اثرات خطرناک تغییرات اقلیمی در قطب شمال

این مطلب ترجمه‌ای است از مقاله بتسی میسون در مجله نشنال جئوگرافیک، نسخه انگلیسی مطلب در اینجاست و نسخه فارسی را هم وب‌سایت آسو منتشر کرده است. این مطلب حاوی ۱۱ نقشه، جدول، انیمیشن و ویدیو است که در آنها تاثیرگذاری تغییرات اقلیمی در قطب شمال بررسی می‌شود. 

وقتی کسی صاحب یک شاعر نیست: بوکاوسکی ۹۶ سال بعد تولدش

 

متن کامل این یادداشت را در وب‌سایت مرور بخوانید

 

اگر چارلز بوکاوسکی در ۱۹۹۴ از سرطان خون درنگذشته بود، امروز در نود و ششمین سالگرد تولد خودش همچنان به نوشیدن و مستی مشغول بود و از قمار و فقر می‌نوشت، یا همان‌طوری زندگی می‌کرد که خود بارها لافش را می‌زد، «باوری به تکنیک‌ها یا سبک‌ها یا هیس‌ و پیس‌ها ندارم... باور به این دارم که مثل یک تارک دنیای مست به پرده‌ها چنگ بزنم... و آنها را پایین بکشم و پایین بکشم و پایین بکشم...» (۱۹ سپتامبر ۱۹۶۰ در نامه‌ای به فلیکس استفانیل)

به ملک الشعاری فقرای امریکا مشهور بود و برجسته‌ترین نام‌های ادبیات امریکا تا سالیان سال از او فاصله می‌گرفتند تا درگیر شهرتش به جنون نشوند. او با آنکه در جوانی آن‌قدر خون بالا آورد که نزدیک بود بمیرد، توصیه پزشک برای کنار گذاشتن الکل را هرگز تحمل نکرد و تا آخرین روزهای زندگی بطری نوشیدنی از کنار دستش دور نمی‌شد.

امروز، بیشتر از دو دهه از درگذشت او، فاصله مابین آنچه به نام چارلز بوکوفسکی مکرر در ایران منتشر می‌شود و آنچه به نام چارلز بوکاوسکی نگاشته شده است، فاصله بین سانسور است و آنچه در واقعیت امر توسط او نگاشته شده، ولی در زبان فارسی نادیده انگاشته می‌شود و تبدیل به کتاب‌های گزیده آثاری می‌شود که چهره‌ای متفاوت از او نشان خواننده می‌دهند. چهره‌ای که بوکاوسکی است، ولی نسخه‌ای با دقت تمام انتخاب شده است.

خود ازمحدودیت درنوشته متنفر بود و زمانی نوشته بود، « محدودیت ابزاری در دست کسانی است که بایستی واقعیت‌ها را از دید خودشان و دیگران پنهان نگه دارند. وحشت‌شان در صرف ناتوانی‌شان در رودررویی با واقعیت است و نمی‌توانم هیچ‌گونه خشمی روانه‌شان کنم، فقط اندوهی گسترده نسبت بهشان حس می‌کنم. جایی، در طول دوران رشد، آنها نسبت به کلیت واقعیت‌های حیات ما، خود را پشت سپری پنهان کرده‌اند. آنها فقط یاد گرفته‌اند به یک شکل می‌توان نگریست وقتی راه‌های بسیاری برای نگریستن وجود دارند.» (درباره نوشتن – صفحه ۱۸۳)

 

همچنان تازه در بازار کتاب غرب

بوکاوسکی البته در نود و ششمین سالگرد تولدش با مسخی دیگر هم در زبان انگلیسی روبه‌رو است: با انتشار کتاب‌هایی تازه که همچنان به بازار کتاب امریکای شمالی راه می‌یابند و همچنان فروش معقولی هم دارند و او را چهره‌ای کتابساز معرفی می‌کنند که هرچه نوشته را می‌خواهد به گونه‌ای منتشر کند. کتاب‌هایی که توسط خود او جمع‌آوری یا آماده انتشار نشده‌اند. بلکه از میان دست‌نوشته‌ها، دیگر کتاب‌ها، نامه‌ها، مصاحبه‌ها و مانند آن بیرون کشیده شده‌اند.

از تازه‌ترین کتاب‌هایش، «درباره گربه‌ها» و «درباره نوشتن» در گذر یک سال گذشته عرضه گشته‌اند. هر دو گزیده‌ای از نامه‌ها، شعرها و داستان‌های او در دو سوژه محبوبش، گربه و نوشتن، در کنار هم گردآوری آمده‌اند و جنبه‌هایی تازه از روحیه و زندگی او عیان می‌کنند.

در «درباره نوشتن»، بوکاوسکی در کنار دیگر موضوع‌های مرتبط به نوشتن، از جمله اینکه چطور بایستی درآمد کافی برای زندگی داشت تا بتوان نوشت، هرچند در دیگر موضوع‌ها هم صحبت می‌کند و در موضوع زندگی‌ خود چنین می‌گوید:

« ... اگر زندگی‌نامه‌ام را بخواهی... می‌توانی کلش را از این آشفته‌بازار بیرون بکشی... متولد ۱۶ آگوست ۱۹۲۰، آندرناخ، آلمان، نمی‌توانم یک کلمه هم آلمانی صحبت کنم، انگلیسی‌ام هم بد است. ویراستارها مرتب می‌گویند، بوکاوسکی، این کارت منطق ندارد، تو حتی نمی‌توانی یک کلمه را درست هجا کنی یا تایپ کنی و تا این درست نشود، هیچ روبان کوفتی برایت نمی‌بندند... خب من در کل از هجا کردن خوشم نمی‌آید... فکر هم می‌کنم کلمه‌ها با قدرت کامل املای اشتباه‌شان خیلی هم خوشگل‌تر می‌شوند. به هر حال، دیگر پیر شده‌ام. ۴۰ سالم شده...» (درباره نوشتن – صفحه ۲۹)

 

جوانی، فقر و نامه‌های رد آثار

سماجت بوکاوسکی در نوشتن جای تحسین دارد. سال‌ها نوشت و کپی آثارش را توسط مجله‌ها و انتشاراتی‌های مختلف رد می‌کردند و او همچنان به نوشتن ادامه می‌داد، امیدوار بود یک روز به چهره‌ام مطرح تبدیل می‌شود، هرچند این برای شهرت نبود، معتقد بود نوشته‌هایش ارزش خواندن دارند و می‌خواست خوانده شود. تا درنهایت نه در امریکا که ابتدا در آلمان به شهرت رسید و بعد از شاعری با نسخه‌های زیراسکی جدا شد و ابتدا یک رمان‌نویس به نام و بعد شاعری شهره عام و خاص شد. در زمان درگذشت، او از مهم‌ترین نام‌های ادبیات جهان بود.

« ... توی بیست سال گذشته از نوشتن، ۴۷ دلار درآمد داشتم و فکر می‌کنم این می‌شود سالی ۲ دلار (البته اگر هزینه تمبرها، کاغذها، پاکت‌ها، روبان‌ها، طلاق‌ها و ماشین‌های تایپ را حساب نکنی،) این به آدم امتیاز داشتن یک حریم خصوصی متمایز با یک عمق متفاوت را می‌دهد و اگر هم بخواهم دست‌هایم را به روی خداهای کاغذ بالا ببرم تا یک خرده قدرت به قافیه‌هایم ببخشایند، شانسم را امتحان می‌کنم و به جایش بهشت رد آثار را انتخاب می‌کنم.» (درباره نوشتن – صفحه ۲۵)

 

فاصله ترجمه‌ها با متن‌های اصلی

ده‌ها کتاب به نام بوکوفسکی، یا بوکاوسکی به زبان فارسی منتشر شده و به جز چند رمان، اغلب گزیده اشعار هستند. در این میان، برخی از کتاب‌ها از نام کامل کتاب‌های او استفاده کرده‌اند. به عنوان مثال، ترجمه نام‌آشنا و خوش‌خوان پیمان خاکسار در نشر چشمه از کتاب «سوختن در آب، غرق شدن در آتش: گزیده اشعار». این کتاب به زبان فارسی در ۱۸۸ صفحه منتشر شده.

اصل کتاب به زبان انگلیسی هم گزیده اشعار است: برگزیده چهار دوره زندگی بوکاوسکی در سال‌های جوانی و میانسالی ، وقتی کتاب‌هایش با تیراژهای کم و بیشتر به شکل زیراسکی منتشر می‌شدند. اصل کتاب به زبان انگلیسی البته ۲۳۲ صفحه است با فونتی ریز. این نشان دهنده سانسور کتاب نیست، این نشان می‌دهد که مترجم به انتخاب خود شعرهایی از بوکاوسکی را برداشته و نام یکی از مشهورترین کتاب‌هایش را به این ترجمه‌ها بخشیده.

«عشق سگی است از جهنم» در فارسی با عنوان «عشق، سگ جهنمی» توسط شمیل سپهری و بابک غفاری در ۱۴۵ صفحه ترجمه شده است. اصل کتاب به زبان انگلیسی ۳۲۰ صفحه است. در مقابل «جنوب بی شمال» توسط غلامرضا صراف توسط نشر تیماژ منتشر شده. این کتاب در زبان فارسی ۳۵۰ صفحه است، هرچند متن انگلیسی این مجموعه داستان در زبان انگلیسی ۱۹۲ صفحه است.

این‌ها فقط چند مثال از حجم کتاب‌ها هستند بدون هیچ گونه مقایسه دو متن انگلیسی و فارسی. هرچند این سوال مطرح است که چه کسی صاحب آثار بازمانده از یک صاحب قلم است؟ چه کسی می‌تواند به این نتیجه برسد که چطور می‌توان شعرها، داستان‌ها و رمان‌های چارلز بوکاوسکی را عرضه کرد؟

در زبان انگلیسی، جان مارتین، صاحب امتیاز تقریبا تمامی نوشته‌های بازمانده از بوکاوسکی است. سال‌ها خودش کتاب‌های بوکاوسکی را بعد مرگ او برای انتشار آماده می‌کرد و هم‌اکنون دیگر محقق‌ها با اجازه او کتاب‌های تازه از بوکاوسکی منتشر می‌کنند. در زبان فارسی کسی صاحب امتیاز و اجازه عرضه آثار بوکاوسکی نیست. مترجم‌ها، از جمله خودم، گناه ترجمه آثار او بدون کپی رایت را بر دوش دارند.

هرچند بوکاوسکی درگذشته است، کارش را با نوشتن تمام کرده و نزدیک به چهل عنوان کتاب شعر و بیشتر از ده عنوان رمان و مجموعه داستان کوتاه از او بازمانده است. امیدوار هستم روزی نسخه‌های چاپی کتاب‌هایش به شهرهای ایران برسند، بدون حذف و سانسور. شاعر همان‌طور که نوشته در فارسی هم دیده شود. بدون اینکه کسی رنگش از نوع کلمات انتخابی او، یا سوژه‌هایش، یا جسارت‌هایش بپرد.

او درگذشته است، یا درنهایت امر، خود موضوع مرگ گفته بود، «با قطعیت تمام افسون مرگ در این حقیقت نهفته است که هیچی را از دست ندادی.» (درباره نوشتن – صفحه ۴۰) او نویسنده‌ای است که هیچ‌چیزی را از دست نداده، تجربه کرد، نوشت و نامی آشنا در ادبیات جهان شد.

 

سه سال جادویی: ترجمه و انتشار «جاناتان استرنج و آقای نورِل»

 

همین یادداشت را در وب‌سایت مرور بخوانید

 

سیدمصطفی رضیئی، شاعر، وبلاگ‌نویس، روزنامه‌نگار و مترجم ایرانی مقیم مترو ونکوور در ساحل غربی کانادا است. جدیدترین ترجمه‌اش، «جاناتان استرنج و آقای نورِل» نوشته‌ی سوزانا کلارک را کتابسرای تندیس در 1280 صفحه به بهای 70 هزار تومان منتشر کرده است.

«خرد جمعی» نوشته‌ی جیمز سوروویکی، «بچه برفی» نوشته‌ی آیوین آیوی، «خدا حفظ‌تان کند دکتر که‌وارکیان» نوشته کورت ونه‌گات جونیور، چهار جلد از مجموعه‌ی «خیابان هراس» نوشته‌ی آر. ال. استاین، از دیگر ترجمه‌های منتشر شده‌ی او در تهران هستند. او چهار دفتر از چارلز بوکاوسکی را به شکل اینترنتی منتشر کرده است و مجموعه‌ی نمایشنامه‌های کوتاه او را هم وب‌سایت مرور بتدریج منتشر می‌کند.

رضیئی این یادداشت را اختصاصی برای وب‌سایت مرور نوشته است و در آن از تجربه ترجمه و انتشار «جاناتان استرنج و آقای نورِل» می‌گوید. این کتاب در بازه‌ی زمانی سه ساله در ایران، ترکیه و کانادا ترجمه شده است.

 

او بندرت حرفی از جادو می‌زد، و وقتی هم سخنی می‌گفت، بیشتر شبیه درس‌های تاریخی بود و هیچ‌کسی حوصله‌ شنیدنش را پیدا نمی‌کرد.

اولین خط «جاناتان استرنج و آقای نورِل»

 

لحظه‌های ترجمه

گیتا گرکانی یک روز بهم گفت ترجمه مثل کلیه برای روح آدمی است، انسان را از درون تصفیه می‌کند. حرفش برای یک نفر مثل من حقیقت محض است، ده سال پیش یک روز شعری از ادگار الن پو به دست گرفتم و با آن زبان نپخته، شروع به ترجمه‌اش کردم. حالا، اینجا نشسته‌ام، در ساحل غربی کانادا و به عکس‌ها خیره‌ام: به تصویر ترجمه‌ی تازه‌ام در کتابفروشی کتابسرای تندیس در تهران. چهاردهمین ترجمه‌ام که به شکل چاپی در تهران عرضه می‌شود و البته، اولین کتابم که جلد گالینگور دارد.

حجمش البته نفس‌گیر شده است، از دو نفری که در تهران کتاب را دیده‌اند، شنیدم که می‌گفتند به دست گرفتن کتاب کار راحتی نیست. حق هم دارند، 1280 صفحه است و اثر سنگین‌وزنی هم شده، هرچند طرح جلدش، دوست‌داشتنی‌ترین طرح جلدی است که تاکنون بر کتاب‌هایم نقش بسته‌اند.

هیچ‌کدام از کتاب‌هایم، این تعداد جایزه را برنده و نامزد نشده بودند: کتاب سال تایم، پیپل، واشنگتن پست، کریستین ساینس مانیتور، سان فرانسیسکو کرانیکل، شیکاگو تریبیون، سیاتل تایمز، کتاب برگزیده بوک سنس، نیویورک تایمز، سالن.کام، ویلیج ویس، آتلانتا جورنال، برنده جایزه ادبی هوگو، برنده جایزه جهان فانتزی، برنده رمان اول جایزه لوکاس، برنده کتاب نخست نویسنده در جایزه کتاب بریتانیا، برنده جایزه میتوپوئیک و...

حالا نسخه‌ی تلویزیونی‌اش را هم بی‌بی‌سی امریکا عرضه کرده است و البته،‌ نسخه فارسی‌اش، این بچه‌ی نازنینم، این 333 هزار کلمه‌ای که به جانم بسته بودند، همه بدون یک کلمه تغییر و ممیزی در تهران منتشر شده‌اند.

داستان این ترجمه، داستان گذشته‌های نه چندان دور است. داستان یک روز بعدازظهری که همراه شیوا مقانلو به دفتر کتابسرای تندیس رفته بودم و برای اولین بار برادران میرباقری را دیدم، حرف ترجمه شد و گفتند یک کتاب محشر دارند و برایش دنبال مترجم هستند، البته کار ساده‌ای نیست، گفتند چند مترجم گفته‌اند کتاب عالی است، ولی وقت ترجمه‌اش را پیدا نمی‌کنند.

گفتم کتاب را ببینم، همراه علی آقای میرباقری رفتیم به کتابفروشی و آنجا علی آقا یک پاکت حجیم از عقب مغازه آورد و روی یک میز جلویم گذاشت: کمی بیشتر از یک هزار صفحه، کپی از نسخه‌ی اصلی کتاب بود، فونت را بزرگ‌تر کرده بودند تا راحت خوانده شود.

ذهنم چرخ می‌خورد، زمان کمی به جلوتر می‌رود، استانبول جلوی گیت هواپیمایی لوفتانزا ایستاده‌ام و متصدی مجدد تاکید می‌کند پنج کیلو اضافه بار دارم و فکر می‌کنم به اینکه چرا ترازویی که چمدان را با آن وزن کرده‌ام،‌ این‌قدر نتیجه‌ی پرتی بهم داده است.

چمدان را باز می‌کنم و در سراسیمگی فرودگاه، دسته‌ای کاغذ به متصدی می‌دهم و می‌گویم این‌ها را دور بریزید. کاغذهای بخش اول و دوم جاناتان استرنج جزو همین کاغذها بودند. دو بخش تمام شده بود و بخش سوم را نگه داشته بودم تا در کانادا کار را به نتیجه برسانم.

یادم می‌آید آن روز که آخرین کلمه‌ها را نوشتم: «و در تاریکی ناپدید شد.» چشم‌هایم را بستم، دگمه ذخیره فایل ورد را زدم و نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. به بیرون اتاق خیره شدم،‌ به هوای نیمه ابری و به آسمان رنگارنگ و یک نفس عمیق کشیدم. یک نفس خیلی عمیق کشیدم و سه سال لحظه‌های ترجمه «جاناتان استرنج و آقای نورِل» نوشته‌ی سوزانا کلارک تمام شده بود.

333 هزار کلمه چند لحظه‌ی زندگی است؟ نمی‌دانم، سه سال کار کتاب طول کشیده و تمام لحظه‌های کار بر کتاب را مانند عشقی عزیز، لذت بردم.

 

یک کلاسیک مدرن

مجله تایمز در اولین ماه‌های سال 2011 میلادی، فهرستی از ده رمان برجسته‌ی اولین ده سال هزاره‌ی جدید را منتشر کرد، چهارمین عنوان این مجموعه را هم به «جاناتان استرنج و آقای نورِل» داد. این رمان البته کار ساده‌خوانی نیست. یک منتقد ادبی زمانی در موردش نوشته بود: «شاید خواندن نصف این رمان،‌ سه ماه وقت‌تان را بگیرد، اما نیمه‌ی دوم آن را سه روزه خواهید خواند.»

رمان به سبک چارلز دیکنز نوشته شده است، همراه اثر، نقاشی‌هایی سیاه و سفید نقش بسته‌اند و البته، تمامی آنها ضمیمه نسخه‌ی فارسی شده‌اند. کتاب بیشتر از یکصد پانوشت ضمیمه‌ی خودش دارد، تمامی آنها بخشی از رمان هستند. برخی از آنها به قامت یک داستان کوتاه – با حجمی بیش از 3 هزار کلمه – هستند و برخی دیگر اشاره به کتاب‌ها و نوشته‌هایی می‌کنند که خود یا بخشی از این رمان هستند، یا بخشی از رمانی که سوزانا کلارک در دنباله‌ی این رمان، به نگارشش مشغول است.

ضمیمه‌ی این رمان، یک کتاب داستان کوتاه هم منتشر شده است، 9 داستان کوتاه در مجموعه‌ی «بانوان گریس آدیو و چند داستان دیگر» که به زودی ترجمه‌اش را به دست می‌گیرم و امیدوارم تا پایان امسال، این کار هم آماده شده باشد. این داستان‌ها بر اساس شخصیت‌ها، زیرنویس‌ها و چهره‌های رمان «جاناتان...» نوشته شده‌اند.

این رمان را بی‌اندازه تحسین کرده‌اند و هیچ‌کسی برتر از نیل گیمن در مورد آن نگفته است: «مهم‌ترین رمان فانتزی که در هفتاد سال گذشته منتشر شده است.» اشاره‌اش البته به هفتاد سال قبل از انتشار «جاناتان...»، به انتشار «ارباب حلقه‌ها» نوشته‌ی جی. آر. آر. تالکین است.

 

تاریخی نو از گذشته

رمان را خلاصه چنین تعریف می‌کنند: تاریخ احیای جادوی انگلیسی توسط جاناتان استرنج و گیلبرت نورِل در زمان جنگ‌های بین بریتانیا و امپراتور ناپلئون بناپارت. هرچند کتاب فراتر از این یک خط است: لبریز از شگفتی و جادو است، لبریز از سرزندگی و اسرار است.

رمان از سوال‌هایی پر شده که شاید هرگز به پاسخی برایشان نرسید، مگر اینکه خواننده‌ای خیال‌باف باشید و بتوانید نکته‌های نویسنده را راحت درک کنید و تکه‌های داستان‌ را از گوشه و کنار رمان درآورید و کنار هم بچینید و از خوانش خودتان، لذت وافری هم ببرید.

حالا که کتاب تمام شده و منتشر شده، این سؤال اساسی روبه‌رویم است: از نتیجه‌ی کار راضی‌ام؟ البته که راضی‌ام! ولی آیا خواننده‌ام هم کتاب را راحت درک می‌کند؟ امیدوارم این چنین باشد. لحظه‌ی انتشار اثر و اولین هفته‌ی بعد از آن، وحشتناک‌ترین روزهای زندگی یک مترجم مثل من است. همیشه از خودت می‌پرسی، آیا کار را درست انجام داده‌ام؟ آیا همه‌چیز، همان‌طوری است که می‌خواستم؟ آیا همه‌چیز درست و مرتب است؟

امیدوارم همین‌طوری باشد. هرچند حرفم، همان حرفی است که در آخرین مصاحبه‌ام در آخرین روزهای اقامتم در تهران گفتم: «دنبال خلق شاهکار نمی‌روم.» دنبال خلق شاهکار هم نرفته‌ام ولی کارهایم را درست انجام داده‌ام. حالا باید منتظر بمانم تا «جاناتان...» هم راه خودش را پی بگیرد و پیش برود و روزگار خوب و خوش خودش را داشته باشد. امیدوارم برای خواننده‌ی ایرانی، اثری جذاب باشد و جایگاه واقعی خودش را پیدا کند.

 

 

چالش‌های ترجمه در پاکدست نوگام

 

صحبت‌هایم با پاکدست نوگام در موضوع چالش‌های ترجمه. یکی از بهترین مصاحبه‌هایم، البته به شکل فایل صوتی موجود است و نسخه‌ی مکتوب ندارد.

 

به دوازدهمین پادکست نوبانگ گوش کنید:
ترجمه‌های پرغلط و پاسخ مترجمان، آخرین درسگفتار احمد پوری درباره مترجمان شعر در ایران، درگذشت رضا دانشور، نویسنده و نمایشنامه‌نویس ایرانی، گفتگو با سیدمصطفی رضیئی درباره چالش‌های ترجمه در نشر ایران و داستان‌خوانی از کتاب صوتی «سایه‌های چوبی» نوشته‌ی لیلا معظمی.

سوال این هفته‌ی ما:  به نظر شما کدوم پادکست ما بهترین بوده؟

کافیه جواب‌، پیشنهاد، انتقاد و هر نظری که دارید رو با موبایل یا رکوردر برامون ضبط کنید و بفرستید. اگر هم خواستید برامون همین‌جا بنویسید یا با عنوان «پادکست نوبانگ» ایمیل بزنید. یادتون باشه که حتی می‌تونین طرح یا موضوع یه پادکست بهمون پیشنهاد بدین و در تولیدش هم کمک کنید:
contact@nogaam.com

 

 

شعرهای چارلز بوکاوسکی در گفت‌وگو با مترجم؛ همه ما بدبختیم

 

مهرداد قاسم‌فر و من در موضوع ترجمه‌هایم از چارلز بوکاوسکی صحبت کردیم و نسخه‌ی مکتوب و صوتی مصاحبه در این لینک منتشر شد.

 

در کنار جک کرواک،‌ ریچارد براتیگان و عده‌ای دیگر، چارلز بوکاوسکی از نامدارترین شاعران آمریکایی دوره‌ای است که به نسل «بیت» مشهور شده‌اند. شاعرانی که از اواسط دهه پنجاه میلادی پایه‌گذار جنبشی عموما‌ً‌ معترض به هنجارهای اجتماعی بعد از جنگ جهانی دوم بودند.

آثار چارلز بوکاوسکی عموما‌ً‌ در ایران غیر قابل چاپ تشخیص داده می‌شود مگر با سانسور گسترده. حالا چهار مجموعه از شعرهای بوکاوسکی به همت مصطفی رضیئی با زبانی پاکیزه و امانت‌دارانه ترجمه و یکجا به طور مجانی در نشر الکترونیکی شهرگان منتشر شده: مست پیانو بنواز مثل سازی ضربی تا وقتی کمی از نوک انگشت‌هایت خون بچکد، سوختن در آب، غرق شدن در شعله،‌ دعای خیر مرغ مقلد و شعرهای عاشقانه اتاق‌های اجاره‌ای.

مصطفی رضیئی مهمان این هفته برنامه ما است. اما پیش از گفتگویمان شعری از چارلز بوکاوسکی را با صدای مترجم بشنوید. از دفتر «شعرهای عاشقانه اتاق‌های اجاره‌ای» شعر شماره چهار.

زخم موقع اصلاح

گفت هیچوقت کاملا‌ً درست نیست: طوری که مردم نگاه می‌کنند،

طوری که موسیقی می‌نوازد، طوری که کلمات نوشته

می‌شوند.

گفت هیچوقت کاملا‌ً‌ درست نیست: تمام چیزهایی که به ما

آموخته‌اند، تمام عشق‌هایی که دنبالشان می‌دویم، تمام مرگ‌هایی که

باهاشان می‌میریم، تمام زندگی‌هایی که زندگی می‌کنیم،

اینها هیچ‌وقت کاملا‌ً‌ درست نیستند،

اینها به زحمت به حقیقت نزدیک می‌شوند،

این زندگی‌هایی که زندگی می‌کنیم

یکی بعد از دیگری،

به نام تاریخ روی هم تلنبارشان می‌کنیم

زباله گونه‌ها،

انهدام نورها و راه،

هیچ‌کدام کاملا‌ً درست نیست،

گفت اصلا‌ً‌ به زحمت می‌توانند

درست باشند.

 

جواب دادم،

فکر می‌کنی

این‌ها را نمی‌دانستم؟

 

و از آینه دور شدم.

صبح بود، بعد از ظهر بود

شب بود.

 

چیزی عوض نشده بود

همه چیز سرجای خودش قفل شده بود،

چیزی برق زد، چیزی شکست،

چیزی باقی ماند.

 

من از پله‌ها پایین رفتم

و واردش شدم.

***

خیلی سپاسگزارم آقای مصطفی رضیئی. شما همزمان چهار کار از چارلز بوکاوسکی را به صورت الکترونیک در نشر شهرگان کانادا منتشر کردید که به صورت مجانی برای مخاطبان و علاقمندان شعر جهان به خصوص علاقمندان خاص شعر بوکاوسکی قابل دسترسی است. چطور شد که دست به چنین کاری زدید و چهار کار سنگین از بوکاوسکی را ترجمه و با این کیفیت منتشر کردید به صورت الکترونیکی و بدون مطالبه هیچ پولی برای استفاده از این کتاب‌ها؟

مصطفی رضیئی: خب، بعد از اینکه نگذاشتند کتاب‌ها در ایران منتشر شود این آخرین راه حل باقی مانده بود. مسئله دیگر هم این است که کتاب‌ها برای همه در دسترسند و همه می‌توانند آنها را دانلود کنند،‌ بخوانند و به دوستانش بدهند که آنها هم بخوانند. به این ترتیب کتاب‌ها می‌توانند به مخاطبی دست پیدا کنند که کتاب‌های چاپی الزاما نمی‌توانند. این مخاطب هم صرفا داخل ایران یا داخل کانادا نیست بلکه می‌تواند هر جای دنیا باشد.

می‌دانیم که چارلز بوکاوسکی از زبانی بسیار رها و آزاد در شعرش بهره می‌گیرد و در قید و بند آنچه اخلاق سنتی ایجاب می‌کند، نیست. شما کارهایی از او را ترجمه کردید و برای گرفتن مجوز به وزارت ارشاد دادید. البته لابد کارهایی را انتخاب کرده بودید که از نظر ارشاد مشکلی نداشته باشد، اما آنها هم تحمل نشده و ظاهرا مجور نگرفتند.

درست است. در حقیقت این شعرها در قالب پنج دفتر به ارشاد رفته بودند و آن دفترها دو تفاوت اساسی با این دفترهایی که الان منتشر شده‌اند دارند. یکی اینکه حجمشان خیلی کمتر بود و یکی هم اینکه بعضی از کلمات در آنها استفاده نشده بود چهار تا از آن دفترها را به‌طور شفاهی توقیف کردند و در نهایت یکی از دفترها با حدود ۱۲ صفحه حذف مجوز گرفت ولی حتی همان هم امکان انتشار پیدا نکرد. علتش این بود که روزنامه کیهان مقاله مفصلی منتشر کرد به اسم «چشمه چطور باتلاق شد» و در آنجا به نمونه شعرهایی که به قول آنها وزارت اطلاعات لطف کرده و جلوی انتشارش را گرفته است، اشاره شد که این میان سطرهایی از دفتر شعر «دعای خیر مرغ مقلد» هم بود. خلاصه همان سطرهایی که روزنامه کیهان از این مجموعه منتشر کرد باعث شد که ناشر جرات نکند حتی کتابی را که دارای مجوز است، منتشر کند.

در حال حاضر این چهار مجموعه بدون هیچ سانسور و بدون هیچ حذف و اضافاتی به شکل خیلی تمیز و مرتب هم درآمده و در انتشارات الکترونیکی شهرگان برای هر مخاطب و علاقمندی که الان صدای ما را می‌شنوند، قابل دسترسی است. اما برگردیم به شیوه ترجمه این شعرها. به نظر من برگرداندن زبان شعری بوکاوسکی فارغ از دشواری‌ نبود.

من سعی کردم یک زبان ساده فارسی انتخاب کنم. چیزی که وجود دارد این است که بوکاوسکی وقتی شعر می‌خواند خیلی ساده و معمولی شروع می‌کند و شعرش را می‌خواند. انگار دارد از یک صفحه روزنامه یک مقاله می‌خواند. من فکر می‌کنم این زبانی که انتخاب شده برای انتقال شعرها به زبان فارسی مناسب است. این را هم در نظر دارم که ترجمه شعر اصلا‌ً‌ موضوع ساده و راحتی نیست.

بزرگترین مشکلی که شما با آن دست و پنجه نرم کردید در ترجمه همه این شعرها از بوکاوسکی که مقدارش هم کم نیست،‌ چه مواردی بود؟

یکی موضوع شکست خط است. بوکاوسکی در لحظاتی که حتی در انگلیسی هم معمول نیست، خطش را می‌شکند و می‌رود به خط بعد. یعنی من بیشتر احساس کردم که چون دلش می‌خواست رفته خط بعدی، نه اینکه چون الزامی وجود داشته. این بعضی وقت‌ها کار را سخت می‌کند. چون بعضی جاها تنها یک کلمه رفته خط بعد. من سعی کردم به همان نحوی که او دلش می‌خواهد عمل کنم. مسئله دیگر کلمه‌هایی است که بوکاوسکی استفاده می‌کند، کلمه‌هایی که شاید برای بعضی خواننده‌های فارسی زبان شوک‌آور باشد وقتی ببینند که یک نفر راحت در مورد خیلی مسائل صحبت می‌کند و کلمه‌هایی استفاده می‌کند که عادت نداریم توی کتاب‌ها ببینیم، مخصوصا‌ً‌ در کتاب‌های شعر. من سعی کردم همان کلمه‌ها را بیاورم، بدون این که دست ببرم در آنها.

راحتی زبان بوکاوسکی و بیان بی‌قید و بند احساس شاعر، شعر او را مملو از کلمات و واژگانی می‌کند که به اعضا و اندام و بدن آدم برمی‌گردد، زنان و مردان و همینطور زندگی‌ که خودش گذرانده. تجربه‌های شخصی و زیسته او را در شعرهایش می‌شود دید. اما یک تلخی فردی، یک پوچ‌انگاری زندگی، یک بی‌اعتباری جهان در شعر او هست در حالی که یک سرخوشی پرامید هم در شعرهایش موج می‌زند.

درست است. بوکاوسکی را به نوعی ملک الشعرای آدم‌های فقیر آمریکای شمالی می‌شناسند. برای این که او با این آدم‌ها زندگی کرده. همان طور که آنها زندگی می‌کردند در اوج فقر. برای سال‌ها با آنها کار کرده و با آنها مست کرده. با آنها خوابیده. با آدم‌هایی که دور و برش بودند و نتیجه تمام این‌ها را در نوشته‌هایش درآورده. من وقتی داستان‌ها و رمان‌های بوکاوسکی را می‌خوانم احساس می‌کنم که همه شان به نوعی کتاب خاطرات هستند. سرزندگی‌اش هم مثل معجزه است، مثل معجزه‌ای که یک نفر به آن رسیده باشد. یک ایمان فردی است که به خودش دارد و این را منتقل می‌کند به خواننده‌اش. درست است که همه ما به نوعی بدبختیم ولی زندگی چیزهای خوب خودش را هم دارد.

 

نمایشنامه‌های کوتاه: تنها محافظان اسرار غمگین باقی می‌مانند

 

 

نمایشنامه‌های کوتاه

جلد چهارم

 

تنها محافظان اسرار غمگین باقی می‌مانند

نوشته‌ی تونی کوشنر

 

منتشر شده در وب‌سایت مرور

تابستان 1394

 

لینک پی‌دی‌اف کتاب

 

صفحه‌ی کتاب در وب‌سایت مرور

 

نمایشنامه‌های کوتاه: سه نمایشنامه‌ی فوتوریستی ایتالیایی

 

نمایشنامه‌های کوتاه

جلد سوم

منتشر شده در وب‌سایت مرور

بهار 1394

 

پاها نوشته امیلیو مارینه‌تی

انفجار ترکیبِ کلِ تئاتر مدرن نوشته فرانسیسکو کانجیلو

نابغه‌ و فرهنگ نوشته اومبرتو بوچیونی

 

لینک PDF کتاب

 

صفحه‌ی کتاب در وب‌سایت مرور

 

 

 

 

چهار شعر از چارلز بوکافسکی


همین ترجمه‌ها را در ویژه‌نامه شب یلدای وب‌سایت «مرور» بخوانید


چارلز بوکافسکی، از مشهورترین نویسنده‌ها و شاعرهای معاصر آمریکا است و بسیاری معتقدند که او از بانفوذترین و خودمانی‌ترین شاعران و نویسندگان قرن هم بوده. او در سال 1920 از پدری آمریکایی و سرباز و مادری آلمانی در آندرناخِ آلمان متولد شد. سه ساله بود که به لس‌ آنجلس آمریکا آورده شد و پنجاه سال در همین شهر زندگی کرد. بیست‌وچهار ساله بود که اولین داستان کوتاه‌اش را منتشر کرد و در سی‌وپنج سالگی نوشتن شعر را شروع کرد. او در سن هفتاد و سه سالگی و در 9 مارچ 1994 بر اثر سرطان خون در سان پِدروِ کالیفرنیا درگذشت، درست زمانی کوتاه بعد از آن‌که نوشتن آخرین رمان‌اش را تمام کرده بود.

 

چارلز بوکافسکی در طول سال‌های عمرش چهل‌وپنج کتاب منتشر ساخت: شامل هفت رمان، ده مجموعه داستان کوتاه و بقیه دفترهای شعر. بعد از مرگ او، هم‌چنان کتاب‌هایی از نوشته‌های تاکنون منتشر نشده‌ی او به بازار آمده و باز هم خواهند آمد، شامل شعرها، داستان‌ها و نامه‌هایی که تاکنون دیده نشده بودند. نوشته‌های او به ده‌ها زبان ترجمه شده و محبوبیتی فراگیر در کل جهان دارند.

 

 

 

1

 

پرنده‌ی مقلد

 

 

 

پرنده‌ی مقلد دنبال گربه افتاده بود

 

توی تمام تابستان

 

تقلیدش می‌کرد تقلیدش می‌کرد تقلیدش می‌کرد

 

مسخره می‌کرد و عشوه می‌کرد؛

 

گربه زیر صندلی‌های ایوان می‌خزید

 

دمش سیخ مانده بود

 

و حرف‌هایی خیلی عصبانی به پرنده‌ی مقلد می‌زد

 

که من کلاً نمی‌فهمیدم.

 

 

 

دیروز گربه آرام در خیابان گام برمی‌داشت

 

پرنده‌ی مقلد زنده بین دندان‌هایش بود؛

 

بال‌هایش خمیده بود، بال‌های زیبایش خمیده بود و می‌لرزید.

 

پرهایش مثل پاهای زن از هم جدا افتاده بودند،

 

و پرنده دیگر نمی‌توانست تقلیدش کند،

 

التماس می‌کرد، خواهش می‌کرد

 

اما گربه

 

در میان قرن‌ها در سکوت گام برمی‌داشت

 

به هیچ‌چیزی فکر نمی‌کرد.

 

 

 

دیدم گربه‌ی زرد زیر ماشینی خزید

 

پرنده بر دهانش بود

 

التماس می‌کرد به مکانی دیگر رها شود.

 

 

 

تابستان تمام شده بود.

 

 

 

2

 

در پیاده‌رو و زیرِ آفتاب

 

 

 

اخیراً پیرمردی را در شهر می‌دیدم

 

یک کوله‌پشتی گنده حمل می‌کرد،

 

عصا به‌دست می‌گرفت

 

و بالا و پایین خیابان‌ها را طی می‌کرد

 

و پشت‌اش زیر بارِ کوله خم شده بود.

 

 

 

مرتب او را می‌دیدم.

 

 

 

فکر می‌کردم، اگر فقط این کوله‌اش را رها می‌کرد،

 

یک شانسی داشت، شانس خیلی گنده‌ای نبود

 

اما بالاخره یک شانسی داشت.

 

 

 

و تو یک بخش خشن شهر هم بود – تو هالیوودِ شرقی.

 

تویِ هالیوودِ شرقی یک تکه استخوان خشک را هم

 

مفت و الکی دست کسی نمی‌دهند.

 

 

 

گم شده بود. با اون کوله‌پشتی‌اش.

 

توی پیاده‌رو و زیرِ آفتاب.

 

 

 

فکر کردم پیرمرد محضِ رضایِ خدای بزرگ،

 

این کوله‌پشتی‌ات را ول‌اش کن.

 

 

 

بعد به رانندگی‌ام ادامه می‌دادم،

 

به مشکلاتِ خودم فکر می‌کردم.

 

 

 

آخرین مرتبه که او را دیدم دیگر راه نمی‌رفت.

 

ده و نیم صبح بود در بِرانسونِ شمالی بود و

 

خیلی گرم بود، وحشتناک گرم بود و خمیده

 

بر لبه‌ی پیاده‌رو نشسته بود،

 

و کوله‌پشتی را هنوز بر پشت‌اش داشت.

 

 

 

سرعت کم کردم تا صورتش را ببینم.

 

یکی دو تا مرد را توی زندگی‌ام دیده بود

 

با همین نگاه توی صورت‌هایشان.

 

 

 

سرعتم را زیاد کردم و رادیو را روشن گذاشتم.

 

 

 

این نگاه را می‌شناختم.

 

 

 

می‌دانستم هیچ‌وقت دوباره او را نخواهم دید.

 

 

 

3

 

فیل‌هایِ ویتنام

 

 

 

بهم می‌گفت اول با بمب و تفنگ

 

سراغِ فیل‌ها رفته بودند،

 

می‌توانستی نعره‌هایشان را ورای تمام صداهای دیگر بشنوی؛

 

اما خُب تو اوج می‌گرفتی تا از آسمان مردم را بمباران کنی،

 

هیچ‌وقت هم درست چیزی نمی‌دیدی،

 

فقط از بالا می‌دیدی نوری به پایین می‌رود

 

اما وقتی سراغِ فیل‌ها می‌رفتی

 

می‌توانستی درست تماشا کنی چی می‌شود

 

و نعرهایشان را هم خوب می‌شنیدی؛

 

به رفیق‌هایم می‌گفتم هی گوش کنید

 

این کارتان را تمام کنید دیگر؛

 

اما فقط بهم می‌خندیدند

 

و فیل‌ها هم تکه‌پاره می‌شدند

 

خرطوم‌هایشان کنده می‌شدند (البته اگر همان اول خرطوم‌ها ریزریز نشده بودند)

 

دهانشان را باز می‌کردند

 

خیلی از هم باز می‌کردند

 

و پاهای کلفت خنگ‌شان رو به هوا جفتک می‌پراند،

 

همین‌طور که خون از حفره‌های گنده بدن‌شان بیرون می‌زد.

 

 

 

بعد ما پروازکنان دور می‌شدیم،

 

ماموریت‌مان تمام شده بود.

 

همه کارهایمان را کرده بودیم:

 

کاروان‌ها، انبارها، پل‌ها، مردم، فیلم‌ها و

 

بقیه‌ی چیزهایی که اونجا بود.

 

 

 

بعدها بهم می‌گفت من

 

احساس خیلی بدی

 

نسبت به فیل‌ها داشتم.

 

 

 

4

 

شعرِ شبی تاریک

 

 

 

می‌گفتند بهم که

 

هیچ‌چیزی هرز نمی‌رود:

 

یا همین بود

 

یا

 

همه‌چیز داشت فقط هرز می‌رفت.

حمله کوتاه ملخ‌ها، داستانی از دوریس لسینگ


همین داستان را در وب‌سایت روز آنلاین بخوانید


توضیح: این داستان نخستین بار در مجله نیویورکر، در 26 فوریه 1955 منتشر شده است.

آن سال باران خوب بارید؛ همان‌طور که غلات نیازمند آب بودند، باران می‌بارید – یعنی مارگارت به حرف مردها فکر می‌کرد باران بد نباریده. هیچ‌وقت از خودش ایده‌ای در مورد آب‌وهوا نداشت، چون آگاهی نسبت به یک موضوع معمولی مثل آب‌وهوا هم به تجربه احتیاج داشت که مارگارات، چون در ژوهانسبورگ متولد شده بود و همانجا هم بزرگ شده بود، نسبت بهش هیچ تجربه‌ای نداشت. مردهای اینجا شوهرش بودند، ریچارد و استفانِ پیر، پدرِ ریچارد که در گذشته‌های دور کشاورز بوده و این دو تا هم ساعت‌ها با همدیگر به بحث می‌نشستند که باران ویرانگر بوده یا اینکه فقط یک خشم معمولی داشته. سومین سال اقامت مارگارت در این مزرعه بود. هنوز هم نمی‌فهمید چطور یک مرتبه همه ورشکست شده بودند، وقتی مردها می‌گفتند امسال هوای خوبی بوده، خاک خوبه، دولت هم خوب تا کرده. هرچند کم‌کم زبان‌شان را می‌فهمید. زبان کشاورزها را. حالا متوجه شده بود با تمام شکایت‌های ریچارد و استفان، هنوز هم ورشکست نشده‌اند. هرچند ثروتمند هم نشده بودند؛ همین‌جور در رفاهی معمولی، آهسته به راه زندگی خودشان ادامه می‌دادند.

امسال ذرت کشت کرده بودند. مزرعه‌شان سه هزار هکتار بود بر شیارهایی که به‌سمت پرتگاه زیمباوه پیش می‌رفتند – زمینی بلند و خشک بود، کوفته از باد، در زمستان سرد و غبارگرفته بود؛ اما حالا، در ماه‌های مرطوب، بخار گرفته از گرمایی بود که از موج‌های نرم و مرطوب مایل‌ها درختان سبز و پرشاخ‌وبرگ، بلند می‌شد. زمینی زیبا بود، با آسمانی که در روزهای خوب آبی بود و تپه‌هایی درخشان را در افق نشان‌شان می‌داد و فرورفتگی‌ها و دره‌های دهکده زیر پایشان را عیان می‌ساخت و کوهستانی که تیز و عریان بیست مایل دورتر از آنان قرار گرفته بود، بر ورای خطِ رودخانه. آسمان چشم‌هایش را به درد می‌انداخت؛ عادت به این مدل خورشید نداشت. آدم در شهر آن‌قدرها هم به آسمان خیره نمی‌ماند. برای همین آن روز عصر، وقتی ریچارد گفت: «دولت در مورد حمله ملخ‌ها بهمان هشدار داده است، از کشتزارهای شمال جلو می‌آیند،» غریزه‌اش می‌گفت به درخت‌ها خیره بماند. حشره‌ها، گروهی گنده از حشره‌ها – هولناک می‌شد! اما ریچارد و پیرمرد فقط ابرو بالا انداختند و به نزدیک‌ترین کوهسار خیره ماندند، یکی بعد از دیگری گفتند: «هفت سال می‌شد ملخ نداشتم، ملخ‌ها حلقه آمد و رفت دارند.» و بعد ادامه می‌دادند: «خُب محصول امسال‌مان که از کف رفت!»

هرچند آن روز مثل همیشه رفتند سراغ کار خودشان، اواسط روز بود که در جاده سمت خانه برمی‌گشتند که استفانِ پیر متوقف شد، انگشت بلند کرد و فریادکشان اشاره کرد: «نگاه کنید! خودشان هستند!» مارگارت صدایش را شنید و دوان، سمتِ او رفت و به مردها ملحق شد، به تپه‌ها خیره مانده بودند. پشتِ سرش، خدمتکارها از آشپزخانه بیرون زدند. همه خیره و مبهوت، سرجایشان خشک شده بودند. بر سنگ‌های کوهستان، موجی از هوای زنگارمانند در حرکت بود. ملخ‌ها بودند. سر رسیده بودند.

ریچارد در همان لحظه، سمت پادوی آشپزخانه داد کشید. استفانِ پیر سر پادویِ خانه داد کشید. پادوی آشپزخانه سمت گاوآهن پوسیده دوید که به شاخه درختی خم افتاده بود که از آن در مواقع بحرانی استفاده می‌کردند. پادوی خانه سمت مغازه دوید تا قوطی حلبی بیاورد – یا هر ظرف فلزی که شد بیاورد. مزرعه از سروصدای زنگ‌ها پر شد و کارگرهای روزمزد از زمین‌ها بیرون زدند، به تپه‌ها اشاره می‌کردند و هیجان‌زده داد می‌کشیدند. خیلی‌زود همه از خانه بیرون زدند و ریچارد و استفانِ پیر به همه دستور می‌دادند: عجله کنید، عجله، عجله کنید!

و بعد همه می‌دویدند و دو مرد سفیدپوست هم همراه کارگرها بودند و پنج دقیقه بعد مارگارت می‌توانست دود را ببیند از تمامی زمین‌های اطراف‌اش به هوا بلند شده بود. وقتی هشدار دولت رسیده بود، کپه‌های چوب و علف را دور تمامی زمین‌های کشت آماده گذاشته بودند. وصله‌هایی از زمین‌های لخت و کِشت نشده باقی مانده بود، جایی که جوانه‌ ذرت‌ها تازه سر زده بودند، موجی از رنگ سبز سرزنده بر فراز خاکِ تیره‌ سرخ خلق کرده بودند و حالا از هر کدام از وصله‌ها، دود غلیظ به هوا بلند بود. مردها برگ به آتش می‌ریختند تا دودها را اسیدی و سیاه کنند. مارگارت به تپه‌ها خیره مانده بودند. حالا ابری بلند ولی کوتاه پیش می‌آمد، هنوز رنگ زنگار داشتند، به جلو شیب گرفته بودند و سمت او می‌جهیدند. تلفن زنگ می‌خورد – همسایه‌ها بودند، عجله کنید، عجله کنید، اینجا پر از ملخ شده! کِشت اسمیتِ پیر را تا همین‌الان بلعیده بودند. سریع باشید، آتش‌تان را بلند کنید! البته همه کشاورزها امیدوار بودند که ملخ‌ها از زمین آن‌ها چشم بپوشند و سراغ مزرعه‌ کناری بروند ولی منصفانه‌اش این بود که به همدیگر هشدار لازم را بدهند؛ آدم باید منصف بازی می‌کرد. همه‌جا، پنجاه مایل بر فراز دهکده، دود از کپه‌های آتش به هوا بلند شده بود. مارگارت تلفن‌ها را پاسخ می‌داد و بین پاسخ دادن به تماس‌ها، به حرکت ملخ‌ها خیره مانده بود. هوا تاریک‌تر می‌شد – تاریکی غریبی شده بود، چون خورشید هنوز در آسمان می‌درخشید. مانند تاریکی در مرغزاری از آتش بود، وقتی هوا لبریز از دود غلیظ باشد و نورخورشید کج پایین بپاشد – رنگ نارنجی گرم و گرفته‌ای خلق شده بود. دلگیر هم شده بود، سنگینی توفان داشت. ملخ‌ها سریع جلو می‌کشیدند. حالا نیمی از آسمان تاریک شده بود. پشت مرغزارِ سرخ روبه‌رویش، توفان جلو می‌کشید، حرکت حشرات در پرواز بر فراز ابرهای تیره دود عیان بود، دست می‌انداخت آسمان را پر کند.

مارگارت مانده بود چطور می‌تواند کمک‌شان کند. نمی‌دانست چه باید کرد. بعد بلند شد سمت استفان پیر برگشت که خطاب به او دست بلند کرده بود: «مارگارت، کارمان تمام شد، تمام شد! تا نیم ساعت دیگر این غارتگرها هر چی برگ و ساقه توی زمین‌ها باشد را بلعیده‌اند! تازه اوایل بعدازظهر است. اگر دود کافی بلند کنیم، اگر صدای کافی بلند کنیم تا غروب آفتاب برسد، شاید بروند یک جای دیگر اطراق کنند.» و بعد ادامه داد: «همین‌جور کتری را بفرست. آدم سر این کار حسابی تشنه می‌شود.»

خَُب مارگارت به آشپزخانه برگشت و آتش روشن کرد و آب جوش آورد. حالا بر سقف نازک آشپزخانه می‌توانست صدای تپ‌تپ‌ها و ضربه‌هایی بلند را بشنود از ملخ‌هایی که پایین می‌ریختند، یا سُر می‌خوردند و از شیب سقف رد می‌شدند. این اولین دسته‌شان بود. از پایین مزرعه صدای ضربه‌ها و بنگ‌ها و جرنگ‌های ظرف‌ها و فلزها بلند بود. استفان با بی‌صبری منتظر بود مارگارت ظرف را از چایی پر کند – داغ، شیرین و نارنجی‌رنگ – و بعد یک ظرف دیگر را پر از آب کند. در همین حین، به او می‌گفت چطور بیست سال پیش، زمین او را ملخ‌ها بلعیدند و در آن دقایق اهریمنی،‌ او ورشکست شده بود. و بعد، هنوز صحبت‌کنان، ظرف‌های سنگین را یکی یکی به‌دست گرفت و شلنگ‌انداز سمت کارگرهای تشنه پیش تاخت.

الان ملخ‌ها مثل تپه‌ای جوشان بر سقف آشپزخانه پایین می‌ریختند. صدایشان مثل توفانی سنگین بود. مارگارت سر بلند کرد و به هوای تیره لبریز از حشره خیره ماند و بعد دندان‌هایش بر هم قفل شد و بیرون دوید؛ مردها الان چه می‌توانستند بکنند، هرچه بود او هم می‌توانست انجام‌اش بدهد، بر فراز سرش، هوا سنگین شده بود – ملخ‌ها همه‌جایی بودند. ملخ‌ها بر او بال می‌زدند و با دست آن‌ها را عقب می‌راند – حشره‌هایی سنگین با بال‌هایی قرمزقهوه‌ای، از چشم‌های برفراز سرشان او را می‌نگریستند، مثل چشم‌های پیرمردهایی که او با دست عقب می‌راندشان، پاهای دندانه‌دارشان را لمس می‌کرد و پس می‌زد. منزجر نفس حبس کرد و دوباره سمت درب خانه دوید. مانند این بود وسط توفانی سنگین ایستاده باشی. سقف خانه موج می‌خورد و کوبش به ظرف‌های فلزی مثل رعد بر گوش‌هایش می‌خورد. وقتی نگاهی به جلو انداخت، تمامی درخت‌ها غریب و ساکن ایستاده بودند، پوشیده از دلمه‌های حشرات و شاخه‌هایشان سمت زمین از سنگینی سر خم کرده بود. زمین به‌نظر موج می‌خورد، و ملخ‌ها همه‌جا بر زمین می‌خزیدند؛ نمی‌توانست اصلاً زمین‌های کِشت را به چشم ببیند که از دود و حرکت حشرات پر شده بودند. سمتِ کوهستان، ملخ‌ها مثل باران پایین می‌ریختند؛ حتی همان‌طور که می‌نگریست، خورشید از حشرات لک افتاده بود. انگار نیمه‌شب باشد، تیرگی مخوفی بر زمین افتاده بود. بعد از بوته‌ها صدای تندی آمد – شاخه‌ای ناگهان خودش را ول کرد، بعد شاخه‌ای دیگر. درخت‌ها آرام پایین می‌ریختند و سنگین بر زمین می‌افتادند. از میان موج حرکت حشره‌ها، مردی دوان جلو آمد. چای بیشتر، آب بیشتری می‌خواستند. ماگارت آماده‌شان می‌کرد. آتش بیشتری درست می‌کرد و ظرف‌ها را از آب پر می‌کرد و بعد ساعت چهار بعدازظهر شده بود و هنوز ملخ‌های بیشتری از آسمان پایین می‌ریختند، حالا ساعت‌ها بود ملخ‌ها پایین می‌ریختند. استفان پیر دوباره برگشته بود – از هر قدم‌اش، خورده‌های ملخ پایین می‌ریخت، ملخ‌ها به تمامی بدن‌اش چسبیده بودند – فحش می‌داد و عرق کرده بود، ملخ‌ها از کلاه‌اش آویخته بودند. بر درب خانه، لحظه‌ای مکث کرد، حشره‌های آویزان را عجولانه پایین انداخت و بعد وارد اتاق شد که از هجوم ملخ‌ها در امان مانده بود.

گفت: «تمام کِشت را بردند. هیچی نمانده.»

هرچند هنوز صدای زنگ‌ها به هوا بلند بود، مردها هنوز نعره می‌کشیدند و مارگارت پرسید: «پس چرا هنوز ادامه‌اش می‌دهید؟»

«هنوز جایی مستقر نشده‌اند. بدن‌شان لبریز از تخم است. دنبال جایی هستند مستقر شوند و آرام بگیرند. اگر جلوی مقیم شدن‌شان در مزرعه‌مان را بگیریم، کلی کار کردیم. اگر فرصت پیدا کنند اینجا تخم بگذارند، بعدها کرم‌هایشان هرچه بکاریم را هم می‌بلعند.» ملخی از پیراهن‌اش کن و آن را با نوک انگشت له کرد؛ داخل‌اش لبریز از تخم بود. «این را چند میلیون‌ تا درنظر بگیر. هیچ‌وقت دیدی کرم‌هایشان بر زمین بخزند؟ نه؟ خُب، خیلی خوش شانسی.»

مارگارت فکر می‌کرد هجوم ملخ‌های بالغ دیگر پایان کار باشد. بیرون، نور بر زمین محو شده بود و رگه‌های نازک و زرد نور خورشید بر زمین در حرکت بود؛ ابرهای حشره‌ها سنگین‌تر شده بود و سبک‌تر، مثل بارانی که رد شده باشد. استفانِ پیر گفت، «باد پشت سرشان است. این هم چیزی است.»

مارگارت وحشت‌زده پرسید: «یعنی بدتر می‌شود؟» و پیرمرد به یقین گفت: «کارمان تمام شده. شاید هجوم‌شان رد بشود اما اگر حرکت‌شان شروع شده باشد، دسته‌هایشان یکی بعد از دیگری از شمال می‌آیند. و بعد حشره‌های دیگر سر می‌رسند. سه یا چهار سال به همین ترتیب می‌گذرد.»

ماگارت بی‌پناه نشست و به فکر فرو رفت، پایانِ کارشان بود، پایانِ همه‌چیزشان بود. حالا چی می‌شد؟ شاید هر سه باید به شهر برمی‌گشتند. اما همین که نگاهی سریع به استفان انداخت، دید که پیرمرد چهل سال در روستا زندگی کرده است و دو مرتبه هم ورشکسته شده بود و هیچ راهی برایش وجود نداشت که به شهر برود و در گیشه یک مغازه کار کند. دل‌اش برای او گرفت؛ چقدر خسته به‌نظر می‌رسید، خطوط نگرانی بر دماغ و دهن‌اش عمیقاً چین خورده بود. پیرمردِ بیچاره. ملخی را یک جوری وارد جیب‌اش شده بود بیرون کشید و از پا، در هوا گرفت. بعد با خلقی خوش رو به ملخ گفت: «تو قدرت فلزبری تو پاهایت داری.» بعد هرچند در سه ساعت گذشته با ملخ‌ها جنگیده بود، ملخ‌ها را له کرده بود، بر سرشان نعره کشیده بود و آن‌ها را بر شعله‌های آتش ریخته بود، با تمامی این‌ها سمت در رفت و با دقت تمام حشره را آزاد کرد، انگار نخواهد کوچک‌ترین آسیبی به او برسد. همین بانیِ آسودگی مارگارت بود؛ همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، احساس می‌کرد منطقاً آسوده شده است. به یاد آورد در سه سال گذشته، این اولین مرتبه است که مردها ویرانی نهایی و بی‌درمان خود را رسماً اعلام می‌کنند.

استفاده در اینجا بود که گفت: «خانومی، یک نوشیدنی برام بریز.» و مارگارت رفت تا بطری ویسکی را برایش بیاورد.

در این فاصله ریچارد، همسر مارگارت در میانه توفان خشمگین حشرات مانده بود، آتش برگ روشن نگه می‌داشت، حشره‌ها تمامی اطراف‌اش را پر کرده بودند. مارگارت می‌لرزید. از استفان پرسید: «چطوری می‌گذاری این‌جوری لمس‌ات کنند؟» استفان متعجب نگاه‌اش کرد. مارگارت احساس حقارت داشت، درست مثل وقتی که ریچارد بعد از ازدواج او را به مزرعه آورده بود و استفان برای اولین مرتبه این دختر شهری را سرتاپا می‌دید – موهای غلتان طلایی، ناخن‌های قرمز و نوک‌تیر. حالا همسر شایسته یک کشاورز شده بود، با کفش‌های مناسب این زمین و پیراهن ساده. شاید این مرتبه او هم باید می‌گذاشت ملخ‌ها لمس‌اش کنند.

استفان پیر چند قلوپ ویسکی پایین داد و سراغ صحنه نبرد برگشت، حالا داشت در موج‌های قهوه‌ای درخشان ملخ‌ها، دست و پا می‌زد.

ساعت پنج شد. خورشید یک ساعتی بود به غروب کردن مشغول بود. فصل بدی نبود، ملغ‌ها بودند؛ انگار ملخ‌ها نبودند، ارتشی از کرم‌ها بودند یا آتشی بر مرغزار. همیشه یک مشکلی باقی می‌ماند. نتیجه حضور ارتش ملخ‌ها در میانه توفان بود. زمین بر موج‌های خروشان قهوه‌ای پنهان بود؛ انگار در میانه ملخ‌ها غرق شده بود، موج‌های قهوه‌ای نفرت‌انگیز مانند آب اطراف آن‌ها را گرفته بود، غرق‌شان می‌ساخت. انگار سقف داشت زیر وزن‌شان پایین می‌ریخت، انگار در از فشار آن‌ها از جا کنده می‌شد و اتاق‌ها را لبریزِ آن‌ها می‌ساخت – و هوا همچنان تاریک‌تر می‌شد. از پنجره، می‌توانست نگاهی به آسمان بیاندازد. هوا رقیق‌تر می‌شد؛ رگه‌های از آبی آسمان را در تاریکی حرکت ابرها می‌توانست ببینند. فضاهای آبی سرد و محدود بودند؛ خورشید از آسمان محو می‌شد، غروب می‌کرد. در میان مه حشره‌ها، می‌توانست نزدیک‌ شدن چهره‌هایی را ببیند. اول از همه استفانِ پیر بود، شجاعانه جلو می‌خزید، بعد همسرش بود، خمیده و خسته خود را می‌آورد و پشت سرشان خدمتکارها بودند. در سرتاپای همگی، حشره‌ می‌خزید. صدای نعره‌ها متوقف شده بود. مارگارت نمی‌توانست هیچ بشنود به جز صدای پیوسته سایش ده‌ها هزار بال کوچک. دو مرد، حشره‌ها را از تن تکاندند و به خانه داخل شدند.

ریچارد گونه‌ مارگارت را بوسید و گفت: «خُب، توفانِ اصلی‌شان گذشته.»

مارگارت عصبانی، نیمه‌گریان گفت: «محض رضای خدا! مگر همین که اینجاست به‌اندازه کافی بد نیست؟» هرچند آسمان دیگر سیاه تیره نبود بلکه آبی شفاف بود، رگه‌هایی از حشره را می‌توانست ویز ویزکنان راه‌شان را باز می‌کنند و می‌گذرند، همه‌چیز دیگر – درخت‌ها، ساختمان‌ها، بوته‌ها، زمین – همه‌چیز در حرکت توده‌های قهوه‌ای، محو شده بودند.

استفان گفت: «اگر امشب بارانی نبارد و همچنان بیایند، یعنی اگر وزن باران نباشد که آن‌ها را امشب اینجا نگه دارد، تا طلوع خورشید رفته‌اند.»

ریچارد گفت: «حضورشان را باید تحمل کنیم. هرچند این توده اصلی‌شان نیست. همین هم خوب است.»

مارگارت از جا بلند شد، چشم‌هایش را پاک کرد، ادا درآورد انگار گریه نمی‌کند و برایشان شامی آماده کرد، چون خدمتکارها آن‌قدر خسته بودند قدرت حرکت نداشتند. آن‌ها را فرستاد تا استراحت کنند.

شام را چید و نشست به گوش کردن حرف‌ها. هیچ بوته‌ای در مزرعه باقی نمانده بود، این را به گوش خودش شنید. هیچی باقی نمانده بود. ملخ‌ها که می‌رفتند دوباره ماشین‌ها را آماده می‌کردند. باید دوباره همه‌چیز را از نقطه اول‌اش شروع می‌کردند.

مارگارت مانده بود حالا این کارها دیگر چه فایده‌ای دارد، اگر کل مزرعه را تخم حشرات پوشانده باشد؟ هرچند فقط گوش می‌کرد بحث می‌کنند که دولت جدیدی می‌خواهد برنامه‌ای در مبارزه با ملخ‌ها اجرا کند. آدم باید همه‌اش بیرون خانه می‌ماند، زمین شخم می‌زد، حرکت علف‌ها را خیره می‌ماندند. بعد یک دسته ملخ را پیدا می‌کردند – موجوداتی کوچک و تیره، مثل جیرجیرک – بعد چاله می‌کندند و دفن می‌کردند یا با پمپ سم بر رویشان می‌ریختند، با سم‌هایی که دولت عرضه می‌کرد. دولت می‌خواست تمام کشاورزها در برنامه محو ملخ‌ها همکاری کنند. باید به سرچشمه ملخ‌ها یورش می‌بردند – همه‌شان را نابود می‌کردند. مردها درباره برنامه این جنگ‌شان صحبت می‌کردند و مارگارت مبهوت گوش می‌کرد.

در شب، در سکوت بود، هیچ نشانه‌ای از ارتشی نبود که بیرون خانه‌شان سکنی گزیده بود، به جز حرکت شاخه‌ای که از وزن‌شان پایین می‌افتاد.

مارگارت بد خوابید، در تخت کنار ریچارد دراز کشیده بود، او مثل مُرده‌ها به خواب فرو رفته بود. صبح، از نور زرد خورشید بر روی تخت از جا بلند شد – آفتاب صاف بود، جایی سایه‌ای محو دیده می‌شود. سراغ پنجره رفت. استفانِ پیر زودتر از او بیدار شده بود. بیرون ایستاده بود، به بوته‌ای خیره مانده بود. و مارگارت مبهوت خیره ماند – مجذوب از نور خورشید شده بود. انگار هر درخت، هر بوته، تمامی زمین، از شعله‌هایی پریده‌رنگ پر شده باشد. ملخ‌ها بال‌هایشان را می‌سایدند تا از شبنم صبحگاهی خلاص شوند. همه‌جایی لغزش نور درخشان طلایی بود.

مارگارت بیرون خانه به پیرمرد ملحق شد، محتاط از بین حشره‌ها گام برمی‌داشت. دوتایی به تماشا ایستادند. آسمان بالای سرشان آبی بود – آبی و شفاف.

استفانِ پیر خوشنود گفت: «عالی است.»

خُب، مارگارت فکر کرد، شاید زندگی‌مان ویران شده باشد، شاید ورشکسته شده باشیم اما حداقل تمامی ارتش ملخ‌ها اینجا پایین ننشسته‌اند.

در دوردست، در لغزش سرخ خورشید بر آسمان، حرکتی را می‌دید. غلیظ‌تر می‌شد و پخش می‌شد. استفانِ پیر گفت: «دیگر دارند می‌روند. آنجا ارتش اصلی‌شان است،‌ راهی شده‌اند.»

و حالا، از درخت‌ها، از تمامی زمینِ اطراف‌شان، ملخ‌ها بال بلند می‌کردند. بال‌هایشان را چک می‌کردند به‌اندازه کافی خشک کرده باشند. همگی راهی شدند. موجی قرمزقهوه‌ای مایل‌ها از زمین بلند می‌شد، از زمین‌هایشان دور می‌شد – زمین به حرکت آمده بود. دوباره نور خورشید تیره شد.

و شاخه‌های درخت‌هایشان از جا بلند شدند، وزن‌ از رویشان آزاد شد، هیچ‌چیزی به جز ساقه‌های تیره‌شان باقی نمانده بود و قرمزیِ تنه‌هایشان. سبزی نبود – هیچی باقی نمانده بود. تمامصبح تماشا می‌کردند، هر سه – ریچارد عاقبت از تخت بلند شده بود – همین‌طور که پوسته قهوه‌ای کم می‌شد و محوتر می‌شد و عاقبت ناپدید شد. زمین‌ها که قبلاً از جوانه‌های کوچک سبز پر شده بودند، حالا تیره و تهی بودند. منظره نابود شده بود – سبزی نمانده بود، هیچ‌کجا سبزی باقی نمانده بود.

تا وسط روز، ابر سرخ رفته بود. فقط ملخی تنها جا مانده بود. بر زمین جنازه‌ها و زخمی‌هایشان باقی مانده بودند. کارگرهای آفریقایی آن‌ها را جارو می‌کردند و جمع می‌کردند و به قوطی می‌ریختند.

استفانِ پیر پرسید: «مارگارت، تا حالا ملخِ خشک شده در آفتاب خوردی؟ بیست سال پیش وقتی ورشکسته شده بودم، با خوراک ذرت و ملخ خشک شده سه ماه زندگی کردم. آن‌قدرها هم بد نبود – شبیه به ماهی دودی بود، البته اگر این‌طوری بهش فکر می‌کردی.»

هرچند مارگارت نمی‌خواست چنین فکری داشته باشد.

بعد از خوردن ناهار، مردها سراغ زمین‌ها رفتند. همه‌چیز باید از نو کِشت می‌شد. اگر کمی شانس می‌اوردند، دیگر توفان ملخ‌ها از این مسیر نمی‌گذشت. حالا امیدوار بودند به سرعت بارانی ببارد، تا گیاهان دوباره سبز شوند، چون اگر علفی نبود دام‌ها به‌سرعت می‌مردند؛ دیگر هیچی علف سبز در علفزارها نمانده بود. مارگارت نشسته بود به سه، چهار سال توفان ملخ‌ها فکر می‌کرد. ملخ‌ها حالا مثل وضعیتِ آب‌وهوا شده بودند – همیشه متغییر بودند. مثل بازمانده‌ای از جنگ بود؛ اگر دهکده‌اش ویران و نابود نشده بود – خُب، ویران در اینجا چه می‌توانست باشد؟

هرچند مردها با خشنودی شام‌شان را می‌خوردند.

و حرف‌شان را می‌زدند: «می‌توانست بدتر از این باشد. می‌توانست خیلی بدتر از این باشد.» 

ملاحظاتی بر تاریخ داستان


ملاحظاتی بر تاریخ داستان

یا چرا کسی «ایلیاد» را با روایت‌های واقعی «تاریخی» عوض نمی‌کند؟

نوشته‌ی ای. اِل. دکتروف

ترجمه‌ی سیدمصطفی رضیئی

 

توضیح: چهارمین سال است که شروع سال جدید شمسی را با یک مقاله از نامی آشنا در ادبیات آغاز می‌کنم. سال گذشته مقاله‌ی «مخاطره» از تونی موریسون درباره‌ی نابودی اندیشه توسط دولت‌های سرکوب‌گر بود، سال پیش از آن «امنیت در همه چیز، اما صرفا با یک نام» نوشته‌ی هِرتا مولر بود، مقاله‌ای که درباره‌ی نابودی اندیشه، زندگی و روزگار نویسنده در دولت وابسته به شوروی سوسیالیستی می‌گوید. سال پیش از آن، «نوشتن در تاریکی» را آورده بودم از دیوید گراسمَن، نویسنده‌ای اهل کشور اسرائیل که درباره‌ی نوشتن در دولت وحشت نظامی و وحشت ایدئولوژیک می‌گوید. امسال مقاله‌ای درباره‌ی صرف نوشتن آوردم و مقاله جدید نیست، «ملاحظاتی بر تاریخ داستان» نوشته‌ی ال. ای. دکتروف را پیش از این در بهمن 1390 با همین ترجمه از من، ماهنامه‌ی «همشهری داستان» منتشر کرده بود، هر چند مقاله در راستای یادداشت‌هایی است که می‌خواهم سال را با آن شروع کنم.

 

ای. اِل دکتروف در 6 ژانویه‌ی 1931 میلادی در برونکسِ شهر نیویورک در آمریکا متولد شد. او نویسنده، ویراستار و استاد دانشگاه کلمبیاست. از کتاب‌های او می‌توان به «به زمانه‌ی سختی خوش آمدی»، «بزرگ به اندازه‌ی زندگی»، «آوازهای بیلی باگیت»، «کتاب دانیال»، «رِگتایم»، «نوشیدنی‌های قبل از شام»، «دریاچه‌ی تنها»، «دنیای منصف»، «بیلی باگیت»، «شهر خدا» و «هومر و لانگی» اشاره کرد. او دارنده‌ی «مدال ملی انسان‌شناسی»، چندین بار نامزد و یک بار برنده‌ی «جایزه‌ی ملی کتاب آمریکا»، برنده‌ی جایزه‌ی «پِن / فالکنر» و «جایزه‌ی منتقدین ملی» و نامزد جایزه‌ی «پولیتزر» بوده است. در ایران او را بیشتر به خاطر ترجمه‌های نجف دریابندری از رمان‌های «رِگتایم» و «بیلی باگیت‌« می‌شناسند که نشر کارنامه منتشر کرده است. مقاله‌ی «ملاحظاتی بر تاریخ داستان»‌ او در شماره‌ی مخصوص داستان ماه‌نامه‌ی «آتلانتیک» در سال 2008 میلادی منتشر شده است و در آن دکتروف به کنکاش در رابطه‌ی پیچیده‌ی تاریخ و داستان می‌پردازد.


 

 

1

 

در تاریخ چیزی شبیه به جنگ تروا رخ داده، حتا شاید در واقعیت، چندین جنگ تروا اتفاق افتاده باشند اما آن جنگی که هومر در قرن هشتم قبل از میلاد درباره‌اش نوشته، ما را مجذوب خود می‌سازد، چون داستان است. باستان‌شناسان در این موضوع شک دارند که جنگ تروایی فقط به این خاطر رخ داده باشد که کسی به نامِ پاریس، آدمی به نام هِلِن را درست از بیخِ دماغ شوهرش ربوده باشد. همین‌طور باستان‌شناسان شک دارند که درنهایت، اسب چوبیِ پر از سرباز، روزی به چنین جنگی خاتمه داده باشد و البته ماجرای آن خدایان معلوم‌الحال هم زیروسوال است. کسانی‌که جنگ را با هدف‌های خاص خود پیش می‌بردند. آن‌ها تیرها را منحرف کرده و بانیِ خشم انسان‌ها شده بودند. قلب‌ها را تیره کرده و تاریخ را در دستان خویش گرفته و یونانی‌ها و تروایی‌ها را سال‌ها و سال‌ها درگیر جنگ نگه داشته بودند اما امروز این خداها در جهان تک خدایی، دیگر هیچ قدرتی ندارند و شما هیچ ردی از این خدایان را در حفاری‌های شمال شرق ترکیه‌ی امروزی نمی‌بینید، جایی‌که باستان‌شناس‌ها به خرده‌سفال‌ها و استخوان‌ها و آثاری رسیده‌اند که احتمالاً متعلق به تروای حقیقی است.

اما هومر (یا گروهی شاعر که آثارشان به نام هومر باقی مانده) خیالی مشرک در سر می‌پروراند یا اقتباسی هوشمندانه از سلسله رویدادهایی استعاری را پشت سر هم ردیف کرده بود که هیچ کسی حتا دانته یا شکسپیر یا سِروانتس نتوانسته تاکنون دربرابرش قد علم کند. خطوط با وزن شش‌بندی هومر را می‌خوانید و خدایان باستان را در تصویرِ مردمانی می‌بینید حسود، حریص، هوس‌باز، لبریز از حس انتقام، موجوداتی خود-آگاه به همه‌چیز، همراه امیالی قدرتمند که همانند اسلحه بر بهشت و بر زمین به کار می‌برند.

اما چه کسی ایلیاد را با روایت‌های واقعی تاریخی عوض می‌کند؟ شواهد موجود پیشنهاد می‌دهند که حماسه‌ي هومر، بعد از نسل‌ها انتقال شفاهی، مکتوب شده‌اند. این حقایق تاریخی می‌گویند نسل‌های رامشگران با الهام خیره‌کننده‌شان، گِلِ داستان را روان کرده و به آن شکل بخشیده‌اند.

 

2

 

«انجمن ریچارد سوم» در انگلستان (دارای شعبه‌یی در ایالات متحده)، اخیراً با تلاش‌های خود توانست شهرت نامِ پشت انجمن را از آسیب‌هایی بازپس گیرد که رسوایی‌های نمایش شکسپیر به او چسبانده بود. شکسپیر تصویر خود از پادشاه انگلستان (قاتلِ زنجیره‌ایِ ناقص‌الخلقه) را از رویدادشمار ری‌پائل هولِنشِد گرفته بود. اثری عمیقاً تحت‌تاثیر نوشته‌های سِر توماس مور، مبلغ وابسته به خانواده‌ی سلطنتی تئودور. خاندانی که در میان دیگر کارهای‌شان، به عصر خانواده‌ی سلطنتی پلانتاژنت خاتمه دادند که شامل خودِ ریچارد سوم هم می‌شد و این کار را در نبرد بوس‌وُرث در سال 1485 به سرانجام رساندند.

طرفداران ریچارد بحث می‌کنند پادشاه آنان، همین موجود ناقص‌الخلقه‌یی نیست که شکسپیر توصیف کرده. آن‌ها می‌گویند قتل‌هایی که به ریچارد نسبت داده می‌شود مخصوصاً قتل دو خواهرزاده‌ی زندانی‌اش در برج لندن برپایه‌ی روایت‌هایی مستند بنا نشده‌اند. آن‌ها شواهدی پیدا کرده‌اند، نشان‌گر خوبی این پادشاه که خردمندانه حکم رانده بود. حال ریچارد هر کسی که بود و بی‌توجه به این‌که چقدر هم غیرمنصافنه چهره‌ای اسطوره‌يی شده (الان و همین‌طور برای قرن‌های خاکستر شده‌یی که همه به آن‌ها ملحق خواهیم شد) حقیقتی بزرگ‌تر درون تصویر منعکس تمامی بشریت در روایتِ شکسپیر از زندگی خود دارد. حقیقتی بزرگ‌تر از تمامی حقایق. از همان اولین اجرا تا امروز محبوبیت عام این نمایش کبیر، از همین حقیقت ناشی می‌شود: هر انسانی برای خود قائل به حیات است. ما این دانش صرفاً نصفه-نیمه را از تصویر خیالی و غریب‌مان از این قتل‌های کینه‌توزانه ولی الزامی مردان، زنان و کودکان داستان می‌گیریم. ما این را می‌فهمیم که روح جمعی آسیب‌دیده‌ی ما، هیچ‌وقت نمی‌تواند در این زمستان‌های ناخشنودی، آرام بگیرد.

آن‌چه مردمان برای قدرت انجام خواهند داد (همه‌ی آن مرگ‌های باشکوه و ویرانی‌ها که در خدمت روح‌های بدخواه شهریاران آشکار شد) در وقایع قرن گذشته‌ی میلادی دوباره نمایان شد. حال اگر ریچارد سوم نوشته‌ی شکسپیر نتواند اعتنایی به صحت حقایق تاریخی موجود نشان بدهد، هویت پیش‌گویانه‌ی او از این نوع انسان‌ها، در زبان بی‌مانندش ثبت شده باقی می‌ماند.

 

3

 

ناپلئون، به عنوان شخصیت تولستوی در جنگ و صلح، بیشتر از یک بار با «دست‌های کوتاه تپل» توصیف می‌شود. این که او نمی‌تواند «محکم و درست روی زین اسب بنشنید». می‌گویند «قدی کوتاه» با «ران‌های چاق... پاهایی کوتاه» داشته و «شکمی گوشتالو». و در دربار «اودکلون» می‌زد. مساله در این‌جا، درستی و صحتِ توصیف‌های تولستوی نیست هرچند به‌نظر می‌رسد که او این توصیف‌ها را صرفاً برای تاثیرگذاری انجام نداده بلکه موضوع در حسنِ انتخاب اوست: تولستوی چیزهای دیگری را که می‌توان درباره‌ی ناپلئون گفت را نیاورده است. ما قرار است متوجه ناهماهنگی امپراتوری جنگ‌طلب، در قامت یک فرانسوی کوتوله و چاق بشویم. ناپلئونِ تولستوی می‌تواند «پودر بولواردی» به نوک دماغ‌اش بزند... و کلِ نکته در همین است. عواقب این عدم تناجس فرم و محتوی را می‌توان در سربازان مرده و فرو افتاده در سرتاسر اروپا دید.

اینکه بتوان طبیعیت اخلاقی یک شخصیت را در ظاهر فیزیکی او به صورتی سمبلیک نمایان کرد، تدبیری برای یک رمان‌نویس و در همان درجه برای یک نمایش‌نامه‌نویس است. و همان‌طور که تولستوی نقش زده، ناپلئون موجود خودشیفته‌یِ پرجلال و شکوهی بود. در صحنه‌یی در کتاب سوم جنگ و صلح، جنگ‌های روسیه-فرانسه به سال حیاتی 1812 رسیده، ناپلئون فرستاده‌يی از طرف تزار الکساندر دریافت می‌کند، ژنرال بالاشوف، که همراه خود شرایط صلح را آورده است. ناپلئون بر می‌آشوبد: مگر او از لحاظ عددی، ارتش برتر را رهبری نمی‌کند؟ این او است و نه تزار که می‌تواند شرایط را دیکته کند. تزار گفته که اگر ناخواسته وارد جنگ شود، به خاطر خواسته‌ی ناپلئون، کل اروپا نابود خواهد شد. ناپلئون نعره می‌زند: «با منزوی کردن من هم به همین می‌رسید!» و بعد تولستوی می‌نویسد، ناپلئون «ساکت چندین بار طول اتاق را پیمود، شانه‌های چاق‌اش مرتعش بود.»

تولستوی می‌نویسد، بعد از همه‌ی این‌ها، بعد از آن‌که ناپلئون خودش را در مقابل جمعیت شیفته‌ی خویش آرام کرد، ژنرال بالاشوف خسته و پریشان را به شام دعوت کرد: «دستش را به سمت صورت مرد روس... بالا برد» و آرام گوش‌اش را فشرد. در دربار فرانسه، این‌که امپراتور گوش کسی را بفشارد، به عنوان والاترین افتخار و نشانه‌ی احترام درنظر گرفته می‌شد. ناپلئون می‌پرسد: «خب، ندیم و درباری تزار الکساندر، چرا هیچ نمی‌گویی؟» انگار در حضور شخص او، در حضورِ ناپلئون، مسخره است تا کسی ندیم و درباری کَسِ دیگری باشد.

تولستوی تحقیق‌هایش را انجام داده بود اما ساخت نگارشی‌ رمان، متعلق به خودش است.

 

4

 

هومر، هومر بود، رامشگری متعلق به اواخر عصر برنز. در عصر برنز، داستان‌سرایی‌ها، ابزار اصلی ذخیره و انتقال دانش به شمار می‌رفتند: خاطره‌ی جمعی بودند و دخیره‌ی گذشته، درس جوان‌ها و خالق هویتی جمعی. پس می‌شد چیزهایی به آن اضافه کرد. همین کار را نویسنده‌های دیگر این عصر، نویسنده‌ها و مفسرهای عهدعتیق عبری، انجام داده بودند. برای آن‌ها هم مثل هومر، هیچ چیزی خالص‌تر از مباحثه‌ درباب حقیقتْ وجود نداشت؛ هیچ‌گونه نظری بر جهان طبیعی وجود نداشت که عقیده‌يی مذهبی نباشد، تاریخی نبود که افسانه نباشد، هیچ گونه اطلاعات عملی نبود که در زبانی والا منعکس نگردد. دنیا را در جادوهایش می‌دیدند.

در ایلیاد خدایان گوناگونی وجود دارند؛ در عهد عتیق، تنها یک خدا که نویسندگان کتاب، خود را تسلیم قدرتش می‌بینند. خواه چند خدا یا یک خدا، داستان‌های این عصر تنها با بیان شدن میان مردمان، حقیقی درنظر گرفته می‌شدند. صرف بازگویی یک داستان، فرض حقیقت را در خود نهفته داشت.

به شکسپیر هم حق تغییر در حقایق را می‌دهیم، اما فقط چون او شکسپیر است. تا عصر الیزابت، الهام مذهبی راهش را از حقایق علمی جدا کرده بود، حقیقت را می‌شد با مشاهده و آزمایش ثابت کرد و حادثه‌یی زیباشناختی، تولید آگاهی فردی بود. واقعیت یک چیز و خیال چیزی دیگر شده بود. خدا موضوعی عقیدتی بود و جهان با منطبق‌گرایی و دانش تجربی، از جادو تهی گشته بود، داستان‌ها دیگر ابزار اصلی آگاهی نبودند. داستان‌گویان میرا درنظر گرفته می‌شدند، هرچند بعضی از آن‌ها نامیرا به‌نظر می‌رسیدند، و داستان‌ها را می‌شد باور کرد، ولی نه به صرف این‌که بازگو می‌شدند.

امروز فقط بچه‌ها داستان‌ها را به صرف بازگو شدن، واقعی درنظر می‌گیرند. کودکان و کهنه‌گراها. این نشان سقوط دو هزار سال قدرت داستان است.

 

5

 

 قرن نوزدهم فراتر از اینکه عصر ملکه ویکتوریا باشد، اشتیاق نویسنده، برای خلق داستانی نشان می‌داد که مواد داستانیِ خود را هم‌چون بیانی خداگونه داشته باشد. ناپلئونِ تولستوی درون کتابی حدوداً 1300 صفحه‌يی رژه می‌رود. ولی او تنها شخصیت از لحاظ تاریخی تحقیق‌پذیر اثر نیست. در رمان هم‌چنین ژنرال کوتوزف، فرمانده‌ی کل قوای روس؛ تزار الکساندر؛ کنت روستوپچین، فرمانده‌ی نظامی مسکو و غیره حضور دارند. آن‌ها طوری نمایان می‌شوند که انگار چیزی جدا از خانواده‌های داستانی تولستوی نیستند. این آمیختگی حقایق و داستان در جهانی پانارومایی شکل گرفته، همانند صومعه‌ی پارما نوشته‌ی استاندال یا حکایت پرزرق‌وبرق الکساندر دوما، سه تفنگدار، که در آن چهره‌ی تاریخی کاردینال ریشیلو، در تصویری نه چندان دل‌چسب، عیان می‌شود.

در آمریکای قرن نوزدهم، جسارت تاریخی رمان‌نویسان، به‌نظر یک قدم عقب‌تر [از اروپا] قرار داشت. رومانس بلیتِدِل نوشته‌ی هاثُورن، رمان او از تجربه‌ی تعالی‌گرایانه‌ی واقعی‌اش در مزعه‌ی بروک است، پرتره‌ای دقیق از فعال-فمینیست مارگارت فولر نقش می‌زند اما برای او نامی متفاوت انتخاب می‌کند. اما در فرمی متفاوت می‌توان در رمان جنگ‌های داخلی استیفن کرین دقت در جزئیات و حقایق را دید: نشان سرخ شجاعت، داستان چشمگیر و مستند نوشته‌ی نویسنده‌ای که خود هیچ‌گاه این جنگ را ندیده و البته، عجیب‌وغریب‌ترین پروژه‌ی همه‌ی نویسنده‌های قاره موبی دیک اثر مِل‌ویل است که در آن روایتِ خداهیولایِ جهانی بی‌هیاهو، از درون کشتی صید نهنگی کثیف و قدیمی، نقل می‌شود.

در میان همه‌ی حرفه‌یی‌های بزرگ هنر روایت در قرن نوزدهم، باوری قرار داشت که قدرت داستان را به عنوان یک نظام مشروع علمی درنظر می‌گرفت. درحالی‌که نویسنده‌ی داستان از هر نوعی را به‌عنوان خطاکاری گستاخ درنظر می‌گرفتند و او در دیدِ عموم یک منحرف آلوده بود که به حاشیه‌های علوم یورش آورده و مناطقی را به اشغال خود درآورده؛ نویسنده دیگر چیزی بیشتر از تماشاگر سیستم کهن تنظیم و ذخیره‌ی علم نیست که ما آن را داستان می‌خوانیم. نویسنده در ارتباطی کامل با واژگان خاص و رو به‌آینده‌ی هوشمندی مدرن، هنوز در قلبِ خود، درون عصر برنز زندگی می‌کند.

در این‌جا مساله‌ی عمده این بود که آیا باور نویسنده به حرفه‌اش منصفانه هست یا نیست؟ درحالی‌که داستان‌گویان عهد عتیق الهام خود را به خدا نسبت می‌دادند، به‌نظر نویسنده‌های بعدی روش داستانی برای نگریستن به قدرت‌های فردی‌شان را پیدا کرده بودند: جریانی ذهنی که هشداری همیشگی به نویسنده‌اش درباره‌ی خبرهای همراه خود نمی‌دهد. مارک تواین گفته هیچ‌وقت کتابی را ننوشته که خودبه‌خود نوشته نشده باشد و این جدا از اصلی نیست که هِنری جیمز، در مقاله‌اش «هنر داستان» باز می‌گوید، او این قدرت را به عنوان «ادراکی گسترده... که همراه خود جزئیات دل‌نشین زندگی را می‌آورد... و هر نبض هوا را در الهام خود بیان می‌کند» توصیف می‌کند. جیمز می‌گوید، رمان‌نویس سرانجام می‌تواند «نادیده‌ها را در میان دیده‌ها حدس بزند.»

به‌نظر این استعداد، به طبیعت منزوی و ذاتی خود رسیده است. نویسنده هیچ اختیاری ندارد، جز آن‌هایی که خود به خویشتن اعطاء کرده. با وجود برنامه‌های تحصیلی دانشگاهی ما برای نوشتن، هیچ‌گونه لیسانسی برای نویسنده وجود ندارد تا اختیار نوشتن را به او بدهد و به همین شکل، هیچ‌گونه مدرک پزشکی یا مدرک حقوقی یا مدرک دکتری برای این کار، به نامِ بیولوژیِ ملوکولیِ نوشتن یا الهیاتِ نوشتن وجود ندارد. نویسنده متعلق به خودش است. متخصص هیچ چیزی نیست آزاد است. می‌تواند از یافته‌های علم و رساله‌های حکمت استفاده کند. می‌تواند سخن‌گوی انسان‌شناس‌ها باشد، به‌عنوان روزنامه‌نگار گزارش بدهد، می‌تواند اعتراف کند، مساله‌ها را فلسفی بحث کند، می‌تواند جنبه‌های جسمانی به ماجراها ببخشد یا چشمانی متعجب چون کودکان به خود بگیرد. برای استفاده از اسطوره‌ها، افسانه‌ها، رویاها، هذیان‌ها و شِر-و-وِرهای مردمان بیچاره و درمانده‌ی خیابان هم آزاد است. همه‌ی این‌ها در دسترس‌اش است، هر کلمه‌یی، هر نوع اطلاعاتی که باشد. هیچی را نمی‌تواند برای او مستثنی کرد و قطعاً تاریخ را هم نمی‌توان از دست‌رس‌اش دور کرد.

 

6

 

رمان‌نویسان و نمایش‌نامه‌نویسان در سی سال گذشته، بارها وارد قلمرو تاریخ شده‌اند. (خب چرا باید این موضوع را فقط در دست محقق‌های ادبی رها کنیم؟ در دهه‌های گذشته شاهد انفجار داستان بودیم، درحالی‌که رسانه‌ها، علوم‌اجتماعی و روزنامه‌نگاری به این قلمرو هجوم آورده بودند.) چهره‌ی یکسانی از آبراهام لینکلن در چندین رمان معاصر پدیدار شد، چهره‌های متفاوتی از زیگموند فروید، جی اِدگار هُووِر و رُوی اِم کان که در روایت‌هایی مختلف، نقش‌های مهمی ایفا کردند و رمان‌هایی درباره‌ی خود نویسنده‌ها نوشته شدند مثلاً درباره‌ی ویرجینیا ولف یا حتا درباره‌ی هنری جیمز که به‌نظر من آزادانه کار اقتباس خود را انجام داده بودند.

البته نویسنده هم مسئولیتی دارد، خواه به‌عنوان مفسری جدی یا به‌عنوان یک هجو‌نویس تا متنی بنویسد و در آن حقیقتی را عیان کند اما ما نیاز به کار همه‌ی هنرمندان خلاق در هر رسانه‌یی داریم. با آگاهی به این موضوع که خواننده‌ی ادبی در یک رمان، چهره‌ی آشنای جامعه را می‌بیند که کارهایی را انجام داده و حرف‌هایی می‌زنند که در هیچ جای دیگری ثبت نشده‌اند، ولی درعین‌حال می‌داند فقط داستانی به‌دست گرفته است. می‌داند رمان‌نویس امیدوار است تا با این دروغ‌ها، مسیری برای بیان احتمالی تصویری حقیقی باز کند. رمان تفسیری زیبایی‌شناختی است که چهره‌ی یک انسان مشهور را همانند پرتره‌یی بر یک سه پایه نقش می‌زند. رمان را نمی‌توان مثل روزنامه خواند؛ آن را به همان سبکی که نوشته شده، در روح و روان آزادش باید به دست گرفت و خواند.

این چهره‌ی مشهور به‌هرحال داستان خودش را مدت‌ها پیش از این ساخته‌ که رمان‌نویس او را هدف قرار بدهد. لحظه‌یی که رمانی نوشته شد، تفسیرها شروع می‌شود و حضور تاریخ دو برابر در آن سنگین‌تر می‌شود. چهره‌یی هست و پرتره شکل گرفته. ولی آن‌ها شبیه به چهره‌ی واقعی و حقیقی خود نیستند و قرار هم نیست چنین برابری‌ای داشته باشند. وقتی انجمن ریچارد سوم کارش را به نتیجه برساند، دو ریچارد سوم خواهیم داشت و هیچ‌کدام ارتباطی به هم ندارند. اگر نه یک رمان برای لینکلن، که ده‌ها رمان برای او داشتیم، تکثر تفسیرها تصویر نقش گرفته را یکسان نمی‌دید،‌ بلکه به واقعیت سه بُعدی او نزدیک‌تر می‌شد.

می‌توان درباره‌ي چهره‌های تاریخی در کافه‌ها وراجی کرد یا آن‌ها را در نثرهایی دقیق طرح زد اما به‌هرحال آن‌ها اجتناب‌ناپذیرْ قربانی زندگیِ خیالیِ ملت‌ها هستند.

 

7

 

‌در کل این ماجرا، تاریخ‌دان‌های واجد شرایط، کجا قرار گرفته‌اند؟ هرچند احتمالاً محقق‌های انجمن تاریخ آمریکا به رمان‌نویس‌هایی که از مواد تاریخی در اثر خودشان استفاده می‌کنند، به چشم کارگرهای غیرقانونی نگاه می‌کنند که شب‌ها برای کار می‌آیند اما نویسنده‌های این چنین روایت‌هایی، رابطه‌یی طبیعی با تاریخ‌دان‌ها دارند یا حالا هرجور دیگری که خودشان ماجرا را بیان می‌کنند.

منتقد اخیراً درگذشته‌یِ چهارچوب‌گرا، رونالد بارت، در مقاله‌یی با عنوان «مباحثه‌یی تاریخی» نتیجه می‌گیرد که مجازِ سبک‌گرایِ حقیقی در روایتی تاریخی، به‌صورتی مشخص، صدایی عینی است «و درنهایت بدل به نوع مشخصی از داستان می‌شود». از آن‌جا که هر نوشته‌يی صدایی از آنِ خودش دارد، صدایی غیرفردی و عینی از روایتی تاریخی شکل می‌دهد، پایه‌ی کاری نویسنده‌ی خود می‌شود. واقعیت را ورای توده‌های سند تاریخی موجود استنباط کردن، به ما انتظار ساخت و قبول یک صدا را می‌دهد. ما انتظار صدایی قدرت‌مند را می‌کشیم.

اما باقطعیت عینی‌گرا بودن، هویتی فرهنگی به اثر نمی‌بخشد، تا آن‌که درنهایت در جهان، جایگاهی منزوی و هویتی موجود داشته باشیم.

تحقیق‌های تاریخی بی‌شماری وجود دارند، اما خودشان تصمیم می‌گیرند که چه چیزی به آن‌ها مربوط است و چه چیزی نیست. ما باید درجه‌ی خلاقیتی را در این حرفه ببینیم که ورای دانشوری خردمندانه و ساعی آن‌ها است. نیچه می‌گوید: «داستان‌ها صرفاً درون خویش دارای هیچ حقیقتی نیستند. برای وجود حقیقت، باید اول معنا را پیش بکشیم». تاریخ همانند داستان، داده‌های خود را در ترسیم معنا شکل می‌دهد، ماتریکس فرهنگی که تاریخ‌دان‌ها درون‌اش کار می‌کنند، تفکرشان را شرطی ساخته؛ تاریخ‌دان برای زمان و مکان خود و درباره‌ی حقایقی سخن می‌گوید که خود عیان ساخته و حقایقی که خود پنهان می‌کند، حقایقی که خلق می‌کند و حقایقی که شکل نگرفته، به دنیا نیامده باقی می‌مانند. گزارش‌های تاریخی درون فرآیند ممتد بازنویسی گیر افتاده‌اند و این فرآیند صرفِ کشف شواهد بیشتری نیست تا گزارش را تصحیح کنند. فیلسوف و تاریخ‌دان بِنِدِتو کرُوس در کتاب‌اش تاریخ داستانِ آزادی می‌گوید: «هرچند حوادث در زمانه‌ای دور به‌نظر می‌رسند، هر قضاوت تاریخی به نیازها و شرایط امروز اشاره می‌کند». برای همین تاریخ را باید در هر نسل و برای هر نسل دیگری نوشت و باز هم نوشت.

بااین‌وجود، ما تفاوت تاریخ خوب و تاریخ بد را می‌فهمیم، همان‌طور که یک رمان خوب را از اثری بد تفکیک می‌کنیم.

تاریخ‌دان محقق و رمان‌نویس غیرمستند، در مدار روشنگری با یک هدف مشترک حرکت می‌کنند. آن‌ها رودرروی تاریخ ساختگی قرار گرفته‌اند که توسط قدرت شکل می‌گیرد، همان‌طور که تاریخ به خاطر هدف‌های ساختگی منحرف می‌شود، همان‌طور که توسط سودجوها انعطاف‌پذیر شده و در قالب اسطوره‌های موردنظرشان جای می‌گیرد. البته، «تاریخ» فقط یک مطالعه‌ی آکادمیک نیست. تاریخ در همه‌ی زمان‌ها، در همه‌ی مکان‌ها، چیزی زنده و گرم است. جورج اورول در 1984 می‌نویسد: «کسی که گذشته را کنترل می‌کند، آینده را به دست گرفته است». برای همین تاریخی وجود دارد که توسط رهبران سیاسی انتخابی و غیرانتخابی، وطن‌پرست‌های دوآتشه، حقه‌بازهای کثیف و بیگانه‌هاهراس‌ها نوشته شده و همه مثال‌های تفکر زیرک و تقلیل دهنده‌ی آن‌ها؛ تاریخی که توسط ایدئولوژیست‌هایی نوشته شده که تئوری‌های اجتماعی را عرضه می‌کنند؛ نویسنده‌های کتاب‌های درسی که رودرروی فشارهای جمعی هستند؛ دولتی‌های بازنشسته در دست‌نویس‌های رقت‌بار خود، بهترین چهره‌ی خویش را به نمایش می‌گذارند و همین‌طور دستیاران پرحرارت یک آیین مذهبی یا دیگر آیین مذهبی.

رمان‌نویس در درک این موضوع تنها نیست که واقعیت بر هر نوع ساختاری اصلاح‌پذیر است.

هم تاریخ‌دان و هم رمان‌نویس در تلاش برای شکل دادن به انبوه حکایت‌های جامعه‌شان هستند. دانش‌وری تاریخ‌دان اساساً ساختار موضوع را عوض می‌کند، ولی رمان‌نویس با شدت بیشتری به این تجاوز نابخشودنی (اما لذت‌بخش) دست می‌زند، همان‌طور که او به روش خود می‌نویسد و نزدیک یا تحت‌تاثیر کار تاریخ‌دان قرار می‌گیرد و نوشته‌ها را با کلمه‌ها سرزنده نگه می‌دارد که در گوشت و خون مردمانی زنده و بااحساس جاری می‌شوند.

قرابت تاریخ‌دان و رمان‌نویس را می‌توان در تلاش‌های اخیر تاریخ‌دان‌هایی متمایز نشان داد که خودشان را شکل گرفته‌ی حرفه‌ی خویش می‌بینند و درعین‌حال رمان‌هایی نیز نوشته‌اند. یک زندگی‌نامه‌نویس آشکار کرده که فهمیده راه دیگری برای کارش وجود ندارد، به جز فرو رفتن در موج‌های بی‌پروای خیال. ما از وجود چنین پناهندگانی شگفت‌زده نمی‌شویم. مگر کدام نویسنده‌یی از هر ژانری هست که نخواهد نادیده‌ها را ببیند؟