را از طریق آینه‌های یک‌طرفه تماشا می‌کنند؟

اصلاً مساله‌ی توطئه و دسیسه در کار نیست. آینه‌ی یک‌طرفه به آنان این اطمینان‌خاطر را می‌دهد که بیشتر انسان‌ها در گزاره‌های کارآمدی برای «ما» جلوی همین تصویرها نشسته‌اند، مشتاق و گسترده، ارزش‌مند یا بی‌ارزش و مفاهیم را جذب می‌کنند: به‌عنوان مثال مفهوم قوم کرد در عراق «خوب» اعلام می‌شود و قوم کرد در ترکیه «بد» و مردم همین مفهوم را جذب می‌کنند.

فرض بی‌تردید رسانه‌ها این است که «ما» در غربِ حاکم دارای استانداردهای اخلاقی و وجدانی والاتر و برتر از استانداردهای «آنان» هستیم. یکی از دیکتاتورهای «آنان» (که در بیشتر طول حکومت‌اش از مشتری‌های سابق ما بوده است، مثلاً صدام حسین) هزاران نفر از مردم را کشته‌ است و ما او را هیولا، هیتلرِ دوم می‌نامیم. وقتی یکی از رهبران ما همین کار را انجام می‌دهد، در بدترین حالت ممکن، در چشمان مردم در عبارت‌هایی شکسپیری توصیف می‌شود. یکی از رهبران ما مثل تونی بِلِر. آنانی که انسان‌هایی را از طریق ماشین‌های بمب‌گذاری شده به قتل رسانده‌اند «تروریست» هستند؛ آنانی که انسان‌های خیلی خیلی بیشتری را از طریق بمب‌های خوشه‌ای به قتل رسانده‌اند، اشغال‌گران محترم و «مجاز» به انجام این عمل هستند.

نسیان تاریخی را می‌توان به‌سرعت گسترش داد. تنها ده سال بعد از پایان جنگ ویتنام جنگی که من خبرنگار آن بودم یک نظرسنجی عقیده در ایالات متحده‌ی امریکا دریافت که یک‌سوم امریکایی‌ها نمی‌توانند به‌یاد بیاورند دولت امریکا در آن زمان از کدام طرفِ جنگ حمایت می‌کرد. این نظرسنجی بیانگر قدرت موذیانه‌ی سیستم تبلیغاتی حاکم بر مردم غرب است. تبلیغات حاکم می‌گوید این جنگ از پایه درگیری بین ویتنامی‌های «خوب» در مقابل ویتنامی‌های «بد» بود، در چنین شرایطی امریکایی‌ها «درگیر» جنگ شدند و امریکایی‌ها می‌خواستند دموکراسی را برای مردم ویتنام جنوبی بیاورند که «در خطر کمونیست» گرفتار شده بودند.

چنین فرض‌های اشتباه و بدون صداقتی وارد صفحات اصلی رسانه‌های ما شده‌اند، آن هم با مثال‌هایی هراس‌انگیز. حقیقت واقعی این است که طولانی‌ترین جنگ در طول قرن بیستم، جنگ علیه ویتنام است، در شمال و در جنوب این کشور، علیه کمونیست‌ها و غیرکمونیست‌ها و این جنگ امریکا علیه ویتنام بود. این هجومی بی‌مورد به سرزمین مادری انسان‌ها و به زندگی انسان‌ها بود، درست همانند هجوم به عراق. نسیان تاریخی ماجرایی دیگر را ارائه می‌دهد، درحالی‌که در گذر زمان تنها مرگ چند تن از رهبران مهاجم با صدایی بلند اعلام شده است اما مرگ حداکثر پنج میلیون ویتنامی در طول این نبردها کاملاً به‌دست فراموشی سپرده شده است.

ریشه‌ی چنین ماجرایی در کجاست؟ قطعاً ریشه‌ی آن در «فرهنگ پاپ» است، مخصوصاً در فیلم‌های هالیوودی، فرهنگ و سینمایی که می‌تواند تصمیم بگیرد که چگونه و از کجا ما چیزهایی را به‌یاد بیاوریم. آموزش و پرورش انتخاب شده نیز همین وظیفه برای کودکان ما اِجرا می‌کند. برای من یک راهنمایی پرتیراژ و بازبینی شده از تاریخ مدرن جهانِ GCSE را فرستاده‌اند، جلدی درباره‌ی جنگ ویتنام و جنگ سرد. این کتاب در مدارس ما در اختیار بچه‌های 14 تا 16 ساله قرار می‌گیرد. این کتاب به آگاهی‌های آنان درباره‌ی این بخش حیاتی تاریخ شکل می‌دهد، آگاهی‌ای که به درک آنان شکل می‌دهد از خبرهایی که امروز درباره‌ی عراق یا هرجای دیگر می‌بینند و می‌خوانند.

کتاب شوک‌آور و تکان‌دهنده است. کتاب می‌گوید تحت قانون سال 1954 سازمان‌ملل در ژنو، «ویتنام به کشور کمونیست شمالی و کشور دموکراتیک جنوبی» تقسیم شد. در یک جمله‌ی ساده، حقیقت تحریف می‌شود. نتیجه‌ی نهایی کنفرانس ژنو این بود که ویتنام «موقتاً» تقسیم شود تا وقتی‌که انتخابات ملی آزاد در 26 جولایی سال 1956 برگزار گردد. شکی وجود نداشت که هوئه شی مین در انتخابات آزاد برنده خواهد شد و می‌تواند اولین دولت دموکراتیک و منتخب در ویتنام را شکل بدهد. قطعاً رئیس‌جمهور روزولت هم شکی در این مساله نداشت. او نوشته است: «با تمام کسانی که آگاهی‌هایی درباره‌ی ماجراهای هندوچین داشته‌اند صحبت کرده‌ام و کسی مخالف این نظر نبوده... که 80 درصد جمعیت این کشور هوئه شی مین کمونیست را به‌عنوان رهبر خود انتخاب خواهند کرد.»

دو سال بعد ایالت متحده‌ی امریکا اجازه نداد تا سازمان ملل بر انتخابات مورد توافق نظارت داشته باشد بلکه درعوض رژیم «دموکراتیک» جنوب را ابداع کردند. یکی از مبتکرین این ابداع، رالف مک‌جی‌هی کارمند رسمی سیا بود که در کتاب شاهکار خودش «تقلب کشنده» توضیح می‌دهد با چه خشونتی یک ماندارینی تبعید شده به نام نگو دینه دیِم را از نیوجرسی به این سرزمین برده و به‌عنوان «رئیس‌جمهور» به مردم این سرزمین تحمیل کردند و دولتی بدلی شکل گرفت. او می‌نویسد: «به سیا دستور داده شد تا از طریق تبلیغات رسمی (ارائه شده از طریق رسانه‌ها) قدرت و جایگاه این توهم را حفظ کنند.»

انتخاباتی بدلی ترتیب داده شد، انتخاباتی که غرب با عبارت «آزاد و منصفانه» به آن خوش‌آمد گفت و مامورین رسمی امریکایی اعلام کردند که «83 درصد مردم به‌رغم وحشت ویت‌کونگ‌ها در آن شرکت کردند.» کتاب تاریخ GCSE به هیچ‌کدام از این موارد اشاره‌ای نمی‌کند، همچنین نمی‌گوید «تروریست‌ها» که امریکایی‌ها ویت‌کونگ می‌نامیدند، از مردمان جنوب شکل گرفته بود که از سرزمین مادری‌شان دربرابر هجوم امریکایی‌ها دفاع می‌کردند و مقاومت آنان جایگاه والایی بین مردم داشت. ماجرا را درباره‌ی ویتنام ببینید اما بخوانید عراق.

لحن این داستان برای دیدگاه «ما» ساخته و پرداخته می‌شود. برای ما اصلاً معنیی ندارد که یک جنبش آزادی‌بخش ملی در ویتنام وجود داشته باشد، بلکه فقط «یک تهدید کمونیستی» وجود داشته است، چون سازمان رسمی تبلیغات می‌گوید «ایالات متحده‌ی امریکا وحشت‌زده که کشورهای خیلی بیشتری کمونیست شده و به‌ همراهی با دولت شوروی سوسیالیستی مشغول شوند و امریکا نمی‌خواست شوروی برتری در بین ملل داشته باشد.» فقط رئیس‌جمهور لیندن بی جانسون «مصمم بود تا منطقه‌ای آزاد از دست کمونیست‌ها را در جنوب حفظ کند.» روند ماجراها در کتاب به‌تندی دنبال می‌شود تا به تهاجم تِت در سال 1968 می‌رسیم که «ختم به مرگ هزاران امریکایی شد 14 هزار نفر تا سال 1969 و بیشتر آنان مردانی جوان بودند.»

در کتاب خبری از میلیون‌ها ویتنامی نیست که جان خودشان را در این هجوم از دست دادند.و امریکا خیلی ساده «کمپین بمباران» خودش را شروع کرد: در کتاب اشاره‌ نمی‌شود تناژ بمب‌های ریخته شده بر سر مردم از هر جنگی در طول تاریخ بیشتر بوده است، چون استراتژی نظامی این بوده که عملاً میلیون‌ها نفر را وادارید خانه‌هایشان را ترک کنند، همچنین اشاره نمی‌شود مواد شیمایی موجود در بمب‌ها عملاً محیط‌زیست این سرزمین را تغییر داده است و باعث تغییرهای ژنتیک شده است و درنهایت یک سرزمین بسیار زیبا به ویرانه‌ای تبدیل گشته است.

این راهنمای تاریخی را یک ناشر بخش خصوصی منتشر کرده است اما چینش و ممیزی اِعمال شده بر آن یادآور لحن رسمی دولتی است، لحنی که از آکسفورد تا کمبریج گسترش یافته است، لحنی که در بخش جنگ سرد کتاب می‌گوید شوروی سیاست «گسترش‌خواهی» را انتخاب کرده بود و کمونیست را «گسترش» می‌داد؛ در کتاب کوچک‌ترین استفاده‌ای از کلمه‌ی «گسترش» برای امریکای درنده‌خو نمی‌شود. یکی از «سوالات کلیدی» کتاب این است: «امریکا چقدر تاثیرگذار توانست جلوی گسترش کمونیست را بگیرد؟» برای ذهن‌هایی آموزش نیافته، عبارت خوبی دربرابر شر بلافاصله نقش می‌بندد.

نویسندگان نسخه‌ی ویرایش شده‌ی کتاب می‌گویند: «اوففف، کلی ماجرا برای یادگیری در این کتاب موجود است، پس بیایید از همین الان آموختن را شروع کنید.» اوففف، امپراتوری بریتانیا در این کتاب اتفاق نیافتاده است؛ هیچ‌چیزی درباره‌ی جنگ‌های استعماری وحشیانه نیست که  بر سرزمین‌های استعمار شده اِعمال می‌شد، بر امریکا، بر اندونزی، بر ویتنام، بر شیلی، بر اِل سالوادور، بر نیکاراگوئا، این‌ها فقط چند نام بیشتر نیست اما تاریخ جنگ‌های مدرن استعماری امروز تا خودِ عراق هم کشیده می‌شود.

و حالا نوبت ایران رسیده است؟ کوبش طبل‌های جنگ از همین الان شروع شده و صدای‌شان شنیده میشود. جان چه تعداد بیشتری انسان‌های بی‌گناه باید گرفته شود، تا آنانی که گذشته و حال را فیلتر می‌کنند، دچار وجدان اخلاقی و مسوولیت‌پذیری وجدانی بشوند و از خاطره‌های ما محافظت کنند و جلوی نابودی جان انسان‌های بیشتری را بگیرند؟

مخاطره؛ یادداشتی از تونی موریسون


برای سومین سال، آخرین نوشته‌ی سالم را به یک ترجمه اختصاص می‌دهم. امسال یک یادداشت از تونی موریسون که توضیحات‌اش را در همین پست می‌بینید. نوشته‌ی سال گذشته‌ام، مقاله‌ای از هرتا مولر بود (لینک یادداشت) و سال قبل یادداشتی از دیوید گراس‌مَن (لینک یادداشت). به امید تمام روزهای خوبی که بیایند.

 

توضیح:

«این کتاب را بسوزان» در سال 2009 میلادی توسط انتشارات هارپرکالینز و با پشتیبانی انجمن جهان پن منتشر شد. ویراستاری اثر را تونی موریسون، نویسنده‌ی آمریکایی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات برعهده داشت و در کتاب مقالاتی از خود او، جان آپدایک، دیوید گراسمَن، فرانسین پریس، پیکو لِیر، راسل بَنکز، پل استر، اورهان پاموک،‌ سلمان رشدی، اِد پارک و نادین گوردیمر در مورد ادبیات، نوشتن و جامعه، سانسور و غیره جمع‌آوری شده بودند. «مخاطره» اولین مقاله‌ی کتاب است که در آن تونی موریسون دیدگاه خود را درباره‌ی دیکتاتوری و جایگاه نویسنده در چنین موقعیتی بیان می‌کند و از اهمیت حمایت از نویسندگان کشورهای دربند سخن می‌گوید.  

درباره‌ی نویسنده:  

تونی موریسون نویسنده‌، ویراستار، فعال اجتماعی و استاد دانشگاه، زن سیاه‌پوست آمریکایی متولد 18 فوریه‌ی 1931 در لوراین ِ ایالت اوهایو است و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر برای رمان «محبوب» و برنده‌ی نوبل ادبیات سال 1993. رمان‌های او عبارتند از «آبی‌ترین ِ چشم‌ها»، «سولا»، «سرود سلیمان»، «بچه‌ی سیاه‌سوخته»، «محبوب»، «جاز»، «بهشت»، «عشق» و «بخشش». از دیگر جوایز او می‌توان جایزه‌ی گرمی، جایزه‌ی کتاب آمریکا، مدال ملی آمریکا، مدال ملی انسان‌شناسی را نام برد. رمان‌های او را به خاطر مضمون‌های حماسی، دیالوگ‌های واضح و جزئیات غنی از زندگی شخصیت‌های سیاه‌پوست می‌شناسند و تحسین می‌کنند. او به جز رمان، کتاب‌های کودک، داستان کوتاه، نمایش‌نامه، کتاب‌های غیر-داستانی و مقاله هم می‌نویسد. مقاله‌ی «مخاطره» اولین بار در گل‌چین مقالات پِن به نام «این کتاب را بسوزان» در سال 2009 میلادی منتشر شده است. در این مقاله تونی موریسون در جایگاه نویسنده‌یی شناخته شده، دربرابر سانسور حکومت‌های فاسد قرار می‌گیرد و نقش خود و هم‌کاران‌اش را در حمایت از زندگی و آثار خالقین هنری يادآور می‌شود.

یادداشت:

رژیم‌های مستبد، دیکتاتورها، سلطان‌های ظالم؛ اغلب، اگرچه نه همیشه، احمق هستند. اما هیچ‌کدام از آن‌ها این‌قدر احمق نیستند که به نویسنده‌های حساس، باهوش و مخالف، فضایی آزاد برای انتشار قضاوت‌های‌شان را بدهند یا این‌که بگذارند دنباله‌رُوی غریزه‌های خلاق خود باشند. آن‌ها خوب می‌دانند که با چنین کاری، خود را به مخاطره انداخته‌اند. آن‌ها آن‌قدر ابله نیستند که کنترل‌های (آشکار یا در پرده) خود را بر رسانه‌ها رها کنند. روش‌های آن‌ها شامل بر مراقبت، سانسور، بازداشت، حتا سلاخی آن دسته نویسنده‌هایی‌ست که آگاهی می‌دهند و اطلاعات را در سطح جامعه پخش می‌کنند. نویسنده‌های ناراضی؛ سوال پیش می‌کشند، نگاهی جدید، نگاهی عمیق‌تر می‌اندازند. نویسنده‌ها روزنامه‌نگارها، مقاله‌نویس‌ها، وب‌لاگ‌نویس‌ها، شاعرها، نمایش‌نامه‌نویس‌ها می‌توانند نوعی سرکوبی اجتماعی را مغشوش سازند که مثل یک کما بر جامعه اِعمال می‌شود، کمایی برای آرامش مستبدها، و برای آرامش وفاداران به خون‌‌های جاری در جنگ‌هایی که همچنان اوج می‌گیرند و همچنین کمایی برای آرامش سودجوهایی هیجان‌زده که از این وضعیت سوء‌استفاده می‌کنند.

این مخاطره‌ی مستبدهاست.

مخاطره‌ی ما از نوع دیگری‌ست.

چه موجوداتی بی‌حفاظ، تحمل‌ناپذیر، بی‌جانی خواهیم شد، وقتی محروم از آثار هنری باشیم. این مساله‌ که زندگی و کار نویسنده‌های رودرور با مخاطره می‌بایست مورد حمایت قرار بگیرد، ضروری است؛ اما در کنار این ضرورت، ما باید به خودمان این را هم یادآور شویم که در غیاب این نویسنده‌ها، در پاک‌سازی کار این نویسنده‌ها، در این وحشیانه ریزریز کردن وجود آن‌ها، مخاطره‌یی یک‌سان رودرروی خود ما قرار گرفته است. راه نجاتی که ما برای آن‌ها ایجاد کنیم، بخششی نسبت به خودمان است.

همه‌ی ما ملت‌هایی را می‌شناسیم که می‌توان آن‌ها را با نویسنده‌های ممنوع شده‌شان شناخت، که زندگی‌شان در بیم و امید می‌گذرد. این‌ها رژیم‌هایی هستند که وحشت‌شان از نوشته‌های کنترل نشده، توجیه‌پذیر است، چون حقیقت برای‌شان دردسر است. دردسر است برای جنگ‌طلب‌ها، برای شکنجه‌گرها، برای دزدهای صنفی، برای مزدورهای سیاسی، برای نظام قضایی فاسد و برای جامعه‌یی در اغما فرو رفته. نویسنده‌های مجازات نشده، زندانی نشده، به ستوه نیامده، دردسر هستند برای قلدرهای جاهل، نژادپرست‌های شیطان و غارت‌گرهایی که از منابع جهانی تغذیه می‌کنند. نویسنده‌هایی هوشیار و بی‌قرار نقش معلم به خود می‌گیرند؛ بی‌دفاع و آسیب‌پذیر هستند. چون اگر کنترل نشوند، مساله‌یی تهدیدآمیز خواهند بود. به این شکل، سرکوب تاریخی نویسنده‌ها، قدیمی‌ترین منادیِ کنار زدنِ ممتد حقوق و آزادیی‌های دیگری‌ست که در این نوشتار ذکر می‌شوند. تاریخ محدود کردن نویسنده‌ها به قدمت خود تاریخ ادبیات است. و تلاش‌ها برای سانسور کردن، محدود کردن، قانون‌مند ساختن و نابودی ما، نشانه‌هایی واضح بر این هستند که چیزی مهم دارد اتفاق می‌افتد. نیروهای فرهنگی و سیاسی را می‌توان کامل محو کرد؛ همگی جز هنرهای «امن»، همگی جز هنرهای «حکومتی».

به من گفته شده که دو واکنش انسانی دربرابر مشاهده‌ی هرج و مرج وجود دارد: تشخیص و خشونت. وقتی هرج و مرج خیلی ساده ناشناس باشد، تشخیص آسان و با موفقیت اِعمال می‌شود: گونه‌ها، ستاره‌ها، فرمول‌ها، معادله‌ها، آینده‌نگری‌هایی جدید به کار می‌روند. همچنین نقشه‌برداری‌ها، جدول‌بندی‌ها یا ابداع نام‌هایی مناسب برای جغرافیا، منظره یا جمعیتی بی‌نام یا تهی-از-نام-شده اِعمال می‌شود. وقتی هرج و مرج باقی بماند، خواه با اصلاح مجدد خود یا با شورش در برابر نظم تحمیلی، خشونت به عنوان عام‌ترین پاسخ و منطقی‌ترین پاسخ مورد قبول قرار می‌گیرد، وقتی رودررو با ناشناخته، فاجعه، وحشی، سرکشی یا اصلاح‌ناپذیری قرار می‌گیرید. پاسخ‌های منطقی در انتقاد کردن، به بند کشیدن در کمپ‌های نگهداری، زندان‌ها، یا قتل فرد به فرد یا جنگ عمومی خلاصه خواهند شد. با این حال پاسخ سومی هم در برابر هرج و مرج هست، پاسخی که من تا به حال از کسی درباره‌اش نشنیده‌ام، چیزی به نام آرامش. چنین آرامشی می‌تواند منفعل و گنگ باشد، می‌تواند وحشت را فلج کند. اما همچنین می‌تواند در شکلِ هنر باشد. آن دسته نویسنده‌هایی که پیشه‌ی خود را دور از تخت قدرت یا دور از صرف قدرت به کار می‌برند، دور از قدرتی نظامی یا ساختاری امپراتوری یا دفترخانه‌ها، نویسنده‌هایی که رودروری تصویر هرج و مرج، به ساخت معنا مشغول هستند را می‌بایست پرورد، می‌بایست حفظ کرد. و این هم درست است که چنین حمایتی باید از طرف دیگر نویسنده‌ها ساخته شود. و الزام آن تنها در حفظ نویسنده‌های در خطر نیست، که به حفظ خود ما نیز کمک می‌کند. اندیشه‌یی که مرا رهنمود به تعمق بر وحشت بر جای مانده از صداهای دیگران می‌سازد، از رمان‌های نوشته نشده، شعرهایی که زمزمه می‌شوند یا از ترس شنیده شدن توسط افراد غیرخودی در گلو خفه می‌شوند، زبان‌های متمردی که در زیرزمین جوامع شکوفا می‌شوند، سوال‌های مقاله‌نویس‌هایی که قدرت را به چالش می‌گیرند، اما سوال‌های‌شان هیچ وقت عنوان نمی‌شوند، نمایش‌نامه‌هایی که به صحنه آورده نمی‌شوند، فیلم‌هایی که محو می‌شوند... اندیشیدن به این‌ها مثل کابوس است. انگار کلیت جهان با جوهری نامرئی به وصف درآید.

شکل‌هایی از آسیب‌ها را مردم شاهد هستند، آن‌ چنان عمیق، آن چنان ظالمانه که برعکس موضوع پول، برعکس موضوع انتقام، حتا برعکس موضوع عدالت یا حق‌ها یا حسن‌نیت دیگران، تنها نویسنده‌ها توانایی ترجمه‌شان را دارند و می‌توانند این اندوه را به معنا برگردانند و خیال‌پردازی‌های وجدانی را تیزتر سازند.

زندگی و کار یک نویسنده هدیه‌یی به بشریت نیست: این‌ نیازمندی‌های لازم زندگی انسان‌ها هستند.

 

سخنان اسلاوی ژیژک در جمع معترضین به اشغال وال استریت


این ترجمه در صفحات 160 و 161 شماره‌ی فروردین ماه همشهری اقتصاد منتشر شده است


اسلاوُی ژیژک از مهم‌ترین چهره‌های معاصر اندیشه‌ی جهان محسوب می‌شود. وی اصلتا اهل اسلوونی است و در سال‌های گذشته در ایران تبدیل به چهره‌ای محبوب در میان اهالی اندیشه شده است. متن حاضر، سخنرانی وی در میان معترضین «جنبش اشغال وال استریت» در محل پلازای آزادی در شهر نیویورک است. در این سخنرانی وی تلاش می‌کند تا هدف‌هایی پیش‌روی جنبش قرار دهد. وی می‌گوید «ما رویا نمی‌بافیم، ما از رویا بیدار شده‌ایم و خودمان را در میان یک کابوس واقعی پیدا کرده‌ایم. ما هیچ‌چیزی را ویران نمی‌کنیم، ما فقط شاهد نظامی هستیم که بتدریج خودش را ویران می‌سازد. ما این صحنه‌ی کلاسیک را از کارتون‌ها به یاد داریم: گربه به صخره می‌رسد اما به دویدن خودش ادامه می‌دهد، این واقعیت را نادیده می‌گیرد که زمینی زیر پای او نیست، شروع به سقوط می‌کند و تازه همین‌جاست که به پایین نگرسته و متوجه هولناکی دره‌ی زیر پایش می‌شود. ما فقط به قدرتمندان یادآور شده‌ایم که زیر پای‌شان را نگاه کنند...»


یادآوری به سیاست‌مداران

زمانی برای بیداری جامعه و زمانی برای بیداری سیاست‌مداران

اسلاوُی ژیژک در جمع معترضین «اشغال وال‌استریت»، 10 اکتبر 2011 میلادی، نیویورک، پلازایِ آزادی



به خاطر وقت خوبی که در این‌جا می‌گذرانیم، شیفته‌ی خودتان نشوید. کارناوال ارزان تمام می‌شود بهای واقعی آن روز بعد مشخص می‌شود، وقتی ببینیم زندگی روزمره‌ی ما چقدر تغییر کرده است. شیفته‌ی کاری صبورانه، سخت و طولانی شوید ما تازه کارمان را شروع کرده‌ایم، هنوز به پایان راه نرسیده‌ایم. پیغام اولیه‌ی ما این است: تابو شکسته است، ما در بهترین دنیای ممکن زندگی نمی‌کنیم، ما اجازه داریم و متعهد هستیم تا به گزینه‌های دیگر فکر کنیم. راهی طولانی پیش‌روی ما است و به‌زودی باید به سوالاتی کاملا متفاوت جواب بدهیم سوال‌ها در این‌ مورد نیستند که ما چه نمی‌خواهیم، بلکه مساله این است که ما چه چیزهایی را می‌خواهیم. چه سازمان اجتماعی را می‌توان جایگزین سرمایه‌داری موجود کرد؟ چه مدل رهبرانِ جدیدی را نیاز داریم؟ آشکارا گزینه‌های بازمانده از قرن‌های ماضی به درد ما نمی‌خورند.

پس مردم و رفتارهای آن‌ها را سرزنش نکنید: مشکل فساد یا حرص نیست، مشکل نظامی است که شما را به‌سمت فساد سوق می‌دهد. راه‌حل شعار «خیابان اصلی نه خیابان وال‌استریت» نیست بلکه راه‌حل تغییر نظامی است که در آن خیابان‌های اصلی شهر نمی‌توانند بر خیابان وال‌استریت تاثیر بگذارند. فقط نگران دشمنان ما نباشید بلکه بیشتر نگران دوستانی باشید که کنار ما هستند و از ما حمایت می‌کنند، بلکه به‌سختی تلاش می‌کنند تا اعتراض‌های ما را به بی‌راهه بکشانند. همان‌طور که آن‌ها قهوه بدون کافئین، آبجو بدون الکل، بستنی بدون چربی درست کرده‌اند، سعی خواهند کرد تا اعتراض‌های ما را تبدیل به اعتراض‌های مدنی بی‌خطر بکنند. اما ما از جهان امروزمان به‌اندازه‌ی کافی کشیده‌ایم و در این‌جا به اعتراض جمع شده‌ایم، از دنیایی کشیده‌ایم که مجبوری قوطی کوکاکولا بخری و بازیافت کنی، به‌جای این‌که چند دلار به خیریه‌ها کمک کرده باشی، دنیایی که در آن تنها 1 درصد مبلغ خرید کاپوچینو از شعبه‌های استارباک‌اس کافی است تا در کشورهای عقب‌مانده کارهایی انجام شود که روان ما را آسوده‌تر بسازد. بعد از آن‌که حجم کار و شکنجه را از حداکثر گذرانده‌ایم، بعد از آن‌که آژانس‌های ازدواج آن‌قدر پیشنهاد جلوی روی ما گذاشته‌اند که حتا نمی‌توانیم با پیشنهادها قرار بگذاریم، حالا می‌بینیم که مدت‌هاست به مدیران سیاسی خودمان اجازه داده‌ایم تا از حد و اندازه بگذرند حالا می‌خواهیم یقه‌ی آن‌ها را بگیریم و سر جای خودشان برگردانیم.

به ما خواهند گفت امریکایی واقعی نیستیم. اما وقتی اصول‌گرایان محافظه‌کار به شما می‌گویند امریکا کشوری مسیحی است، یادتان باشد مسیحیت چیست: روح‌القدس است، جامعه‌ای آزاد و تساوی‌طلب از مومنینی است که با زنجیره‌های عشق به یکدیگر مرتبط می‌شوند. ما این‌جا رو‌ح‌القدس هستیم و وال استریت، کافرینی هستند که بت‌های دروغین را عبادت می‌کنند.

به ما خواهند گفت اهل خشونت هستیم، می‌گویند زبان ما خشن است: شما می‌گویید جنبش اشغال و چیزهای دیگر. آری، ما خشن هستیم اما همان‌قدر که مهاتما گاندی خشن بود. ما خشن هستیم چون مجبور هستیم جلوی پیش‌روی شما را در بعضی بخش‌ها بگیریم اما این خشونت صرفا سمبلیک چه جایگاهی در برابر خشونتی دارد که نظام سرمایه‌داری نیازمند آن است تا بتوانند جریان آرام و نرم نظام سرمایه‌داری جهانی را براساس آن حفظ کند؟

به ما می‌گویند بازنده اما مگر بازندگان اصلی الان در وال استریت نیستند و مگر همان‌ها نیستند که با میلیاردها دلار پول شما از شرِ مشکلات‌شان خلاص می‌شوند؟ به شما می‌گویند سوسیالیست اما مگر در امریکا، سوسیالیسم برای ثروت‌مندان مهیا نشده است؟ به شما می‌گویند به اموال خصوصی احترام نگذاشته‌اند اما اگر ما شب و روز این‌جا به ویرانی مشغول شویم هم به آن اندازه‌ای خراب نکرده‌ایم که سقوط بازار در سال 2008 اموال خصوصی مردمان این کشور را نابود کرد فقط به هزاران خانه‌ای فکر کنید که فروخته شدند تا قرض‌های صاحبان آن پرداخت شود...

ما کمونیست نیستیم، اگر کمونیست به معنای نظامی باشد که در سال 1990 سرنگون گشت و یادتان باشد که کمونیست‌ها هنوز تا امروز قدرت را در دست دارند و (مثلا در چین) درون نظام سرمایه‌داری خشن‌تر عمل کرده‌اند. موفقیت نظام کمونیستی با ساختار سرمایه‌داری در چین نشانه‌ای شوم از ازداوج با سرمایه‌داری و طلاق از دموکراسی است. ما تنها به یک شکل کمونیست خواهیم بود چون به کمون‌ها (مردمان عام) علاقه نشان می‌دهیم به عام بودن طبیعیت، به عام بودن دانش علاقه نشان می‌دهیم و به این شکل، نظام و سیستم موجود را تهدید می‌کنیم.

به شما می‌گویند رویا می‌بافید اما رویاباف‌های واقعی آنانی هستند که فکر می‌کنند می‌توان ناشناس مثل گذشته باقی بمانند و فقط بگذارند شرایط آب‌وهوایی اقتصاد و جامعه تغییر کند. ما رویا نمی‌بافیم، ما از رویا بیدار شده‌ایم و خودمان را در میان یک کابوس واقعی پیدا کرده‌ایم. ما هیچ‌چیزی را ویران نمی‌کنیم، ما فقط شاهد نظامی هستیم که بتدریج خودش را ویران می‌سازد. ما این صحنه‌ی کلاسیک را از کارتون‌ها به یاد داریم: گربه به صخره می‌رسد اما به دویدن خودش ادامه می‌دهد، این واقعیت را نادیده می‌گیرد که زمینی زیر پای او نیست، شروع به سقوط می‌کند و تازه همین‌جاست که به پایین نگرسته و متوجه هولناکی دره‌ی زیر پایش می‌شود. ما فقط به قدرتمندان یادآور شده‌ایم که زیر پای‌شان را نگاه کنند...

خب آیا تغییر واقعی امکان‌پذیر خواهد بود؟ امروز ممکن و ناممکن به‌شکلی متفاوت از گذشته بیان می‌شوند. در زمینه‌های آزادی فردی و فن‌آوری‌های علمی، غیرممکن به‌سرعت تبدیل به ممکن می‌شود (یا این را به ما قبولانده‌اند): «غیرممکن غیرممکن است،» ما می‌توانیم از جنسیت خودمان در همه‌ی حالت‌های ممکن لذت ببریم، مجموعه‌ای گسترده از موسیقی، فیلم و سریال‌های تلویزیونی در اختیار ما است تا از اینترنت بارگیری کنیم؛ سفر به فضا برای همه امکان‌پذیر است (البته اگر پول‌اش را داشته باشی...)؛ می‌توانیم در ژن‌ها تغییر داده و توانایی‌های فیزیکی و روانی خودمان را تغییر دهیم، نزدیک به دست‌یابی به رویای فن‌آوری-ژنتیک هستیم که جاودانگی را تجربه کنیم، چون می‌توانیم در آینده‌ای نزدیک هویت خودمان را به یک نرم‌افزار یارانه‌ای منتقل کنیم. در آن سوی دیگر، در زمینه‌های روابط اقتصادی و اجتماعی، همه‌روز تحت بمباران «نمی‌توانید‌»ها قرار گرفته‌ایم... نمی‌توانید در فعالیت‌های جمعی سیاسی شرکت کنید (که یکی از نیازمندی‌های اساسی برای پایان بردن به دوران سرکوب و استبداد است،) یا باید به سیستم قدیمی رفاه وابسته باشید (این سیستم حس رقابت را از شما می‌گیرد و منجر به بحران‌های اقتصادی می‌شود)، یا این‌که خودتان را وابسته به بازار جهانی کنیم و غیره و ذالک. وقتی سنجش‌هایی سخت‌گیر تحمیل شود، مرتب به شما گفته خواهد شد که کارها را خیلی ساده انجام بدهید. شاید وقت آن رسیده تا برگشته و به این افراد همکار نشان بدهید چه‌چیزی ممکن است و چه‌چیزی غیرممکن؛ شاید ما جاودان نشویم اما ما نمی‌توانیم به‌جای آن ثبات و سیستم رفاه بهداشتی بهتری داشته باشیم؟

در میانه‌ی آپریل 2011 رسانه‌ها گزارش دادند که دولت چین ممنوعیت‌های پخش اِعمال کرده و در سینما و تلویزیون نمی‌توان آثاری در زمینه‌ی سفر در زمان و تاریخ‌های ممکن‌ دیگر نشان داد، آن‌ها بحث می‌کنند چنین داستان‌هایی می‌توانند باعث یادآوری مسائل تاریخی جدی شوند حتا فرار خیالی به یک واقعیت مجازی برای آنان بشدت خطرناک تشخیص داده شده است. ما در دنیای آزاد غرب نیازمند چنین ممنوعیت‌هایی نیستیم: ایدئولوژی به‌اندازه‌ی کافی و قدرتمندانه موادی به ما عرضه می‌کند تا تاریخ‌های دیگر برای ما به حداقل شکل ممکن، خطرناک باشند. برای ما تصور پایان جهان کار سختی نیست انبوهی فیلم‌های آخرالزمانی روبه‌روی ما است اما خبری از تصورِ پایان نظام سرمایه‌داری بین ما نیست.

یک شوخی قدیمی از جمهوری محو شده‌ی دموکرات جمهوری‌خواه آلمان. یک کارگر آلمانی شغلی در سیبری به‌دست می‌آورد، می‌داند تمام نامه‌ها توسط سانسور بازبینی و خوانده می‌شود، او به‌ دوستی می‌گوید: «بگذار یک کد برای خودمان درست کنیم: اگر نامه‌ای از من دریافت کردی و با جوهر معمولی آبی نوشته شده بود حقیقیت است، اگر با جوهر قرمز نوشته شده بود، واقعی نیست.» بعد از یک ماه، دوست‌اش اولین نامه را با جوهر آبی دریافت می‌کند: «همه‌چیز این‌جا حیرت‌انگیز است: مغازه‌ها پر از کالا هستند، غذا بی‌اندازه است، آپارتمان‌ها گنده هستند و خوب گرم می‌شوند، سالن‌های سینما فیلم‌های غربی نمایش می‌دهند، دخترهای زیبایی در اطراف تو موجود هستند تمام آزادی‌هایی که می‌خواستیم همین‌جا موجود است فقط جوهر قرمز نداریم.» و این وضعیت ما تا همین حالا نبوده است؟ ما تمام آزادی‌هایی که می‌خواهیم را داریم تنها چیزی که گم شده، جوهر قرمز است: ما احساس آزادی می‌کنیم چون ما زبانی برای بیان ناآزادی‌های خودمان نداریم. معنای کمبود جوهر قرمز همین است، امروز تمام عبارت‌های کلیدی مورد استفاده‌ی ما برای بیان بحران موجود - «جنگ علیه ترور»، «دموکراسی و آزادی‌خواهی»، «حقوق بشر» و غیره عبارت‌هایی دروغین هستند، نمی‌گذارند وضعیت پیش‌روی خودمان را درست و واضح ببینیم و به ما اجازه‌ی درست فکر کردن را نمی‌دهند. شماها در این‌جا، شماها در این‌جا آمده‌اید تا به ما جوهر قرمز را هدیه بدهید.


نائومی کلاین در جنبش اشغال وال استریت


توضیح: جنبش اشغال وال استریت برای من جذابیت‌های خاص خودش را دارد. نشان از حضور مردم می‌دهد و نشان از حضوری آگاهانه‌تر در مسائل اجتماعی و سیاسی. نائومی کلاین هم برای من چهره‌ای خاص است؛ او نویسنده‌ی کتاب تحسین شده‌ی «دکترین شوک: ظهور سرمایه‌داری فاجعه» است که چاپ سوم آن همین‌روزها با ترجمه‌ی مهرداد شهابی و میرمحمود نبوی توسط نشر آمه به بازار می‌آید. متن سخنرانی کلاین در جمع معترضین در نیویورک را ترجمه کرده‌ام که امروز در وب‌سایت فردا نیوز منتشر شد. متن کامل این سخنرانی را در این لینک ببینید.

مرد، مردِ توی ایستگاه نوشته‌ي پیکو ای‌یِر


همین مقاله را با ترجمه ی سودارو در وب سایت مرور ببینید


 

پیکو ای‌یِر [Pico Iyer] رویدادشمار داستان‌های جهان در طول بیست‌وشش سال گذشته بوده است و در کتاب‌هایی مانند «ویدئوی شبانه در کاتماندا» و «روح جهانی»، تصویرهایی تازه از مردمان جهان ارائه می‌دهد. مردمانی که کمتر از آنان شنیده‌ایم. او در کتاب جدید خود، «جاده‌ي باز»، سی‌وسه سال سفرها و گفت‌وگوهایی با دالای لاما را دنبال می‌کند. مقاله‌ی «مرد، مردِ توی ایستگاه» در کتاب «این کتاب را بسوزان: نویسندگان پن سخن می‌گویند» به ویراستاری تونی موریسون در سال 2009 میلادی منتشر شده است و در آن داستان مردی از سرزمینی دور برای خواننده باز گفته می‌شود. مردی که بسیار از دست داده بود اما امیدواری‌اش را از دست نمی‌داد.

 

من از قطار شبانه‌ به ماندالی، شهر تاریخی پادشاهان برمه، پیاده شدم و بلافاصله توفانی از مردان دورم را احاطه کرد. آن‌ها محکم دورم را گرفته بودند، نمی‌شد آن‌ها را از هم جدا کرد و بیشترشان پیراهن‌های سفید بر تن داشتند و لنگ دور کمر بسته بودند، بیشترشان چشم‌هایی وحشی داشتند با ریشی اصلاح نشده، چون کل شب را در تریشاهای [گاری‌های دوچرخه‌ای برای حمل مسافر] خود، کار کرده بودند. مثل بسیاری از مردمانی که در کشورهای دیگر دیده بودم، اینان هم سعی می‌کردند تا توجه من را به خود جلب کنند و مانع توجهِ من به دیگر عابرها یا حاضرین در خیابان شوم که می‌توانستند نام آن‌ها را به پلیس بدهند، یا توجه من به دیگر راننده‌های همکار تریشا منع کنند. این‌که وسط این جمع جدا بمانی، این‌که چگونه کارت را پیش ببری و این‌که توجه را چگونه جلب بکنی: این یکی از مخمصه‌های بی‌پایان در کشورهایی مثل برمه است.

آخرسر با یکی از آن‌ها کنار آمدم، با ریشی افتاده روی صورت و عضله‌هایی سفت و روستایی‌. ما کمی کنار خیابان ایستادیم و چانه زدیم. او از من خواست تا موئانگ-موئانگ صدایش بزنم، علامتی بر گوشه‌ی وسیله‌ی حمل‌و‌نقل نیمه‌شکسته‌اش داشت: «زندگی من» و نشانه‌ای در آن سوی دیگر وسیله: «لیسانس ریاضیات». از قیافه‌اش می‌توانستم بگویم که مثل بسیاری از هم‌کارهای خودش، موجودی باهوش، کاردان و با تحصیلاتی خوب است، اما هوشمندی در برمه (از هر جهت که نگاه کنی) چیزی ترسناک است و می‌تواند کار آدم را به چیزهایی ورای کلمه‌ها و ایده‌ها منتهی کند. من همان احساس ناآرامی را داشتم که خیلی از مسافرها در چنین مکان‌هایی احساس می‌کنند: ماجرا به این شکل بود که انگار من بی‌اختیار از صفحه‌ی سینمایی قدم بیرون گذاشته‌ام که موئانگ-موئانگ و دوستان‌اش، در بیشتر طول زندگی‌شان، به تماشایش مشغول بوده‌اند: فرستاده‌ای از سرزمین آزادی، امکانات و حرکت‌ها... و حالا آن‌ها به سمتم دست دراز کرده بودند، انگار می‌توانم آن‌ها را همراه خودم به جهان قصه‌مانندم برگردانم.

عاقبت ما سوار تریشای کوچک او شدیم، من بر صندلی عقب وسیله نشستم و او دیوانه‌وار پا می‌زد، تا منظره‌های شهر را نشانم بدهد. هرچند بعد از مدتی کوتاه ما از بلوار اصلی شهر خارج شدیم و به منطقه‌هایی مانند تصویرهایی سرهم‌بندی‌شده رسیدیم: خانه‌ها کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شدند، بیشتر به سمت زمین زیرشان خم می‌شدند، و هیاهو کمتر می‌شد: احساس می‌کردم به نوعی جهان زیرزمینی برده شده‌ام. دوست جدیدم، احتمالا این خشکی را در من احساس کرده بود و همان‌طور که پا می‌زد، پارچه‌ای کوچک به من داد و گفت این هدیه‌ای برای من است. هدیه‌ای از شهروند یکی از فقیرترین و بیچاره‌ترین سرزمین‌ها... به مسافری از ثروت‌مندترین بخشِ جهان؟ به‌نظر عجیب می‌رسید. او سپس چیزی ارزش‌مندتر را به دستم داد: عکسی از آلبومی بیرون کشید که شخصیت‌هایش علامت خورده بودند: «راهبِ من»، «مدیر مدرسه‌یِ من»، «برادرها و خواهرهایِ من».

این‌ها را به‌دست گرفته بودم و سرانجام او کتابی را به من داد، که در آن دوستِ جدیدم حکم‌هایش برای زندگی را نگاشته بود: او نوشته بود که همیشه از زهرابه‌های زندگی پرهیز می‌کند و سعی دارد تا مهربانی از خودش نشان بدهد. به من گفت که این‌ها اصولی هستند که راهب به او آموخته است.

همین‌طور که او یک‌نواخت پا می‌زد، نمی‌دانستم به کجا می‌رویم و کارمان به چه کسی ختم خواهد شد، و ما به بخش‌های خشن‌تر و خشن‌تر شهر وارد می‌شدیم... تا احتمالا وضع نامساعد مسافر، باعث هیجان‌زدگی‌اش بشود... و وقتی‌که عاقبت به کلبه‌ای کوچک رسیدیم، کلبه‌ای که علف‌ها سرتاسرش را احاطه کرده بودند، مطمئن نبودم که می‌خواهم داخل بشوم یا نه. این کلبه در هیچ‌کدام از کتاب‌چه‌های راهنما که دیده بودم، موجود نبود. بااین‌حال، هنوز هم به‌دنبال موئانگ-موئانگ وارد خانه‌اش شدم و بر تختی نشستم که هم‌خانه‌ی او شب‌ها بر آن می‌خوابید (یک راننده‌ي تریشا در برمه نمی‌تواند هزینه‌های زندگی را به‌تنهایی تامین کند). به‌آرامی، دوست من انگار بخواهد چیزهایی واقعا غیرمجاز را نشانم بدهد، دست زیر تخت برده و گنج‌هایش را بیرون کشید.

یک کتاب‌درسی جامعه‌شناسی بود: «زندگی در آمریکای مدرن». یک فرهنگ‌لغات کهنه‌ی برمه‌ای-انگلیسی بود، که از درون‌شان او جمله‌هایی را بیرون کشیده بود: «اگر این کار را انجام بدهی، کارت ختم به زندان خواهد شد». «قلبم از آن‌چه گفتی آزرده شد». کتابچه‌ای هم بود، حاوی عکس‌های خارجی‌هایی که او تاکنون دیده بود، که دور شانه‌اش دست انداخته بودند، و مکان‌های دوردستی که تلویحاً به درون دوربین‌هایی تعلق داشت که دور گردن خارجی‌ها افتاده بود، با آن درخشش هیجان‌زده توی چشم‌هاشان.

موئانگ-موئانگ به من گفت که تا همین دو سال پیش، هیچ کسی را ندیده بود که از بیرون مرزهای برمه آمده باشد. «البته به جز فیلم‌های سینما». در دهکده‌هایی مثلِ دهکده‌ی خود او، در ایالت شان، آدم‌هایی که شانسی برای آینده داشته باشند، متعلق به سیاره‌هایی دیگر هستند. بعد از این حرف‌ها، او به من دانه دانه‌ی نامه‌هایی را نشان داد که تاکنون از خارج دریافت کرده بود. ما در آن روز پاییزی داغ در آن اتاق کوچک نشسته بودیم و به تمبرها و پیغام‌هایی نگاه می‌کردیم که از کالیفرنیا و پاریس و استرالیا آمده بودند.

احتمالا تا الان توی کلی از این اتاق‌ها بوده‌ام... در تبت و در کلمبیا و در مصر. ناگهان به‌نظر رسید که انگار بیشتر عمر من با مردمانی مثل موئانگ-موئانگ گذشته است، کسی‌که نماینده‌ی اکثریت ساکنین همسایه‌های ما در این کره‌ی خاکی شده بود. اما تاکنون کسی را دقیقاً شبیه به او ندیده بودم. همراهی با او مثل خوانش مقاله‌ای بود: با عنوان «زندگی من» که بر تریشای او نقش بسته بود... و در این مقاله، خواندم که او چگونه توسط والدینی بزرگ شده است که نمی‌توانستند برای خودشان تحصیلاتی را حتا خیال کنند. وقتی پسر بزرگ‌شان به شهر رفت، ناامیدی وجود آن‌ها را فرا گرفت، و با تاسف سر تکان دادند، وقتی‌که شنیدند پسرشان برای گذران زندگی به رخت‌شوری در صومعه‌ها مشغول شده و در زیرزمین‌های گودال‌مانند اقامت می‌کند. وقتی شنیدند که پسرشان راننده‌ی تریشا شده است، و معمولاً در وسیله‌ی نقلیه‌ی خودش می‌خوابد، دیگر نمی‌خواستند حتا یک کلمه‌ی بیشتر بشنوند، فکر می‌کردند که چه زندگی سطح پایینی را انتخاب کرده و حالا هم لابد دخترهای خیابانی دوست و رفیق او شده‌اند.

موئانگ-موئانگ به من گفت که با همه‌ی این‌ها، او رویای روزی را می‌بیند که بتواند یک کت‌شلوار انگلیسی‌ بخرد و والدین پیرش را به دیدار نوه‌شان دعوت کند، برای همین هم می‌خواست «گواهینامه‌ی تایید شده» در ریاضیات دریافت کند. در برمه‌ای که با خشونت سرکوب شده، امکانات و شانس‌ها محدود هستند، و چون دولت همه‌ی درب‌ها را به روی مردم بسته و هر پنجره‌ای را قفل زده؛ آن‌چه باقی مانده، همین خیال‌پردازی‌هاست.

 

و حالا، به آدم‌هایی مثل خودم فکر کردم. من به کلکسیون آدرس‌ها و عکس‌های موئانگ-موئانگ اضافه شدم، و وقتی به کالیفرنیا برگشتم، اغلب از او خبری به دستم می‌رسید، همان‌طور که از دیگر موئانگ-موئانگ‌ها از چین و فیلیپین و نپال چیزهایی می‌شنیدم. به‌نظر هر از چند هفته‌ای، نوبت رسیدن پاکت آبی کهنه‌ای می‌رسید، که کاغذی درون‌اش لوله شده بود و این آدرس بر رویش دیده می‌شد: «موئانگ-موئانگ. ایستگاه تریشا. ماندالی. برمه». قیمت تمبرهای روی پاکت، احتمالا دست‌مزد یک روز کار یا حتا بیشتر از آن کار او می‌شد، تازه نامه‌ها باید توسط خارجی‌هایی که به تایلند می‌رفتند، قاچاق می‌شد و بعد از آن‌جا پست می‌گشت.

دوستِ من با دست‌خطی ترتمیز به انگلیسی می‌نوشت که هنوز هم در ایستگاه تریشا کار می‌کند، (من به فرهنگ لغات او فکر می‌کردم، به آن اتاق تقریبا تاریک که این نامه‌ها درون‌اش نوشته شده بودند)؛ او هنوز هم امیدوار بود که بتواند معلم ریاضیات بشود. موئانگ-موئانگ می‌نوشت: «بعضی‌وقت‌ها حتا یک کیات [پول رایج برمه] هم در نمی‌آورم. به‌هرحال، هنوز هم سعی می‌کنم تا زندگی‌ام بهتر بشود و بتوانم از والدین پیرم حمایت کنم. باید برای موفقیت تلاش کنم، بعد نوبت به شادمانی‌ها خواهد رسید. اما نمی‌خواهم آرزوی غیرممکن‌ها را داشته باشم».

او هیچ‌وقت درخواست پول یا هدیه یا حمایت برای گرفتن ویزا نکرد؛ فقط از من خواست که هیچ‌وقت در نامه‌هایم از سیاست حرفی نزنم، و این‌که همیشه یادم باشد اغلب نامه‌ها به دست کسان دیگری می‌افتد و جلوی چشمان غریبه قرار می‌گیرد. من به دانه‌دانه‌ی اخطارهای او توجه می‌کردم، اما بااین‌حال، دیدم که به‌یک‌باره رسیدن نامه‌ها متوقف شد. حتا از فکر این هم به لرزه می‌افتم که چه می‌تواند سر این مرد کنجکاو و مستعدِ روشنفکری در برمه آمده است. مردی مقیم کشور برمه، جایی‌که دولت از همه‌چیز به وحشت می‌افتد و بوالهوس‌هایی خرافاتی بر مردم حکومت می‌کنند. آدم‌هایی‌ که یک بار تمام اسکناس‌های 10‌تایی و 5‌تایی را به نام مذهب خواندند چون عدد نه، عددی مساعد بود و به این شکل پس‌انداز بیشتر مردم را بالا کشیدند.

من برنامه‌ی سفر دیگری به برمه را ریختم، بیشتر برای این‌که دوباره دوستم را ببینم. اما یک روز بعد از آن‌که ویزای من صادر شد، منشی رسمی سفارت برمه در توکیو عکس من را اتفاقی در مجله‌ی «تایم» دید و فهمید من روزنامه‌نگار هستم و من را خواست تا ببیند مشکلی با لغو ویزایم نداشته باشم، (وقتی فهمیدم بلافاصله بعد از ورود به برمه، من را بازداشت خواهند کرد، لغو ویزایم را پذیرفتم). همان‌ ماه، تظاهرات‌هایی در پایتخت برمه برگزار شد و حدود سه هزار نفر کشته شدند.

 

این داستانی‌ست که هر مسافری می‌شناسد؛ وقتی به کره‌ی شمالی و اتیوپی و لائوس و هائیتی سفر کردم، این داستان را با عمق وجودم درک کردم. کلمات به‌تنهایی توان این را نخواهند داشت تا بر زندگی جمعیتی بگویند که در بیشتر کشورهای جهان زندگی می‌کنند، و بعد از این کلمات هم بخواهند تا جوابی درخواست نکنند. برمه بعد از راهپیمایی‌ها تبدیل به کشور میانمار شد، و حتا بیشتر از قبل از جهان دور افتاد؛ به‌ندرت راه‌اش به میان اخبار جهان باز می‌شد، اغلب به عنوان فاکتوری در برابری‌های جغرافیای سیاسی، اما به جز این، به‌کلی ورای پرده‌ای محو شده بود، همان‌طوری که دولت میانمار چنین چیزی را می‌خواست. البته از خودِ دولت، هر از چند گاهی چیزهایی می‌شنیدیم، اما از مردم این سرزمین، از مردم روشن‌دل، خوش‌طینت و اغلب شیرین و مهربانی که در سفرهایم دیده بودم، اصلاً‌وابدا هیچ نمی‌شنیدیم.

دوستان بعضی‌وقت‌ها از من می‌پرسیدند: «چگونه می‌توانیم به کشوری برویم که صرف حضور ما به عنوان رای‌ای برای حضور و راستگویی مستبدین محسوب می‌شود؟ چگونه می‌توانیم به کشوری برویم که هر پول خردی که خرج بکنیم، به دست مستبدین خواهد رسید؟» جواب دادن به چنین سوالی، هیچ‌گاه کار ساده‌ای نیست، اما وقتی‌که به موئانگ-موئانگ فکر می‌کنم، و به تمام همسایه‌های او فکر می‌کنم، فکر می‌کنم که اگر از آن‌ها چنین سوالی پرسیده شده بود، آن‌ها تقریبا همیشه به حضور ما رای می‌دادند. آن‌ها بدون ما اساسا محکوم به حبسی منزوی برای تمام طول عمرشان بودند.

سال‌ها گذشت و من مرتب به موئانگ-موئانگ فکر می‌کردم، و همسایه‌های ندیده‌اش در یمن و کوبا و بولیوی. هر از چند گاهی دوستی راهی ماندالی می‌شد، اما بعد از سال 1988، هیچ‌کدام‌شان نتوانستند ردی از دوست من پیدا کنند. بعد، چهارده سال بعد از اولین ملاقات ما، نامه‌ای دریافت کردم، که از آدرسی ناشناس در لندن آمده بود. فرستنده‌ی نامه می‌گفت که کسی را در میانمار ملاقات کرده و از او نامه‌ای گرفته تا برایم بفرستد... او آن شخص را شناخته بود، چون درباره‌اش در کتابی که نوشته بودم، خوانده بود.

من مضطرب منتظر ماندم، اما خبری از نامه‌ی دوستم نشد.

بعد، چند ماه دیگر گذشت و نامه‌ی دیگری از مونترال رسید و وقتی نامه را باز کردم، دست‌خط آشنایی بیرون پرید. موئانگ-موئانگ نوشته بود: «پیکو لی‌یِر عزیز» و به‌دنبال‌اش گفته بود که چگونه کمی بعد از ملاقات ما، با مسافران دیگری از تگزاس آشنا شده بود. این زوج مسن‌تر آن‌قدر تحت‌تاثیر دوستِ من قرار گرفته بودند تحت‌تاثیر مقاله‌ی «زندگیِ من» او، هدیه‌هایی که به آن‌ها تقدیم کرده بود که همان‌جا و در همان لحظه تصمیم گرفته بودند تا به او دویست دلار بدهند، تا بتواند به آرزوی تمام عمرش برای خریدن تریشای خودش عمل کند. او نمی‌توانست سرنوشت خوب‌اش را قبول کند، به خانه و سراغ همسر و پنج بچه‌اش رفته بود و به آن‌ها گفته بود که از حالا زندگی‌شان بهتر خواهد شد. او فکر می‌کرد که حتا والدین‌اش حالا نظر بهتری نسبت به او خواهند داشت.

موئانگ-موئانگ بعد نوشته بود که با مسافر دیگری از ایتالیا دیدار کرده بود، که آن‌قدر تحت‌تاثیر داستان او قرار گرفته بود که پولی به او داده بود تا آرزوی پنهان وجودش را عملی کند، چیزی که نمی‌توانست به هیچ کسی بگوید: دوربینی بخرد و عکاس بشود. مسافر گفته بود: «فقط چند تا سکه‌ی قدیمی به من بده و به جایش این دوربین را به تو می‌دهم».

موئانگ-موئانگ سرتاسر ماندالی را گشته بود، تمام پس‌اندازش را خرج کرده بود تا سکه‌های قدیمی برمه پیدا کند و آن‌ها را برای ایتالیایی بفرستد. اما وقتی در طول برمه سفر کرده و به پایتخت رسیده بود، و در محل قرارشان برای دریافت دوربین منتظر مانده بود، هیچ کسی نیامده بود. او منتظر مانده و منتظر مانده بود، و بعد به خانه برگشته و به همسرش گفته بود که بدبخت شده‌اند. آن‌ها می‌بایست شرمنده به دهکده‌ی خود بر می‌گشتند و کل زندگی‌شان را دوباره از اول شروع می‌کردند.

موئانگ-موئانگ نوشته بود که دوازده سال از آن موقع گذشته است و عاقبت، بعد از کار سخت و اراده‌ای راسخ، او توانسته به همان‌جایی برسد که از آن شروع کرده بود. دوباره راننده‌ي تریشا شده بود و منتظر بازگشت من بود. او حالا پیرتر از آنی بود که انتظار دریافت مدرک یا جشن فارغ‌التحصیلی داشته باشد، اما عاقبت ما می‌توانستیم یک روز دوباره با هم دیدار کنیم. او می‌دانست که درباره‌اش در کتابی نوشته‌ام، پس حالا دیگرانی هم بودند که از جزئیات «زندگی من» خبر داشتند.

جرات این را نداشتم تا به او بگویم در فهرست سیاه مسافرین به برمه قرار دادم، احتمالا چون درباره‌ی مردمانی مثل او نوشته‌ام، هرچند اول آن‌ها را در لباس‌هایی مبدل به شایستگی قایم کرده بودم. همکاری عکس‌هایی من را در فرودگاه آن‌ها دیده بود، انگار جنایتکاری بودم که باید بلافاصله بعد از دیده شدن، بازداشت می‌شدم. مساله‌ی مهم این بود که عاقبت ارتباط دوباره برقرار شده بود و پنجره‌ای، پنجره‌ای خیلی کوچک، دوباره به جایی باز شده بود که در آن به‌نظر انتظار هیچ امیدی نمی‌رفت.

الان تقریبا ربعِ قرن از زمانی گذشته که گذر زندگی‌مان به هم افتاد، اما اغلب به موئانگ-موئانگ فکر می‌کنم، مخصوصا دیگر موئانگ-موئانگ‌هایی را می‌بینم که قهرمان زندگی مسافری شده‌اند. بعضی‌وقت‌ها به‌نظر تمام صندوق پستی من از نامه‌های آنان پر شده است (آدم‌هایی مثل موئانگ-موئانگ مشتاقانه می‌نوشتند، و اینترنت هم اغلب در چنین کشورهایی چیزی ممنوع است). من بیرون آپارتمانم در حومه‌ای در ژاپن می‌روم و جواب نامه‌هایشان را می‌دهم، یا کتابی درباره‌ی کشورشان می‌خرم، یا حتا چیزهایی شبیه همین یادداشت را می‌نویسم. هر کدام از این کارهای ساده، برای این مردمان غیرممکن است. چیزهایی که رفاه زندگی من شده‌اند، برای بیشتر آن‌ها خیال‌پردازی‌هایی علمی-تخیلی هستند.

با وجود همه‌ی قصاوت‌ها و خشونت‌های دولتِ او، موئانگ-موئانگ هنوز هم در ایستگاه منتظر مانده است، و ما تنها آزادی‌ای هستیم که او می‌شناسد. بدون ما بدون داستان‌هایی که از او می‌گیریم، داستان‌هایی که برایش می‌آوریم هیچ چیزی نخواهد بود، به جز سال‌ها و سال‌هایی طولانی‌تر برای تقلا، و بعد رسیدن به این نقطه، که هیچ برایت باقی نمانده است.