شعر فرانسه: قسمت آخر


 

پیر-ژان ژِئو

1887 تا 1976

آراس، فرانسه

 

هرچند ژِئو را رمان‌نویس می‌شناسند، شور اصلی او برای موسیقی بود. او بعد از دیدار با مالرمه کار ادبیات خود را شروع کرد. او طرف‌دار هم‌آوایی و مشارکت با روحیه‌یی جهان‌شمول بود، که سرانجام در طول جنگ جهانی اول او را داوطلب کار در بیمارستانی نظامی ساخت. ژِئو در سال 1924 از فروپاشی روانی رنج برد. ولی با درمان روان‌کاوانه و قدرت ایمان جدیدش به مسیحیت، توانست تا دوباره سلامت خویش را باز یابد. با روان‌کاوی توانست بر سیاه‌انگاری گسترده‌اش فائق آید، و مسیحیت او را به کنکاش واداشت و او تحت‌شرایطی که خود «وسوسه‌های غرائز و مرگ، دست در دست هم» می‌نامید، به نوشتن مشغول شد.

 

سوگواری بر گوزن نر

 

خونین چون شب، شکوهمند در وحشت، حساس،

            ناله‌های مرگ تو پیش می‌کِشند.

حالا خودشان از درد و حیرت بالا می‌افتند.

و هر چقدر هم که شتاب‌زده، با اس‌پرم و عرق، ناتوان مانده باشی،

هر جور شکارچی هم که باشند، هر جور سایه‌یی از

            جرم و سکونی که از عشق هم باقی مانده باشد،

آه، او هست! جسم گرفته جلو می‌آید

اصل خودش است و

            گرم، بر مرگ تو در هم می‌پیچد.

تو که زخم‌هایت

            نشان‌گر خلق عشق واقعی‌مان شده

سحر را باطل کن باز گرد و دوباره جلو بکش

و به رغم عشق، به رغم زخم‌هایت،

            گام بردار.

شعر فرانسه: چند شعر از «مکس جاکوب»



 

مکس جاکوب

1876 تا 1944

کیومپِر، فرانسه

 

جاکوب شاعر و نقاش، نویسنده و منتقد و چهره‌یی برجسته در جنبش کوبیسم و گروه‌های ادبی شکل گرفته حول محور آپولینر بود. آثار رویاگونه‌اش بانی ارتباطی برای او بین سمبولیسم و سوررئالیسم شده بود. او در خانواده‌یی یهودی از طبقه‌ی متوسط در شهرک کیومپِر در بِرِتون متولد شد و قبل از آن‌که زندگی‌اش را وقف نوشتن بکند، به کارهای گوناگونی مشغول بود و سرانجام راهش به دوستی با پیکاسو، کوکتو و دیگر غول‌های خلاق زمانه‌اش باز شد. ظاهراً در سال 1909 پنداره‌یی از مسیح را دید و شش سال بعد به آیین کاتولیک ملحق شد و پیکاسو را به عنوان پدرخوانده‌ی خود انتخاب کرد. بااین‌حال و به رغم مذهب جدید، گشتاپو او را در سال 1944 بازداشت کرد، درحالی‌که در مراسم عشایر بانی در سنت-بِنوآت-سور-لوآر شرکت داشت، صومعه‌یی که می‌خواست در آن بازنشسته بشود. مدتی کوتاه بعد از بازداشت، از بیماری سینه‌پهلو درگذشت.

 

خیابان راوینگنان

 

فیلسوفی با نام هِراکلیتوس گفته: «آدم دو بار در یک جویبار استحمام نمی‌کند.» حال هنوز همان انسان از همان خیابان بالا می‌آید! همیشه در یک ساعت مشخص از روز از همین‌جا رد می‌شود، غمگین باشد یا شاد. همه‌ی شماها، عابرین خیابان راوینگنان، شماها را هم‌نام مرده‌ها منقوش می‌کنم. و حالا آگامنون رسید! و مادام هانسکا هم که هست! یولیسوس شیرفروش هم که رد شد! و وقتی پاتروکلوس به انتهای خیابان رسید، فرعونی در کنارم ایستاده بود! کاستور و فولوکس بانوان مقیم طبقه‌ی پنجم هستم. اما تو، ژنده‌پوش پیر، صبح مشعوف آمدی تا آشغال‌های هنوز تپنده‌ام را ببری، وقتی داشتم لامپ گنده‌ی قدیمی‌ام را دور می‌انداختم، تو را نمی‌شناسم، ژنده‌پوشِ آشغال‌دزد رمزآلود و فقیر، تو را نامی معظم و خاص می‌بخشم، تو داستایوفسکی هستی.

 

وحی

 

از کتاب‌خانه‌ی ملی برگشته بودم، کیفم را پایین گذاشتم، دنبال دمپایی‌هایم گشتم، و وقتی سر بلند کردم، کسی بالای دیوار بود، کسی آن بالا بود! کسی روی کاغذ دیواری قرمزم بود‍! گوشت تنم از هم باز شد! با رعدی عریان شدم! لحظه‌یی نادر و جاودان بود! حقیقت، اوه، حقیقت! حقیقت با اشک و لذت! حقیقت هیچ‌گاهِ فراموش ناشدنی! وجود مقدس بر دیوار اتاق قدیمی‌ام بود. چرا، پروردگارا، چرا؟ من را عفو بفرما‍! او منظره‌یی بود تماشایی، منظره‌یی متعلق به زمانه‌یی بسیار کهن، و چقدر او زیبا بود! چقدر بخشنده و مهربان! آن‌طوری که او حرکت می‌کرد، آه، آن طوری که او راه می‌رفت! ردای زرد ابریشمی بر تن داشت با لباسی بافته. اطراف‌اش را می‌نگریست و چهره‌ی تابناک و آرامش را می‌دیدم. حالا شش راهب به اتاق وارد شده و جنازه‌یی به همراه می‌آوردند. نزدیک من، زنی با مارهایی اطراف بازوها و مارهایی بر موهایش ایستاده بود.

فرشته: احمق معصوم! خدایگانت را دیده‌یی! نمی‌فهمی که چقدر خوش‌شانس هستی!

من: بگذارید به گریه بیفتم! من فقط انسانی بیچاره‌ام!

فرشته: روح مقدس رفته، ولی باز خواهد گشت.

من: روح مقدس! آری، او را می‌بینم.

فرشته: او را بفهم.

من: نمی‌دانید که چه آرامشی‌ست که در کنارم هستید.

فرشته: ما تو را دوست داریم، مردِ بی‌دلیل، به این فکر کن.

من: اوه، شعف! خدایا، می‌فهمم، اوه، آری، می‌فهمم!

 

وحی

 

اتاقِ من در انتهای حیاط است و پشت چند مغازه، در پلاک 7 خیابانِ راوینگان. اتاق، خانه، آدم همیشه می‌تواند در نماز‌خانه‌ی جاودانی خاطره‌های من چرخ بخورد! همین‌جا دراز کشیده و فکر می‌کنم، این‌جا بر روی تخته‌ سفری که با چهار آجر نگهداشته شده، خودم را کِش-و-قوس می‌دهم، و صاحب‌خانه روی سقف فلزی جایی را باز کرده تا نور بیشتری به درون بتابد. چه کسی این وقت صبح به در اتاقم می‌زند؟ «باز کن! در را باز کن! وقت‌ات را برای لباس پوشیدن تلف نکن!» «خداوندگارا! تو هستی!» «صلیب سنگین است: می‌خواهم آن را به زمین بگذارم» «در واقعا باریک است، چگونه وارد خواهی شد؟» «می‌توانم از پنجره داخل بشوم،» «خداوندگارا، این‌جا خودم را گرم کن! بیرون هوا سرد است!» «به صلیب نگاه کن!» «آه،‌کل طول زندگی‌ام، آه، خداوندگارا!»

 

سایه‌های روح

 

من هم مفتون دنیایی هستم تا به صورت موجودی در آن زنده باشی.

چگونه می‌توانم با انسانی بسازم و او را به نام همگان سرزنش نکنم؟ اهریمن، نمی‌توانم با خدا بسازم؛ فرشته‌یی، همراه اهریمن شده. چگونه می‌توانم با تو بسازم، وقتی خودم را تحمل نمی‌کنم؟ به کجا بگریزم، وقتی آسمان و جهنم همانند زمین نزدیکم هستند؟

 

ملاقات

 

وقتی تنها بر فرش قرمز ازدواج، در هنگام گام گذاشتن هم می‌رقصی. باروک می‌خواست من را دعوت کند، به من مثل یک پسر بچه‌ی مدرسه‌یی نگاه کرد، روبه‌روی کاناپه زانو زده، توضیح دادم: «شاید ثروتمند باشی ‌اما جوراب‌هایت را هیچ‌وقت درست وصله نمی‌کنند و همیشه آن‌قدر خل-و-چل هستی که چنین چیزهایی را هم امتحان می‌کنی، این یکی از مشکلات زندگی شده. خیاط زن تو فقط لباس‌های زیرت را رفو می‌کند و کاری به جوراب‌هایت ندارد، اگر هم دستی به آن‌ها بزند، هیچ‌وقت تعمیرشان را تمام نمی‌کند، یا اگر تمام بکند، جوراب‌ها را با نخی به رنگی دیگر دوخته.» رو به بچه‌ها دویده و غریدم: «گاو نری در اتاق خواب‌تان است، در اتاق خواب‌تان!»

 

یک تخم‌مرغ

 

شانس این هست که یک تخم‌مرغ در بهشتی زمینی بشکند.

 

از آن زمان، آدم سعی کرده تا ریگ‌هایی را خرد کند که شبیه یک تخم‌مرغ هستند.

 

حوا به آدم سیب تعارف نکرد. یک کلید داد. من به آن کلید رسیدم: چیزی بی‌خودی و زنگار گرفته بود.

 

سه الهه‌ی سرنوشت را همان‌طوری می‌بینم که شماها خطاهای کسی را می‌بینید. آن‌ها در لژ کلیسای من بودند. یکی سر جای من نشسته و بقیه ایستاده بودند. آن‌ها بازوبندهای سیاه داشتند، یکی‌شان قیچی گنده‌ی خیاطی به دست گرفته بود، دیگری چند وسایل دیگر شاید یک نانوا؟ - سومی چندتایی مروارید را به هوا می‌انداخت و سگ تریر زرد گنده‌یی می‌خواست آن‌ها را بقاپد. و دیروز من امیدوار مرگ بودم، و این‌جا فکر قیچی و رشته‌های نخی روزهای من را از وحشت یخ‌بسته باقی گذاشته‌اند.

 

شعر فرانسه: «خوابِ دخترِ جوان» سروده‌ي ژان کوکتو


 

ژان کوکتو

1889 تا 1963

میسون-لافیت (فرانسه)

 

کوکتو هنرمندی ماهر در زمینه‌های گوناگون بود، از شعر، داستان، فیلم، باله و اپرا گرفته تا نقاشی‌هایی که برای دهه‌ها علاقه‌مندان را در سرتاسر جهان جذب خود مي‌کردند. او شعر را بیشتر از همه‌ی سبک‌های هنری تحسین می‌کرد، و از آن در رسانه‌های دیگر فرهنگی استفاده می‌کرد، تا به کنکاش در پایه‌ی الهام هنری برسد، و تصویرهای سمبولیک مقایسه‌یی خود را با فرم‌های روایتی ترکیب بکند. او را به عنوان «شاهزاده‌ی سبک‌سر» می‌خواندند، که نام رمانی از خود او هم بود، آن‌ هم بیشتر به خاطر لباس‌های بحث‌انگیزی بود که می‌پوشید. کوکتو در خانواده‌یی ثروتمند متولد شد. وقتی نه سال‌اش بود، پدر خودکشی کرد، و این اتفاق عمیقا او را تحت‌تاثیر قرار داد. او دوست نزدیک پابلو پیکاسو، اریک ساتی، مارسل پروست و سرگئی دیگالیوف بود و برای سال‌ها رابطه‌یی نزدیک با ژان ماریس داشت، که در بسیاری آثار او هم حضور می‌یابد.

 

خواب ِ دختر ِ جوان

 

زیر درخت پندار با هم آشنا شدیم

ولی مطمئن از این‌که دیگری همان خواسته‌مان است.

بعضی‌وقت‌ها فرشته‌های‌مان را هم‌زمان رها کرده و پروازشان را می‌نگریستیم

با قربانی‌هایی که اسیر زهر میوه‌ها می‌شدند.

 

اوه، می‌دانستیم پشت سرمان چه خواهند گفت:

بی‌خیال‌های ابله، خوش گذران‌ها،

زبان‌های منگ دیگران زخم‌های‌شان همیشه آماده است،

ولی بی‌هیچ آرزویی فقط به خواب می‌رفتیم.

 

بعضی از خبرچین‌ها بهترین بهانه‌ها را برای‌مان جعل می‌کردند:

مثلا بگوییم که ما برای پرواز شبانه‌ی هواپیمایی رویا جا رزرو کرده‌ایم،

یا که ما می‌خواهیم به حبس باغی

ایرانی برویم و میعادگاهی داشته باشیم.

 

کل این شعر را بخواب

بانوی جوان من، تو با آن بازوی تنبل و آویزان.

خواب و خیال تو را به گروگان خویش گرفته است.

و راه‌حلی دیگر؟ خمیازه، بیشتر از این نمی‌توانی بی‌خیال باشی.

 

شعر فرانسه: «غمگینی آب» سروده‌ی پائول کلودِل



 

پائول کلودِل

1868 تا 1955

ویله‌نوو-سور-فِر، فرانسه

 

شاعر، مقاله‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس، کلودِل در ابتدای کار تحت‌تاثیر سمبولیست‌ها بود. هرچند در ابتدا ایمان کاتولیک خود را رها ساخته بود، اما در روز کریسمس سال 1886 بعد از الهامی مذهبی، دوباره به دامان کلیسای کاتولیک بازگشت. از سال‌های 1893 تا 1955، در طول آمریکا، اروپا و چین پست‌های رسمی دیپلماتیک داشت. سفرهایش در شرق، مواد خام شعرهای نثرنوشت او را فراهم ساخت. او سفیر فرانسه در توکیو، ژاپن و بروسِل بود، و به خاطر مقام‌های سیاسی و باورهای مذهبی، یکی از هدف‌های عادی تمسخر سوررئالیست‌ها محسوب می‌شد. بعدها یکی از چهره‌های اصلی ادبیات فرانسوی-کاتولیک شد، که بر تفسیرهای ادبی کتب مقدس،‌ مخصوصا بر کتب عهد عتیق کار می‌کرد.

 

غمگینی ِ آب

 

موافقم، منبعی از الهام درون شادی هست، بصیرتی درون خنده است. اما، خوب می‌دانید که ترکیب خوشی و سختی درون عمل خلق قرار گرفته، این را برای‌تان شرح خواهم داد، ولی دوست من، در لحظه‌یی که فصل‌های غمگین آغاز می‌شوند، غمگینی آب امتداد می‌یابد.

از چشم‌های آسمان و پلک گرفتار، تا به اشک‌هایی همه یک شکل برسیم.

فکرش را هم نکن که اندوه ابرها یا سرپوش این چاه و باران تیره را به کسی یا چیزی نسبت بدهی. چشم‌هایت را ببند، گوش کن! باران می‌بارد.

و این یکنواختی تغییرناپذیر صداها نیست که برای توضیح موضوع ما کافی باشد.

خستگی اندوه است که علت خویشتن می‌شود، سختی عشق است، زحمت جان‌فرسای کار است. آسمان‌ها بر زمین می‌گریند و آن را بارور می‌سازند. و بعد از همه‌ی این‌ها، پاییز نیست و مساله‌ی سقوط میوه‌هایی که بذرشان را اشک‌های ابرهای زمستان خواهد کاشت. درد در خود تابستان است، و مرگ بر شکوفه‌ی زندگی به گل می‌نشیند.

درست در لحظات پایانی پیش از ظهر، همان‌طور که در دره‌یی لبریز از زمزمه‌ی چشمه‌های گوناگون پایین می‌روم، مکث کرده، و مسحور ناامیدی و یاس می‌شوم. این آب‌ها چه بسیارند! و اگر اشک‌ها مثل خون، همیشه درون ما بجوشند، چقدر سرزندگی خواهد بود، دل سپردن به هم‌خوانی روان صداهایی قوی و شکننده، و می‌شد به شما چشمه‌ها، اشک‌هایم را هم قرض می‌دادم! و هر چند راضی‌ام از تاثیر تنها قطره‌یی که از بالاهای آب‌گیر بر تصویر ماه فرو می‌غلتد، ناامید به جست‌وجوی بهشت تو در این همه بعدازظهرهایم، در دره‌ی اندوه‌ها، بر نمی‌‌آیم.

حالا و یک بار دیگر، در میان کوهسار هستم. در آستانه‌ی آلونکی که در ان شمع، تاریکی درونی را لبریز روشنایی به مهمانی می‌کشاند، و مردی با اسفنجی مرطوب در دست نشسته، باران فرو می‌بارد، و تنها، در میانه‌ی انزوای مرطوب، ناله‌های غازی را می‌شنوم.

 

شعر فرانسه: «نامه» سروده‌ی بلیس سِندرار با ترجمه‌ی سودارو



 

نامه

 

به من گفتی اگر برایم نامه‌یی نوشتی

همه‌اش را تایپ نکن

یک خطی هم خودت بنویس

یک کلمه‌یی.. یک کمی... اوه یک چیز کوچولویی...

باشد باشد باشد باشد باشد باشد باشد باشد 

 

اما ماشین تایپ ریمنگ‌تون من خیلی خوشگل شده

من که عاشقش هستم و کارها هم که خوب پیش می‌روند

نوشته‌هایم سرتاپا جذاب و واضح شده‌اند

و خیلی ساده می‌بینی که نامه‌ات را هم تایپ کردم

 

من فقط بلدم تا فاصله‌های سپید را خوب بسازم

ببین صفحه‌ام چه شکلی شده

و هنوز فقط برای خوشحالی تو از جوهر هم استفاده کردم

فقط دو یا سه کلمه نوشتم

و بعد یک لکه‌ی گنده‌ی جوهر جا گذاشتم

تا نتوانی آن‌ها را بخوانی

 

شعر فرانسه: «نثر نوشته‌یی از سمتِ سیبری و جین کوچولویِ فرانسوی» سروده‌ی بلیس سِندرار


همین شعر را در شماره شب یلدای وبسایت مرور ببنید


نثر نوشته‌یی از سمتِ سیبری و جین کوچولویِ فرانسوی

تقدیم به موسیقی‌دان‌ها

 

آن‌ها روزها هنوز جوان بودم

تازه شانزده سالم شده بود ولی خاطره‌های کودکی همه از ذهنم رفته بودند

48000 مایل از خانه دور شده بودم

توی مسکو، شهر یک هزار و سه برجِ ناقوس و هفت ایستگاهِ قطار بودم

و هزار و سه برج و هفت ایستگاه برایم کافی نبود

چون فقط نوجوانی پرجوش‌وخروش و شیفته بودم

هنگامه‌ی غروب

قلبم مثل مقبره‌ی افِسوس یا مثلِ میدان سوخت مسکو گُر می‌گرفت

و چشم‌هایم در مسیر آن جاده‌های قدیمی می‌درخشید

و آن زمان چه شاعر بدی بودم

نمی‌دانستم همه‌ی این‌ها را چه‌جوری کنار هم بگذارم و جمع‌وجورشان بکنم

 

کرملینْ کیک تاتار گنده‌یی بود

یخ‌بسته با همه‌ي طلاهایش

با کلیسای جامع بادامی‌اش

و عسل طلایی ناقوس‌هایش...

 

راهبی پیر برایم افسانه‌ی نوف‌گورود را می‌خواند

تشنه‌ام بود

و حروف میخی را بر کاغذی تمرین می‌کردم

بعد ناگهان کبوترهای وقفِ جبرئیل مقدس بر بالای میدان به پرواز درآمدند

و دست‌های من با صدای آلباتروسی بزرگ به پرواز درآمدند

و خب، این خاطره‌ی آخرین روزِ

آخرینِ سفرهایم

و دریا بود.

 

هنوز هم شاعر بدی هستم،

هنوز نمی‌دانم که چه‌جوری همه‌ی این‌ها را کنار هم بگذارم و جمع‌وجورشان بکنم

گشنه‌ام بود

و همه‌ی آن روزها و همه‌ی آن زن‌ها در همه‌ي آن کافه‌ها و همه‌ی آن جام‌ها را

می‌خواستم همه‌شان را تا ته بنوشم و بعد همه‌شان را خرد کنم

و همه‌ی آن پنجره‌ها و همه‌ی آن خیابان‌ها

و همه‌ی آن خانه‌ها و همه‌ی آن زندگی‌ها

و چرخِ همه‌ی آن کالسکه‌ها که در میان پیاده‌روهای خراب بال‌بال می‌زدند

دوست داشتم همه‌ی این‌ها را در کوره‌یی سوزان بریزم

و دوست داشتم استخوان‌های همه‌شان را له می‌کردم

و زبان همه‌شان را بیرون می‌کشیدم

و همه‌ي آن بدن‌های گنده‌ی لخت و غریبِ زیر لباس‌ها را می‌گذاختم که

بدجوری دیوانه‌ام کرده بودند...

من مسیح گنده و قرمز انقلاب روسیه را پیشاپیش می‌دیدم،

و خورشید زخمی زشت بود،

همانند زغالی سوزان و سرخ از هم می‌پاشید.

 

آن‌ روزگار هنوز جوان بودم

تازه شانزده سالم شده بود و خانه‌ی تولدم را از یاد برده بودم

در مسکو انتظار شعله‌هایی خروشان را می‌کشیدم

و به‌اندازه‌ی کافی از آن برج‌ها و ایستگاه‌ها در چشم‌هایم نمی‌درخشید

در سیبری بین غرش توپ‌خانه‌ها بودم... جنگ شده بود

گرسنگی   سرما   طاعون   وبا

و آب گل‌آلودِ آمورْ میلیون‌ها جسد را با خود می‌شست و می‌برد

من در هر ایستگاه، خروج آخرین قطار را تماشا کردم

همه‌اش همین بود: دیگر بلیطی نمی‌فروختند

و سربازها هم‌چنان می‌ماندند...

 

من، شاعری بد بودم که می‌خواست هیچ جایی نباشد، که می‌خواست همه جایی باشد.

 

...

 

«خب بلیس، واقعاً هنوز راه درازی تا مونت‌مارتِر مانده؟»

 

 

آری، هنوز مانده، هنوز مانده

همه‌ی بزهای بلاگردان‌مان در صحرا باد کرده‌اند و از هم پاشیده‌اند

به‌صدای زنگوله‌های این گربه‌های ژولیده گوش کن

تومسک چلی‌بینسک کانسک اوبه تی‌شِت ورکِن-ادیسنک کورگان سامارا پِنزا-تولون

مرگ در منچوری

این‌جا آخرین اقامت‌گاه‌مان خواهد شد

بر این سفر هولناک

 

دیروز صبح

موهای ایوان اولیچ سفید شدند

و کولیا نیکولای ایوانوویچ دو هفته انگشت‌هایش را می‌جوید...

مرگ و قحطی کار خودشان را می‌کنند، کارشان را می‌کنند،

کل خرج‌اش هم یک صد فرانسیم می‌شود و در فراسویِ سیبری خرج‌اش فقط یک صد روبل خواهد بود

تا صندلی‌ها را آتش کشیده و دور میز گرم بنشینی...

شیطان بر کلیدها آسوده نشسته بود

و انگشت‌های گره خورده‌اش زنان را هیجان‌زده می‌کرد...

غریزه

خب دخترها

کارتان را بکنید

تا به هاربین برسیم...

 

«خب بلیس، واقعاً هنوز راه درازی تا مونت‌مارتِر مانده؟»

 

نه، هی... دیگر مزاحمم نشوید... تنهایم بگذارید

استخوان‌هایتان بیرون افتاده

شکم‌تان ترش کرده و کف بالا آورده‌اید:

تنها چیزهایی که پاریس هدیه‌تان داد

و این روح کوچولو... فقط چون غمگین مانده بودید

دلم برایتان می‌سوزد که این‌جا به سراغ قلبم آمده‌اید

چرخ‌ها در جهان کوکائین بادبان می‌کشند

و بادبان‌ها چرخ گداها را چون شنلی بر سرشان می‌آویزند

ما معلول مکان شده‌ایم

با چهار زخم وجودی‌مان به‌حرکت ادامه می‌دهیم

و بال‌های‌مان ساخته‌ی هفت گناه نابخشودنی‌مان است

و قطارها همه اسباب‌بازی‌های شیطان بیش نیستند

قفس مرغ‌ها

در جهانی مدرن،

سرعت‌هایی وامانده

در جهانی مدرن،

فاصله‌هایی همه خیلی خیلی دور

و در پایان سفری هولناک، مردی تبدیل زنی شده...

 

«خب بلیس، واقعاً هنوز راه درازی تا مونت‌مارتِر مانده؟»

 

واقعاً دلم برایتان می‌سوزد که این‌جا آمده‌اید تا داستانی از من بشنوید

خب، به رخت‌خوابم بیایید

سر بر شانه‌ام رها کنید

بگذارید تا داستانی برایتان تعریف بکنم...

 

چه تصویرهای درهم ریخته‌یی که نمی‌توانم در شعرم وارد کنم

چون هنوز هم شاعر واقعاً بدی هستم

چون هنوز هم جهان دور وجودم چرخ می‌خورد

و نمی‌توانم خودم را نسبت به خرابی‌های قطار آرام کنم

چون نمی‌دانم چگونه همه‌اش را جمع و جور کنم

و چقدر هم ترسیده‌ام.

 

چقدر ترسیده‌ام

نمی‌دانم چگونه همه‌اش را جمع‌وجور کنم

 

مثل دوستم شاگال می‌توانستم نقاشی‌های نامربوط بکشم

اما یادداشتی که برنداشتم می‌گفت:

«نادانی‌ام را ببخشایی

فراموشی‌اش را ببخشای که بازی کهن سرودن را به‌یاد نمی‌آورم»

و همان‌طور که گیوم آپولینیر می‌گفت:

اگر می‌خواهید چیزی در مورد جنگ بدانید، بروید و خاطراتِ کوروپوتکین را بخوانید

یا روزنامه‌های ژاپنی با آن تصویرهای فجیع را ورق بزنید،

اما چرا کتاب‌ها را فهرست بکنم

من رها کرده‌ام

میل پریدن به خاطراتِ ناآرامِ وجودم را...

 

اوه پاریس

گرمای گسترده‌ی اجاق‌هایت، با خاکستر تقاطع‌های خیابان‌هایت و

ساختمان‌های قدیمی که برای گرم شدن به‌هم چسبیده‌اند

درست مثل مادربزرگ‌ها...

و این‌جا پوسترهای قرمز پوسترهای سبز پوسترهایی پوسترهایی به همه رنگ هست

مثل گذشته‌ی من در کلامی زرد

زرد که رنگ مغرور رمان‌های فرانسوی است

در شهرهای بزرگ دوست دارم بازو به خانه‌های گذرای‌شان بکشم

در میان خط سنت-ژرمان-مونت‌مارتِر که مرا به هجومی بر شهر بوته می‌رساند

موتورها چونان گاومیش‌هایی طلایی می‌غرند

گاوهای غبار به ساکره-کوئر سر می‌سایند

اوه پاریس

شده‌یی ایستگاه اصلی ورود علایق در چهارراه بی‌قراری

و حالا فقط رنگ‌فروشی‌ها کمی نور بر درب‌شان مانده

واگن‌ لوکس بین‌الملل و کمپانی بزرگ سریع‌السیر اروپا دفترچه‌ی راهنمای‌شان را برایم فرستاده‌اند

و این زیباترین کلیسای جهان شده است

دوستانی دارم که همانند حفاظ دورم را گرفته‌اند

آن‌ها می‌ترسند بروم و دیگر هیچ‌وقت برنگردم

همه‌ی زن‌هایی که می‌شناسم در افق در کنارم پدیدار می‌شوند

دست در دست هم انداخته و زیر باران مثل فانوس دریایی غمگینی هستند

بِلا، اگنس، کاترین و مادر پسرم در ایتالیا

و مادر عشق‌هایم در آمریکا

 

بعضی‌وقت‌ها ناله‌ی سوت مرا از هم می‌دَرَد...

بر فراز منچوری هنوز طبلی می‌کوبد، انگار تولد به موجودی می‌بخشد...

دوست داشتم

دوست داشتم که سفری را آغاز نکرده بودم

امشب عشقی بزرگ مرا از ذهنم بیرون می‌راند

و نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و به جین کوچولوی فرانسوی فکر نکنم،

در طول شبی غمگین بود که این شعر را در میان وحشت‌های او نوشتم...

جین

هرزه‌ی کوچک

من غمگینم، غمگینم،

می‌خواهم به لاپین آگیل برگردم تا دوباره جوانی‌ام را به ‌اد بیاورم

و تنها

دوباره به خانه برگردم

 

به پاریس

 

شهر برج‌های بی‌نظیر و دارهای بی‌نظیر و چر‌خ‌های بزرگ بی‌نظیر.

شعر فرانسه: «روزنامه‌» سروده‌ی بلیس سِندرار با ترجمه‌ی سودارو


بلیس سِندرار

(فردیک لوئیس سوئسِر)

1887 تا 1961

لو شو دو فوند، سوئیس

 

سِندرارْ روزنامه‌نگار، دریانورد، تاجر، عضو لژیون خارجی، مقاله‌نویس و منتقد ادبی سوئیسی بود. او هم‌چنین هم‌کار آبِل گانس در زمینه‌ی فیلم‌سازی بود و برای سینمارهایی در مورد سینما و مدرنیسمْ هم متن‌هایی را نوشته است. سفرهای طولانی او سفرهای واقعی یا خیالی موضوع اصلی نوشته‌هایش در نثر و شعر هستند. او رابطه‌ای نزدیکی با جنبش کوبیسم و جنبش سوررئالیسم داشت و همین‌طور او چهره‌ای برجسته در ادبیات تاریک‌نگرِ اواخر قرن نوزدهم فرانسه بود. او از پدری سوئیسی و مادری اسکاتلندی به‌دنیا آمد و در پانزده‌سالگی از خانه فرار کرده و در روسیه مشغول به‌کار شد. بعدها مدتی کوتاه در بِرن (سوئیس) درس خواند و سرانجام در سال 1910 در پاریس اقامت گزید. او در جنگ جهانی اول خدمت کرد و در یک نبرد، دست راست خود را از دست داد. او علاقه‌ی بسیاری به تفاوت‌های فرهنگی داشت و مخصوصاً در فرهنگ جوامع سیاه‌پوست گسترده دست به مطالعه زده بود و به این شکل همیشه دست خودش را در پیش‌روی بودن در جهان ادبیات، باز نگه می‌داشت.

 

روزنامه

 

مسیح

یک ماهی می‌شود که به تو فکر نکرده‌ام

از وقتی یکی مانده به آخرین شعرم را در «عید پاک» نوشتم

اما از آن موقع زندگی‌ام خیلی تغییر کرده

اما خودم هنوز همان‌شکلی مانده‌ام

می‌خواستم نقاش بشوم

امشب نقاشی‌هایم را روی دیوار آویزان کرده‌ام

آن‌ها پنجره‌هایی غریب به درونم باز می‌کنند و این من را به یاد تو می‌اندازد.

 

مسیحْ

زندگیْ

در جست‌وجویِ همین دو تا هستم.

 

نقاشی‌هایم به آزارم نشسته‌اند

من لبریز احساساتم

و همه چیزیْ عصبی‌ام می‌کند.

 

یک روز کامل غمگین به دوست‌هایم فکر می‌کردم

و روزنامه می‌خواندم

مسیح

زندگی روزنامه‌ي بازی در طول دست‌های من بود و به‌صلیب کشیده شده بود

روزنامه در طول صفحه‌های خودش

با آتش‌ها

آشوب‌ها

اشک‌ها به‌صلیب کشیده شده بود.

 

تو توی فکر هواپیمایی هستی

که سقوط خواهد کرد،

آن هواپیما، خودِ من هستم.

 

شور

آتش

انبوهِ

روزنامه‌ها...

این‌که نخواهی از خودت حرف بزنی

پوچ است

بعضی‌وقت‌ها باید فریاد بکشی:

 

من آن موجود ِ دیگر هستم،

خیلی هم باید حساس باشی:

رقص ِ من

 

افلاطون به شاعرها و به

یهودِ سرگردان و به

دون ژوانِ متافیزیک حق شهروندی نداد،

دوستان، عزیزانِ من،

دیگر بین ماها خبری از رسوم نیست و هنوز هم به عادت‌هایی تازه دست پیدا نکرده‌ایم

ما باید خودمان را از استبداد مجله‌ها

استبداد ادبیات

استبداد زندگیِ بیچارهِ

ماسک‌ها

و البته زن‌ها رها کنیم،

نیچه می‌خواهد به ما رقص یاد بدهد

می‌خواهد زن یاد بدهد،

اما طنزش را هم دارید؟

 

پیوسته آمدن و پیوسته برگشتن

پیوسته در خیابان‌ها ول گشتن

برای کل مردمان، برای کل کشورها،

و به این شکل دیگر وزنه و مسوولیت بر روی شانه‌هایمان نداریم،

مثل این شده که دیگر اصلاً وجود هم نداریم...

 

من جنتلمنی هستم که با قطار سریع‌السیر اسطوره‌یی در طول اروپا پیش می‌رود

و مایوس از پنجره بیرون را می‌نگرد

منظره‌ها دیگر مجذوبم نمی‌کنند

اما رقص منظره‌ها

         چرا

مجذوبم می‌کند:

پاری‌تاتاتا تی تاتا...

و کل وجودم هیجان‌زده می‌شود.

شعر فرانسه: آینه نوشته‌ی گیوم آپولینیر با ترجمه‌ی سودارو


در این آینه زندگی را به حبس کشیدم و واقعیت نه فرشته‌یی خیالی بلکه انعکاس‌هایی از گیوم آپولینیر است.

شعر فرانسه: بدرود سروده گیوم آپولینیر با ترجمه سودارو

بدرود

 

شاخه‌ی شکننده‌یی از خلنگ‌زار برداشتم

پاییز در خیال من

                   مُرده

عطر زمان در میانه‌ی خلنگ‌زار جاری است

فقط یادت باشد

من منتظر زندگی دو نفره‌مان

مانده بودم.

شعر فرانسه: محدود سروده گیوم آپولینیر با ترجمه‌ سودارو  

 

گیوم آپولینیر

(گیوم آپولینیر دو کوستروتیسکی)

1880 تا 1918

رُم، ایتالیا

 

آپولینیر به خاطر شعرها و روح مبتکرش در صف مقدم زمانه‌ی مدرن جای گرفته است، و در نقش سنگ محکی برای بسیاری ایده‌های نوین عصر خویش خدمت می‌کرد. او همیشه خود را در میان تازه‌ نفس‌ترین شاعران دوران می‌دید. گسترش کوبیسم را در شکل یک جنبش هنری به او نسبت می‌دهند، و رواج واژه‌ی سوررئالیسم کار او بوده است، این سبک را در نمایش Les Mamells de Tresias خود استفاده کرد و «شعر گفت‌وگویی» را هم شروع کرد: شعرهایی مثل کولاژی از حرف‌هایی که آدم در کافه یا اتوبوس می‌شنود. او در رُم از مادری لهستانی و پدری ایتالیایی متولد شد، ولی اغلب ادعا می‌کرد که پسرِ شخص پاپ است. موجودی عمیقا اجتماعی و خون‌گرم بود، در بیست سالگی به پاریس مهاجرت کرد و بقیه‌ی عمر را در میان دوستان‌اش گذراند، دوستانی از همه نوع هنرمند چون نقاش و نویسنده‌هایی مانند پابلو پیکاسو، آندره دِرین، ماری لورِنسین و آلفرد جِرِی.

 

محدود

 

آخر از دست این جهان کهنه خسته شده‌یی

 

آه تو برج ِ ایفل چوپان، گله‌ی پل‌هایت بع‌بع‌شان گرفته

 

و تو به کفایت از زندگانی پر قدمت محله‌ی یونانی و رُمی کشیده‌یی

 

حتا ماشین‌های این‌جا هم پیر دیده می‌شوند

فقط مذهب است که به تنهایی مذهبی سر تا پا تازه مانده

ساده باقی مانده مثل آشیانه‌هایی در فرودگاهی کوچک ولی نظامی

 

آه ای ایمان مسیحی فقط خود تو در کل اروپا عتیقه‌ نشده‌یی

مدرن‌ترین ِ اروپایی‌ها تو هستی شخص پاپ پیوس ِ دهم

و شخص تو که پنجره‌های شرم‌سار می‌خواهند جلوی راهت را بگیرند

تا امروز وارد کلیسایی نشده و اعتراف نکنی

تو بروشورها، کاتالوگ‌ها و پوسترهایی را می‌خواندی که بلند نعره می‌کشیدند

که امروز صبح این‌جا شعرخوانی خواهد بود و نثرها فقط به سراغ روزنامه‌یی بروند

و جلدهای کتاب‌های 25 سانتیمی لبریز از داستان‌های پلیسی و

پرتره‌های مردمان مشهور و یک هزار عنوان جورواجور دیگر

 

امروز صبح خیابانی زیبا یافتم که نامش اکنون فراموشم شده

می‌درخشید و در تشعشع خورشیدی تمیز بود

مدیرها و کارگرها و منشی‌های دوست‌ داشتنی

از صبح دوشنبه تا عصر شنبه روزی چهار بار از همین جا رد می‌شوند

و هر صبح بلندگوهای افسون‌گر همین‌جا سه بار شیهه می‌کشند

و حوالی ظهر ناقوس بدخلق به جیغ می‌افتد

و حروف بر علایم و دیوارهایش نقش بسته

اعلامیه‌ها و بیلبوردها مثل طوطی‌هایی به جیغ و ویق افتاده‌اند

و من عاشق شعف این خیابان صنعتی شدم

توی پاریس جایی بین خیابان اومونت-تیه‌ویل و کوچه‌ی دو تِرنِس آرام گرفته بود

توی همین خیابان جوان شدی و دوباره بچه‌یی کوچک شده بودی

مادرت لباس‌هایی فقط به رنگ‌های آبی و سفید تنت می‌کرد

و پرهیزگاری واقعی بودی و با قدیمی‌ترین دوستت رِنه دالیس می‌گشتی

و عاشق هیچی به اندازه‌ی تشریفات مذهبی کلیسا نبودی

ساعت نه شب که می‌شد و چراغ گاز که به کم‌ترین حد ِ نور ِ آبی‌اش پایین کشیده می‌شد

تو مخفیانه از خواب‌گاهت بیرون می‌زدی

کل شب را توی نمازخانه‌ی کالج به دعا می‌نشستی

در حالی که جاودان و تحسین‌برانگیز تعمقی بنفش وجودت را پر کرده بود

و شعله‌ی درخشش مسیح برای همیشه در گردش باقی می‌مان

و شعله‌اش لاله‌ی زیبایی‌ست که همه جای ما را متمدن می‌سازد

مشعلی سرخ‌فام است که بادی خاموشش نمی‌سازد

خورشیدی رنگ پریده و گل‌گون ِ مادری اندوهناک است

درختی است همیشه پربرگ ِ دعاخوان‌هایش است

صلیبی دو گانه است از شرف و جاودانگی

ستاره‌یی شش‌پر از بخت و اقبال می‌شود

خدایی است جمعه‌ها می‌میرد و شنبه‌ها دوباره به پا می‌خیزد

مسیحی است که بهتر از هوانوردی در آسمان به افلاک می‌رود

توانسته رکورد ارتفاع جهان را بشکند

مسیحی با پلک‌های چشم

و بیست‌مین پلک قرن‌هایی که او چگونگی‌شان را می‌داند

و قرن‌ ما تبدیل به پرنده‌یی شده مثل مسیح‌اش در آسمان اوج می‌گیرد

و اهریمن‌ها در سیاهی قعرگونه‌شان سر بلند کرده و قرن ما را خیره مانده‌اند

آن‌ها می‌گویند این قرن بدلی از سیمون ماگوس در جودیه است

آن‌ها فریاد می‌کشند که اگر موجودی پرواز را بشناسد پس پرنده‌یی خواهد بود

فرشته‌ها دور و بر بندبازهای دل‌چسب ما پرسه می‌زنند

ایکاروس اینوخ عالیجاه آپولینیوس اهل تیاتا

دور و بر هواپیمای اصیل شناور باقی مانده

فرشته‌ها بندرت از هم جدا می‌شوند

راه باز می‌کنند

تا فقط آن‌هایی رد بشوند که اوکاریست مقدس را بر شانه حمل می‌کنند

همین کشیش‌ها جاودان همراه میزبان بر شانه‌شان صعود می‌کنند

ولی هواپیما آخرسر بدون بستن‌ بال‌هایش فرود می‌آید

پشت سر هواپیما میلیون‌ها پرستو آسمان را از هم می‌شکافند

به اشارتی کلاغ‌ها، قوش‌ها و جغدها سر می‌رسند

لک‌لک‌ها و فلامینگوها و پرنده‌های گرمسیری از آفریقا سر می‌رسند

سیمرغ کبیر را داستان‌گوها و شاعرها ارج می‌نهند

فرو می‌نشیند و در پنجه‌هایش جمجمه‌ی کله‌ی اولین انسان را نگه داشته

عقاب با ناله‌یی بلند در دوردست افق پیش می‌آید

از آمریکا مرغ‌مگس‌خوارهای کوچک می‌رسند

از چین فی‌هی‌های انعطاف‌پذیر و پا بلند می‌‌آیند

که تنها یک بال دارند و دو به دو در آغوش هم پرواز می‌کنند

بعد روح پاک کبوتری جلو می‌کشد

در کنارش پرنده‌یی چنگ به دست و طاووس خال‌خال همراهی‌اش می‌کنند

ققنوس سوزان خویشتن را از نو خلق می‌کند

برای لحظه‌یی از درخشش همه چیز محو می‌گردد

و بعد پری‌های افسون‌گر شیون هولناک‌شان را سر می‌دهند

و هر سه‌شان آوازه‌خوان و زیبا می‌آیند

و همه چیز و عقاب و ققنوس و پرنده‌های چین

به دوستی ماشین پرنده‌ی ما جلو می‌کشند

 

حالا تنها در شلوغی پاریس قدم می‌زنی

دسته‌های بوق‌زنان اتوبوس در کنارت می‌خزند

رنج عشق گلویت را به هم فشرده

انگار دوباره هیچ وقت عاشق نخواهی شد

اگر در روزگاران کهن گذشته بودی عضو صومعه‌یی می‌گشتی

ولی شرمنده می‌شوی وقتی حالا مچ خودت را هنگام دعا خواندن می‌گیری

و بعد مسخره‌ی خودت می‌شوی و سپس قهقهه‌ات چون آتشی اهریمنی منفجر می‌شود

و جرقه‌های قهقهه‌ات به عمق زندگانی‌ات نور می‌پاشد

این تصویری می‌شود آویخته بر موزه‌یی غمگین و گرفته

و بعضی‌وقت‌ها می‌روی تا تصویر را از نزدیک‌تر تماشا کنی

 

امروز در پاریس قدم می‌زدی و زن‌ها خون‌آلود بودند

 این چنین بود و دوست ندارم در سقوط زیبایی این‌ها را به یاد بیاورم

 

کلیسای نورتندام

در محاصره‌ی شعله‌ی مشتاقان‌اش

از میانه‌ی شارتِس به من می‌نگریست

و خون تو ای قلب مقدس من را تا مونت‌مارته پیش برد

 

من از شنیدن کلمه‌های شاد بیمارم

و عشقی که من از آن رنج می‌برم بیماری شرم‌باری است

و خیال کن که چه چیز تو را احاطه کرده نجات‌ت می‌دهد در میانه‌ی بی‌خوابی

و خشم

و این تصویر گذرا همیشه در کنار و نزدیکی تو باقی می‌ماند

 

حالا در ساحل مدیترانه هستی

زیر درختان لیمو که کل سال شکوفه دارند

همراه دوست‌هایت به قایق‌سواری می‌روی

دوستی از نیس و دوستی از مِنتون و دو دوست از توربی

هراسناک به اختاپوس‌های زیر آب خیره می‌مانیم

و در میان جلبک‌ها و شنای ماهی‌ها تصویر ناجی ما شناور باقی مانده

حالا در باغ مهمانسرایی در حومه‌ی پراگ هستی

شادمانی کاملی را حس می‌کنی فقط از گل رز روی میز

و به جای نوشتن داستانت خیره‌ی گل باقی می‌مانی

خیره‌ی غنچه‌یی که هنوز در دل این گل خفته است

 

شگفت‌زده‌ خودت را رودرروی سنگ‌های عقیق سنت ویتوس می‌بینی

روزی که خودت را بین این سنگ‌ها می‌دیدی آن‌قدر غمگین بودی که می‌توانستی بمیری

صورتت مثل لازاروس بود منگ ِ نورها

ولی عقربه‌های ساعت در محله‌ی یهودی‌ها رو به عقب می‌تازد

و تو آرام آرام و عقب عقب در زندگی‌ات پیش می‌رفتی

از هارچین خودت را بالا می‌کشیدی و به شب گوش می‌کردی

و در می‌کده‌ها به زبان چک آواز می‌خواندند

 

حالا در مارسی بین هندوانه‌ها هستی

 

حالا در کوبلیس در هتل جاینت هستی

 

حالا در رُم نشسته‌یی زیر درخت‌های ازگیل ِ ژاپنی

 

حالا همراه دختری که تو زیبا می‌بینی‌اش ولی زشت است و در آمستردام هستی

او با دانشجویی از لیدِن ازدواج کرده

و اتاق‌هایی برای اجاره در محله‌ی لاتینی کوبیکولا پیدا می‌کنی

یادم هست سه روز آن‌جا ماندم و همان‌قدر هم در گودا بودم

 

حالا در پاریس هستی جلوی قاضی

مثل مجرمی بازداشتت کرده‌اند

سفرهایی شاد و اندوهناک پشت سر گذاشته‌یی

قبل از آن‌که بفهمی دنیا دروغ می‌گوید و پیرتر می‌شود

در بیست و سی سالگی‌ات از عشق رنج می‌بردی

و من مثل احمقی زیستم و وقتم را تلف کردم

دیگر جرات نگریستن به دست‌هایت را هم نداری و هر لحظه فقط می‌خواهم

از عشق غرقه شوم

برای تو و برای زنم عاشق هر چیزی می‌شوم که شما را می‌ترساند

 

حالا با چشم‌هایی لبریز اشک به مهاجرهای فقیر خیره می‌مانی

آن‌ها به خدا باور دارند و دعا می‌کنند و زن‌ها مواظب بچه‌های‌شان هستند

بو اتاق انتظار را لبریز از محبت سنت لازار می‌سازد

آن‌ها همانند مجوسان به ستاره‌ی خودشان باور دارند

آن‌ها امیدوار پول‌داری به آرژانتین می‌روند

و می خواهند با جیب‌هایی پر پول به خانه برگردند

یک خانواده لحافی قرمز را طوری حمل می‌کند که کسی قلب‌اش را بدست گرفته باشد

هر دوی آن لحاف و رویاهای ما فقط خیالی هستند

بعضی از مهاجرها همین‌جا می‌مانند و اقامت‌گاهی پیدا می‌کنند

در زاغه‌های خیابان دو روسیر یا خیابان دو اِکوفه

اغلب عصرها آن‌ها را می‌بینم که در خیابان‌ها پرسه می‌زنند

و بندرت مثل مردان روی صفحه‌ی شطرنج حرکت‌های جدی دارند

اغلب‌شان یهودی هستند و زن‌های‌شان کلاه گیس مي‌پوشند

آن‌ها رنگ پریده عقب مغازه‌های کوچک‌شان می‌نشینند

 

جلوی پیش‌خوان کافه‌ی کثیفی ایستاده‌یی

با بقیه‌ی ول‌گردها قهوه‌یی ارزان می‌نوشی

 

شب‌ها به رستوران‌های گنده و گران می‌روی

 

زن‌ها شوم نیستند اما هنوز نگرانی‌های خودشان را دارند

همه‌ی آن‌ها حتا زشت‌ترین‌شان هم معشوق‌اش را آزرده است

این یکی دختر پلیسی در جزیره‌ی جرسی است

 

دست‌هایش که هنوز ندیده‌ام سفت و ترک خورده‌اند

و واقعا دلم برای زخم‌های روی شکم‌اش می‌سوزد

 

دهانم را برای دل‌گرمی هرزه‌ي بیچاره‌ با آن خنده‌های وحشتناک فقط جمع می‌کنم

 

این‌جا صبح‌ها تقریبا تنها هستی

شیرفروش‌ها با شیشه‌های‌شان توی خیابان تلق و تلوق می‌کنند

 

شب هم‌چون دو رگه‌یی زیبا از هم باز می‌شود

فردین‌های مهاجر غیرقانونی و لی‌های منتظر مانده

 

و تو لیکور سوزان را چون زندگانی‌ات می‌نوشی

زندگی‌ات که هم چون عرق سر می‌کشیدی

و به سمت اوتیل پیاده می‌روی می‌خواهی پیاده تا خود خانه بروی

تا بین یادگاری‌هایت از اقیانوسیه و گینه بخوابی

همه‌ی آن‌ها فقط مسیحی هستند در شکلی دیگر و در ایمانی دیگر

آن‌ها مسیحی حقیرتر و امیدهایی گمنام‌تر هستند

 

بدرود

بدرود

 

آفتاب

فقط

گردنی

فرو

افتاده