نگاهی به «روزِ انگشت» سروده مجتبا پورمحسن


همین مرور را در ویژه‌نامه‌ی شب یلدای وب‌سایت «مرور» بخوانید


...

یعنی نه این‌که بی‌هدف بزنی بیرون و خبر نداشته باشی

          که تنهایی‌های زیادی بی‌هدف زده‌اند بیرون

 

مشکل همین است

تنهایم

و نمی‌فهمم چه‌طور آدم تنها می‌شود

ص 22

 

جهانِ شعر

 

از سال 1379 که اولین دفتر شعر  مجتبی  پور محسن «من می‌خواهم خودم را تصادف کنم، خانم پرستار» منتشر شد تا به امروز، زمان زیادی گذشته است اما نشانه‌هایی ثابت بر شعرهای پورمحسن باقی مانده‌اند. او جزو شاعرهایی است که قائل به حضور راوی در شعر است. در بیشتر مواقع حتی می‌توان این راوی را خود او دانست.

او همچنین قائل به حضور مکانی مشخص بر شعرهایش است، اغلب هم رشت. شهری که در آن به‌دنیا آمده و زندگی خود را در آن می‌گذراند. شعرهایش هم بیشتر آپارتمان‌نشینی است و با زندگی امروز شهری، ارتباط مستقیم دارد. سوژه غالب بر شعرهایش هم تلاش است بر درک زندگی، درک تنهایی و دست و پنجه نرم کردن با موضوع مرگ. همچنین او با عشق همیشه درگیر می‌شود، عشقی که موضوع آن غیبت محبوب است.

 

نترس

نه گربه عطسه‌ زده

نه شاه علیه مصدق کودتا کرده

اتفاق بزرگ‌تری افتاده

برگرد و نگاه کن

پنج سال است که

برف رد پای کفش‌های تو را

در کنار رد پای کفش‌های من

پر کرده است

و این خودش کم اتفاقی نیست

ص 16

 

روزِ انگشت

کتاب کوتاه است، زبان ساده‌ای دارد و در یک نشست می‌شود آن را خواند اما این چیزی از ویژگی‌های کتاب کم نمی‌کند. به‌نسبت کارهای قبلی پورمحسن، این کتاب ارتباط بیشتری با خواننده‌اش برقرار می‌کند چون از پیچیدگی‌های زبانی‌اش کاسته شده است. در اینجا شاعر بیشتر از آنکه بخواهد توانایی‌های قلم خود را نشان بدهد، سراغ سوژه‌هایش رفته و تلاش کرده آن‌ها را با بیانی شیواتر عرضه کند.

پختگی زبانی شعرها، در کنار این موضوع اهمیت پیدا می‌کند که چقدر انتشار کتاب شعر در ایران کار سختی است. از یک سو، وزارت فرهنگ و ارشاد بیشترین سخت‌گیری‌ها را بر شعر امروز ایران اِعمال می‌کند. از سویی دیگر نشرها همیشه نگران بازگشت سرمایه خود هستند و به جز چند نشر اصلی تهران، بقیه خود سرمایه‌گذاری نمی‌کنند برای انتشار کتاب.

پورمحسن در بیش از یک دهه قدم به قدم به‌سختی تلاش کرده تا کتاب‌هایش چاپ بشود. بعد از «من...»، در 1383 «آدم در دم مرد: هوا خراب است» را منتشر کرد. 1385، «هفت‌ها: مجوعه شعر» و 1388 «تانگو تک‌نفره» مجموعه شعر». ناشر همگی هم هزاره سوم اندیشه بود.

در ابتدا پورمحسن دوست‌دار محتوایی غریب در فضای زبانی ناشناخته بود. سعی می‌کرد متفاوت باشد و این را در عنوان اولین کتاب‌هایش هم می‌توان دید. بعدها ساده‌تر شد، بیشتر به‌سطح فکری خواننده‌هایش نزدیک شد. این موضوع هم در عنوان کتاب‌های بعدی‌اش مشهود است. حالا به ترکیبی از هر دو رسیده است: ساده است اما پیچیده است، همین ترکیب ختم به عنوان کتاب جدید می‌شود: روزِ انگشت. کتابی که ساده است اما نباید فریبِ سادگی‌اش را خورد.

حالا در این دفتر با مجموعه‌ای از سوژه‌های محبوب پورمحسن در شعر روبه‌رو می‌شویم: مرگ، موضوعی است که شاعر حضورش را همیشه احساس می‌کند و در موردش کنجکاو است، می‌خواهد آن را بشناسد. همان‌طور که تلاش برای درک تنهایی هم بخشی پایه‌ای از کتاب را شکل می‌دهد. این‌ در کنار همدیگر، سوژه دیگر محبوب او، ترس را پیش می‌کشند. ترس همراه خود نگرانی را می‌آورد.

تمامی این احساس‌های درونی شاعر، در کنار وضعیت سیاسی و اجتماعی جامعه ظاهر می‌شوند و لوکیشنی برای خود دارند. از مترو گرفته – مخصوصاً ایستگاهی به‌ نام دولت‌آباد – و شهر که در اینجا بیشتر رشت است. سیاست هم از کیهان حضور دارد تا مصدق. کلمه‌هایی ساده که هر کدام معنایی پیچیده را پیش می‌کشند.

همچنین در تمامی این سوژه‌ها، راوی حاضر است، خواه شاعر باشد یا بدل‌های فکری او. راوی حاضر است و سوال می‌پرسد و پاسخ می‌دهد و تصویرها را نشان خواننده‌اش می‌دهد. انگار شاعر نشسته باشد و تماشا می‌کند زمان می‌گذرد، نگاه می‌کند به مردم، به زندگی و بی‌اهمیتی و پوچی تمامی چیزها.

شاعر در عین حال، علاقه به گذشته هم دارد. این را می‌توان در لحن خطابه‌وار برخی شعرها متوجه شد. انگار پورمحسن بر سکوی خطابه بالا رفته باشد و حالا مهم نیست ایران باشد یا روم باستان. البته شاعر بودن او همیشه زیر نگاه سخت‌گیر وزارت ارشاد است ولی اهمیتی ندارد. شاعر شعر خودش را می‌گوید و در بیشتر مواقع موفق به انتشار آن نیز می‌شود.

درنهایت تمامی کتاب به موضوع عشق ختم می‌شود و حضور و غیبت محبوب. در بعضی‌جاها محبوب حاضر است و همراه خود خوشخبتی و آرامش می‌آورد. دیگر جاها غایب است و غیبت او راوی را وادار به حرکت می‌کند تا از سکوت و تنهایی بگریزد و بگردد دنبال آرامش و خوشبختی گم گشته. تمام این‌ها به زمان شاعری می‌رسند، به شعری که «روز انگشت» را شکل می‌دهد برای خواننده‌ای که حالا با زبانی پخته، ساده و دل‌نشین روبه‌رو است برای تماشای زندگی.

 

چمدانم را می‌بندم

از کتابخانه‌ای که دست تو روی عطف کتاب‌هایش جا

                                                          مانده

چند کتابی را که می‌توانم با خودم ببرم برمی‌دارم

فندکی را که هدیه تولدم بود، جا می‌گذارم

برای آخرین بار به گلدان گل مصنوعی آب می‌دهم

بطری آب را که رد ماتیک هنوز رویش مانده، سر

                                                    می‌کشم

نه، حواسم هست

قرص‌هایم را هم گذاشته‌ام توی زیپ چمدان

از خانه می‌زنم ییرون

می‌روم که ترکت کرده باشم

...

ص 64 کتاب

چهار شعر از چارلز بوکافسکی


همین ترجمه‌ها را در ویژه‌نامه شب یلدای وب‌سایت «مرور» بخوانید


چارلز بوکافسکی، از مشهورترین نویسنده‌ها و شاعرهای معاصر آمریکا است و بسیاری معتقدند که او از بانفوذترین و خودمانی‌ترین شاعران و نویسندگان قرن هم بوده. او در سال 1920 از پدری آمریکایی و سرباز و مادری آلمانی در آندرناخِ آلمان متولد شد. سه ساله بود که به لس‌ آنجلس آمریکا آورده شد و پنجاه سال در همین شهر زندگی کرد. بیست‌وچهار ساله بود که اولین داستان کوتاه‌اش را منتشر کرد و در سی‌وپنج سالگی نوشتن شعر را شروع کرد. او در سن هفتاد و سه سالگی و در 9 مارچ 1994 بر اثر سرطان خون در سان پِدروِ کالیفرنیا درگذشت، درست زمانی کوتاه بعد از آن‌که نوشتن آخرین رمان‌اش را تمام کرده بود.

 

چارلز بوکافسکی در طول سال‌های عمرش چهل‌وپنج کتاب منتشر ساخت: شامل هفت رمان، ده مجموعه داستان کوتاه و بقیه دفترهای شعر. بعد از مرگ او، هم‌چنان کتاب‌هایی از نوشته‌های تاکنون منتشر نشده‌ی او به بازار آمده و باز هم خواهند آمد، شامل شعرها، داستان‌ها و نامه‌هایی که تاکنون دیده نشده بودند. نوشته‌های او به ده‌ها زبان ترجمه شده و محبوبیتی فراگیر در کل جهان دارند.

 

 

 

1

 

پرنده‌ی مقلد

 

 

 

پرنده‌ی مقلد دنبال گربه افتاده بود

 

توی تمام تابستان

 

تقلیدش می‌کرد تقلیدش می‌کرد تقلیدش می‌کرد

 

مسخره می‌کرد و عشوه می‌کرد؛

 

گربه زیر صندلی‌های ایوان می‌خزید

 

دمش سیخ مانده بود

 

و حرف‌هایی خیلی عصبانی به پرنده‌ی مقلد می‌زد

 

که من کلاً نمی‌فهمیدم.

 

 

 

دیروز گربه آرام در خیابان گام برمی‌داشت

 

پرنده‌ی مقلد زنده بین دندان‌هایش بود؛

 

بال‌هایش خمیده بود، بال‌های زیبایش خمیده بود و می‌لرزید.

 

پرهایش مثل پاهای زن از هم جدا افتاده بودند،

 

و پرنده دیگر نمی‌توانست تقلیدش کند،

 

التماس می‌کرد، خواهش می‌کرد

 

اما گربه

 

در میان قرن‌ها در سکوت گام برمی‌داشت

 

به هیچ‌چیزی فکر نمی‌کرد.

 

 

 

دیدم گربه‌ی زرد زیر ماشینی خزید

 

پرنده بر دهانش بود

 

التماس می‌کرد به مکانی دیگر رها شود.

 

 

 

تابستان تمام شده بود.

 

 

 

2

 

در پیاده‌رو و زیرِ آفتاب

 

 

 

اخیراً پیرمردی را در شهر می‌دیدم

 

یک کوله‌پشتی گنده حمل می‌کرد،

 

عصا به‌دست می‌گرفت

 

و بالا و پایین خیابان‌ها را طی می‌کرد

 

و پشت‌اش زیر بارِ کوله خم شده بود.

 

 

 

مرتب او را می‌دیدم.

 

 

 

فکر می‌کردم، اگر فقط این کوله‌اش را رها می‌کرد،

 

یک شانسی داشت، شانس خیلی گنده‌ای نبود

 

اما بالاخره یک شانسی داشت.

 

 

 

و تو یک بخش خشن شهر هم بود – تو هالیوودِ شرقی.

 

تویِ هالیوودِ شرقی یک تکه استخوان خشک را هم

 

مفت و الکی دست کسی نمی‌دهند.

 

 

 

گم شده بود. با اون کوله‌پشتی‌اش.

 

توی پیاده‌رو و زیرِ آفتاب.

 

 

 

فکر کردم پیرمرد محضِ رضایِ خدای بزرگ،

 

این کوله‌پشتی‌ات را ول‌اش کن.

 

 

 

بعد به رانندگی‌ام ادامه می‌دادم،

 

به مشکلاتِ خودم فکر می‌کردم.

 

 

 

آخرین مرتبه که او را دیدم دیگر راه نمی‌رفت.

 

ده و نیم صبح بود در بِرانسونِ شمالی بود و

 

خیلی گرم بود، وحشتناک گرم بود و خمیده

 

بر لبه‌ی پیاده‌رو نشسته بود،

 

و کوله‌پشتی را هنوز بر پشت‌اش داشت.

 

 

 

سرعت کم کردم تا صورتش را ببینم.

 

یکی دو تا مرد را توی زندگی‌ام دیده بود

 

با همین نگاه توی صورت‌هایشان.

 

 

 

سرعتم را زیاد کردم و رادیو را روشن گذاشتم.

 

 

 

این نگاه را می‌شناختم.

 

 

 

می‌دانستم هیچ‌وقت دوباره او را نخواهم دید.

 

 

 

3

 

فیل‌هایِ ویتنام

 

 

 

بهم می‌گفت اول با بمب و تفنگ

 

سراغِ فیل‌ها رفته بودند،

 

می‌توانستی نعره‌هایشان را ورای تمام صداهای دیگر بشنوی؛

 

اما خُب تو اوج می‌گرفتی تا از آسمان مردم را بمباران کنی،

 

هیچ‌وقت هم درست چیزی نمی‌دیدی،

 

فقط از بالا می‌دیدی نوری به پایین می‌رود

 

اما وقتی سراغِ فیل‌ها می‌رفتی

 

می‌توانستی درست تماشا کنی چی می‌شود

 

و نعرهایشان را هم خوب می‌شنیدی؛

 

به رفیق‌هایم می‌گفتم هی گوش کنید

 

این کارتان را تمام کنید دیگر؛

 

اما فقط بهم می‌خندیدند

 

و فیل‌ها هم تکه‌پاره می‌شدند

 

خرطوم‌هایشان کنده می‌شدند (البته اگر همان اول خرطوم‌ها ریزریز نشده بودند)

 

دهانشان را باز می‌کردند

 

خیلی از هم باز می‌کردند

 

و پاهای کلفت خنگ‌شان رو به هوا جفتک می‌پراند،

 

همین‌طور که خون از حفره‌های گنده بدن‌شان بیرون می‌زد.

 

 

 

بعد ما پروازکنان دور می‌شدیم،

 

ماموریت‌مان تمام شده بود.

 

همه کارهایمان را کرده بودیم:

 

کاروان‌ها، انبارها، پل‌ها، مردم، فیلم‌ها و

 

بقیه‌ی چیزهایی که اونجا بود.

 

 

 

بعدها بهم می‌گفت من

 

احساس خیلی بدی

 

نسبت به فیل‌ها داشتم.

 

 

 

4

 

شعرِ شبی تاریک

 

 

 

می‌گفتند بهم که

 

هیچ‌چیزی هرز نمی‌رود:

 

یا همین بود

 

یا

 

همه‌چیز داشت فقط هرز می‌رفت.

یادی از عباس نعلبندیان؛ بازچاپ همه آثار نمایشنامه‌نویس ایرانی در لندن


همین یادداشت را در این لینک هم می‌توانید بخوانید


به عباس نعلبندیان می‌گفتند "پسرک روزنامه‌فروش". او در ۱۳۲۶ در تهران‌زاده شد و از ۱۸ سالگی می‌نوشت، هرچند بیشتر او را در خیابان فردوسی جنوبی در دکه پدرش به‌خاطر می‌آورند که کتاب می‌خواند و کار می‌کرد.

نعلبندیان با نمایشنامه‌ "پژوهشی ژرف و سترگ در سنگواره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند" جایزه اول مسابقه نمایشنامه‌نویسی نسل جوان در جشن هنر شیراز از آن خود کرد و کمی بعد به اداره نمایش در تلویزیون رفت. نمایشنامه‌هایش تا انقلاب بهمن ۵۷ منتشر می‌شدند و در کارگاه نمایش روی صحنه می‌رفتند.

بعد از انقلاب ۱۳۵۷ حدود ۴۰ روز در زندان بود، بعد به انزوا روی آورد و در ۴۲ سالگی خودکشی کرد. هنوز هم مشخص نیست او را به چه اتهامی بازداشت کردند و چرا بعد از بازگشت از زندان به سکوت روی آورد.

"دیگرانِ عباس نعلبندیان" مجموعه‌ای است از ۴۴ مقاله به قلمِ چهره‌های نام‌آشنای معاصر فرهنگ که پیرامون زندگی، آثار عباس نعلبندیان و بازخوردهای آن در زمان انتشارش و بعد از درگذشت او تا به امروز نوشته شده و به کوشش جواد عاطفه و عاطفه پاکبازنیا منتشر شده است.

این کتاب را انتشارات اچ‌اند‌اس مدیا در لندن در ۴۴۵ صفحه منتشر کرده، جلد دوم مجموعه آثار، نمایش‌نامه‌ "ناگهان، هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله مات بسیف الله" را نیز مانند تمامی ۱۴ جلد بعدی، همین ناشر منتشر خواهد کرد.

هر ۴۵ روز یک جلد از این مجموعه منتشر خواهد شد تا بعد از گذشت یک سال و نیم، زندگی و آثار نعلبندیان در دانشگاه سواز لندن در نشستی چند روزه بررسی شود و این پروژه به سرانجام خود برسد.

جواد عاطفه می‌گوید: "زمانی می‌شود از قدرت فرهنگی مردم یک سرزمین صحبت کرد که اجازه دهیم نسل‌های بعدی بزرگان فرهنگ و هنر و اندیشه‌اش را بشناسد و آن ‌را درک کند. البته اعتراف می‌کنم که این کار ما تنها یک اغاز است که باید توسط دیگران ادامه پیدا کند تا تاثیرش ذاتی و در عمق ذهن و روح مردمان نهادینه شود."

پس از بیش از سه دهه، اکنون نام عباس نعلبندیان، نمایشنامه‌نویس و داستان‌نویس فقید ایرانی از انزوا بیرون آمده است. حالا کسی مانند عاطفه پاک‌بازنیا فکر می‌کند: "بله، قطعاً نمایش در این خاک، آغازی هم دارد. اما این آغاز به کجا رسیده بود؟ پرسشی دیگر! هر چه بیشتر این کتاب را می‌خواندم، بیشتر می‌فهمیدم که چقدر تاریخمان را فراموش کرده‌ایم و چه پُرطمطراق به امروزی می‌بالیم که‌‌ همان گذشته‌ از یاد رفته‌مان است. چطور باید این گذشته را مرور کرد؟"

تئاترِ پیشگام

کنکاش‌های معدودی در تاریخ تئا‌تر ایران صورت گرفته است. بهرام بیضایی با "نمایش در ایران" راه را باز کرد و در چند سال گذشته، برخی ناشران در تهران چند کتاب در تاریخ تئا‌تر ایران به بازار فرستاده‌اند. هرچند کتاب‌های منتشر شده در تهران، در بند سانسور اسیر مانده‌اند و نعلبندیان جزو چهره‌هایی است که اجازه انتشار آثارش، یا بررسی آثارش را در این بند‌ها پیدا نخواهند کرد. او را به عنوان پیشگام تئا‌تر آبسورد در ایران می‌شناسند. صحبت از این می‌شود که او با نوشته‌هایش توانسته است تصویری مدرن و بدیع عرضه کند. او را با ساموئل بکت مقایسه می‌کنند و با هارولد پینتر.

عاطفه و پاک‌بازنیا نام ویراستار بر خود نگذاشته‌اند، هرچند آنان کار خود را محدود به این ساخته‌اند تا مقالات را جمع‌آوری کنند و کنار همدیگر بچینند، اصلاح کنند و در اختیار خواننده قرار بدهند. مقالات در کتاب فاقد بخش‌بندی هستند، خلاصه‌ای از آن‌ها در ابتدای مقاله یا در انتهای کتاب موجود نیست. پس خواننده می‌بایست از ابتدا تا انتها، کتاب را بخواند، یا اینکه بر اساس نام نویسنده‌ها تصمیم بگیرد کدام بخش کتاب برایش مفید‌تر خواهد بود. نبود نمایه نیز کار خوانندگان را در مراجعه دوباره به این کتاب سخت می‌‌کند.

عاطفه در این مورد می‌گوید: "ویراستاری کتاب روند خاصی نداشته و همان رویه‌ سنتی ویرایش بر آن اعمال شده. نشر ایرانی خارج از کشور هم که به دلیل شرایط بد مالی و محدودیت‌های نیروی متخصص امکان حرکت‌های بطنی و ریشه‌ای را ندارد. ناشر، کتاب را آماده از ما تحویل گرفت و همان را هم منتشر کرد. آرزوی قلبی من و همسرم این است که شرایطی فراهم شود تا این مجموعه به شکل مناسب خودش، در ایران منتشر شود."

در مسیرِ حرکت

"دیگران عباس نعلبندیان" با معرفی نعلبندیان شروع می‌شود. مقدمه‌ دوم کتاب، شرحی است بر چرایی کار. بعد مقالات به‌دنبال هم می‌آیند. در هر مقاله، زاویه‌ بحث در اختیار نویسنده است هرچند تلاش شده مقالات بر اساس انتشار آثار نعلبندیان جلو برود و به‌تدریج، از اولین حضور رسمی او در تئا‌تر به زمان مرگ او و بعد از مرگ او برسیم.

مقالات را به دو دسته کلی می‌توان تقسیم کرد. نخست، مقالاتی است آمیخته به خاطرات از نام‌هایی که آشنایی نزدیک با نعلبندیان داشته‌اند. مفصل‌تر از همه "سریر سلطنت نیستی" از محمود استاد محمود. مقاله‌ای مفصل که از روزهای دبیرستان نعلبندیان شروع می‌شود و از نوجوانی همراه او پیش می‌رود از دید استاد محمود که خود چهره‌ای تئاتری بود و عاطفه و پاکبازنیا، "دیگران..." را به او تقدیم کرده‌اند.

مقالاتی مانند "مقاله‌ای که باید می‌نوشتم و ننوشتم!" نوشته آیدین آغداشلو نیز در کتاب موجود است که سوگ‌نامه‌ای هستند بر گذشته و متمرکز می‌شوند بر آنچه بر سر نعلبندیان در تمام این سال‌ها گذشت. برخی هم نوشته‌ای بسیار کوتاه می‌شوند مانند "پشت سر مرده نباید حرف زد!" نوشته پرویز پورحسینی هرچند در کوتاهی خود کامل حرف‌شان را می‌زنند.

دسته دوم مقالات، تاثیر گرفته از نعلبندیان هستند. برخی مانند "نگاهی به متن "وصال در وادی هفتم"" از فتح‌الله بی‌نیاز یا "این نوشته، نویسنده را نوشته است!"

نوشته رضا براهنی، دیدگاهی کاملاً تخصصی نسبت به متن پیدا می‌کنند و برخی دیگر بر کلیت آثار او متمرکز می‌شوند مانند "توهم ابزورد نویسی در آثار نعلبندیان" نوشته مهسا دهقان‌پور. در این دسته مقالات، مباحث تخصصی نمایش یا ادبیات برای بررسی متن‌ها یا مجموعه آثار نعلبندیان استفاده می‌شوند.

مقالات کتاب همچنین در سبک نگارشی خود، بسیار متفاوت از همدیگر پیش می‌روند. برخی مانند "جاده یا رنج محتوم بشری یا..." نوشته احسان فکا تبدیل به یک اثری غریب می‌شوند که در آن مقاله در خطوطی ناخوانا تمام می‌شود. برخی نیز تبدیل به یک اثر هنری می‌شوند مانند "در سوگ عباس نعلبندیان (پترونیوس)" نوشته پرویز حضرتی که مانند متن یک نمایشنامه نوشته شده است.

"دیگران..." شروع روندی است با برنامه‌ریزی منسجم. یک سال و نیم دیگر، خواننده‌ مشتاق نعلبندیان حداقل می‌داند دسترسی به کتاب‌های او دارد، دسترسی به تصویر او در ذهن دیگران دارد و حتی نقد و کنکاشی بر آثار او موجود است. در این زمان قرار است ۱۴ جلد کتاب از نعلبندیان و برای او، منتشر شوند.

سه دهه سکوت ختم به نقشی جمعی از گذشته می‌شود، نقشی که می‌تواند راه به آینده باز کند و اجازه دهد تا تئا‌تر مستقل ایران، تئا‌تر جدا از سانسور و جدا از نقش دولت، بتواند گام‌هایی بلند‌تر و کامل‌تر به‌سمت آینده بردارد.

جواد عاطفه می‌گوید: "آن‌قدر فضای پژوهش، تحقیق و جامعه‌ تئاتری ما محدود و خرد است که با هر حرکتی فریاد وامصیبتا از هر طرف به گوش می‌رسد که فلانی فلان کار را کرد و میلیون‌ها پول را به جیب زد. این رفتار در فرهنگ ما آن‌قدر تکراری و عادی است که برخی هنرمندان صاحب‌نامی‌ هم که سال‌ها است در خارج از ایران زندگی می‌کنند، با این نگاه کار را قضاوت و با ارزیابی شتاب‌زده و شخصی قصد سنگ انداختن بر ادامه‌ راه را دارند. با کمال تاسف برای خودم و آن‌ها باید بگویم که متاسفانه من و ما نه منصرف می‌شویم و نه قصد توقف در راهی را داریم که به قیمت روزهای جوانی ما تمام شده. بهتر است شما فکری به حال خودتان کنید. ما پیش می‌رویم..."

بچه‌برفی، نوشته آیووین آیوی



بچه‌برفی

نوشته آیووین آیوی

ترجمه سیدمصطفی رضیئی


تهران، انتشارات مروارید

چاپ نخست: پاییز 1392

434 صفحه. 17600 تومان


صفحه کتاب در وب‌سایت مروارید


دانلود فصل اول کتاب در فرمت پی‌دی‌اف


Pulitzer Prize finalist for fiction

2013 Indies Choice award for debut fiction

2012 UK National Book Award winner International Author of the Year

2013 PNBA Book Award winner


وب‌سایت رسمی کتاب

 

نلسون ماندلا، کتاب و جهانی که او ساخت


منتشر شده در روز آنلاین


نلسون ماندلا از برجسته‌ترین نام‌ها در زمینه اخلاق انسانی و همچنین یکی از برجسته‌ترین رهبران سیاسی جهان امروز محسوب می‌شد و حتی پیش از درگذشت او، تبدیل به یک نام کلاسیک در زمینه فرهنگ و اخلاق و فلسفه شده بود. او قهرمانی است بین‌المللی که تمام طول عمر خود را معطوف به نبرد علیه سرکوب نژادی در افریقای جنوبی ساخته بود و این تلاش‌ها برایش سرگونی رژیم آپارتید، جایزه نوبل صلح و ریاست‌جمهوری نظام جدید کشور خود را به ارمغان آورد. او بیشتر از یک ربع قرن را در جزیره‌ روبین در نزدیکی کیپ‌تاون در زندان گذراند و در سال 1990 پیروزمندانه از زندان آزاد گشت و از آن زمان مرکز توجهات در دنیای سیاست و فرهنگ باقی ماند. او را امروز چهره‌ای مرکزی در نبرد به نفع حقوق بشر و برابری نژادی می‌بینند. از او پنج کتاب به یادگار باقی مانده است که در این متن معرفی می‌شوند.

 

1 – راه طولانی به آزادی

Long Walk to Freedom: The Autobiography of Nelson Mandela

خودنوشت او، اثری تکان‌دهنده و درعین‌حال الهام‌بخش. کتاب از لحظه انتشار توانست جای خود را در میان یکی از بهترین خودنوشت‌های چهره‌های برجسته سیاست امروز، باز کند و تبدیل به یک پرفروش در بسیاری از کشورها شد و چند ترجمه از آن نیز به زبان فارسی، آماده انتشار شد. نلسون ماندلا در این کتاب برای نخستین مرتبه، داستان زندگی شگفت‌انگیز خود را باز می‌گوید و در کنار آن، حماسه‌ای از نبردها، عقب‌نشینی‌ها و امیدهای تازه را باز می‌گوید تا به فصل پیروزی نهایی برسد.

کتاب در زندان شروع می‌شود و تا چندین ماه بعد از آزادی او در سال 1990 را دنبال می‌کند. کتاب در 1990 نوشته شده بود ولی در سال 1994 منتشر شد. این کتاب 700 صفحه‌ای، ماندلا داستان خود را از زندگی کودکی تا سال‌های زندان باز می‌گوید. نسخه سینمایی این کتاب در سال 2013 و در فاصله‌ای نزدیک به درگذشت ماندلا، اکران شد و در این فیلم ادریس اِلبا، هنرپیشه اهل افریقای جنوبی، نقش ماندلا را بازی کرده است. کتاب تا به امروز، تاثیرگذارترین کتاب ماندلا باقی مانده است، همان‌طور که خود می‌گوید: "دیگر جرات تاخیر ندارم، چون راه طولانی هنوز به پایان خود نرسیده است". او این انتظار برای به پایان رساندن راه را از طریق کتاب، به خواننده‌اش منتقل می‌سازد.

 

2 – گفت‌وگوهایی با خویشتن

Conversations with Myself

کتاب، گزیده‌ای است از آرشیو شخصی نسلون ماندلا شامل بر نامه‌هایش، یادداشت‌های روزانه‌اش، گفت‌وگوهای ضبط شده‌اش و روزنوشت‌های زندان و از طریق خوانش این کتاب می‌توان به تمامی جنبه‌های گوناگون زندگی فردی و اجتماعی ماندلا دست یافت. خوانندگان کتاب، اثر را الهام‌بخش و زندگی‌گونه یافته‌اند. همان‌طور که ماندلا خود می‌نویسد، "آگاهی به اینکه در روزگار خودتان توانسته‌اید وظیفه‌تان را به سرانجام برسانید و به تمامی انتظارات موجود از یک انسان برسید، خود بسیار ارزشمند است".

 

3 – داستان‌های فولکولیک افریقاییِ محبوبِ من

Favorite African Folktales

نلسون ماندلا در تلاش برای حمایت از فرهنگ بومی افریقا، مجموعه‌ای از 32 داستان فولکولیک را انتخاب کرده است، داستان‌هایی کهن یا نو، آن‌ها را از فرهنگ‌های مختلف قاره افریقا برگرفته است و داستان‌هایی بسیار غنی محسوب می‌شوند. ماندلا خود این کتاب را "چکیده‌ای از حیات افریقا" خوانده است. در نقشه افریقا که بنگرید، می‌بینید داستان‌ها از کشورهای مختلفی مانند موروکو، نیجریه، کنیا و سوازیلی‌لند برگرفته شده‌اند. در کنار آن‌ها حکایت‌ها و اسطوره‌های و گوناگونی در قامت داستان‌هایی برای کودکان و بزرگسالان عرضه شده‌اند. ماندلا مقدمه کتاب را نگاشته است، "آرزویم این است که صدای داستان‌گویان در افریقا هیچ‌گاه نمیرد".

 

4 – نلسون ماندلا: در کلامِ خود

Nelson Mandela: In His Own Words

مجموعه‌ای از سخنرانی‌های ماندلا که بر اساس سوژه، طبقه‌بندی شده‌اند. سوژه‌ها شامل بر "نبرد برای رسیدن به آزادی"، "کار سنگین سازش" و "ساخت ملت، مذهب، تحصیل و فرهنگ" می‌شوند (مثلاً سخنرانی با عنوان "موسیقی، رقص و شعر"). این سخنرانی‌ها لحظه‌هایی مهم و حیاتی در زندگی ماندلا و تاریخ افریقای جنوبی را شامل می‌شوند. از مهم‌ترین آن‌ها سخنان ماندلا در دفاع از خود در دادگاه ریونیا است که در آن از ماموریت خود در مورد افریقای جنوبی صحبت می‌کند و حرف از حقایق موجود و تلاش برای همبستگی می‌گوید.

 

5 – راه طولانی به آزادی (نسخه مخصوص کودکان و نوجوانان)

Long Walk to Freedom (adapted for Children)

ماندلا خود گفته است، "آموزش قدرتمندترین ابزاری است که می‌توانید از آن برای تغییر جهان سود ببرید". او درست می‌گوید – و این یک دلیل آن است که تلاش کرده بود آموزه‌هایش را از طریق داستان، با کودکان و نوجوانان نیز تقسیم کند. کریس وان ویک، این نسخه از کتاب "راه طولانی به آزادی" را بر اساس زندگی‌نوشت ماندلا برای خواندن به کودکان آماده کرده است. نوشته‌ها کوتاه همراه با نقاشی‌های رنگی از پَدی بومیا هستند و تاریخی آموزنده را همراه خود عرضه می‌کنند. این کتاب را برای کودکانی هشت ساله و با سنینی بالاتر، به فروش می‌رسانند.

 

دیگر کتاب‌ها:

در مورد ماندلا کتاب‌های گوناگونی نوشته شده است. از مشهورترین آن‌ها، "ماندلای جوان: سال‌های انقلاب" نوشته دیوید جیمز اسمیت است که در سال 2010 توسط انتشارات لیتل، براون منتشر شد. روزنامه‌نگار و نویسنده بریتانیایی، در این کتاب به سال‌های جوانی ماندلا و اوج گرفتن او در دنیای سیاست تا زمان زندانی شدن او، می‌پردازد.

همچنین با مجوز ماندلا، زندگی‌نامه او را با عنوان «ماندلا»، جان باترزبای نوشته است و انتشارات هارپر کالینز در سال 2011 کتاب را عرضه کرد. در اینجا دوست قدیمی ماندلا، سامپوسن، همراه نویسنده می‌شود تا بیشتر نگاهی به زندگی خصوصی ماندلا انداخته شد. کتاب ابتدا در 1999 منتشر شد و اخیراً نسخه‌ای تازه از آن را نویسنده به بازار فرستاد.

"ماندلا: پرتره‌ای رسمی" را مک ماهارج، مایک نیکول، احمد کاتارادا، تیم کوزینز در سال 2006 توسط انتشارات بلومزبری عرضه کرده‌اند و در اینجا 60 مصاحبه با خانواده‌ ماندلا، دوستان صمیمی او، همکاران و رفیق‌های مبارز سابق او همراه با بسیاری دیگر از چهره‌های برجسته جهان امروز عرضه شده است. مقدمه کتاب را بیل کلینتون نوشته است و مقدمه دوم را دِزموند توتو. 250 تصویر نیز ضمیمه کتاب شده است.

در سال 2000 نیز لولی کالینیکوس و دیوید کروت، کتاب "جهانی که ماندلا ساخت: دنبال کردن گنجینه" را نوشتند. این دو با نگاهی جغرافیایی، بسیاری از مکان‌ها را دنبال کرده‌اند که به زندگی ماندلا نقش داده‌اند. کتاب "یک زندانی در باغ" را انتشارات پنگوئن در سال 2005 نوشته سارا گروز منتشر ساخت. در این کتاب مستند به 27 سال زندان ماندلا در جزیره روبین پرداخته می‌شود، شامل بر تصویرهایی که پیشتر از او منتشر نشده بودند.

دیگر کتاب‌های نوشته شده با موضوع ماندلا عبارت هستند از: "زندان‌بان‌ِ نلسون ماندلا" نوشته مایکل نیکول. "نلسون ماندلا: زندگی در تصویرهای کارتنی" نوشته هری داگ‌مور، استیفن فرانسیس و ریکو دیوید فیلیپ. "راه ماندلا؛ درس‌هایی از زندگی، عشق و شجاعت" نوشته ریچارد استنگِل. "نلسون ماندلا به بیان خود" زندگی‌نامه‌ای بر اساس نقل‌قول‌هایش تهیه شده توسط بنیاد نلسون ماندلا؛ "در کلام نلسون ماندلا" نوشته جنیفر کریز-ویلیامز، "قربانی: نلسون ماندلا و بازی کشورسازی" نوشته جان کارلین، گاکویتیا کواستِکیایی: مزه‌هایی از آشپزخانه نلسون ماندلا" نوشته خولیسوا ندیایا، "در عطش آزادی: داستان غذا در زندگی نلسون ماندلا" نوشته آنا تریپیدا را می‌توان نام برد.

هیمالیای دلتنگی: دوریس لسینگ که می‌نوشت


همین یادداشت را در وب‌سایت روزآنلاین بخوانید


آکادمی سوئد در سایت رسمی خود درباره دوریس لسینگ نوشت: "حماسی‌ترین تجربه‌های زنانه که همراه با قدرت تردید، شور و دوراندیشی، تمدن از هم گسیخته ما را در معرض موشکافی قرار داده‌اند." لسینگ مسن‌ترین انسان برنده نوبل ادبیات در تاریخ و برنده سال ۲۰۰۷ این جایزه شد. تا آن زمان، بیشتر از ۵۰ رمان لسینگ منتشر شده بودند و در کنار آن، آثاری در زمینه‌های شعر، نمایشنامه، متون ادبی، زندگی‌نامه و داستان‌کوتاه نیز منتشر ساخته.

لسینگ در ۱۹۱۹ در غرب ایران متولد شد و تا پیش از ازدواج، نام دوریس مِی تایلر را بر خود داشت. کودکی خود را در مستعمره رودزیا (امروز با نام زیمباوه شناخته می‌شود) گذراند، والدین‌اش بعد از پایان جنگ جهانی اول، به این سرزمین رفتند و در آنجا مقیم شدند. خود تا جوانی در این سرزمین بود و بعد برای زندگی به  اروپا رفت و در شهر لندن سکنی گزید و تا زمان مرگ خود در ۱۷ نوامبر ۲۰۱۳، در آپارتمانی در همین شهر زندگی کرد.

تمام عمر دیوانه‌وار کتاب می‌خواند: ابتدا هم کتابخوانی را با کلاسیک‌های ادبی شروع کرد که یک کلوب کتاب در لندن برایش به آفریقا می‌فرستاد. هرچند کودکی ناآرامی را گذراند و هر از چند گاهی از خانه می‌گریخت. رابطه خوبی با مادر خود نداشت و پدر او، یک معلول جنگ جهانی اول، همیشه دلمشغول گذشته بود: در یک نبرد در جنگ، تنها او در میان هم‌قطارهایش زنده باقی مانده بود و تا روز مرگ، فکر آن نبرد او را رها نمی‌کرد.

در کودکی، دوره‌ای نسبت به وزن خودش دچار وسواس شد و یک دوره طولانی رژیم کره بادام‌زمینی با گوجه‌فرنگی گرفت، هرچند بعدها رابطه‌ای راحت با ظاهر و بدن خود پیدا کرد. تاثیر این رژیم چند ماهه بر او گسترده بود: عاقبت خانه و مدرسه را رها کرد و در ۱۵ سالگی با فرانک ویندسون ازدواج کرد. آن زمان او ۱۹ سال‌اش بود و این دو همدیگر را در هنگام کار در سالیسبری دیده بودند. از او صاحب دو فرزند شد و دچار وضعیتی گشت که خود "هیمیالیای دلتنگی" برای مادری جوان و تنها مانده با زندگی می‌خواند.

در ۲۶ سالگی، در سال ۱۹۴۵، از همسر اول خود جدا شد و با گاتفرید لسینگ ازدواج کرد، یک کمونیست که کلوب کتاب چپ را می‌گرداند. خود می‌گوید: "این ازدواج، وظیقه انقلابی‌ام بود." آن‌ها یک پسر به‌دنیا آوردند، پیتر. چهار سال بعد، در ۱۹۴۹ این زوج از همدیگر جدا شدند، هرچند لسینگ، نام فامیلی همسر دوم را بر نام خود باقی گذاشت، هرچند انجام چنین کاری برای یک زن فمینیست، عجیب به‌نظر می‌رسید، با این وجود، لسینگ هیچ‌وقت یک فمینیست معمولی به شکل مرسوم خود نبود. او درحقیقت هیچ‌وقت در هیچ‌چیزی یک زن معمولی به شکل مرسوم خود نبود.

او در همان سال همراه با پیتر و دست‌نویس اولین رمان خود، وارد خاک انگستان شد. "علف‌ها می‌خوانند" در سال ۱۹۵۰ منتشر شد، در آن زمان ۳۱ سال داشت. داستان آن در رودِزیا می‌گذرد و زندگی کشاورزی سفیدپوست و فقیر را همراه با همسرش را دنبال می‌کند در رابطه با خدمتکار رنگین‌پوست‌شان. رمان نویدبخش آینده‌ای ادبی بود و رسوم نژادپرستانه زمانه را به چالش می‌کشید، همچنین توانایی نویسنده در تکنیک‌های ادبی را نشان می‌داد.

هرچند رمان لبریز از رنگ و بوی مرغزارهای آن سرزمین بود، بااین‌حال شباهت‌هایی فراوان به رمان‌نویس‌های روسی از خود نشان می‌داد که لسینگ در آن زمان شیفته‌شان بود، مخصوصاً ادبیات تولستوی و داستایوفسکی. هرچند نویسندگی یعنی نویسنده باید خودخواه باشد. برای پنج سال بعدی او به خانواده‌ای مقرری پرداخت می‌کرد تا عصرها و شب‌ها مراقب پیتر باشند و خود می‌نوشت. خود می‌گوید: "وقتی بچه‌ای دور و اطراف تو باشد نمی‌توانی بنویسی. اصلاً خوب نیست. آدم بیخودی عصبی می‌شود."

در لندن خود را دلمشغول حلقه ادبی شهر کرد، در آن زمان دوست جان برگز، جان آزبورن، برتراند راسل و آرنولد وِسکر بود. در آن زمان به آشپزی و مهمانی‌هایش بین افراد حلقه ادبی، شهرت یافته بود. او را شبیه به بهترین شخصیت‌های داستانی‌اش توصیف می‌کردند: مراقب دوستان‌اش بود، هوشمندی خارق‌العاده‌ای از خود نشان می‌داد، اصلاً هم با کسی شوخی نداشت. وقت مبالغه و فریب دیگران، آشکارا بی‌حوصله می‌شد.

یکی از اصلی‌ترین موضوعات ادبی او، آفریقا باقی ماند هرچند کتاب‌هایش همچنین به روابط مردان و زنان می‌پرداخت، صحبت‌های آنان با خود، با همدیگر را دنبال می‌کرد. مباحث سیاسی را نیز در کتاب‌های خود وارد کرده بود و همچنین شیفتگی‌اش به زمانه‌اش، به فمینیست و وضعیت روان و پریشانی‌هایش، همیشه در داستان‌هایش آشکارا باقی ماندند. مشهورترین کتاب‌اش در سال ۱۹۶۲ منتشر شد با نام "دفترچه طلایی" و امروز آن را یک رمان کلاسیک در مبحث فمینیست می‌شناسند. راوی رمان، آنا وُلف، زندگی درونی خود را باز می‌گوید. او زندگی زنان را برابر خواسته‌های خود و خواسته‌های اجتماع از او، به خواننده باز می‌گوید. راوی زندگی‌اش را در چهار دفتر می‌نویسد: سیاه برای نویسندگی، قرمز برای سیاست، آبی برای روزمرگی و زرد برای احساسات شخصی‌اش. "دفترچه طلایی" بیانگر آرزوهای اوست – زمانی که خود را از کلیت جامعه جدا می‌کند و فقط خودش باقی می‌ماند.

در سال ۱۹۵۴ اولین جایزه ادبی خود را برنده شد، جایزه سامرست موآم بعد از آن به جز جایزه بوکر که پنج مرتبه نامزد نهایی آن شد، تقریباً تمامی جوایز ادبی اروپا را در دستان خود گرفت. تقریباً وقتی جایزه نوبل را دریافت کرد، آماده آن بود. خود می‌گوید، "تقریباً به هر شکل ممکن نوشته‌ام، برای همین فکر می‌کنم هیچ دلیلی نبود این جایزه حقم نباشد." از مهم‌ترین جوایز دیگری که برنده شده بود، جایزه دیوید کوهن برای یک عمر فعالیت در ادبیات انگلیسی‌زبان بود. مجله تایم هم در سال ۲۰۰۸، او را در فهرست "پنجاه نویسنده برتر انگلستان از ۱۹۴۵ تاکنون" در رده پنجم جای داده بود.

ادبیات او را به سه دوره تقسیم می‌کنند. دوران کمونیستی (۱۹۴۴ تا ۱۹۵۶) که به‌شکلی رادیکال به مباحث اجتماعی می‌پرداخت (هرچند در رمان "تروریست خوب" دوباره سراغ آن‌ها برگشت)؛ دوران روان‌شناختی (۱۹۵۶ تا ۱۹۶۹) و بعد از آن هم سراغ مبحث علمی‌تخیلی رفت. رمان‌های دنباله‌دار کم ننوشت. "علف‌ها می‌خوانند" اولین رمان او، درنهایت تبدیل به شروع یک رمان چهار‌ جلدی با نام "کودکان خشونت" شد. در نوشتن داستان کوتاه هم گسترده فعال بود و مهم‌ترین داستان‌هایش در مجموعه "داستان‌های آفریقا" جمع‌آوری شده‌اند که بیشتر از هر جایی در رودزیای جنوبی (زیمباوه امروزی) می‌گذرند.

یادگار او، به جز تمامی کتاب‌های منتشر شده‌اش، در مرکز علوم‌انسانی هری رانسوم در دانشگاه تگزارش در آستین، تگزاس، امریکا نگهداری می‌شود. در این مرکز، مجموعه‌ای کامل از دست‌نویس‌ها و نسخه‌های چاپ شده آثار او تا سال ۱۹۹۹ میلادی نگهداری می‌شود. همچنین مجموعه‌ای کوچک‌تر از یادداشت‌ها و دست‌نوس‌های او را کتابخانه مک‌فارلین در دانشگاه تولسا و همچنین دانشگاه آنگولای غربی نگهداری می‌کنند.

خود به نوشتن اعتقادی عمیق داشت و تمامی عمر بر همین اساس زندگی کرد، نوشت و آثار ادبی خود را منتشر ساخت. در انتهای سخنرانی دریافت جایزه نوبل خود در سال ۲۰۰۷ می‌گوید:

"قصه‌گو در عمق وجود هر کدام از ماست. داستان‌‌‌ساز همیشه همراه ماست. فرض کنیم جهان‌مان در جنگی ویران شود، با وحشت‌هایی پر شود که هر کدام از ما به‌راحتی می‌توانیم تصورش کنیم. فرض کنید سیل‌ها شهرهای‌ما را بشورند، دریاها پیش بیایند. اما قصه‌گو همین‌‌جاست، چون این تخیل ماست که به ما شکل می‌دهد، نگه‌مان می‌دارد، خلق‌مان می‌کند – برای خوبی و برای بدی. این داستان‌های ماست که دوباره خلق‌مان می‌کند، وقتی مانده‌ایم، رنج دیده، حتی ویران شده. این قصه‌گوست، رویاساز، اسطوره‌ساز که ققنوس ما می‌شود که ما را دوباره به بهترین شکل نقش می‌زند و به بهترین خلاقیت‌مان می‌افزاید. 

حالا عاشق‌اش باش...، زندگی‌نوشت دوریس لسینگ


همین ترجمه را در وب‌سایت روز آنلاین بخوانید.


توضیح: این متن را دوریس لسینگ بعد از دریافت جایزه ادبی نوبل، برای انتشار در وب‌سایت رسمی نوبل، آماده ساخت و این نسخه‌ای فارسی از متن منتشر شده در سایت رسمی نوبل است.

از خانه‌ي سنگی قدیمی که در آن بدنیا آمدم، منظره‌های کوهستان‌هایی پوشیده از برف، و جلگه‌های خشک که اطراف شهر کوچک را پر کرده‌اند، دیده می‌شدند. یک سرزمین خشک مرتفع. مادرم می‌گفت، لباس‌های شسته که قبل از هشت صبح پهن می‌شدند، خیلی قبل از وقت ناهار خشک شده بودند. دنیای بیرونی در داخل خود خانه هم مشهود بود، در آقای جوانی که خانه را با ما شریک بود، کارمند نفت بود. "آن موقع کلی نفتی آن حوالی بود." به این شکل خودش را معرفی می‌کرد. احتمالا صدای خود اوست که به یاد می‌آورم، اما در سایه‌ی احتمالا صد آمریکایی دیگری‌ست که در آن زمان در این مورد حرف می‌زده‌اند.

سال 1919 بدنیا آمدم. سال‌ها بعد کتابی به دستم رسید، از آن‌هایی که توی جعبه‌های کتاب‌های "کهنه" می‌بینید یا توی مغازه‌های کتاب‌های – زمانی – دست دوم می‌فروشند. توسط یک "تاجر" بریتانیایی نوشته شده بود، به‌وضوح یک مامور یا نوعی جاسوس بود، که آرام در میان ایران آن زمان می‌گشت، در میان قبیله‌ها و روستاها، گوسفندها و چوپان‌ها، سال‌ها پیش این ایران محو شده است. کامل از همه‌ی این‌ها لذت می‌برد، همه‌ی این‌ها مجذوب‌اش کرده بودند، این انزوا از بیرون او را به خود علاقه‌مند ساخته بود، سوالات بی‌شماری پرسید. درباره‌ی کرمانشاه هم نوشته است، جایی که می‌گویند در سال‌های 1918 و 1919 اپیدمی آنفولانزا سرتاسرش را فرا گرفته بود. و جنگ هم در سرزمین می‌وزید، پدر و مادرم خاطرات فراوانی از آن دو سال ِ کرمانشاه در خاطر دارند، اما هیچ چیزی در مورد آنفولانزا یا پناه‌جویان جنگی نمی‌گویند.

اما به یقین یک خاطره از آن زمان هست. پدرم برای کار در بانک (بانک شاهنشاهی ایران) سواره می‌رفت. هر روز صبح بلند می‌شدم، پدرم بر پهلوهایم چنگ می‌زد، تا بر روی اسب، جلوی او بنشینم. مسیر کوتاهی را همراهش سواری می‌کردم، قبل از این‌که وارد جاده‌ی اصلی شود. حالا، چیزی که به یادم دارم قوی، به‌نظر کامل واقعی است. اول از همه بوی اسب و بعد گرمای لیز پنهان که دور من بود و به او تکیه داده بودم، بوی کاپشن‌اش، بوی دود خورده‌ی پشم. و داخل پشم، نوارهایی که طول بدن و شانه‌هایش را طی می‌کردند. تا پای چوبی‌اش را سر جای خود نگه دارند. پا، که اگر به آن ضربه می‌زدی، صدای تق ضعیفی داشت، میراث جنگ بود – میراث سنگرها.

وقتی روح کوچک دختربچه یا پسربچه‌یی را مجذوب اسباب‌بازی‌اش می‌بینید، موجودی را تماشا می‌کنید که مورد هجوم طوفان‌های احساس‌های درونی‌اش قرار گرفته است. جلوی پدرم، محکم اسب را گرفته بودم، صداهای مختلف زنانه، ملتهب‌کننده‌ی طوفان‌های بوها، حرف‌ها و صداهایی بود که می‌گفتند – "محکم اسب را بگیر، از رویش نیفتی." آرام به سمت درب‌های بزرگ می‌راندیم، اسب ناشیانه زیر من حرکت می‌کرد، نوارهای پای چوبی پدر بر پشتم فرو می‌رفتند. لحظه‌یی که از اسب پایین می‌آمدم، پدر اول آرام رو به جلو یورتمه می‌رفت و بعد چهار نعل می‌راند. چقدر دلم می‌خواست هنوز بر روی اسب بودم. اما نه، اسب آرام قدم برمی‌داشت و صدای پدرم، درست از پشت سرم، با چرب‌زبانی اسب را به جلو می‌راند، "این‌جا را ملایم، این‌جا را آرام..."

و تا آن‌جایی که بچه‌ی کوچک به تماشای خوردن می‌پردازد... مگر آن‌که معکوس رشد جوانه‌های چشایی تو، اجازه‌ی خوردن به خاطره‌هایت بدهند. همه‌ی بزرگ‌سال‌ها طعم‌های کودکی را فراموش کرده‌اند، چیزی که در دهان بود – فوران طعم‌ها.

اگر بخواهم بدانم یک بچه‌ی کوچک چه تجربه می‌کند، سواری آرام بر اسب پدرم را به یاد می‌آورم، محکم توسط پدرم گرفته شده بودم، تنها بوی سکرآور اسب سرگیجه‌ساز بود.

بعضی خاطرها را باید عزیر دانست، محکم گرفت‌شان، آن‌ها را در خاطر نگه داشت.

این بهترین خاطره‌ی من از آن دو سال بود، این و بویی که از کلمه‌ی بازار به مشامم می‌رسد، بوی داغ پر ادویه و فریادها و دستورهایی به زبان‌هایی دیگر.

و بعد تهران بود و خاطرات بسیاری از آن‌جا دارم، اما خاطره‌ی اصلی، تولد برادرم بود.

بی‌شک این خاطره واقعی‌ست، چون همه‌چیز در اطراف من مرتفع بود، تشک مایل‌ها برفراز سر من بود، پدرم که بیمار بود، نوعی زائونمایی پدر، بر روی تخت بلند و من که به زحمت او را می‌دیدم. چین‌های تخت سفری را، با دراز کردن دستم به سوی آن‌ها، لمس می‌کردم. مادرم، بلند و قوی، بالای تخت با یک بچه ایستاده بود و با من بحث می‌کرد، "این بچه مال تو است" و "حالا عاشق‌اش باش..." خوب، بچه‌ی من که نبود، اما به‌ هر حال واقعا عاشق‌اش بودم، این صحنه‌ی کوتاه به مابقی زندگی عاطفی‌ام انگیزه بخشید. تا زمانی که در اواخر عمرم در مارا و دان، درباره‌ی این موضوع ننوشتم که دختر کوچکی عاشق و محافظ برادر کوچک‌تراش است، به یاد نیاوردم این دستور مامان چقدر قدرتمند بود، "حالا عاشق‌اش باش،" همان‌جا دراز کشیده بود، "این‌ بچه‌ی تو است،" خوب، هیچ‌وقت این را فراموش نکردم، بی‌اعتماد به سرنوشت، اعتمادی که از دست رفت را نمی‌توان به راحتی باز یافت.

سه سال تهران گالری خاطرات است،‌ اما من فقط از سه‌ تای‌شان یاد می‌کنم.

بچه‌های کوچولو را برده بودند تا ماه کامل و ستاره‌ها را ببینند. کلمه‌هایی برای ماه، ستاره‌ها، چیزهای کوچک بی‌شک عزیر ساخته بودم، اما بعدها، وقتی نوجوان شروری بودم، در زیر آسمان دیگری، زیر ماه و ستاره‌های دیگری، پدرم سرم فریاد می‌کشید، "تو چه موجود کوچولوی زیبایی بودی، با "مان-‌مان"‌هایت، با "تتاره‌ها"‌یت، اما حالا به خودت نگاه کن، کی باورش می‌شود تو همان کوچولوی زیبای قیمتی ما باشی." نکته‌ی حرف را گرفتم، آره، و همان‌جا خانه را ترک کردم. پانزده سالم بود یا همان حدود، من این جوری بودم.

اگر ماه و ستاره‌ها چیزی هستند که هر پدر و مادر مغروری می‌خواهد به بچه‌های کوچک خویش نشان بدهد، خاطره‌ی بعدی من بیشتر به درد رساله‌های روان‌کاوی کودکستانی می‌خورد. ما توی اتاق بازی‌مان در تهران بودیم، من و برادرم، برای خوابیدن لباس عوض می‌کردیم و من بهش گفتم: "اون‌جا چی داری؟" و به نشانه‌ی مردانگی‌اش اشاره کردم. سال‌ها بود با بهره‌مندی جسمانی برادرم آشنا بودم، در حقیقت از لحظه‌ی بدنیا آمدن ِ او. حالا به نظر می‌رسید، تنها در آن لحظه متوجه واقعیت شده بودم. "اون‌جا چی داری؟" و برادرم سه ساله، شاید چهار ساله، آن را جلو کشید و به سمت من گرفت. گفت: گمال منه، این مال منه." بهش غریدم "من با مال خودم بهتر می‌توانم ادرار کنم." می‌خواستم چیزی تحسین‌آمیز در مورد بدن‌ام گفته باشم. هری همه‌اش می‌گفت: "مال منه، این مال منه." سعی می‌کرد یک کم بلنداش کند، چیزی که به سمت من گرفته بود. اصرار می‌کرد، "تو هیچی نداری." این صحنه را در رمان رخنه گذاشتم، لحظه‌ی کلیدی در زندگی آن دو بچه‌ی کوچک. و البته همه‌ی ما شاهد صحنه‌یی مشابه بودیم. اگر هنوز رابطه‌مان را با زندگی کودکی‌مان حفظ کرده باشیم. به یقین، صحنه‌یی که بارها و بارها تکرار شده است، صحنه‌یی عبرت‌آمیز.

بعد، از میان انبوه خاطره‌هایم، یکی هست که مناسب معلم‌هاست. زمستان بود، مادرم گربه‌یی را در میان برف‌ها ساخته بود، چیزی شبیه به یک نمونه‌ی واقعی گربه. گربه با پنجه‌هایی خمیده نشسته بود و از میان چشم‌های سبز درخشان‌اش می‌نگریست، چهره‌یی متین در میان برف‌هایی که می‌باریدند.

مجذوب و محسور این گربه‌ی سفید شدم. چشم‌هایش دنبال‌ام می‌کرد، داد زدم، "نگاه‌اش کن، من را می‌بینید،" و گربه از میان برف‌هایی که می‌باریدند نگاهم می‌کرد، چشم‌هایش می‌درخشید. مادرم گفت: "احمق نباش. این فقط یک سنگ سبز است،" و چشم‌های گربه را باز کرد، یک، دو تا ریگ سبز درخشان را نشان‌ام داد – و آن‌ها را سرجای‌شان برگرداند. جایی در باغی در تهران دو ریگ سبز آرام گرفته‌اند، که زمانی چشمان گربه‌یی بودند، در میان برف‌ها که می‌باریدند، می‌درخشیدند.

خاطرات دیگری هم هست – آه چه بسیار، اما من پنج سالم شد و خانواده تهران را ترک کرد، ما از طریق مسکو به انگلستان می‌رفتیم. سوار قطاری از خزر بودیم که تا مسکو می‌رفت. برای آن آدم های عصر ادوارد، پدر و مادر من، قطار معنایش واگن رستوران و رئیس قطار بود، چیزی امن و معمولی، خطرناک نبود، چون مادرم نمی‌خواست وسط آن همه گرما، بچه کوچولوهای قیمتی‌اش را از وسط دریای سرخ رد کند.

حالا خاطره‌ها رودخانه‌یی هستند، سیل‌آسا فرو می‌بارد. اول سفر با قطار از مسیر روسیه، در لکوموتیوی که مجموعه‌یی واگن را می‌کشید، همه کثیف، با صندلی‌های پاره، نیازمند پودر ضد حشره. توی قطار غذایی نبود. مادرم در ایستگاهی پایین پرید تا از زنی روستایی، تخم‌مرغ آب‌پز و شیرینی‌های پای بخرد. توی ایستگاه جا ماند و بعد، بدون آن‌که یک کلمه روسی بداند، قطار بعدی را متوقف کرد، به زور سوار شد و روز بعد به قطار ما رسید: آشفته، وحشت‌زده. هیچ‌وقت آن ایستگاه‌ها را فراموش نمی‌کنم، همه شلوغ از بچه‌های گرسنه‌ی ژنده‌پوش، که در جنگ‌های داخلی والدین‌شان را از دست داده بودند. ممکن بود بچه‌هایی بدون مادر، بدون پدر باشند؟ وحشتی بیشتر. و هر ایستگاه مملو از آدم‌ها و بچه‌هایی بود که قطار درب و داغان ما را امنیت و غذای موعود می‌دیدند. بعد مسکو بود، یک هتل واقعی و بعد قایق‌سواری بر روی بخش‌های بالتیک. سال‌ها بعد در ریگا بودم، پارکی را دیدم که با برادرم در آن بازی می‌کردیم، اما از جنگ ویران شده بود، (مثل کرمانشاه در جنگ ایران، مثل زیمباوه سال‌ها بعد.) هتل همان‌جا بود، اما این خاطرات من بود یا صحنه‌هایی از فیلم‌های برگمان؟ در فیلم‌هایش او عاشق راه‌روهای هتل‌هاست، نه مثل هتل‌های امروزی، جایی بود که در آن یک جن، یک بازیکن دوره‌گرد، پیرمردی همراه اسراری خیره‌کننده نمایان می‌شوند...

انگلستان، میلی به آن نداشتم. خاطره‌یی اشتباه نیست. من از ایران آفتاب‌گیر بلندبالا آمده بودم،‌ جایی که کوه‌هایش برف داشت. و حالا – یک خاطره سر جمع همه چیز است. تخته‌ی یک ماهی‌فروش، همراه ماهی‌های خیره‌ی مرده‌اش و بر آن‌ها یک خرچنگ سیاه خود را بالا می‌کشید، کسی گفت: «دنبال دریا می‌گردد." "آره، اما هیچ وقت دریا را دوباره نخواهد دید." و باران خاکستری می‌بارید – شش ماه در سال، در انگلستان.

قایق، سفر بر روی دریا. مادرم از ناخدا خوش‌اش آمده بود و آن‌ها خوش می‌گذراندند، در حالی که پدر بیچاره‌ام، واقعا بیمار، روی تشک‌اش افتاده بود.

عصر، رقصیدند و شام خوردند، می‌خواستم با آن‌ها باشم، اما گفتند به من خوش نخواهد گذشت. البته که به من خوش می‌گذشت، رفتار بدی داشتم، تا مامان را به خاطر دروغ‌اش تنبیه کنم. سعی کردم لباس‌های عصرش را با قیچی ناخن‌گیری پاره کنم. در طول سفر به رفتار بد خودم ادامه دادم، تا شگفتی‌ها نمایان شدند... "اون‌جا را نگاه کنید، شترمرغ‌ها را نگاه کنید!گ آن‌جا بودند، گام‌های بلندشان را در طول ساحل ماسه‌یی بر می‌داشتند، و بعد از آن‌همه رفتارهای بد از طرف من، روی گاری بودم (یک گاری پوشیده، مثل فیلم‌ها) جایی که شب دراز می‌کشیدم و لامپ توفان را نگاه می‌کردم که بر بالای چادر تاب می‌خورد و ورای آن بوته‌ها و صداهای شب بودند.

درباره‌ی آن خانه، ساختن‌اش.. خیلی تند صورت گرفت، خیلی سریع ساخته شد. چاله‌یی می‌کنید، دیرک‌های کنده شده از بوته‌های اطراف را در آن فرو می‌کنید، با «طناب‌های بوته» به هم می‌بیندید، طناب‌هایی با آن رنگ‌های شگفت‌آور زردآلویی، دیرک‌ها را محکم می‌کنید، طناب‌های نرم کنده شده از درخت‌های موسوسا، مقداری گِل توی چاله‌ها می‌ریزید، همه‌ی خانه را با دسته‌های علف تازه چیده شده می‌پوشانید، درها و پنجره‌ها نمایان می‌شوند و خانه این‌جاست، که خیلی زود ساکن‌‌اش شدیم.

البته مشکلات کوچکی هم بودند، مثل این‌که همه‌ خانواده ازدواج کردند، آن‌ هم نه یک بار، بل‌که دو بار.

می‌توانم سرودها بخوانم، که قصدش را هم دارم، لحظه‌های شعف را به یاد بیاورم، درباره‌ی درخشش گرم لامپ‌های نفتی بر روی دیوارهای طویله و بازتاب‌اش بر نی‌پوش‌ها بگویم.

اما حالا فکر کنم باید ماجرایی را آغاز کنم که زندگی من شد، می‌بایست از اقامت وحشت‌بارم در مدرسه‌ی صومعه بگویم، جایی‌که شاد نبودم، هیچ جای زندگی‌ام این‌قدر سخت نگذشت.

زمان‌های خیلی بهتری در میان بیشه گذشت، جایی که اغلب با خودم یا با برادرم تنها می‌ماندم.

نکته‌ی این خاطرات در این است که ورای دست‌رسی هستند،‌ همان‌قدر دور از دست‌رس،‌ که "صحنه‌های جنگ بوئر" برای والدین‌ام به این شکل درآمده‌اند. یک بیشه ی دست نخورده بود، مزرعه‌ی ما، پر از حیواناتی شد که همان‌جا بدنیا آمده بودند. فیل‌ها رفتند، شیرها هم، اما بقیه همان‌جا ماندند، و صبح‌های خیلی زود درست پایین تپه، فقط با چند قدم پیاده‌روی،‌ می‌توانستم کودو ببینم، آهوهای آفریقایی، دوکیو‌های کوچک، خارپشت، مارها، میمون‌های کوچک بیشه که بعضی از آن‌ها را خانگی کردند و شب‌ها روی تیرک‌‌های سقف خانه‌مان می‌پریدند.

می‌توانستم بیرون اتاق‌ام بایستم و شاهین‌های شکاری را نگاه کنم، همان‌طور که بر فراز زمین‌های زیر کشت ذرت غوطه می‌خوردند.

این حیوانات را حالا در باغ‌وحش‌ها می‌توان دید.

پرنده‌ها همیشه کم‌تر و کم‌تر می‌شدند. سفیدها و سیاه‌ها، آن‌قدر در برابر حیوانات و پرنده‌هایی زیاد شدند که زمانی می‌گفتند: "بیشه مال ماست.."

صدها ماجرا و لذت در بیشه وجود داشت.

و حالا باید بازگو کنم، که در اواخر عمرمان، من و برادرم با هم دوست شدیم و درباره‌ی خاطرات خوش روزهای بیشه‌زار صحبت می‌کردیم. اما من متوجه شدم که او اغلب ساکت است.

گفت که ابدا چیزی را قبل از سن یازده سالگی به یاد نمی‌آورد.

"واقعا هیچی؟"

"هیچی."

"یادت نیست ما در بیشه بودیم و یک خوک وحشی دنبال‌مان گذاشت و ما بالای یک درخت رفتیم و تو آن قدر سنگین خندیدی که تقریبا درست جلوی پایش پایین افتادی؟"

"نه، یادم نیست."

"یادت نیست به رودخانه رفتیم و توی ساحل نشستیم و دسته‌ی بابون‌هایی که غذا و آب می‌خوردند را نگاه کردیم، تا بابون گنده سر و دست تکان داد و ما را تهدید کرد، تا آخرسر ما گذاشتیم و رفتیم؟"

"نه."

"یادت نیست که چه جوری ما...»

"نه، هیچی یادم نیست."

آن طرف میز برادرم نشسته بود و ذهن من پر از خاطرات بیشه بود، اما ذهن او، می‌گفت که خالی‌ است.

چگونه ممکن بود؟

 وقتی هفت سال‌اش بود، پسر آشپز را با خودش می‌برد، یک تفنگ بر می‌داشت و چند تا نان و برای روزها در بیشه می‌ماند.

"بهت می‌گویم، ما یک عالمه گپ‌های خوب فوق‌العاده داشتیم."

بعد من توی شهر بودم، برای یک سال یکی از دخترها بودم. تعداد خیلی کمی از مردهای جوان مناسب شهری و دخترها – هر شب به تماشای فیلم‌ها می‌رفتیم و لباس‌های عصر می‌پوشیدیم. فرمانداری سعی داشت تا از میان روزمرگی، چیزی جالب بیرون بکشد. ما می‌رقصیدیم، وقتی می‌گویم "ما"، منظورم جوان‌های سفیدپوست است.

و بعد جنگ آمد و من ازدواج کردم،‌ چون این اتفاقی‌ست که در طول یک جنگ می‌افتد و برای مدت سه سال من متعار‌ف‌ترین بانوی سفید‌پوست بودم، همه‌چیز را درست انجام می‌دادم،‌ آشپزی، خیاطی و دو تا بچه هم داشتم. چقدر ما بی‌نهایت انعطاف‌پذیر هستیم. از زندگی، از آن جامعه متنفرم – یک صد هزار سفید‌پوست به نیم میلیون سیاه‌پوست در رودزیای جنوبی قدیم حکم می‌راندند.

طلاق گرفتم، با یک مهاجر آلمانی ازدواج کردم، گاتفرید لسینگ، صاحب بچه‌ی دیگری شدم. وقتی جوان هستید، بچه‌دار شدن کار واقعا ساده‌یی است: به نظرم یک نفر باید این نکته را بگوید، حالا که به نظر بچه دار شدن این قدر کار سختی می‌رسد. ده سال در جنگ گذشت. مستعمره لبریز از مهاجران اروپایی بود و بعد نیروی هوایی سلطنتی آمد. شگفت‌آور است که این فصل از جنگ را باید به فراموشی سپرد.

1939 تا 1945، از 1945 تا 1949 بهترین سال‌های زندگی‌ام بودند، آرزوی رفتن به انگلستان را داشتم، که اگر پول داشتم، در سال‌های 1938 یا 1939 رفته بودم. آن موقع هم نمی‌توانستم آفریقا را ترک کنم، چون گرفتن ملیت انگلیسی برای گاتفرید موضوع پیچیده‌یی شده بود: طلاق هم نمی‌توانست کمکی به او بکند. اما من خودم را بیرون کشیدم و ما مسالمت‌آمیز از هم طلاق گرفتیم و سرانجام به انگلستان رفتم. فکر کنم بقیه‌ی داستان را به طور شایسته‌یی بیان کرده‌اند.

فکر می‌کنم زندگی واقعی‌ام، وقتی شروع کرد که وارد انگلستان سرد، جنگ‌زده و کثیف شدم. و البته، این شکلی هم بود. از آن زمان، دارم می‌نویسم، این زندگی من شده است.

زندگی، کار خیلی سختی است – حالا که به انتهای زندگی می‌رسم، این تعریف خلاصه‌ی من از زندگی است. "آه، چه کار سختی است، سرتاسر آن."

بیشتر زمان‌ها بچه داشتم و همه‌ی ما می‌دانیم که در زندگی یک نویسنده، بهتر است خبری از بچه‌های کوچولو نباشد. اما معنایش این نیست که هیچ‌وقت دلم خواسته باشد که بچه‌هایم نباشند، و حتا در زمان‌های گوناگون در زندگی‌ام، بچه‌ها و آدم‌های جوانی را به زندگی‌ام اضافه کردم، وقتی مجبور به این کار نبودم، مثلا در شیرین‌ترین رویاها این کار را کردم. اما داستان واقعی زندگی در یادآوری خاطرات یا رویاهاست... و از کجا باید شروع کنم، یا به کجا ختم کنم؟ زمانی فکر می‌کردم که خودزندگی‌نوشت رویاهایم را باید بنویسم. تلاش‌های شکست‌خورده‌ام برای بدل شدن به خاطرات یک بازمانده. رویاها، یک رویا، اغلب من را نجات داده است، وقتی جایی در یک داستان، یا در یک رمان گیر کرده بودم. 

حمله کوتاه ملخ‌ها، داستانی از دوریس لسینگ


همین داستان را در وب‌سایت روز آنلاین بخوانید


توضیح: این داستان نخستین بار در مجله نیویورکر، در 26 فوریه 1955 منتشر شده است.

آن سال باران خوب بارید؛ همان‌طور که غلات نیازمند آب بودند، باران می‌بارید – یعنی مارگارت به حرف مردها فکر می‌کرد باران بد نباریده. هیچ‌وقت از خودش ایده‌ای در مورد آب‌وهوا نداشت، چون آگاهی نسبت به یک موضوع معمولی مثل آب‌وهوا هم به تجربه احتیاج داشت که مارگارات، چون در ژوهانسبورگ متولد شده بود و همانجا هم بزرگ شده بود، نسبت بهش هیچ تجربه‌ای نداشت. مردهای اینجا شوهرش بودند، ریچارد و استفانِ پیر، پدرِ ریچارد که در گذشته‌های دور کشاورز بوده و این دو تا هم ساعت‌ها با همدیگر به بحث می‌نشستند که باران ویرانگر بوده یا اینکه فقط یک خشم معمولی داشته. سومین سال اقامت مارگارت در این مزرعه بود. هنوز هم نمی‌فهمید چطور یک مرتبه همه ورشکست شده بودند، وقتی مردها می‌گفتند امسال هوای خوبی بوده، خاک خوبه، دولت هم خوب تا کرده. هرچند کم‌کم زبان‌شان را می‌فهمید. زبان کشاورزها را. حالا متوجه شده بود با تمام شکایت‌های ریچارد و استفان، هنوز هم ورشکست نشده‌اند. هرچند ثروتمند هم نشده بودند؛ همین‌جور در رفاهی معمولی، آهسته به راه زندگی خودشان ادامه می‌دادند.

امسال ذرت کشت کرده بودند. مزرعه‌شان سه هزار هکتار بود بر شیارهایی که به‌سمت پرتگاه زیمباوه پیش می‌رفتند – زمینی بلند و خشک بود، کوفته از باد، در زمستان سرد و غبارگرفته بود؛ اما حالا، در ماه‌های مرطوب، بخار گرفته از گرمایی بود که از موج‌های نرم و مرطوب مایل‌ها درختان سبز و پرشاخ‌وبرگ، بلند می‌شد. زمینی زیبا بود، با آسمانی که در روزهای خوب آبی بود و تپه‌هایی درخشان را در افق نشان‌شان می‌داد و فرورفتگی‌ها و دره‌های دهکده زیر پایشان را عیان می‌ساخت و کوهستانی که تیز و عریان بیست مایل دورتر از آنان قرار گرفته بود، بر ورای خطِ رودخانه. آسمان چشم‌هایش را به درد می‌انداخت؛ عادت به این مدل خورشید نداشت. آدم در شهر آن‌قدرها هم به آسمان خیره نمی‌ماند. برای همین آن روز عصر، وقتی ریچارد گفت: «دولت در مورد حمله ملخ‌ها بهمان هشدار داده است، از کشتزارهای شمال جلو می‌آیند،» غریزه‌اش می‌گفت به درخت‌ها خیره بماند. حشره‌ها، گروهی گنده از حشره‌ها – هولناک می‌شد! اما ریچارد و پیرمرد فقط ابرو بالا انداختند و به نزدیک‌ترین کوهسار خیره ماندند، یکی بعد از دیگری گفتند: «هفت سال می‌شد ملخ نداشتم، ملخ‌ها حلقه آمد و رفت دارند.» و بعد ادامه می‌دادند: «خُب محصول امسال‌مان که از کف رفت!»

هرچند آن روز مثل همیشه رفتند سراغ کار خودشان، اواسط روز بود که در جاده سمت خانه برمی‌گشتند که استفانِ پیر متوقف شد، انگشت بلند کرد و فریادکشان اشاره کرد: «نگاه کنید! خودشان هستند!» مارگارت صدایش را شنید و دوان، سمتِ او رفت و به مردها ملحق شد، به تپه‌ها خیره مانده بودند. پشتِ سرش، خدمتکارها از آشپزخانه بیرون زدند. همه خیره و مبهوت، سرجایشان خشک شده بودند. بر سنگ‌های کوهستان، موجی از هوای زنگارمانند در حرکت بود. ملخ‌ها بودند. سر رسیده بودند.

ریچارد در همان لحظه، سمت پادوی آشپزخانه داد کشید. استفانِ پیر سر پادویِ خانه داد کشید. پادوی آشپزخانه سمت گاوآهن پوسیده دوید که به شاخه درختی خم افتاده بود که از آن در مواقع بحرانی استفاده می‌کردند. پادوی خانه سمت مغازه دوید تا قوطی حلبی بیاورد – یا هر ظرف فلزی که شد بیاورد. مزرعه از سروصدای زنگ‌ها پر شد و کارگرهای روزمزد از زمین‌ها بیرون زدند، به تپه‌ها اشاره می‌کردند و هیجان‌زده داد می‌کشیدند. خیلی‌زود همه از خانه بیرون زدند و ریچارد و استفانِ پیر به همه دستور می‌دادند: عجله کنید، عجله، عجله کنید!

و بعد همه می‌دویدند و دو مرد سفیدپوست هم همراه کارگرها بودند و پنج دقیقه بعد مارگارت می‌توانست دود را ببیند از تمامی زمین‌های اطراف‌اش به هوا بلند شده بود. وقتی هشدار دولت رسیده بود، کپه‌های چوب و علف را دور تمامی زمین‌های کشت آماده گذاشته بودند. وصله‌هایی از زمین‌های لخت و کِشت نشده باقی مانده بود، جایی که جوانه‌ ذرت‌ها تازه سر زده بودند، موجی از رنگ سبز سرزنده بر فراز خاکِ تیره‌ سرخ خلق کرده بودند و حالا از هر کدام از وصله‌ها، دود غلیظ به هوا بلند بود. مردها برگ به آتش می‌ریختند تا دودها را اسیدی و سیاه کنند. مارگارت به تپه‌ها خیره مانده بودند. حالا ابری بلند ولی کوتاه پیش می‌آمد، هنوز رنگ زنگار داشتند، به جلو شیب گرفته بودند و سمت او می‌جهیدند. تلفن زنگ می‌خورد – همسایه‌ها بودند، عجله کنید، عجله کنید، اینجا پر از ملخ شده! کِشت اسمیتِ پیر را تا همین‌الان بلعیده بودند. سریع باشید، آتش‌تان را بلند کنید! البته همه کشاورزها امیدوار بودند که ملخ‌ها از زمین آن‌ها چشم بپوشند و سراغ مزرعه‌ کناری بروند ولی منصفانه‌اش این بود که به همدیگر هشدار لازم را بدهند؛ آدم باید منصف بازی می‌کرد. همه‌جا، پنجاه مایل بر فراز دهکده، دود از کپه‌های آتش به هوا بلند شده بود. مارگارت تلفن‌ها را پاسخ می‌داد و بین پاسخ دادن به تماس‌ها، به حرکت ملخ‌ها خیره مانده بود. هوا تاریک‌تر می‌شد – تاریکی غریبی شده بود، چون خورشید هنوز در آسمان می‌درخشید. مانند تاریکی در مرغزاری از آتش بود، وقتی هوا لبریز از دود غلیظ باشد و نورخورشید کج پایین بپاشد – رنگ نارنجی گرم و گرفته‌ای خلق شده بود. دلگیر هم شده بود، سنگینی توفان داشت. ملخ‌ها سریع جلو می‌کشیدند. حالا نیمی از آسمان تاریک شده بود. پشت مرغزارِ سرخ روبه‌رویش، توفان جلو می‌کشید، حرکت حشرات در پرواز بر فراز ابرهای تیره دود عیان بود، دست می‌انداخت آسمان را پر کند.

مارگارت مانده بود چطور می‌تواند کمک‌شان کند. نمی‌دانست چه باید کرد. بعد بلند شد سمت استفان پیر برگشت که خطاب به او دست بلند کرده بود: «مارگارت، کارمان تمام شد، تمام شد! تا نیم ساعت دیگر این غارتگرها هر چی برگ و ساقه توی زمین‌ها باشد را بلعیده‌اند! تازه اوایل بعدازظهر است. اگر دود کافی بلند کنیم، اگر صدای کافی بلند کنیم تا غروب آفتاب برسد، شاید بروند یک جای دیگر اطراق کنند.» و بعد ادامه داد: «همین‌جور کتری را بفرست. آدم سر این کار حسابی تشنه می‌شود.»

خَُب مارگارت به آشپزخانه برگشت و آتش روشن کرد و آب جوش آورد. حالا بر سقف نازک آشپزخانه می‌توانست صدای تپ‌تپ‌ها و ضربه‌هایی بلند را بشنود از ملخ‌هایی که پایین می‌ریختند، یا سُر می‌خوردند و از شیب سقف رد می‌شدند. این اولین دسته‌شان بود. از پایین مزرعه صدای ضربه‌ها و بنگ‌ها و جرنگ‌های ظرف‌ها و فلزها بلند بود. استفان با بی‌صبری منتظر بود مارگارت ظرف را از چایی پر کند – داغ، شیرین و نارنجی‌رنگ – و بعد یک ظرف دیگر را پر از آب کند. در همین حین، به او می‌گفت چطور بیست سال پیش، زمین او را ملخ‌ها بلعیدند و در آن دقایق اهریمنی،‌ او ورشکست شده بود. و بعد، هنوز صحبت‌کنان، ظرف‌های سنگین را یکی یکی به‌دست گرفت و شلنگ‌انداز سمت کارگرهای تشنه پیش تاخت.

الان ملخ‌ها مثل تپه‌ای جوشان بر سقف آشپزخانه پایین می‌ریختند. صدایشان مثل توفانی سنگین بود. مارگارت سر بلند کرد و به هوای تیره لبریز از حشره خیره ماند و بعد دندان‌هایش بر هم قفل شد و بیرون دوید؛ مردها الان چه می‌توانستند بکنند، هرچه بود او هم می‌توانست انجام‌اش بدهد، بر فراز سرش، هوا سنگین شده بود – ملخ‌ها همه‌جایی بودند. ملخ‌ها بر او بال می‌زدند و با دست آن‌ها را عقب می‌راند – حشره‌هایی سنگین با بال‌هایی قرمزقهوه‌ای، از چشم‌های برفراز سرشان او را می‌نگریستند، مثل چشم‌های پیرمردهایی که او با دست عقب می‌راندشان، پاهای دندانه‌دارشان را لمس می‌کرد و پس می‌زد. منزجر نفس حبس کرد و دوباره سمت درب خانه دوید. مانند این بود وسط توفانی سنگین ایستاده باشی. سقف خانه موج می‌خورد و کوبش به ظرف‌های فلزی مثل رعد بر گوش‌هایش می‌خورد. وقتی نگاهی به جلو انداخت، تمامی درخت‌ها غریب و ساکن ایستاده بودند، پوشیده از دلمه‌های حشرات و شاخه‌هایشان سمت زمین از سنگینی سر خم کرده بود. زمین به‌نظر موج می‌خورد، و ملخ‌ها همه‌جا بر زمین می‌خزیدند؛ نمی‌توانست اصلاً زمین‌های کِشت را به چشم ببیند که از دود و حرکت حشرات پر شده بودند. سمتِ کوهستان، ملخ‌ها مثل باران پایین می‌ریختند؛ حتی همان‌طور که می‌نگریست، خورشید از حشرات لک افتاده بود. انگار نیمه‌شب باشد، تیرگی مخوفی بر زمین افتاده بود. بعد از بوته‌ها صدای تندی آمد – شاخه‌ای ناگهان خودش را ول کرد، بعد شاخه‌ای دیگر. درخت‌ها آرام پایین می‌ریختند و سنگین بر زمین می‌افتادند. از میان موج حرکت حشره‌ها، مردی دوان جلو آمد. چای بیشتر، آب بیشتری می‌خواستند. ماگارت آماده‌شان می‌کرد. آتش بیشتری درست می‌کرد و ظرف‌ها را از آب پر می‌کرد و بعد ساعت چهار بعدازظهر شده بود و هنوز ملخ‌های بیشتری از آسمان پایین می‌ریختند، حالا ساعت‌ها بود ملخ‌ها پایین می‌ریختند. استفان پیر دوباره برگشته بود – از هر قدم‌اش، خورده‌های ملخ پایین می‌ریخت، ملخ‌ها به تمامی بدن‌اش چسبیده بودند – فحش می‌داد و عرق کرده بود، ملخ‌ها از کلاه‌اش آویخته بودند. بر درب خانه، لحظه‌ای مکث کرد، حشره‌های آویزان را عجولانه پایین انداخت و بعد وارد اتاق شد که از هجوم ملخ‌ها در امان مانده بود.

گفت: «تمام کِشت را بردند. هیچی نمانده.»

هرچند هنوز صدای زنگ‌ها به هوا بلند بود، مردها هنوز نعره می‌کشیدند و مارگارت پرسید: «پس چرا هنوز ادامه‌اش می‌دهید؟»

«هنوز جایی مستقر نشده‌اند. بدن‌شان لبریز از تخم است. دنبال جایی هستند مستقر شوند و آرام بگیرند. اگر جلوی مقیم شدن‌شان در مزرعه‌مان را بگیریم، کلی کار کردیم. اگر فرصت پیدا کنند اینجا تخم بگذارند، بعدها کرم‌هایشان هرچه بکاریم را هم می‌بلعند.» ملخی از پیراهن‌اش کن و آن را با نوک انگشت له کرد؛ داخل‌اش لبریز از تخم بود. «این را چند میلیون‌ تا درنظر بگیر. هیچ‌وقت دیدی کرم‌هایشان بر زمین بخزند؟ نه؟ خُب، خیلی خوش شانسی.»

مارگارت فکر می‌کرد هجوم ملخ‌های بالغ دیگر پایان کار باشد. بیرون، نور بر زمین محو شده بود و رگه‌های نازک و زرد نور خورشید بر زمین در حرکت بود؛ ابرهای حشره‌ها سنگین‌تر شده بود و سبک‌تر، مثل بارانی که رد شده باشد. استفانِ پیر گفت، «باد پشت سرشان است. این هم چیزی است.»

مارگارت وحشت‌زده پرسید: «یعنی بدتر می‌شود؟» و پیرمرد به یقین گفت: «کارمان تمام شده. شاید هجوم‌شان رد بشود اما اگر حرکت‌شان شروع شده باشد، دسته‌هایشان یکی بعد از دیگری از شمال می‌آیند. و بعد حشره‌های دیگر سر می‌رسند. سه یا چهار سال به همین ترتیب می‌گذرد.»

ماگارت بی‌پناه نشست و به فکر فرو رفت، پایانِ کارشان بود، پایانِ همه‌چیزشان بود. حالا چی می‌شد؟ شاید هر سه باید به شهر برمی‌گشتند. اما همین که نگاهی سریع به استفان انداخت، دید که پیرمرد چهل سال در روستا زندگی کرده است و دو مرتبه هم ورشکسته شده بود و هیچ راهی برایش وجود نداشت که به شهر برود و در گیشه یک مغازه کار کند. دل‌اش برای او گرفت؛ چقدر خسته به‌نظر می‌رسید، خطوط نگرانی بر دماغ و دهن‌اش عمیقاً چین خورده بود. پیرمردِ بیچاره. ملخی را یک جوری وارد جیب‌اش شده بود بیرون کشید و از پا، در هوا گرفت. بعد با خلقی خوش رو به ملخ گفت: «تو قدرت فلزبری تو پاهایت داری.» بعد هرچند در سه ساعت گذشته با ملخ‌ها جنگیده بود، ملخ‌ها را له کرده بود، بر سرشان نعره کشیده بود و آن‌ها را بر شعله‌های آتش ریخته بود، با تمامی این‌ها سمت در رفت و با دقت تمام حشره را آزاد کرد، انگار نخواهد کوچک‌ترین آسیبی به او برسد. همین بانیِ آسودگی مارگارت بود؛ همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، احساس می‌کرد منطقاً آسوده شده است. به یاد آورد در سه سال گذشته، این اولین مرتبه است که مردها ویرانی نهایی و بی‌درمان خود را رسماً اعلام می‌کنند.

استفاده در اینجا بود که گفت: «خانومی، یک نوشیدنی برام بریز.» و مارگارت رفت تا بطری ویسکی را برایش بیاورد.

در این فاصله ریچارد، همسر مارگارت در میانه توفان خشمگین حشرات مانده بود، آتش برگ روشن نگه می‌داشت، حشره‌ها تمامی اطراف‌اش را پر کرده بودند. مارگارت می‌لرزید. از استفان پرسید: «چطوری می‌گذاری این‌جوری لمس‌ات کنند؟» استفان متعجب نگاه‌اش کرد. مارگارت احساس حقارت داشت، درست مثل وقتی که ریچارد بعد از ازدواج او را به مزرعه آورده بود و استفان برای اولین مرتبه این دختر شهری را سرتاپا می‌دید – موهای غلتان طلایی، ناخن‌های قرمز و نوک‌تیر. حالا همسر شایسته یک کشاورز شده بود، با کفش‌های مناسب این زمین و پیراهن ساده. شاید این مرتبه او هم باید می‌گذاشت ملخ‌ها لمس‌اش کنند.

استفان پیر چند قلوپ ویسکی پایین داد و سراغ صحنه نبرد برگشت، حالا داشت در موج‌های قهوه‌ای درخشان ملخ‌ها، دست و پا می‌زد.

ساعت پنج شد. خورشید یک ساعتی بود به غروب کردن مشغول بود. فصل بدی نبود، ملغ‌ها بودند؛ انگار ملخ‌ها نبودند، ارتشی از کرم‌ها بودند یا آتشی بر مرغزار. همیشه یک مشکلی باقی می‌ماند. نتیجه حضور ارتش ملخ‌ها در میانه توفان بود. زمین بر موج‌های خروشان قهوه‌ای پنهان بود؛ انگار در میانه ملخ‌ها غرق شده بود، موج‌های قهوه‌ای نفرت‌انگیز مانند آب اطراف آن‌ها را گرفته بود، غرق‌شان می‌ساخت. انگار سقف داشت زیر وزن‌شان پایین می‌ریخت، انگار در از فشار آن‌ها از جا کنده می‌شد و اتاق‌ها را لبریزِ آن‌ها می‌ساخت – و هوا همچنان تاریک‌تر می‌شد. از پنجره، می‌توانست نگاهی به آسمان بیاندازد. هوا رقیق‌تر می‌شد؛ رگه‌های از آبی آسمان را در تاریکی حرکت ابرها می‌توانست ببینند. فضاهای آبی سرد و محدود بودند؛ خورشید از آسمان محو می‌شد، غروب می‌کرد. در میان مه حشره‌ها، می‌توانست نزدیک‌ شدن چهره‌هایی را ببیند. اول از همه استفانِ پیر بود، شجاعانه جلو می‌خزید، بعد همسرش بود، خمیده و خسته خود را می‌آورد و پشت سرشان خدمتکارها بودند. در سرتاپای همگی، حشره‌ می‌خزید. صدای نعره‌ها متوقف شده بود. مارگارت نمی‌توانست هیچ بشنود به جز صدای پیوسته سایش ده‌ها هزار بال کوچک. دو مرد، حشره‌ها را از تن تکاندند و به خانه داخل شدند.

ریچارد گونه‌ مارگارت را بوسید و گفت: «خُب، توفانِ اصلی‌شان گذشته.»

مارگارت عصبانی، نیمه‌گریان گفت: «محض رضای خدا! مگر همین که اینجاست به‌اندازه کافی بد نیست؟» هرچند آسمان دیگر سیاه تیره نبود بلکه آبی شفاف بود، رگه‌هایی از حشره را می‌توانست ویز ویزکنان راه‌شان را باز می‌کنند و می‌گذرند، همه‌چیز دیگر – درخت‌ها، ساختمان‌ها، بوته‌ها، زمین – همه‌چیز در حرکت توده‌های قهوه‌ای، محو شده بودند.

استفان گفت: «اگر امشب بارانی نبارد و همچنان بیایند، یعنی اگر وزن باران نباشد که آن‌ها را امشب اینجا نگه دارد، تا طلوع خورشید رفته‌اند.»

ریچارد گفت: «حضورشان را باید تحمل کنیم. هرچند این توده اصلی‌شان نیست. همین هم خوب است.»

مارگارت از جا بلند شد، چشم‌هایش را پاک کرد، ادا درآورد انگار گریه نمی‌کند و برایشان شامی آماده کرد، چون خدمتکارها آن‌قدر خسته بودند قدرت حرکت نداشتند. آن‌ها را فرستاد تا استراحت کنند.

شام را چید و نشست به گوش کردن حرف‌ها. هیچ بوته‌ای در مزرعه باقی نمانده بود، این را به گوش خودش شنید. هیچی باقی نمانده بود. ملخ‌ها که می‌رفتند دوباره ماشین‌ها را آماده می‌کردند. باید دوباره همه‌چیز را از نقطه اول‌اش شروع می‌کردند.

مارگارت مانده بود حالا این کارها دیگر چه فایده‌ای دارد، اگر کل مزرعه را تخم حشرات پوشانده باشد؟ هرچند فقط گوش می‌کرد بحث می‌کنند که دولت جدیدی می‌خواهد برنامه‌ای در مبارزه با ملخ‌ها اجرا کند. آدم باید همه‌اش بیرون خانه می‌ماند، زمین شخم می‌زد، حرکت علف‌ها را خیره می‌ماندند. بعد یک دسته ملخ را پیدا می‌کردند – موجوداتی کوچک و تیره، مثل جیرجیرک – بعد چاله می‌کندند و دفن می‌کردند یا با پمپ سم بر رویشان می‌ریختند، با سم‌هایی که دولت عرضه می‌کرد. دولت می‌خواست تمام کشاورزها در برنامه محو ملخ‌ها همکاری کنند. باید به سرچشمه ملخ‌ها یورش می‌بردند – همه‌شان را نابود می‌کردند. مردها درباره برنامه این جنگ‌شان صحبت می‌کردند و مارگارت مبهوت گوش می‌کرد.

در شب، در سکوت بود، هیچ نشانه‌ای از ارتشی نبود که بیرون خانه‌شان سکنی گزیده بود، به جز حرکت شاخه‌ای که از وزن‌شان پایین می‌افتاد.

مارگارت بد خوابید، در تخت کنار ریچارد دراز کشیده بود، او مثل مُرده‌ها به خواب فرو رفته بود. صبح، از نور زرد خورشید بر روی تخت از جا بلند شد – آفتاب صاف بود، جایی سایه‌ای محو دیده می‌شود. سراغ پنجره رفت. استفانِ پیر زودتر از او بیدار شده بود. بیرون ایستاده بود، به بوته‌ای خیره مانده بود. و مارگارت مبهوت خیره ماند – مجذوب از نور خورشید شده بود. انگار هر درخت، هر بوته، تمامی زمین، از شعله‌هایی پریده‌رنگ پر شده باشد. ملخ‌ها بال‌هایشان را می‌سایدند تا از شبنم صبحگاهی خلاص شوند. همه‌جایی لغزش نور درخشان طلایی بود.

مارگارت بیرون خانه به پیرمرد ملحق شد، محتاط از بین حشره‌ها گام برمی‌داشت. دوتایی به تماشا ایستادند. آسمان بالای سرشان آبی بود – آبی و شفاف.

استفانِ پیر خوشنود گفت: «عالی است.»

خُب، مارگارت فکر کرد، شاید زندگی‌مان ویران شده باشد، شاید ورشکسته شده باشیم اما حداقل تمامی ارتش ملخ‌ها اینجا پایین ننشسته‌اند.

در دوردست، در لغزش سرخ خورشید بر آسمان، حرکتی را می‌دید. غلیظ‌تر می‌شد و پخش می‌شد. استفانِ پیر گفت: «دیگر دارند می‌روند. آنجا ارتش اصلی‌شان است،‌ راهی شده‌اند.»

و حالا، از درخت‌ها، از تمامی زمینِ اطراف‌شان، ملخ‌ها بال بلند می‌کردند. بال‌هایشان را چک می‌کردند به‌اندازه کافی خشک کرده باشند. همگی راهی شدند. موجی قرمزقهوه‌ای مایل‌ها از زمین بلند می‌شد، از زمین‌هایشان دور می‌شد – زمین به حرکت آمده بود. دوباره نور خورشید تیره شد.

و شاخه‌های درخت‌هایشان از جا بلند شدند، وزن‌ از رویشان آزاد شد، هیچ‌چیزی به جز ساقه‌های تیره‌شان باقی نمانده بود و قرمزیِ تنه‌هایشان. سبزی نبود – هیچی باقی نمانده بود. تمامصبح تماشا می‌کردند، هر سه – ریچارد عاقبت از تخت بلند شده بود – همین‌طور که پوسته قهوه‌ای کم می‌شد و محوتر می‌شد و عاقبت ناپدید شد. زمین‌ها که قبلاً از جوانه‌های کوچک سبز پر شده بودند، حالا تیره و تهی بودند. منظره نابود شده بود – سبزی نمانده بود، هیچ‌کجا سبزی باقی نمانده بود.

تا وسط روز، ابر سرخ رفته بود. فقط ملخی تنها جا مانده بود. بر زمین جنازه‌ها و زخمی‌هایشان باقی مانده بودند. کارگرهای آفریقایی آن‌ها را جارو می‌کردند و جمع می‌کردند و به قوطی می‌ریختند.

استفانِ پیر پرسید: «مارگارت، تا حالا ملخِ خشک شده در آفتاب خوردی؟ بیست سال پیش وقتی ورشکسته شده بودم، با خوراک ذرت و ملخ خشک شده سه ماه زندگی کردم. آن‌قدرها هم بد نبود – شبیه به ماهی دودی بود، البته اگر این‌طوری بهش فکر می‌کردی.»

هرچند مارگارت نمی‌خواست چنین فکری داشته باشد.

بعد از خوردن ناهار، مردها سراغ زمین‌ها رفتند. همه‌چیز باید از نو کِشت می‌شد. اگر کمی شانس می‌اوردند، دیگر توفان ملخ‌ها از این مسیر نمی‌گذشت. حالا امیدوار بودند به سرعت بارانی ببارد، تا گیاهان دوباره سبز شوند، چون اگر علفی نبود دام‌ها به‌سرعت می‌مردند؛ دیگر هیچی علف سبز در علفزارها نمانده بود. مارگارت نشسته بود به سه، چهار سال توفان ملخ‌ها فکر می‌کرد. ملخ‌ها حالا مثل وضعیتِ آب‌وهوا شده بودند – همیشه متغییر بودند. مثل بازمانده‌ای از جنگ بود؛ اگر دهکده‌اش ویران و نابود نشده بود – خُب، ویران در اینجا چه می‌توانست باشد؟

هرچند مردها با خشنودی شام‌شان را می‌خوردند.

و حرف‌شان را می‌زدند: «می‌توانست بدتر از این باشد. می‌توانست خیلی بدتر از این باشد.»