همین واقعیت غمگین


 

لینک و معرفی فیلم «مارتا مارسی مِی مارلین» در وب‌سایت IMDB

 

بعضی‌وقت‌ها آدم با قرار قبلی سراغ یک فیلم می‌رود، دوستی معرفی کرده باشد یا اینکه جایی در مورد فیلم خوانده باشد، جایزه‌ای یا هر چیزِ دیگر. هرچند مواقعی اتفاقی فیلمی تو را پیدا می‌کند. «مارتا مارسی مِی مارلین» مرا پیدا کرد، اتفاقی در یک جست‌وجو در مورد بهترین فیلم‌های سال 2011 میلادی، پوستر فیلم را دیدم و فیلم صدایم می‌زد. می‌گفت بیا و مرا تماشا کن. به‌لطف «تارنِت» نسخه‌ی غیرقانونی فیلم دستم بود و به تماشای غمگینی فیلم نشستم.

ماجرا ساده است: در امریکا گروهک‌های ایدئولوژیک‌مانند داریم که سبک زندگی خودشان را اِجرا می‌کنند. در یک مزرعه در ایالت نیویورک همین اتفاق افتاده است: مارتا مارسی به این مزرعه آمده و همه‌چیز چقدر آرام، دوست‌داشتنی و زیبا به‌نظر می‌رسد اما واقعیت چهره‌ی متفاوتی هم دارد. مرد خانواده، درحقیقت همسر غیرقانونی تمامی زنان حاضر در مزرعه است و مارتا عملاً شست‌وشوی مغزی می‌شود و در این گرداب می‌افتد. فیلم با فرار او از مزرعه شروع می‌شود. تصویرهایی از یک زندگی آرام، بعد مارتا صبح بیدار می‌شود و می‌گریزد.

او به خواهرش تلفن می‌زند. خواهرش که با جوانی زیبا و ثروتمند ازدواج کرده است. آن‌ها به او پناه می‌دهند. از اینجا فیلم در گرداب واقعیت و توهم گرفتار می‌شود. مارتا نمی‌تواند بفهمد کی کجاست و درحقیقت چه بر او می‌گذرد. لحظه‌های زندگی در هم گرفتار می‌شوند تا جریان سیال روح، تماشاگر را در ضربه‌های پیاپی خودش غرق کند. جاییکه زندگی مزرعه شوک‌آور است اما تصویرهایش احاطه شده در زندگی امروز او یک زندگی مدرن و خوشبخت تکان‌دهنده‌تر. درحقیقت، هر دو زندگی هولناک هستند. درحقیقت، زندگی امروزی، هیولایی است بی سر و ته و در هر شکل و شمایلی، تو گرفتار آن هستی.

یک ساعت و چهل‌ویک دقیقه به تماشای غمگینی زندگی مشغول بودم و بعد فیلم تمام شده بود و حالا در پسِ چشم‌هایم دنبال می‌شد با سوأل‌ها و سوأل‌ها که تمامی نمی‌گرفتند. ما واقعاً در زندگی‌مان داریم چه کار می‌کنیم؟ حقیقت کدام است، همین حقیقت که همه با اطمینان خاطر فراوان به تو می‌گویند جز این نیست و به تو تبریک می‌گویند که در این فاجعه گرفتار شده‌ای.

بعضی فیلم‌ها را باید تماشا کرد، بعضی‌ها را نه. نمی‌دانم «مارتا...» را می‌توانید به تماشا بنشیند یا نه. هرچند اگر تحمل غمگینی همین زندگی را دارید، فیلمی‌ست که به تجربه‌اش می‌ارزد.

صبح روز اسکار



 

صبح: از صدای تلفن از جا پریدم ولی هنوز پنج صبح بود. تلفن اشتباه بود. قبل از آن‌که گوشی را بردارم قطع شده بود. چشم‌هایم را بستم. از کابوس از خواب پریدم. دنبال ما افتاده بودند و فرار می‌کردیم. توی خواب توانستیم یک‌جای پرت از دست‌شان خلاص شویم. نمی‌دانستیم کجا هستیم. می‌خواستیم تاکسی بگیریم و برگردیم خانه... از کابوس چشم‌هایم را به صفحه‌ی موبایل باز کردم: هفت و بیست‌وهفت دقیقه‌ی صبح. تماس نگرفته بودی. دیشب گفتی که اسکار از چهار تا هفت صبح است. گفتی سه جایزه‌ی اصلی را آخرسر می‌دهند. گفتم مریل استریپ اسکار گرفت زنگ بزن بیدارم کن. گفتی مریل استریپ جایزه نمی‌گیرد چون باید روی سن بیاید و یکی از جایزه‌ها را بدهد یعنی می‌خواهند بدهند ویولا دیویس. تلفن را نگاه کردم و گفتم لابد جایزه را نداده‌اند. صبح شروع شده بود: کتری را پر از آب کردم و دکمه‌اش را زدم. لپ‌تاپ را روشن کردم. رفتم دست‌شویی. برگشتم چایی دم کردم. کانکت شدم. رفتم به آی‌اِم‌دی‌بی. اسکارهای اول را رد کردم... بهترین فیلم‌نامه‌ی اوریژینال برای «نیمه‌شب در پاریس». خوب است. دوست داشتم وودی آلن بگیرد و خوشم آمد. فیلم را ندیده‌ام. ولی این پیرمرد حق‌اش است. لبخند می‌زنم و می‌روم پایین‌تر و... آره... اسکار برای «جدایی نادر از سیمین» لبخند گشادتر می‌زنم و می‌روم پایین‌تر... هنوز سه جایزه‌ی اصلی را نداده‌اند... توی اینترنت می‌چرخم... صفحه‌ها را باز می‌کنم... وب‌سایت را بروز می‌کنم... دوباره بر می‌گردم ای‌اِم‌دی‌بی... جایزه‌ی بهترین اسکار مرد را داده‌اند... اس‌ام‌اس می‌زنم برایت... اس‌ا‌م‌اس گنگ... الان جایزه‌ی مریل استریپ را می‌دهند یا دیویس را و... چیزی نوشتم اگر جایزه را گرفت بخندی و اگر نگرفت هم لبخند بزنی. صفحه را ری‌فرش می‌زنم... مریل استریپ برده... جیغ خوشحالی می‌کشم... اسکار امشب لس‌آنجلس اسکار خوبی است... همه خوشحال شده‌ایم...

عصر: مشهد در هوای نیمه‌گرم بهاری. جلوی سینما می‌رسیم و دنبال دوست‌هایم می‌گردم. قرار ف-یس‌ب-وکی است برای تماشای «جدایی نادر از سیمین». تعطیلات نوروزی است. فکر نمی‌کنیم کسی بیاید... ولی یک سوم سالن دوست‌های دور و نزدیک هستند. سالن لبریز آدم می‌شود. با آشناها احوال‌پرسی می‌کنم. بچه‌های دانشگاه را می‌بینیم. دوستان همکار. می‌خندیم و خوش هستیم. می‌رویم توی سالن. دوستم را از دور می‌بینیم. می‌دوم سمت‌اش و همدیگر را بغل می‌کنیم و شادی می‌کنیم. بعد یادمان می‌آید سینما است خودمان را جمع می‌کنیم. توی یک ردیف نشسته‌ایم و وراجی. تبلیغ‌ها شروع می‌شود. فیلم شروع می‌شود. همان ابتدا بغض گلویم را می‌گیرد. فیلم ادامه پیدا می‌کند. دقیقه‌ی هشت فیلم، سرم را می‌گذارم روی شانه‌ی تو و گریه صورتم را پر می‌کند تا... تا نیمه‌های فیلم. از نیمه‌ي فیلم تا انتها گریه نمی‌کنم. چشم‌هایم ولی خیس هستند. بیرون سینما سیگار نصفه از دست تو می‌گیرم و پک‌های عمیق می‌کشم. عکس یادگاری می‌گیریم. با دوست‌هایمان قدم می‌زنیم. می‌خندیم. بستنی می‌خوریم. توی یک رستوران شیک استیک می‌خوریم. تو استیک گوشت گوساله و من استیک بوقلمون. شب با کلی خنده برمی‌گردیم خانه.

امروز: دیدم دوستم رفته بودم. چند سال پیش. گفت نوبل ادبیات مثل این خودکار می‌ماند که می‌دهند به تو و لبخند می‌زنی و می‌گذاری روی میز. باید بنشینی کارت را بکنی. نفهمیدم چه گفته بود. امروز می‌فهمم. وقتی دیده بشوی، باید حواس‌ات به نفس کشیدن‌هایت هم باشد. چون از دور و نزدیک همه‌چیز و همه‌کس حواس‌شان هست تو چه کار می‌کنی. قطعا افتخار بزرگی است اسکار برای اصغر فرهادی یا برای سینمای ایران یا برای ما. ولی یادآوری می‌کند به من که اصغر فرهادی توی ایران فیلم‌اش را ساخت. وسط فیلم یازده روز نگذاشتند فیلمبرداری کند چون «حرف» زده بود در «جشن خانه‌ی سینما». یادم نمی‌رود «خانه‌ی سینما» را تعطیل کرده‌اند. اصغر فرهادی توی این فضا «جدایی نادر از سیمین» را ساخته است نه در یک فضای آرام و معمولی و ایده‌آل. به قول دوستم، آن روز ایده‌آل که همه‌چیز مرتب باشد و تو بنشینی سر جایت کار کنی هیچ‌وقت نمی‌رسد. امروز روز اسکار است. از صبح‌ کارهایم را می‌کنم. غذا می‌پزم. تا آخر سال چهار صد ساعت از کارهایم عقب هستم. می‌خواهم چه کار کنم؟ مهم نیست، مهم این است توی این فضا دارم کار می‌کنم. صبح چشم‌هایم را از کابوس باز می‌کنم: شاید یک کتاب دیگر من توقیف شده باشد، شاید مجله‌ای دیگر توقیف شده باشد، شاید ناشر نتواند کار جدیدم را به ارشاد بفرستد... صبح چشم‌هایم را باز می‌کنم و باید منتظر هر خبری باشم، هر خبری: اسکار خبر خوبی است ولی باید بین اهدای جوایز مقاله بنویسم. خنده‌دار است ولی همین چیزهاست که می‌گذارد نفس بکشی. همین اسکار و همین لیوان شیرقهوه کنار دست من و همین چند ساعتی که کار کرده‌ام. نفس کشیدن کار راحتی نیست، هیچ‌وقت نبوده، هیچ‌وقت نخواهد بود.

صبح: تلفن زنگ می‌زند. خبر اسکار را به خواهرم می‌دهم. سفر نوروزی‌ام ابلاغ می‌شود: آن‌ها تهران می‌آیند بعد شمال و بعد با هم می‌رویم مشهد. یعنی اولین سال نوِ من در تهران خواهد بود. برنامه‌هایمان را هماهنگ می‌کنیم. بعد مقاله می‌نویسم. بعد ترجمه می‌کنم. بخش اول مطلب‌های شماره‌ی نوروزی همشهری اقتصاد را تحویل می‌دهم. یک مطلب مانده. نسکافه پر از شیر درست می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم. می‌نویسم: از صدای تلفن از جا پریدم...

کجاست؟ سنتائور، زندگی کجاست؟


 

این مطلب در صفحه 91 شماره 13 هفته‌نامه «آسمان» منتشر شده است.

 

«آسمان برای انسان مخلوقی غیر قابل تصور است، و زمین مخلوقی قابل تصور. خودِ او مخلوقی است بر مرز آسمان و زمین». (کارل بارت. تقدیم‌نامه رمان) اگر انسانی در میانه حیرانی‌اش بخواهد بایستد و کابوس زندگی را نقش بزند، تصویر او چه خواهد شد؟ جان آپدایک در رمان «سنتائور» به نقشِ کابوسی امریکایی مشغول می‌شود و انسان‌هایی از رویا بیدار شده را در میان کلمات رمان‌اش جای می‌دهد که هر کدام به جست‌وجویی مشغول هستند. پسر، به دنبال یافتن پدر است. می‌خواهد این موجود غریب را بفهمد و می‌خواهد جایگاه پدری و پسری‌شان را داشته باشند اما پدر خود در جست‌وجوی سوال‌هایی‌ست که ذهن‌اش را درگیر نگه داشته‌اند (او معلم دبستان است و پسرش در همان مدرسه درس می‌خواند. او موضوعات مختلفی را تدریس می‌کند، از جمله جهان و هستیِ جهان، ریاضیات و فلسفه‌ی زندگی. ذهنِ وی همیشه انباشته از کوه‌هایی چیستی است) و مادر جایی در میانه‌ی زندگی جا مانده. این وسط، جامعه دارد راهِ‌ خودش را می‌رود و خوب هم پیش می‌تازد: امریکا مصرف‌گرایی را قبول کرده و شهروندان‌اش گام‌به‌گام خودشان را تسلیم زندگی سرمایه‌داری می‌کنند. همه‌چیز در قالب‌ پول و قدرت معنا پیدا می‌کند و جامعه، فرزندان‌اش را در جنگلی از رویاها بزرگ می‌کند.

در میان تمامی آرزوها، در میان جامعه که افسار گسیخته جلو می‌تازد، پسرک با بیماری‌اش (نوعی آلرژی نایاب) درگیر است که از خانواده‌ی مادری‌اش به او ارث رسیده. پدرش با سوال‌هایی درباره‌ي گیتی و هویتِ‌ زندگی تنها مانده که از خانواده‌اش (خانواده‌ای کشیش و سخت‌کوش) برایش به ارث گذاشته. این خانواده ثروتمند نیست و دنبال کسبِ ثروت هم نیست. فقط می‌خواهند مانع‌های زندگی روزمره را رد کنند و این کابوس (یا زندگی، یا هر اسمِ دیگری که دارد) رد شود. پسر سردرگم یافتن راهی برای ارتباط با پدر است و پدر درگیر رویابافی‌هایش از اسطوره‌های یونان باستان و از ستارگان و از موجودات ساخته‌ی ذهن انسان‌های باستان. «سنتائور» رمان مهمی است. این اثر در سال 1963 منتشر شده و توانسته «جایزه‌ی ملی کتاب» را از آنِ خود کند و ترجمه‌ی رمان، برنده‌ی «بهترین رمان سال فرانسه» شده است. نویسنده‌ی کتاب، شایسته‌ی احترام‌هاست: جان آپدایک که برای دهه‌هایی طولانی (یعنی تمام طولِ عمرِ کاری‌اش) برای هفته‌نامه «نیویورکر» می‌نوشت و جوایز مختلفی را برنده شده است. او را با مقاله‌هایش، شعرهایش، داستان‌هایش، نظریه‌هایش و رمان‌هایش می‌شناسند و در تمامی نوشته‌های وی، اصل اول زبانی کوبنده، غنی از تکنیک‌ها و لبریز از پیچ‌وخم است که در نسخه‌ی فارسی، قدرتِ مترجم، سهیل سُمّی را نشان می‌دهد. ترجمه‌ی کتاب پیچ‌وتاب می‌خورد، از کلمات کمتر شنیده شده استفاده می‌کند، ساختارهای زبانی خاصِ خود را دارد، جملاتی طولانی دارد با خطوطی ریز و مترجم، در تمامی کتاب، می‌تواند همپای نویسنده جلو برود و اثری به دستِ خواننده‌ی فارسی‌زبان برساند که شایسته‌ی تقدیر است. «سنتائور» شایسته‌ي تقدیر است، چون رمانی‌ست از دلِ زندگی است و رمانی‌ست برای زندگی. کتاب، خواننده‌ي خاص دارد و کتاب، نثر خاص دارد. همچنین کتاب، روایت خاصِ خود را دارد: راوی اول جهان اسطوره‌هاست که این‌جا و آ‌ن‌جا خودش را در میان ذهن پدر نشان می‌دهد. پدر خود راوی دیگری‌ست که در میان‌سالی‌اش، جهان امریکایی (در شهرکی کوچک و دورافتاده) را در میانه‌ی قرن بیستم نشانِ خواننده می‌دهد. راوی سوم پسر اوست، چهره‌ای که درکی از زمان، سرزمین و جهان ندارد بلکه بیشتر از هر چیزی به‌دنبال یافتن خودش است و یافتن پدرش و کنار آمدن با مشکلات‌اش (مهم‌تر از همه بیماری‌اش، خجالت و شرمساری‌اش) و تمامی این روایت‌ها در هم گره می‌خورند تا زندگی شکل بگیرد. زندگی اوج بگیرد و زندگی پیش بتازد. همه‌چیز از یک داستان کوتاه یونان باستان شروع می‌شود: یک سنتائور (نیمی اسب و نیمی انسان) به‌نام سعی کرد تا آتش بدزد، سعی کرد جسور باشد اما در نزاعی کشته شد. زئوس او را گرفت و به میان آسمان کشاند در هیئت کمانگیری تابنده. او با سوال‌هایش تنها ماند همان‌طور که زندگی با تمام جنبه‌هایش در رمان خودش را جلو می‌کشد و سرانجام پَس می‌کشد و خواننده می‌ماند با سوال‌ها. سوال‌ها و سوال‌هایی بیشتر و بیشتر.

سینمای ِ کیارستمی

 

همین یادداشت را در وب‌سایت «هزار کتاب» ببینید.

 

وقتی پروست با کیارستمی چای می‌نوشد. کورش رنجبر. تهران: انتشارات هزاره‌ی سوم اندیشه. چاپ اول: بهار 1389. 2000 نسخه. 60 صفحه. مصور. 2800 تومان. کاغذ گلاسه. قطع خشتی.

 

وقتی به کتاب‌های سینمایی موجود در بازار کتاب خودمان نگاه می‌کنیم، انبوهی از نوشته‌ها و بحث‌های جدی، آثار ترجمه و مطالب خاص روبه‌روی‌مان قرار می‌گیرند، و البته کتاب‌های تئوریک، متن‌های فیلم‌نامه‌ها و چیزهایی مشابه این. وقتی به کتاب‌های سینمایی موجود در بازار غرب نگاه می‌کنیم، در کنار همین کتاب‌ها، کتاب‌های دیگری را می‌بینیم که برای خواننده‌ی عام کار شده‌اند، و در آن‌ها با زبانی ساده، مسائل سینمایی باز گفته می‌شوند. کتاب‌هایی که از یک سو نگاهی به بازار دارند، از سویی دیگر در تلاش هستند سینما را از شکل صرفا تفریحی خود خارج بکنند، و آثاری از یک سو جذاب و وسوسه‌کننده از شکل ظاهری و گرافیکی، و از سویی دیگر با استفاده از مسائل جنبه‌یی سینما، مسائل تاریخ‌چه‌یی، و حواشی‌ها، جذابیت را همراه مساله‌های جدی‌تر این ژانر فرهنگی بکنند.

کورش رنجبر در کتاب خود در تلاش بوده است تا به این هدف برسد، آن هم با انتخاب یکی از جدی‌ترین کارگردان‌های ایرانی، یعنی عباس کیارستمی. از کارگاه فیلم‌سازی باغ‌های چای کیارستمی الهام گرفته است، در آن کارگاه مرتب عکس گرفته و سرانجام عکس‌هایش را با توضیحی در مورد کارگاه، به همراه مقدمه‌یی بر سینمای کیارستمی، گفتارهای دیگر بزرگان سینما در باب کیارستمی، چکیده‌یی از بحث‌های انجام شده در مورد کیارستمی و دغدغه‌های این کارگردان پر کرده، و در اثر خود، این کارگردان برجسته‌ی ایرانی را به زبانی ساده به خواننده‌ی خود معرفی می‌کند. نشر «هزاره‌ی سوم اندیشه» در تلاش است تا کتاب‌های دیگری هم در مورد سینمای ایران به بازار عرضه کند، کتاب‌هایی که سنگین نباشند، خیلی جدی نباشند، و در عین حال که خواننده‌ی عام را جذب خود می‌کنند، و در همان حال بتوانند سینمای ایران را بررسی بکنند.

 

 

حرکت سایه‌ها

 

 

این گروه خشن، روایتی بر سینمای وسترن. تدوین و ترجمه: مجتبا پورمحسن. تهران: انتشارات هزاره‌ی سوم اندیشه. چاپ اول: بهار 1389. 2000 نسخه. 320 صفحه. مصور، با صفحات گلاسه و عکس‌های سیاه‌سفید. 9500 تومان.

 

پیش از این، ابتدای این پست در روزنامه‌ی فرهیختگان منتشر شده بود، که متن آن را می‌توانید در وب‌لاگ مجتبا پورمحسن بخوانید.

 

کتاب‌هایی هست که نشسته‌اند و جدی مبحث تاریخ سینما را بحث می‌کنند، دیدگاه‌شان علمی و نثرشان تخصصی است. کتاب‌هایی هستند که به صورت گلچین مبحثی مشخص در سینما را به کنکاش می‌نشینند، می‌گویند که چه آثاری را نگاه کنیم، چرا نگاه کنیم، حرف می‌زنند و بحث می‌کنند و خواننده را در انبوهی از اطلاعات تنها می‌گذراند تا تصمیم خود را بگیرد. کتاب‌هایی هم هستند که خاطره‌ها را مرور می‌کنند، شکوه سینمایی را به تماشا می‌نشینند و لبخند به لب خواننده‌شان می‌نشانند.

مجتبا پورمحسن در کتاب «این گروه خشن؛ روایتی بر سینمای وسترن» به تماشای این ژانر نشسته است، بدون آن‌که ادعایی بر مباحث جدی و تخصصی این ژانر سینمایی داشته باشد. او تصویرهایی را در کنار هم نقش زده، تا در یک سو مروری کرده باشد بر این بخش جذاب تصویرهای متحرک، و از سویی دیگر خواننده را با کتاب خود، به چهره‌ها و فیلم‌های مهم این ژانر آشنا-تر- کرده باشد.

رسم بر این است که کتاب‌های سینمایی ما، که به مبحث سینمای جهان می‌پردازند، آثاری ترجمه شده باشند. پورمحسن در این کتاب، از منابع خارجی استفاده کرده تا کتابی را خود تدوین کرده است، و به گونه‌یی خالق اثر به شمار می‌رود. کتاب ترکیبی از متن و تصویر است، که در صفحات ورنی نرم منتشر شده‌اند.

پس از مقدمه، قدم به قدم با چهره‌های مهم این سینما آشنا می‌شویم. پورمحسن سعی می‌کند که در موجزترین کلام، هم این چهره‌ها و آثارشان را به ما معرفی کرده باشد، و هم این‌که اطلاعات جذاب و گفته‌های مربوط به آن‌ها را برای‌مان عنوان کرده باشد،‌ و در نهایت، مجموعه‌یی از تصاویر همراه کتاب شده‌اند تا با خواننده خاطره‌های خوب گذشته را به تماشا بنشینند.

 

* * *

 

از ابتدا قرار بود که یک آلبوم عکس جذاب درست بشود، که همراه با توضیح‌هایی بر زندگی و آثار خالقین عمده‌ی ژانر مشخصی، نگاهی به بخش شکوه‌مند بخشی از سینما انداخته بشود. بر همین مبنا مجتبا پورمحسن دو جلد کتاب درباره‌ی «سینمای وسترن» و «سینمای نوآر» آماده کرد. کتاب‌هایی که شروع به کار بخش «سینما»ی نشر «هزاره‌ی سوم اندیشه» را شکل می‌دهند. در ادامه‌ی این راه، کتاب‌های دیگری هم معین شده‌اند که ترجمه یا تالیف می‌شوند و بتدریج منتشر خواهند شد.

همکاری من با نشر «هزاره‌ی سوم اندیشه» در بخش سینمایی این نشر است. دو کتاب تحویل داده‌ام و روی کتاب سوم کار می‌کنم و به زودی کتاب‌های دیگری را هم دست خواهم گرفت، و به جز یک زندگی‌نامه‌ی ادبی، بقیه همه قرارند «سینما» را هدف قرار بدهند. البته، فقط یکی‌شان به سبک «این گروه خشن» کار شده. من به نوع کاری که نشر دست گرفته، امیدوارم. یک هدف دوگانه مشخص شده است، خواننده‌ی عام سینما، که با کتاب‌های جذاب ارضاء بشود، و خواننده‌ی خاص سینما، که به سراغ کتاب‌های تخصصی‌تر ما برود.

«این گروه خشن»، از گروه کتاب‌های جذاب‌تری است که برای خواننده‌ي عام سینما آماده می‌شوند. البته، منظور از خواننده‌ی عام، هر کسی نیست. برای هر کسی کتاب «سینمای نوآر» کار نمی‌کنند. کتاب‌ها در عین حال که عام‌خوان هستند، یک سری اطلاعات کلی عرضه می‌کنند، صفحه‌بندی شیک دارند، عکس‌های خوشگل پشت سر هم ردیف کرده‌اند، اما برای خواننده‌ی کار می‌شوند که این ژانر مشخص را بشناسند، یا به هر دلیلی، بخواهد با این ژانر آشناتر بشود. و هدف این است که خواننده بعد از این کتاب به سمت کتاب‌های تخصصی‌تری سوق داده شود، که بعد از تماشای فیلم‌ها نیاز به خوانش آن‌ها می‌رود.

واقعیت این است که ما در بخش‌های گوناگون فرهنگ خود، کار بدنه‌یی کم کرده‌ایم، از همان اول به این فکر هستیم که بهترین‌ها را جلوی چشم خواننده‌مان قرار بدهیم. بهترین رمان‌ها، بهترین شعرها، بهترین کتاب‌های فلسفی، بهترین‌های سینما. اصلا هم به روی خودمان نمی‌آوریم که این بهترین‌ها، از درون یک بدنه‌ی گسترده از کارهای دیگر بیرون آماده‌اند. بعد هم اعلام سوگواری می‌کنیم که چرا سینمای ما مبتذل شده و چرا ادبیات داستانی‌مان از دست رفته و چرا شعر ما خریدار ندارد، یا چرا تیراژ روزنامه‌های ما چند صد هزار تایی نیست. و فکر می‌کنیم با نصحیت و بخش‌نامه و دستور و برنامه‌ریزی‌های سریع، می‌شود چیزی را عوض کرد.

من به این جور کتاب‌ها امیدوارم، مثل همین «این گروه خشن» که پورمحسن به نمایش‌گاه کتاب تهران رساند،‌ و جلدهای دیگر این مجموعه به زودی منتشر می‌شوند. امیدوارم این کتاب‌ها فروخته شوند و به ناشر این انگیزه را بدهند که کارهای بهتری منتشر کند. ما باید برای آینده‌ی سینمای خودمان برنامه‌ریزی بکنیم. باید آدم‌های مشتاق را به بدنه‌ی سینما آشنا بکنیم، تا بشود امیدی داشت به آینده، که البته، من امیدوارم.

 

 

وقت خوب مصائب، فیلمی درباره‌ی احمدرضا احمدی

ناصر صفاریان را با فیلم‌هایی که درباره‌ی فروغ فرخزاد ساخته است، می‌شناختم. اول فیلم دومی که درباره‌ی فروغ ساخته‌، تبلیغی گذاشته بود از فیلم «وقت خوب مصائب»، من حدود دو سال دنبال این فیلم گشتم. این‌جا و آن‌جا از آدم‌ها پرسیدم و حتا توی دست‌فروش‌های کپی غیرمجاز هم همیشه چشم‌ام دنبال یافتن این فیلم بود. روزی در میانه‌ی بهمن ماه سال گذشته که تهران را یک باران سیل‌آسا سرتاپا شست، در خانه‌ی هنرمندان ایران توانستم فیلم را بخرم به سه هزار تومان، نسخه‌ی قانونی منتشر شده توسط مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی.

کاری که ناصر صفاریان در فیلم‌هایش می‌کند، تنها تصویر کشیدن فیلمی مستند درباره‌ی فردی نیست که دارد بر رویش کار می‌کند، او تمام محیط زندگی و کارهای آن فرد و آدم‌های دور و برش را تا جایی که زمان به او اجازه می‌دهد، مقابل چشمان تماشاگر قرار می‌دهد. فیلم‌هایی که در مورد فروغ کار کرده است، بیشتر از آن‌که در مورد خود فروغ جذاب باشد، در چهره‌ی مادر و خواهر فروغ جذاب است، در تصویرهایی که از خانه‌ی او نشان می‌دهد، از حالت‌هایی که از دوست‌های او گرفته است.

در «وقت خوب مصائب» این روند جدی‌تر دنبال شده است. موضوع فیلم احمدرضا احمدی‌ است، مردی که عمر و زندگی خود را بر ادبیات (به‌طور خاص شعر) و سینما (بیشتر پشت پرده،‌ هر چند بازی‌هایی هم داشته است، مانند بازی در فیلم «پستچی» داریوش مهرجویی که در فیلم هم نشان داده می‌شود،) متمرکز کرده است. اما این فیلم ِ احمدرضا احمدی نیست. شما در این فیلم ترکیبی می‌بینید از شعرخوانی او، زندگی و محیط زندگی‌اش، دوست‌هایش که درباره‌ی او حرف می‌زنند و عکس‌ها و فیلم‌های قدیمی و جدید.

چیزی که در این فیلم جدی‌تر کار شده، دور شدن از فضای سنگین کاری است. یعنی به آدم‌ها گفته می‌شود بیایید در مورد احمدی حرف بزنید، اما چیزی که شما می‌بینید، نه حرف‌های انتخاب شده توسط سخن‌گو است، بل‌که چیزی‌ست که هوشمندانه توسط کارگردان و تدوین‌گر (بهمن کیارستمی که با ترجمه‌ی دل‌انگیز‌اش از «موسیقی آب گرم» چارلز بوکوفسکی شناخته شده‌ی کتاب‌خوان‌ها هم هست،) انتخاب شده‌اند: لحظه‌یی که در گفت‌گو طرف مصاحبه گیر افتاده و بعضی‌وقت‌ها، وقتی که فکر می‌کرده دوربین خاموش است، چیزی را گفته که ناب است و حالا در فیلم 56 دقیقه‌يی ناصر صفاریان آمده است.

تماشای «وقت خوب مصائب» نیاز من از داشتن تصویری دیداری از شاعر محبوب خودم را کامل کرد. شاعری که سال‌هاست زندگی من را با تصویرهای غم‌گین خودش پر کرده است از زندگی و امیدواری به زندگی. احمدی دوست داشتنی و در عین حال ترسناک است و این در فیلم نشان داده شده است.

برخلاف فیلم‌های فروغ که تنوع آدم‌هایی که دیده می‌شدند زیاد بود، این‌جا متمرکزتر گفت‌گو شده است و چیزی که از هر کسی می‌بینیم، شاید به دو دقیقه از فیلم هم نرسد، اما تاثیرگذار است، زیباتر از همه حرف‌های مسعود معصومی، عمران صلاحی، آیدین آغداشلو و هوشنگ کامکار که از ته دل حرف می‌زدند. نقد قوی عزت‌الله فولادوند بر احمدی جالب بود. خاطره‌ی رخشان بنی‌اعتماد روح آدم را تازه می‌کرد. عباس کیارستمی در امتدادی از حسادت و عشق از دوست قدیمی‌اش سخن می‌گفت. مسعود کیمایی با نگاهی منتقد نگاه می‌کرد و ژاله علو در تحسینی محض فرو رفته بود. محمد قائد مثل همیشه کنجکاو بود. رضا کیانیان می‌ترسید. احمد طالبی‌نژاد دوربین را به هیچ می‌گرفت و خسرو خورشیدی در حسی تئاتری فرو رفته بود. شهره حیدری می‌خندید و ماهور احمدی درگیر زندگی خودش و پدرش بود. فرح اصولی یک دوست بود و مجید انتظامی و عزت‌الله انتظامی به گذشته با غم و خنده نگاه می‌کردند.

«وقت خوب مصائب» فیلمی بود که دو سال به دنبال‌اش گشتم و دو ماه بعد از یافتن‌اش، جرات یافتم به تماشایش بنشینم و لذتی بردم که تنها در خنده‌های و چشمان غم‌گین احمدرضا احمدی می‌توانستم پیدا کنم: لذت زندگی ادبی که در روزهای زندگی او هیچ‌وقت فراموش نشده است. لذتی که به دنبال‌اش سال‌ها دویده و حالا این‌جا نشسته است، در اوایل دهه‌ی هشتاد شمسی و می‌خندد و رو به دوربین می‌نگرد و زندگی هنوز برایش همان‌قدر سوال است که بود و خواهد بود.

هاروی میلک

هفده ماه سربازی تقریبن من را کامل از دنیای سینما دور کرده بود. خیلی کم توانستم در این مدت چیزی ببینم. بعد از سربازی هم به تماشای نه فصل سریال مفرح «فرندز» مشغول بودم که هنوز یک فصل آن مانده است تا تمام شود. در تهران هم جدیدترین فیلم غربی که دیدم، یکی کارتن فوق‌العاده‌ی «وال یی» بود و دیگری فیلم تینیجری مفرح و خنده‌دار «دبیرستان موزیکال، قسمت سوم» که چقدر خندیدیم و کیف کردیم. دیشب از دوستی، فیلم «میلک» ساخته‌ی گوس ون سان، برنده‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد در سال 2008 (شون پن) و بهترین فیلم‌نامه‌ی اصیل (اوریژینال) را گرفتم و حوالی نیمه‌شب به تماشای این ساخته‌ی جدید آقای ون سان مشغول شدم.

این کارگردان دو فیلم به یادماندنی زندگی من را ساخته است، یکی «یافتن فارستر» که تقریبن اقتباسی از زندگی جی دی سلینجر است و شان کانری نقش اول آن را بازی می‌کند و بیشتر از کل دانشگاه به من در مورد ادبیات چیز یاد داد و دیگری «ویل هانتینگ نابغه» بود که چقدر دوست‌داشتنی زندگی را ترسیم می‌کرد. حالا به تماشای سومین فیلم ایشان در زندگی خودم نشستم و دیشب فیلم در حالی تمام شد که چشم‌هایم پر از شک بود و مانند اسکاتی، نقش دوم مرد فیلم، خطاب به هاروی میلک گفتم: «من به تو افتخار می‌کنم هاروی.»

فیلم داستانی‌ مستند است. شما در میان تصویرهایی از فیلم‌های مستند و فیلم‌های خبری بیشتر سیاه‌سفید قدیمی و واقعی و تصویرهای رنگی فیلم ون سان در نوسان هستید. فیلم در صحنه‌یی شروع می‌شود که هاروی میلک به بی‌اف‌اش در مترو نیویورک می‌رسد و عشق‌بازی آن‌ها کات می‌شود به صحنه‌یی که یک خانوم می‌آید و در یک فیلم خبری قدیمی خطاب به خبرنگار‌ها می‌گوید که شهردار شهر و هاروی میلک کشته شده‌اند و صدای آه جمعیت شنیده می‌شود.

کارگردان هم‌ج‌ن‌س‌گرای فیلم، داستان جنبش هم‌ج‌ن‌س‌گرایی شهر سان‌فرانسیسکو را به تصویر کشیده است و هشت سال زندگی هاروی میلک، اولین سیاست‌مدار علنی گ‌ی تاریخ آمریکا را نشان‌مان می‌دهد، از لحظه‌یی که از نیویورک خارج می‌شود تا لحظه‌یی که در ساختمان شهرداری سان‌فرانسیسکو با شلیک چهار گلوله به قتل می‌رسد. در شروع فیلم هاروی میلک چهل ساله است و خطاب به بی‌اف‌اش می‌گوید که تا حالا هیچ کاری نکرده که به آن افتخار کند و در چهل و هشت سالگی در حالی می‌میرد که همان شب، حدود سی هزار نفر، شمع به دست، خیابان‌های سان‌فرانسیسکو را طی می‌کند و به یاد او اشک می‌ریزند.

مرکز توجه فیلم، خیابان کاسترو است، خیابانی که شهرتی جهانی دارد،‌ اولین بار با نام این خیابان در سفرنامه‌ی ابراهیم نبوی به آمریکا آشنا شدم، کل خیابان متعلق به هم‌ج‌ن‌س‌گرایان است و فیلم نشان می‌دهد که چگونه جنبش این خیابان را در اختیار خود می‌گیرد و چگونه هدف‌مند، بعد از چهار بار شکست در انتخابات، می‌تواند هاروی میلک را به ساختمان شهرداری و شورای شهر بفرستد و بعد نشان می‌دهد که چگونه کل ایالت کالیفرنیا را متحد می‌کند که به ماده‌ی قانونی شش رای منفی بدهند،‌ ماده‌یی که قرار بود به قانون اضافه شود و بر اساس آن معلم‌های گ‌ی و تمام کسانی که از آن‌ها طرفداری می‌کنند را از مدرسه‌های سرتاسر ایالت اخراج کنند.

شما در فیلم از یک سو با جنبش و آدم‌هایش طرف هستید و از یک سو زندگی هاروی میلک را تماشا می‌کنید و از یک سو نشسته‌اید به تماشای یک فیلم خوب. فیلم تماشاگر را درگیر خودش می‌کند و شما بدون توجه به ج‌ن‌س‌ی‌ت و علایق جسمانی خویش، فیلم را تماشا می‌کنید و همراه جمعیت می‌شوید و توی بحث‌ها شرکت می‌کنید و احساساتی می‌شوید و سرانجام، با مرگ میلک، چشمان‌تان همراه هزاران انسان شمع به دست، پر از اشک می‌شود.

فیلم شایسته‌ی گرفتن اسکار‌هایش بود. شون پن واقعن خودش را توی شخصیت هاروی میلک حل کرده است. فیلم واقعن خوب است. حس هبستگی که بین شخصیت‌های فیلم بود و هدفی که دنبال می‌کردند. این موضوع که آن‌ها برای این هدف از همه چیز خود می‌گذشتند. جان آدم‌هایی که نجات دادند و حس امید که سرتاسر نیمه‌ی دوم فیلم را پر کرده بود، برخلاف حس تاریک و غمگینی که نیمه‌ی نخستین فیلم را در خود پوشانده بود، امیدواری واقعن در خون شخصیت‌های فیلم جاری می‌شود و به شما هم انتقال می‌یابد. فیلم را دوست داشتم، تجربه‌اش کنید تا به زندگی امیدوارتر بماند، فقط بدون هیچ‌گونه قضاوتی، بدون هیچ‌گونه پیش‌داوری فیلم را ببینید. اگر می‌خواهد با تعصب جسمانی به تماشای این فیلم بنشینید، مطمئن باشید جز زجر چیزی نصیب‌تان نخواهد شد.

 

پیوست: عصر سیزده بدر با دوست نقاش‌ام رفتیم به تماشای «سوپراستار» تازه‌ترین ساخته‌ی تهمینه‌ی میلانی. خانوم میلانی، لطفن فیلم فمینیست بسازید، حداقل می‌شود تماشایش کرد. فیلم «سوپراستار» را سی و پنج دقیقه تحمل کردیم و با حالت تهوع از سینما فرار کردیم.

یک موزیکال جنگی عام‌پسند: اخراجی‌های 2

وقتی فیلمی داشته باشیم که آدم‌ها برای دیدن آن صف ببندند و سینماها شلوغ شوند و همه سود ببرند، احساس خوبی احتمالا در میان جامعه‌ی فرهنگی کشور به‌وجود می‌آید. اکران نوروزی امسال، یک فیلم پرفروش به بازار فرستاده که اگر اشتباه نکنم 34 ستاره‌ی سینمای ایران در آن بازی می‌کنند و دنباله‌ی فیلم پرفروش «اخراجی‌ها»‌ست و در هفت روز اول فروش‌اش توانسته بیش از یک میلیارد و چهارصد میلیون تومان بفروشد (فروش روزانه دویست میلیون تومان) و اگر با همین وضعیت پیش برود و همان‌طور که کارگردان فیلم، آقای ده‌نمکی عنوان کردند، بلای نسخه‌های قاچاق نصیب این فیلم نشود، پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران خواهد شد.

شب اولین پنج‌شنبه‌ی سال به همراه یک دوست نویسنده به دیدار فیلم رفتیم. به‌ خاطر استقبالی که از اکران فیلم در مشهد شده است، سالن اصلی سینما هویزه را هم علاوه بر سالن سینما آفریقا در اختیار «اخراجی‌های 2» قرار داده‌اند. مشکل فقط سر این بود که در نسخه‌ی در اختیار سینما هویزه، (که ظاهرا سیستم صدای دالبی هم در این سینما وجود دارد،) تقریبا صداها شنیده نمی‌شد. من یک سری از جمله‌ها را رسما لب‌خوانی کردم.

فیلم ارزش دیدن را دارد، برای خندیدن و تجدید روحیه عالی‌ست. این را جدی می‌گویم،‌ وقتی در یکی از آخرین سیانس‌های جشنواره‌ی فیلم فجر، به تماشای فیلم تحسین شده‌ی «بی‌پولی‌» نشستم و جمعیت با آن احساس فیلم را تشویق کردند، (من هنوز هم نفهمیدم چه ‌طور یک فیلم بی‌سروته و پر سوتی مثل «بی‌پولی» این‌قدر تشویق شد،) در برابر چنین فیلم‌هایی، حالا خیلی جدی می‌گویم بروید «اخراجی‌های 2» را ببینید.

پیشرفت کار آقای ده‌نمکی حیرت‌انگیز است. ایشان در فاصله‌ی ساخت دو فیلم، یاد گرفته‌اند داستان تعریف کنند (دو داستان موازی هم پیش می‌روند: داستانی در دنباله‌ی فیلم قبلی که شخصیت‌های جنگی فیلم اسیر یا کشته می‌شوند و داستان دزدیده شدن یک هواپیمای مسافربری ایرباس هما توسط منافقین و انتقال آن به ناصریه در عراق، که حامل خانواده‌ی شخصیت‌های اصلی فیلم است،)‌ ایشان توانسته‌اند یک فیلم جمع و جور ارائه بدهند که تقریبا هیچ بخش اضافی در آن وجود ندارد (در برابر فیلم‌های کمدی ارائه شده در سینمای ایران که تقریبا همه‌شان یک داستان بی‌سروته را به زور کمدی‌های لحظه‌یی به خورد خواننده می‌دهند،‌ کار آقای ده‌نمکی جذاب بود)‌ و ایشان توانسته‌اند از طنز کلامی فاصله بگیرند و به طنز تصویری بیشتر نزدیک شوند (استفاده از موسیقی، فضاسازی، گریم و... و خدمت گرفتن از همه‌ی این‌ها برای خنداندن تماشاگر) و مهم‌ترین نکته‌ی فیلم: خیلی از سطع شعاری نسخه‌ی اولی دور شده و بیشتر به خواننده اجازه می‌دهد خودش فکر کند و تصمیم بگیرد طرف کدام طرف ماجرا را بگیرد و این خیلی خوب است.

نکته‌ی خیلی خوب فیلم، موزیکال بودن آن بود: انواع مختلف موسیقی از ای‌ایران بگیرید تا موسیقی عربی و موسیقی لس‌آنجلسی و موسیقی‌های احساسی که سرتاسر فیلم را پر کرده بودند، همراه شده بودند با انواع صحنه‌های رقص و پایکوبی که اغلب موارد خنده‌دار هم بودند و نمی‌گذاشتند تماشاگر از دیدن فیلم خسته شود.

فیلم را دوست داشتم، در طول تماشای فیلم چند بار از ته دل خندیدم، حداقل سه بار برای کارگردان دست زدم، وقتی به تماشای «اخراجی‌های 2» رفتم، خیلی امید نداشتم فیلم خوبی ببینم، رفتم که فقط بخندم و خندیدم و البته، یک فیلم خوب سینمای ایران را هم دیدم. من امیدوارم قسمت بعدی اخراجی‌ها از این قسمت بهتر شود، من واقعا امیدوارم یک فیلم پرفروش دیگر ساخته شود. من واقعا امیدوارم هم‌چنان آدم‌ها جلوی سینماها صف ببندند و با فرهنگ آشتی کنند. من امیدوارم این فیلم و دیگر فیلم‌های اکران شده در سینماها، بیشتر و بیشتر بفروشند. من امیدوارم همان‌طور که آقای ده‌نمکی در آخر فیلم خودشان نشان دادند، در گذر زمان، از «اخراجی‌های 1» عبور کنیم و به «اخراجی‌های 2» در واقعیت هم برسیم: جایی که تمام اقوام ایرانی در کنار هم قرار می‌گیرند و ای‌ایران می‌خوانند. کاش همه‌چیز سیاسیت ایران هم مثل «اخراجی‌های 2» این‌قدر قشنگ تمام می‌شد. حتما به دیدن این فیلم بروید و در تعطیلات خود دو ساعت را بی‌خیال همه چیز بخندید.

 

وب‌لاگ آقای ده‌نمکی را این‌جا مطالعه کنید

 

سینما برای همه

اگر صفحات سینمایی روزنامه‌ها و مجله‌ها را در طول چند وقت اخیر مشاهده کرده باشید، می‌بینید که لابه‌لای مطالب، یک سری دل‌خوری‌ها (یا برعکس، خوشحالی‌هایی) هست از اتفاقات جدیدی که در حوزه‌ی پخش سینمای خانگی رخ داده است. سابق بر این، شما اگر دل‌تان می‌خواست که نسخه‌ی سینمایی یک فیلم را در دست‌رس داشته باشید، دو گزینه در اختیارتان بود: بروید سر کوچه‌تان و از اولین مغازه یا دست‌فروش، با یک قیمت ارزان هزار یا هزار و پانصد تومانی، یک نسخه‌ی کپی غیرقانونی از فیلم ایرانی (یا خارجی) مورد نظرتان را بخرید، یا از گزینه‌ی دوم استفاده می‌کردید، می‌رفتید به یک موسسه‌ی رسانه‌های فرهنگی و با پرداخت سه هزار و پانصد تومان صاحب یک نسخه از فیلم می‌شدید (یا فیلم را با قیمتی ارزان‌‌تر کرایه می‌کردید.) ولی از وقتی که بالای کپی‌های غیرقانونی سرمایه‌داران سینمای ایران را به خاک سیاه نشاند، یک پاتک هنری زده شد: عرضه‌ی گسترده‌ی فیلم‌های سینمایی روز، در فاصله‌ی کوتاهی از اکران، در تیراژی بالا و قیمت ارزان (هزار یا هزار و پانصد تومان) که در همه جا (مخصوصا سوپرمارکت‌ها) فروخته می‌شوند.

 

هفته‌ی پیش، در راه برگشت به خانه، نسخه‌ی تازه از راه رسیده‌ی فیلم‌های «دعوت» (ابراهیم حاتمی‌کیا)‌ و «همیشه پای یک زن در میان است» (کمال تبریزی) را خریدم. برای من که وقت و فرصت دیدن همه‌ی فیلم‌ها در زمان اکران را ندارم، این امکان خیلی خوبی‌ست که می‌توانم فیلم‌ها را راحت و قانونی داشته باشم. این‌که سینماگر و بازار هم سود می‌برند که واضح است: تیراژ چاپ اول «دعوت» دویست و پنجاه‌ هزار تاست، یعنی گردش مالی آن می‌شود سیصد و هفتاد و پنج میلیون تومان (قیمت هر کدام از فیلم‌ها هزار و پانصد تومان بود،) و فیلم کمال تبریزی شش‌صد هزار نسخه تیراژ داشت، یعنی گردش مالی آن نهصد میلیون تومان می‌شود.

 

خوب تا این‌جا همه چیز عالی‌ست، شما فیلم با کیفیت خوب دارید، پخش عالی دارید، همه چیز قانونی‌ست و همه دارند سود می‌برند، پس چرا توی مجله‌ها این‌جا و آن‌جا می‌بینم که آدم‌ها خوش‌شان نیامده؟ اشاره‌ی مشخصی نمی‌خواهم به نوشته‌ی خاصی داشته باشم. ولی دل‌خوری را می‌بینم. و این برایم عجیب نیست. چون می‌دانم که هنوز خیلی‌ها هستند که دوست ندارند هنر و فرهنگ یک چیز عام باشد، یک چیزی باشد برای همه. هنوز خیلی‌ها هستند که دوست دارند هر چیزی محدوده و مرزهای خودش را داشته باشد. چرایش را نفهمیدم و نمی‌خواهم بفهمم. فقط می‌دانم که چیزی که دیده شود و عام بشود را پَست می‌دانند و ارزش‌اش را انکار می‌کنند. فکر می‌کنند وقتی جامعه به قدم نهاد و به تماشای یک فیلم نشست (فرض کنید هر نسخه از فیلم را چهار نفر تماشا کنند، برای فیلمی با تیراز شش‌صد هزار تا، این می‌شود دو میلیون و چهارصد هزار تماشاگر) چیزی از واقعیت جذاب هنری اثر کم می‌شود. اثر به اصطلاح خودمانی سینمایی‌ها، هالیوودی می‌شود. یعنی چیزی‌ست بازاری‌ست و بازار یعنی چیزی بی‌ارزش و پست.

 

همیشه آرزو داشتم که سینما برای همه باشد. فرهنگ برای همه باشد. هنر برای همه باشد. دارم می‌بینم که این آرزو دارد کم‌کم در کشور خودم هم به‌وجود می‌آید. کم‌کم مجله‌ها ارزان‌تر و باکیفیت‌تر می‌شوند. سینما جلوی درب خانه‌ها رسیده است. اینترنت یک واقعیت شده است. موبایل از یک تفریح به یک موجودیت نزدیک می‌شود. همه‌ی این‌ها ابزارهایی در دست ما هستند تا جامعه‌یی رو به پیشرفت داشته باشیم. جامعه‌یی برای همه که در آن فرهنگ همیشه مترقی و روبه‌جلو باشد. سینما برای همه است. چه بخواهید و چه نخواهید، راه خودش را می‌رود و این لذت‌بخش است که حالا می‌توان نسخه‌های سینمایی فیلم‌ها را در حقیقت قرن بیست و یکمی خویش دید: برای همه و برای همه.

جن و پری: شماره‌یی برای نوروز

نوروز زمان شکوفایی‌ست، زمانی برای تازه شدن، نو شدن. «جن و پری» هم امسال با خودش قرار گذاشته است تا نو باشد و تازه باشد. برای همین هم شماره‌ی نوروزی (که از امروز، نوزدهم بهمن ماه بر روی نت قرار گرفته است) در سبکی جدید و تازه عرضه شده است. مجله‌ی الکترونیکی به شش بخش مختلف تقسیم شده است. فهرست مطالب مجله را می‌توانید این‌جا ببینید. می‌توانید از خود فهرست مطلب مورد نظر خویش را انتخاب کنید، یا این‌که از فهرست هر کدام از بخش‌های مختلف مجله استفاده کنید. بخش نما‌یش‌نامه زیرنظر محمد چرم‌شیر کار مي‌شود و نمایش «اشک‌های تلخ پترا فون کانت» را عرضه کرده است. بخش «داستان ما» زیرنظر شورای سردبیری مجله اداره می‌شود و داستان‌هایی از سودابه اشرفی، ناصر غیاثی، کامران محمدی، آیت‌دولت‌شاهی، پروین سلاجقه و نیما جاویدی را به نمایش می‌گذارد. «داستان دیگران»، بخش ترجمه‌ي مجله است که اسد امرایی آن را می‌گرداند و ترجمه‌هایی از جواد فغانی، مهشید میرمعذی، سودابه اشرفی و امیرمهدی حقیقت را همراه خود هدیه آورده است. بخش «گفت‌گو» که زیرنظر شورای سردبیری اداره می‌شود، مصاحبه‌ی بهزاد خواجات را منتشر کرده که توسط علی حسن‌زاده کار شده است. «کارگاه داستان» زیرنظر سیامک وکیلی است و داستانی سپیده سیاوشی را بحث می‌کند.

«مرور کتاب» را به روال همیشگی من کار می‌کنم که این شماره، براساس خواست مجله برای تغییر، مطلبی مفصل‌تر نوشته‌ام برای یک مجموعه آثار فلسفی‌ادبی که نشر ماهی کار می‌کند، «گردش واژگان: مجموعه آثار سر آیزایا برلین در ایران» را می‌توانید در شماره‌ی ویژه‌ی نوروز جن و پری بخوانید. در نهایت بخش «شعر» مجله است که زیر نظر پگاه احمدی کار می‌شود و شعرهایی از سید علی صالحی، جلال سرافراز، نصرت‌الله مسعودی، مهناز یوسفی، رویا چمنکار، فرزانه قوامی، میثم ریاحی، مهنار یوسفی، سهند آقایی، افسانه شریفی، سیما رحیمی، معصومه ضیائی، کروب رضایی، آرش نصرت‌اللهی، عبدالصمد آبروشن، محسن موسوی میرکلائی، شهرام پوررستم، مهری رحیم‌زاده، قاسم حداد، عنابه جابر، گونار اِکِلوف را منتشر کرده است.

نمی‌دانم نظر دوستان خواننده در مورد تغییرات انجام شده در سبک کاری مجله چیست، امیدوارم نظرات مثبت باشد. باید صبر کرد و دید. و خسته نباشید خانوم الیاتی که باز هم توانستید یک شماره‌ی دیدنی دیگر از مجله‌ی «جن و پری» را منتشر کنید.