شش سال انتظار برای 104 هزار کلمه ناقابل


همین یادداشت را در وب‌سایت «ایران وایر» بخوانید


آرزوهای بزرگ:

بعدازظهر هفت سال پیش، اداره پست بسته را برایم آورد. مهر انتشارات کاروان بر روی آن خورده بود و من یکی را بگو، از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم. معنای این بسته پستی این بود که می‌توانم کار ترجمه را ادامه دهم. درحقیقت، همه‌چیز از یک تجربه‌ی شخصی شروع شده بود. یا بهتر است بگویم از یک وحشت. من از خواندن متن‌های ادبی به زبان انگلیسی می‌ترسیدم. خیلی هم بد.

برای کنار آمدن با وحشت خودم، گفتم بنشین بخوان، ترجمه کن برای دلِ خودت، ببین چی می‌شود. با وحشت خودم روبه‌رو شدم ولی نمی‌دانستم این شروع راهی است که ده سال بعد از آن، هنوز مهم‌ترین مشغله ذهنی‌ام است: ترجمه کنم و باز هم بیشتر ترجمه کنم. اول هم رفتم سراغ شعر، ترجمه‌هایی از ادگار اَلن پو داشتم که بعدها کلی بهشان خندیدم از بس بد بودند.

از این ماجرا یک سالی گذشته بود و توی یک کتاب رسیدم به دو نمایشنامه از هارولد پینتر. خواندم و گفتم این‌ها را حیف است ترجمه نکرد. نگاه نکردم ببینم ترجمه شده‌اند یا نه – نمی‌دانستم چگونه، بعدها فهمیدم می‌شود از وب‌سایت «فیپا» نام نویسنده و کتاب را به فارسی و انگلیسی جست‌وجو کرد و دید موجود به فارسی است یا نه. آن زمان فقط نشستم و «اتاق» پینتر را ترجمه کردم برای دلِ خودم.

سه روز بعد بود یا یک هفته که هارولد پینتر، نوبل ادبیات را برنده شد. ترجمه‌ام را هم عباس معروفی بازخوانی کرد‌ و در مجله‌ «گربه ایرانی» در برلین منتشر شد و بعد هم در وب‌سایت گردون درآمد. فامیلم آمده بود مشهد و حرف ترجمه شد. پرینت کار را دادم برد تهران. این شد آشنایی من با گیتا گرکانی.

گیتا هم همانجا که ترجمه را خواند زنگ زد به من. صحبت کرد و گفت می‌خواهی کتاب کار کنی با کاروان؟ گفتم می‌خواهم. این شد که کاروان «قدرت کابالا» را برای ترجمه داد دستم. بعد از امضای قرارداد کتاب کابالا بود که رفته بودم به آپارتمان گیتا و نشسته بودیم به صحبت و آنجا «خرد جمعی» را آورد و در موردش صحبت کرد. من برگشتم مشهد و بعد هم تلفنی قطعی شد این کتاب را هم من ترجمه کنم.

آن روز بعدازظهر که پست آمد، من نمی‌دانستم چه مسیر طولانی‌ای را قرار است طی کنم. درحقیقت، وقتی کار ترجمه را دست می‌گیری، فکر می‌کنی کتاب چقدر سریع می‌تواند منتشر شود، کتاب حرفه‌ای است و ناشر حرفه‌ای است و همه‌چیز باید منظم پیش برود. ولی خُب، این‌طوری نشد. یعنی شش سال کامل طول کشید تا من بتوانم خبر انتشار کتاب را در کتابسرای تندیس ببینم.

البته، کتاب سختی بود. اشتباهم این بود کتاب را به چند نفر نشان دادند و آن‌ها هم حسابی دلم را خالی کردند. بعدها، وقتی دوباره پای ویرایش ترجمه‌ام نشسته بودم – این مرتبه برای انتشار قطعی آن در کتابسرای تندیس – دیدم اشتباه کردم. باید همان کاری را می‌کردم که در «قدرت کابالا» کرده بودم. به قدرت زبان فارسی خودم تکیه می‌کردم تا به توصیه‌های دیگران گوش کنم. به فاصله‌ کمی دو کتاب را بازخوانی کرده بودم برای دو نشر مختلف و تفاوت را آشکارا می‌دیدم.

همیشه به آدم توصیه می‌کنند این کار را بکن و آن کار را نکن. بعد هم تو گیج می‌شوی. می‌مانی کدام درست است و کدام اشتباه. الان که دسترسی‌ام به اینترنت منظم است هر وقت گیج می‌شوم از گرکانی می‌پرسم چه باید کرد. او هم جواب درست را می‌دهد ولی همیشه چنین چیزی ممکن نیست. آدم بعضی‌وقت‌ها اشتباه می‌کند و من در نسخه اول «خرد جمعی» حسابی گند زده بودم.

دردسرهای ویرایش:

یک سال بعد از دریافت کتاب بود حدوداً که اولین نسخه ترجمه را فرستادم کاروان و آن‌ها هم گفتند این ترجمه خوب نیست. از ترس اینکه چه می‌گویند بقیه کتاب را خراب کرده بودم. حالا که نگاه می‌کنم، حق داشتم نگران باشم،‌چون بی‌تجربه بودم.

کاروان می‌خواست مصطفی رضیئی یک نام بشود برای کتاب‌های غیرداستانی آن‌ها. کتاب هم زیاد داشتند و مترجم می‌خواستند. حتی گرکانی گفت این را در ذهنت داشته باش هر وقت رمانت تمام شود آن را هم اول بدهی کاروان بررسی کند. خُب، من هم ترسیده بودم حسابی. فکر اینکه بعد قرار است چه بشود، حسابی ذهنم را پر کرده بود.

گفتم ویرایش می‌کنم ولی به‌جایش رفتم سربازی و کار ماند. یعنی می‌ترسیدم روی کتاب کار کنم و عمداً ماند. بعد هم برگشتم و کاروان مشکل داشت با ارشاد و بعد هم شلوغی بود در خیابان‌ها و دکتر حجازی شاهد قتل ندا آقا سلطان بود و ارشاد هم همین را بهانه کرد و کلاً بساط کاروان را جمع کرد و حتی اجازه نداد بدون حجازی هم به هیچ شکل فعال باشد، چه به اسم کاروان چه به اسمی دیگر.

من گیج بودم آن زمان و نمی‌دانستم چه باید بکنم. همه‌چیز خیلی سریع تغییر کرد. کتاب مانده بود و بعدها یعنی همین دو سال پیش یک روز رفتم کتابسرای تندیس و مقدمه کتاب را پرینت گرفته بودم و برای مدیر نشر وتندیس ارسال کردم. گفتم که انتظار ویرایش زیاد داشته باشند.

گفت کتاب خوب است و رویش کار کن. قرارداد امضا کردیم و من نشستم به بازخوانی کار. اول می‌خواستم ویراستار همیشگی‌ام، الهام ملک‌پور کار کند روی کتاب اما عاقبت به نتیجه نرسیدیم.

ملک‌پور درست می‌گفت، ترجمه گیج بود، چند مرتبه ویرایش نامنظم شده بود و درست جمع نمی‌شد. عاقبت نشستم به اینکه خودم ترجمه را جمع‌ کنم. کاری که حدود سه ماه طول کشید. در آخرین روزهای اقامتم در ایران، بازخوانی اولیه ترجمه تمام شد. کپی انگلیسی کتاب را همراهم برداشتم همراه با یک پرینت از نسخه فارسی و چهل روز در استانبول به مطابقت دادن با متن اصلی سپری شد. وقتی به متن اولیه کتاب رسیدم، فکر کردم یک نفس راحت می‌شود کشید هرچند هنوز سردردهای سانسور مانده بود.

سردردهای سانسور:

اولین ممیز گفت اسم دوم کتاب باید عوض شود: «چرا اکثریت باهوش‌تر از اقلیت است». مشکلی بزرگی نبود، آن را حذف کردم،‌ هرچند در شناسنامه کتاب، عنوان کامل ثبت شده بود و در صفحه دوم کتاب کامل خوانده می‌شد. چند مورد هم بود تا مثل همیشه شک کنی واقعاً در ارشاد چه خبر است؟

مثلاً اسم چند نفر مثل مایکل جکسون و دالایی لاما را خواسته بودند حذف بشود. دلیلی هم نداشتند برای این موضوع. چند صفحه را خواسته بودند حذف شود، ولی به‌جایش نشستم به بازنویسی آن صفحه‌ها. موضوع قمار بود. من نوشته بودم شرط‌بندی. همین را هم مشکل داشتند. بازنویسی‌ها را البته ارشاد قبول کرد.

البته ممیزهای ارشاد گیج‌کننده بود. یعنی موارد خواسته شده، برابر صفحه‌ها نبودند. اول یک نسخه از کتاب رفته بود که من بعد آن را بازخوانی کامل کرده بودم. گفتم این را قید کنند ولی ارشاد گفت همان ممیزی‌های قبلی را انجام بدهید. دو مورد را البته هیچ‌وقت نفهمیدیم برای چه باید حذف شود. همان اول هم نفهمیدیم و خود ارشاد هم نمی‌دانست چه بوده‌اند. یک شماره صفحه داشتند که بازنویسی شده بود و از خیرش گذشتند در هر صورت، هر چه که بود.

مجوز کتاب گرفته شد. این را البته وقتی فهمیدم که طرح جلد کتاب آماده شده بود. خواستم طرح جلد کتاب را اول برای خودم بفرستند تا اینکه اول برای نظرسنجی در فیس‌بوک بگذارند. طرح جلد را دوست نداشتم و دلایلم را نوشتم، بعد یک طرح جلدی کار کردند و به من هم نشان ندادند و روی کتاب گذاشتند.

من هم خوشحال فکر می‌کردم دیگر کار تمام شده است و بعد از تمام این انتظارها، یعنی حدود شش سال کامل انتظار، این کتاب 104 هزار کلمه‌ای منتشر خواهد شد. متن نهایی کتاب را هم بازخوانی کردم و گفتند کتاب می‌رود برای چاپ.

رفته بودم سینما و حسابی سرکیف بودم. نیمه‌شب برگشتم خانه و یک ایمیل اعصابم را بهم ریخت. درست شبی که کتاب فردایش می‌رفت به چاپخانه، از ارشاد دو حذف جدید خواسته بودند: در تمامی کتاب کلمه «شرط‌بندی» تغییر کند و در تمام کتاب «خلیج خوک‌ها» بشود «خلیج» خالی و «خوک» نداشته باشد.

این اتفاقی است مکرر می‌افتد، کتابی برای درخواست انتشار به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می‌رود و با انبوهی از تغییرها روبه‌رو می‌شود. فایل را باز کردم و در ابتدای کتاب 404 صفحه‌ای تیراژ 1 هزار نسخه‌ای را دیدم و بلند از دوستم پرسید: «چرا، چرا ما این‌چنین خودمان را درگیر سانسور می‌کنیم تا در نهایت یک هزار نسخه از یک کتاب منتشر بشود؟»

اعصابم بهم ریخته بود. ایمیلی نوشتم که عصبی بود. فردایش عذرخواهی کردم و دوباره نوشتم و توضیح دادم اینجا خوک اصلاً آن خوک حرام نیست و یک حیوان دریایی است و این اصلاً اسم یک مکان جغرافیایی است و هر کسی یک ذره تاریخ بداند می‌داند خلیج خوک‌ها در کوبا است و ماجرای کودتای شکست‌خورده امریکایی‌ها را هم می‌داند. در کتاب هم ماجرا همین کودتای نافرجام است.

این را تلفنی توانستند از ارشاد اجازه‌اش را بگیرند اما مجبور شدم در تمام کتاب به‌جای «شرط‌بندی» بنویسم بازی. البته این از پیشنهاد خود ارشاد خیلی بهتر بود که خواسته بودند به‌جای شرط‌بندی بنویسم «سرمایه‌گذاری». درنهایت کتاب رفت به چاپخانه و در تیر ماه هم اعلام وصول خودش را گرفت. مرداد ماه امسال بالاخره کتاب به کتاب‌فروشی‌ها رسید.

یک روز با اسکایپ:

وقتی خواهرزاده‌ام هنوز به دبستان می‌رفت، گفتم به‌زودی یک رمان نوجوان من منتشر می‌شود. خواهرزاده‌ام به دبیرستان می‌رفت که آن کتاب منتشر شد - «خانه‌ی تعطیلات» نوشته کلایو بارکر. دو سالی خواهرزاده‌ام می‌پرسید چی شد این کتاب تو؟ یک جورهایی ناامید شده بود از من، فکر می‌کرد خالی بستم شاید. سخت بود نگاه‌اش.

کتاب که منتشر شد خواستم تعداد 10 نسخه‌ای که هدیه‌ی ناشر به مترجم است را به آدرس مشهد خانواده‌ام پست کنند. یک روز قرار هفتگی بود با خانواده صحبت کنم در اسکایپ. نشستیم به صحبت و همان اول خواهرم گفت الان این بسته رسید، برای همین دیرتر آمدیم و سه نسخه از «خرد جمعی» را بالا گرفت تا ببینم. لبخند زدم و گفتم صفحه‌ی اول کتاب را بابا دیده؟

منظورم آنجا بود که جیمز سوروویکی کتاب را به مادر و پدر خود تقدیم کرده است و من اسم خودم را اضافه کرده بودم و این ترجمه را به «مامان و بابا» تقدیم کرده بودم. بابا امضا را دیده بود و سر تکان داد که آن را دیده. مادرم البته دو سال پیش فوت شده بود. «مامان» ترجمه را ندید مثل تمام کتاب‌های دیگرم. کتاب‌هایی که می‌توانستند سال‌ها پیش منتشر شوند.

هرچند آدم همیشه آرزو دارد، خیلی آرزوها دارد ولی همیشه عملی نمی‌شوند. این وسط فقط باید حواست باشد می‌شود بعضی آرزوها را دنبال کرد، چند سالی صبر کرد، پی‌گیر بود و یک پروژه را به نقطه نهایی رساند.

«خرد جمعی: چرا اکثریت باهوش‌تر از اقلیت است» به‌ نقطه‌ی انتها رسیده بود. حالا کتاب در کتابفروشی‌هاست و من سرگرم ترجمه‌ی یک رمان نوجوان هستم. این کتاب کی منتشر خواهد شد؟ اصلاً نمی‌دانم. من فقط نشستم و کار می‌کنم. یک موقعی هر کتابی راه خودش را به دستان خواننده‌اش باز خواهد کرد، این را فقط می‌دانم و به همین امید نشستم به کار، یا همان ترجمه. 

دن براون و داستان‌نویسی بر اساس الگوهای از پیش تعیین‌شده


این مصاحبه را در وب‌سایت زمانه ببینید


«راز داوینچی» نوشته دن براون به ترجمه حسین شهرابی توقیف شد، اما او «نماد گمشده» و «فرشتگان و شیاطین»،و به تازگی «دوزخ» رمان دیگری از این نویسنده آمریکایی را که به خاطر نوشتن رمان‌های پرفروش شهرت دارد، ترجمه کرده است.

جفری یوجنیدس، نویسنده و منتقد آمریکایی درباره آثار دن براون گفته است: «اینگونه نویسندگان رمان‌هایشان را از روی الگوهای از پیش تعیین شده‌ای می‌نویسند و کار آنها در واقع این است که این ظرف‌های پیش ساخته را با محتوای تازه پر کنند.»

«دوزخ» نوشته دن براون با ترجمه حسین شهرابی را کتابسرای تندیس منتشر کرده است.

از دیگر ترجمه‌های حسین شهرابی می‌توان به «زمان‌لرزه» و «مرد بی‌وطن» نوشته کورت ونه‌گات، «والکیری‌ها» همراه با آرش حجازی از پائولو کوئلیو و «آخرین شب جهان» از ری بردبری اشاره کرد.

با او درباره مشکلات ترجمه آثار دن براون گفت‌و‌گو کرده‌ام.

فصل‌های کوتاه. هیجان و داستانی اغلب جنایی. لوکشین‌های تاریخی و مجموعه‌ای گسترده از اطلاعات مربوط به گذشته و امروز. همراه با کلی معما و رازهای پنهانی. یعنی فرمول‌های رایج رمان‌های دن براون. به‌نظرت چرا باید جلوی انتشار چنین کتاب‌هایی گرفته شود در ایران؟

نکته‌ عجیب این است که دن براون تا حدی اجازه‌ انتشار دارد. ممنوعیت‌ها معمولاً بعد از چند چاپ پیش می‌آیند و فقط هم ویژه‌ ترجمه‌های من نبوده. از اینکه بگذریم، مسئله‌ای که دن براون را خوب یا بد، در کانون توجه قرار می‌دهد سوژه‌هایش است: در دو تا از آثارش مسیحیت و در یکی دیگر فراماسونری و تاریخ آمریکا. همین کلمات کافی است تا توجه را جلب کند؛ وگرنه کتاب‌هایش کمتر از نویسنده‌های دیگر ظاهر «ناپسند» دارد؛ چیزهایی مثل مسائل جنسی و مشروبات الکلی.

براون چقدر از عهده ارائه واقعیت‌ها برآمده است؟

محقق‌ها می‌گویند که درصد زیادی از ادعاهای مطرح در آثار دن براون دست‌کم جزو علوم حاشیه و تاریخ حاشیه است؛ بگذریم از بخش‌هایی که جزو مزخرفات گُل‌درشت است. هیچ دانشمند و هیچ نهاد آکادمیک آبرومندی علوم نوئتیک را قبول ندارد (از نماد گمشده) یا هیچ تاریخدانی نگفته محفلی به اسم دیر صهیون هست (راز داوینچی). دن براون به سیاقِ نصف فیلم‌های ترسناک که ابتدایش می‌نویسند «بر اساس داستانی واقعی»، ابتدای همه‌ کارهایش می‌نویسد که همه‌ حرف‌هایش درست است. اما واقعیت آن است که آن ادعا هم بخشی از داستان است. کسانی که نمی‌پذیرند دن براون قصه‌گو است و قصه‌گوی خوبی هم هست، یا دن براون را می‌پرستند یا او را به لجن می‌کشند.

دن براون چه ترفندی به کار می‌بندد که ادعاهای تاریخی به عنوان واقعیت‌های مسلم باورپذیر می‌شوند؟

شگرد دن براون تلفیق واقعیت و خیال است. برای همین هم ادعاهای او پذیرفتنی‌تر به نظر می‌رسد. کلی اطلاعات خوب و دقیق می‌دهد و وسطش هم به جادوجمبل‌بازی‌های این و آن اشاره می‌کند و خواننده هم به لطف «تعلیق خودخواسته‌ ناباوری» یا فرایندی دیگر هر دو را می‌پذیرد.

اما آیا دقیقاً به خاطر همین شیوه درهم‌آمیزی واقعیت و خیال در عرصه تاریخ، این ادعاها باعث گمراهی خواننده نمی‌شوند؟

با خیلی از طرفدارهای دن براون در ایران که با خواندن ترجمه‌های خودم به او علاقه پیدا کرده بودند، دچار همین مشکل شدم. توقع داشتند افشاگری‌های دن براون را ادامه بدهم و چشم‌شان را به تاریخ باز کنم! یا بر عکس، توقع داشتند من با تمام قوا به دفاع از حقیقت تاریخ قیام کنم.

منع انتشار دو رمان براون و حالا ترجمه رمان جدید او. چه چیزی در کارهای براون جذاب است که شهرابی را وسوسه می‌کند رمان‌های او را ترجمه کند؟

عاشق ادبیات پلیسی‌- معمایی بودم، دوستدار کم‌سوادِ مطالعات ادیان و تاریخ و اساطیر هم بودم؛ حالا یک نفر این همه را خیلی شیک و دل‌چسب بسته‌بندی کرده! مکالمه‌ لازانیا با گارفیلد بین من و کتاب‌های دن براون عیناً رخ می‌دهد. سوای این‌ها تضمین فروش دارد و چه چیزی برای مترجم‌جماعت بهتر از کمی آسودگی مالی. افزون بر این: کتاب پرخواننده جای پای محکمی در بازار نشر برای مترجم باز می‌کند و اگر سراغ کتاب دیگری برود خیالش راحت است پیشاپیش ناشر دارد و حتی خواننده.

و از نظر ادبی؟

همیشه دنبال فرصت می‌گردم تا در ترجمه‌هام دایره‌ لغات گسترده باشد. احساس غریبی دارم که فارسی دارد مدام چروک می‌خورد. شاید ترس بی‌بنیاد و بی‌خودی باشد، اما فکر می‌کنم برای نسل‌های جدید باید مدام واژه‌ها را تکرار کرد و نگذاشت فراموش شوند. دن براون این فرصت بی‌نظیر را فراهم می‌کند که در متنی ساده و راحت‌خوان، جا به جا واژه‌های سخت یا کمی قدیمی یا شاد گذاشت و خواننده هم راحت بپذیردشان.

یعنی تجربه‌ای برایت در ترجمه هم محسوب می‌شود. چطوری ترکیب مدرن و لبریز از اطلاعات خشک براون را ترکیب می‌کنی با زبانی که فارسی آن هم قوی باشد و هم رقیب باشد برای ترجمه‌های دیگر؟

بی‌تعارف رقابت با ترجمه‌های دیگر (به‌جز میزان شتاب آن‌ها) کار سختی نیست. ترجمه‌های من از قطورترین ترجمه‌های دیگرش، دست‌کم ۲۰۰ صفحه درازتر بود همراه با کلی پانوشت و توضیح. غرضم این است که همین که چیزی در ترجمه‌ام از قلم نمی‌افتد خوشحالم. جدای از آن، استفاده از واژه‌های دقیق‌تر و کهنه‌تر و جذاب‌تر در نقل همان اطلاعات عمومی کتاب‌های براون، برگ برنده‌ای است که زیاد استفاده می‌کنم.

می‌توانی مثال بیاوری؟

از حافظه نقل می‌کنم: ۱) در اشاره به حوضی که در آن غسل تعمید می‌دادند از عبارت «برکه‌ی مَعمودیّه» استفاده کردم که در متون قدیم بوده و این را به خواننده هم توضیح می‌۱۰. ۲) پنجره‌های رنگی در معماری: گُلجام. ۳) نورگیر میان گنبد: هورنو. ۴) ایوان دور عمارت: غلام‌گردش. ۵) پرده‌ی ستون‌دار حائل در کلیسا: تِجیر. ۶) یا این مورد که از متن نقل می‌کنم: «از تیزه‌ی گنبد چهل تویزه به شکل شعاع آفتاب به بیرون زده بود و به چهل پاچنگ طاق‌دار می‌رسید که انگار ساباطی مدور را شکل می‌دادند.

خود تو ترجمه‌هایت را در مجموع چطور ارزیابی می‌کنی؟

از عیوب ترجمه‌ام خبر دارم و می‌دانم حالاحالاها باید با جمله‌بندی‌ها و لحنم کلنجار بروم، اما استفاده از واژه‌های مناسب و دقیق‌تر و حتی آموزنده، مثل مرکب سیاه در خوش‌نویسی، بخشی از عیب ترجمه‌ام را می‌پوشاند.

«دوزخ» برگرفته از سه‌گانه دانته به ویژه همان کتاب اولِ هم‌نامش است و لبریز از ارجاع‌ها به تاریخ و فرهنگ قرون وسطی. در عین‌ حال رمانی است برای امروز با تمرکز بر موضوع افزایش جمعیت کره‌ زمین. ترکیب تمامی این‌ها با هم را چگونه دیدی؟

به‌نظرم هیجان‌انگیزترین و شوک‌آورترین اثر دن براون بود؛ از پسِ کنار هم نشاندنِ این دو مقوله‌ به‌ظاهر بی‌ربط هم خوب برآمده بود. هرچند یک «اما»ی بزرگ در این بین در کار است: نگاه دن براون به تاریخ، به تعبیر یکی از رفقایم توریستی است. چیزهایی از تاریخ گلچین می‌کند که به درد داستانش بخورد یا وقایع را طوری تفسیر می‌کند که به کارش بیاید. عیب خاصی البته در این کار نمی‌بینم، چون می‌خواهد قصه بگوید و دوست دارد قصه‌اش را بپسندند. اما ممکن است برخی خواننده‌ها برداشتِ او را تنها برداشت موثق بدانند. از سوی دیگر، فایده‌ طرز نگاهش این است که گاهی توجه‌ات را به مقولات بزرگ جلب می‌کند: در «نماد گمشده» به‌نوعی از نبودِ معنویت (حتی به‌معنای غیرفراطبیعی‌اش) حرف می‌زند یا در «دوزخ» از بلیّه‌ای به نام انسان و اثرش بر زمین.

در «دوزخ»، چه کسی خیر است چه کسی شر؟

دن براون اساساً یکی به نعل می‌زند و یکی به میخ. مثل این است که سعی می‌کند کسی را بد جلوه ندهد؛ به‌ویژه از این نظر که شخصیت‌هایش معمولاً نمادِ فلان یا بهمان گروه محسوب می‌شوند. ولی چه در «نماد گمشده» و چه در «دوزخ» دیواری کوتاه‌تر از دیوار علوم دقیقه پیدا نکرده. در «دوزخ» آشکارا آدم‌بد‌ها اهل علم هستند (حالا هرقدر هم برای فلان کار بد توجیه بتراشند). در «نماد گمشده‌» هم مثلاً آدم‌خوب‌ها اهل علم هستند اما دیدگاه‌شان به دنیا مفت نمی‌ارزد و حتی کاملاً در مقوله‌ شبه‌علم و مقولاتی مثل علوم نوئتیک پرسه می‌زند. آن‌قدر که تصویرِ اهل دانش در این دو کتابِ آخرش پرت یا بد است، تصویر مسیحیت در «فرشتگان و شیاطین» یا «راز داوینچی» پرت و بد نبود. در مقام فردِ شیفته به علوم دقیقه حالم از این کار دن براون به هم می‌خورد، اما عشق کور است! مجبورم ببخشمش، چون قصه‌گویی‌اش را دوست دارم. همه‌ این حرف‌هایم معنایش این می‌شود که شر در رمان «دوزخ» دیدگاهِ علمی است یا دست‌کم نوع خشک و به نظرم خیالی‌اش که من در عالم واقع مشابه‌اش را ندیده‌ام. به‌هرحال دن براون سعی می‌کند دست علم را از این ماجرا بشوید و گندی که خودش به زور در دامن نگاه علمی گذاشته پاک کند!

«دوزخ» هم با چند ترجمه به ایران رسید. چرا؟

چرایش که معلوم است و من هم بر سبیل تکرار مکررات: کپی‌رایت نداریم. به همین خاطر چه جای غرولند، که خودم هم به اندازه‌ بقیه‌ مترجم‌ها پایم گیر است. به عَلَم ‌کردن متولی بر سر مترجمان هم اعتقاد ندارم، چون فقط و فقط فساد می‌آورد. تنها راهش مذاکره‌ ناشر ایرانی با همتای خارجی‌اش است و بس. تا آن موقع همین است که هست؛ ۱۰ ترجمه از یک کتاب و الباقی دست به دعا برداشتن که یا بقیه کتاب را کشف نکنند یا بقیه مرام داشته باشند. ادبیات ژانری در ایران مدام از ترجمه‌های بد آسیب دیده. حالا یکی از نمادهای ادبیات ژانری، یعنی دن براون، را هم‌زمان ۱۰ ۲۰ نفر (من‌جمله خودم) بد ترجمه می‌کنیم. ببین چه می‌شود. بگذریم از این‌که نان هم‌دیگر را هم آجر می‌کنیم!

به‌نظرت «دوزخ» با نگاهی به نسخه سینمایی‌اش نوشته نشده؟

دن براون بعد از سینمایی‌شدن «راز داوینچی»اش، انگار متوجه شد شخصیت‌هایش نباید دانای کل باشند و مدام وسعتِ اطلاعات‌شان را به رخ بکشند. به تصورم، برگشت به سیاق «فرشتگان و شیاطین» تا ضرباهنگ کار و بسامد حادثه‌ها بالاتر برود؛ شاید بخشی به این دلیل که هیچ سوژه‌ای به اندازه‌ زندگی خصوصی عیسی مسیح آن‌قدر جذابیت نداشت که شخصیت‌ها مدام درباره‌اش حرف بزنند و شاید بخشی هم به این دلیل که کارِ فیلمسازها راحت‌تر می‌شود و پرداختیِ سینما هم که جیب را قلنبه‌تر می‌کند. دست بر قضا، این ضرباهنگِ تند در «نماد گمشده» و «دوزخ» آزاردهنده نیست که هیچ، به نظرم جذابیت کار را بالا می‌برد و کمک می‌کند رمان واقعاً هیجان‌انگیز شود. من که این دو رمان را بیشتر از «راز داوینچی» دوست دارم. یعنی شاید سوم این‌که واقعاً خواسته رمان‌هایش خواندنی‌تر باشند.
فقط امیدوارم یادمان باشد پرفروشی هیچ کتابی یا تلاش نویسنده برای فروختن لزوماً بد یا خوب نیست. مهم‌تر از هر چیزی، هنر لذت‌بردن از داستان است و بس.