کتاب بدون تنگنا


 

در ایستگاه مترو منتظر رسیدن قطار به روبه‌رو و تبلیغ‌ها خیره مانده بودم و یک لحظه برگشتم گفتم علی، ببین، این‌ها تبلیغ فیلم نیست، تبلیغ کتاب است. بعد هم که از قطار پیاده شدیم، در پله‌برقی ردیف تبلیغ کتاب‌ها را نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم. یعنی کتاب‌خوانی وجود دارد اینجا هم! در ترکیه کلاً کمتر از تهران آدم‌ها را کتاب و روزنامه، مجله به‌دست می‌بینی. بیشتر آدم‌ها سرگرم موبایل‌ و دستگاه‌های ام‌پری‌تری پلیرهای خودشان هستند و خیلی، خیلی کمتر از تهران آدم‌ها با این دستگاه‌ها بازی می‌کنند.

در خیابان استقلال به اولین کتابفروشی ترک پا گذاشتم، ویترین کتاب‌هایی به زبان انگلیسی داشت و تمامی کتاب‌فروشی کتاب‌های انگلیسی چیده شده بود، تقریباً انتخاب‌هایشان شبیه شهر کتاب‌های تهران بود البته اینجا مارکیز دو ساد و الن گینزبرگ هم داشتند. فکر کردم من مجموعه‌ی کامل شعرهای گینزبرگ را با کلی زحمت از تورنتو گرفته بودم با کمک پسرعمویم و پست دو کشور و با خودم کشیده بودم تا استانبول و اینجا جلوی چشم‌ام بود. انتخاب‌های خوبی داشتند بین کتاب‌هایشان ولی اصلاً نوشته نشده بود کتاب‌ها چند لیر هستند. یک ساعتی گشتم و بیرون آمدم. تجربه‌ی تهران به من می‌گوید عجله نکن در خرید کتاب تا مجبور نشوی چند تا کارتن کتاب نخوانده بفرستی مشهد.

در یک بازار گنده دومین کتابفروشی ترک را وارد شدم. نود درصد کتاب‌فروشی کتاب‌هایی به زبان ترکی بود، هرچند خیلی از جلدها را می‌شناختم. رمان‌های آشنا و محبوب انگلیسی را به زبان ترکی می‌دیدم. رمان جدید موراکامی در صدر همه پشت ویترین چند کتاب‌فروشی دیده می‌شد. در همین کتاب‌فروشی مجموعه‌ی «عطش مبارزه» را دیدم و یاد شبنم سعادت افتادم. نسخه‌ی انگلیسی «کافکا در ساحل» را دیدم و یاد گیتا گرکانی افتادم طرح جلدهای اصلی، همانی بود که در ایران هم کار شده بودند. گشتم و یک کتاب محشر پیدا کردم، ولی باز هم مکث کردم. هنوز عجله‌ای نیست. فعلاً تا دو ماه برای مطالعه‌ی خودم کتاب آورده‌ام هرچند درنهایت تصمیم گرفتم دیگر مدتی به زبان فارسی کتاب نخواندم و از تهران فقط منتخب شعرهایی را آوردم که فروغ فرخزاد از شعر نو فارسی انجام داده با عنوان «از نیما تا بعد»، یک نسخه‌اش را مشهد داشتم ولی این یکی هدیه‌ی مدیر انتشارات مروارید بود، یادگار آوردم.

بیرون بازار، در یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی چشم‌ام به «نشنال جئوگرافی» افتاد و رفتم ببینم چه قیمتی دارد ولی شوکه به‌جایش دیدم مجله کاملاً به زبان ترکی است، فکرش را بکن، یکی از آموزنده‌ترین و بهترین مجله‌های دنیا هم‌زمان به ترکی هم منتشر می‌شود! دقت نکردم، ولی فکر می‌کنم «وُگ» (مهم‌ترین مجله‌ی مُد جهان) هم به ترکی بود. کلاً اینجا هر چیزی بازار داشته باشد را به ترکی منتشر می‌کنند و دولت هم لگد نمی‌زند به بخت فرهنگ و هی شرط و شروط نمی‌گذارد و چیزهایی هم که به بازار می‌آیند، باعث نابودی زمین و زمان نمی‌شوند و کسی هم آخ نمی‌گوید.

در خیابان استقلال دوباره وارد یک کتاب‌فروشی شدم، یک طبقه به ترکی کتاب داشت و سه طبقه به انگلیسی. کتاب‌هایش قیمت داشت،‌ چهل تا شصت لیر ترکیه برای هر کتاب انگلیسی. اینجا قیمت‌ها در اوج‌اش است ولی به‌نظر من گران نبود، چون برابر قیمت آمازون می‌شود با پول حمل‌ونقل تا ترکیه. اگر تهران هم می‌خواستم کتاب روز بخرم، همین پول را باید پرداخت می‌کردم. بعضی کتاب‌ها هم ارزش دارند، مثلاً شصت لیر بدهی مجموعه‌ی کامل آثار تی. اس. الیوت را بگیری، خب می‌ارزد واقعاً یا چهل لیر بدهی شش نمایشنامه از هارولد پینتر بخری یا پنجاه لیر بدهی یک رمان محشر بگیری. این جور کتاب‌ها قشنگ یکی دو ماه آدم را سرگرم می‌کنند. هرچند هنوز هم چیزی نخریدم.

یک مشکل اساسی در زندگی‌های قرن بیست‌ویکمی وجود دارد: امکانات وجود دارند ولی هر روز بیشتر از بیست‌وچهار ساعت نیست و تو همیشه کمبود زمان داری.

استانبول آن‌قدرها که باید شهر کتاب‌خوانی نیست، فقط معدودی از آدم‌ها اکثراً مردهایی کروات زده با کت‌شلوار روزنامه می‌خوانند. تقریباً فقط توریست‌های اروپایی کتاب به‌دست دارند. یک کافه‌کتاب عالی در خیابان استقلال وجود دارد ولی هرمرتبه از جلویش رد می‌شوم، میزهای کافه پر هستند و جلوی قفسه‌ها تقریباً خالی. تنها کافه‌ای که مردم کتاب و مجله دارند، کافه‌های زنجیره‌ای «استار باکس» است که چقدر هم در بخش توریستی شهر زیاد هستند، تقریباً در هر منطقه‌ی اصلی شهر، یکی‌شان را می‌بینی.

ترک‌های جوان بیشتر دوست دارند یک لیوان نوشیدنی به‌دست بنشینند و صحبت کنند و گیتار یا سازهای سنتی بزنند و بلند آواز بخوانند. خانواده‌های مذهبی که کلاً در سکوت هستند و نه صدایی دارند، نه نشانه‌ای از زندگی مدرن. آرام می‌آیند و می‌روند، هرچند همه‌جا هم هستند.

باید بیشتر وقت بگذارم برای سر درآوردن از وضعیت کتاب و مطبوعات اینجا. اینترنت هرچند وضع‌اش خوب است، همه‌چیز را به ترکی دارند و خوشحال‌اند در کل. بالاخره استانبول به‌تنهایی دو و نیم برابر تهران وسعت دارد. باید دید در بخش‌های معمولی و غیرتوریستی شهر چه خبرها است. هرچند در همین دیدارها، یک موضوع برایم جالب بود: از کتاب یک نسخه نمی‌گذارند. کتاب‌های محبوب مثلاً صد تایش را می‌چینند و کتاب‌های معمولی‌تر با تعداد کمتر. در ایران ندیده بودم یک کتاب‌فروشی رمان‌ها و کتاب‌های محبوب‌ را صدتایی چیده باشد مگر در نمایشگاه کتاب تهران، آن هم فقط در بعضی غرفه‌ها فقط. ولی اینجا شوخی ندارند. حداقل اورهان پاموک خوشبخت است در این مورد.

مصائبِ ترک‌سِل


 

تا حالا احساس بیسواد بودن داشته‌اید؟ از لحظه‌ی ورود به ترکیه این احساس در آدم شکل می‌گیرد که تو ترکی بلد نیستی، انگلیسی بلد هستی، ولی انگلیسی اینجا به درد لای جرز دیوار می‌خورد و اینکه آن را بگذاری در لیوان آب‌اش را بخوری، کلاً هیچ زبان دیگری تاثیرگذار نمی‌شود. حالا این را داشته باشید که من دقیقه‌ی نود، یعنی دقیقاً یک روز مانده به پرواز پول دستم آمد و تا وقتیکه دلار خریدم، نمی‌دانستم چقدر ته‌اش می‌ماند و آخرسر این شد که من گوشی تلفن همراه نخریدم. مسأله این نبود که لازم نداشته باشم،‌ چند ماه بود داشتم تحقیق می‌کردم گوشی چی بخرم ولی این‌قدر خرج‌های ناخواسته بود که موکول کرده بودم خریدم گوشی را به دقیقه‌ی نود. دقیقه‌ی نود هم این‌قدر خسته بودم که هیچی نخریدم. به‌جایش رفتم برای خودم یک دستگاه خیلی حرفه‌ای ضبط صدا خریدم تا مثل این نویسنده‌های توی فیلم‌ها دستم بگیرم و راه بروم و داستان بگویم. یعنی خوش باشیم دور همدیگر دیگر من و این دستگاه نه چندان کوچک سامسونگ (لینک این دستگاه). خیلی هم خوشحال سوار هواپیما شدم و وقتی وارد استانبول شدم،‌ یکی از چیزهایی که فهمیدم این بود اینجا تلفن نداشته باشی تقریباً یک عابر پیاده بیشتر نیستی و حتی یک آدرس هم بهت نمی‌گویند. برای همین جدی افتادم دنبال خریدم یک تلفن همراه که جی‌پی‌اس و نقشه و تمام چیزهای مفید را داشته باشد. یکی دو مغازه رفتم و به‌روش مشاهده از ویترین فهمیدم اینجا همه خیلی خوشحال هستند: هر گوشی بین صد تا سیصد هزار تومان ایران، گران‌تر در می‌آید.

خُب، حالا من باید چی‌ کار می‌کردم؟ ما اینجا یک دوستِ دوست داریم که ترکی خوب بلد است و یکی دو رگه‌اش هم ترکی است، گفت که یک سری فروشگاه زنجیره‌ای هست با نام «تِکنو-سا» و در آن همه‌ی چیزهای مربوط به فن‌آوری موجود است و یکی‌شان هم در خیابان استقلال است. خیابان استقلال یک‌جایی است که توریست‌هایی از سرتاسر جهان ول می‌گردند، بستنی می‌خورند و خوشحالی می‌کنند. از کلاب تا کتاب‌فروشی هم دارد با کلی رستوران و کافه و یک پرچم گنده‌ی یونان. همیشه هم یک گوشه کردها دارند کردی می‌رقصند یا کردی می‌خوانند و در کل کرد هستند. کلی هم فروشگاه لباس دارد، ما اتفاقی وارد یکی‌شان شدیم بعد چهار طبقه رفتیم و رفتیم و فقط لباس‌های محشرِ خوشحال بود. من و دوستم هم شال و کلاه کردیم رفتیم بیرون تِکنو-سا پیدا کنیم. پیاده تا ایستگاه مترو رفتیم و خیط شدیم.

ماجرا این است که مترو استانبول یک چیزِ چهل‌تکه‌ای است. هی باید سوار شوی و پیاده شوی. مترو ما از شیش‌حانه (همان شش‌خانه) تا میدان تکسیم (همان تقسیم، در ترکیه تقریباً همه‌چیز همان فارسی‌اش است. مثلاً من مشهدی آمده‌ام کاسیم‌پاشا یا همان قاسم‌پاشا می‌نشینم که یک جایی است در مایه‌های قاسم‌آباد یا شهرک غربِ مشهد) باید خط عوض می‌کردیم حواس‌مان نبود یک بار رفتیم، یک بار برگشتیم، دوباره رفتیم و توانستیم خودمان را به خط بعدی برسانیم. من همین‌جوری گفتم برویم ته یک خیابان دیگر پیاده شویم و خیلی‌ خوش‌شانس ما درست جلوی جواهرِ استانبول پیاده شدیم که یک بازار خیلی غول‌پیکری است و یک جایی است که بیشتر از ترکی، فارسی صحبت می‌کنند خریدارها و فروشنده‌ها هم فقط سر تکان می‌دهند. آنجا به اسم موبایل رفتیم سر و ته لباس‌فروشی‌ها را درآوردیم و من شیک‌ترین شلوارک جهان هستی را خریدم به شصت لیر (اینجا به لیر می‌گویند تِله، یعنی ترکیش لیر یا همان لیر ترکیه، البته امروز دوستم ما را برد یک جایی در استقلال شلوارک می‌داد دانه‌ای پنج تِله و ما هم لذت دنیا را بردیم) هرچند اول رفتیم داخل تِکنو-سا که همان دم در بود ولی سه طبقه بود هر طبقه‌اش سر و ته نداشت. خسته می‌شدی داخل همین یک دانه مغازه. موبایل محبوب زندگی من (نوکیا اِن-8) را می‌دادند 899 لیر، یعنی من داشتم سکته می‌کردم. بعد رفتیم و رفتیم و یک ساعت‌ و نیم بعد، ته بازار یک نمایندگی سامسونگ پیدا کردیم و سامسونگ دوباره به من لبخند زد و یک گوشی «گالِکسی یانگ» (لینک گوشی) خریدم به 379 لیر. اینجا یک ماجرایی وجود دارد به نام ثبت گوشی برای اینکه قاچاق گوشی نشود و اگر گوشی‌ات ثبت نباشد، سر دو هفته تو گوشی نداری. رقم ثبت پارسال زیر ده لیر بوده ولی از یک ماه پیش شده صد لیر ناقابل. حالا خیلی خوشحال رفتم ترک‌سِل سیم‌کارت بگیرم تازه یادم آمد نه خودم پاسپورت برداشتم نه دوستم. لبخند زدیم آمدیم بیرون و سرِ لج رفتیم چهار ساعت پیاده تمام مغازه‌های خوشگلِ مسیر را گشتیم. هرچند گشتیم، چون خیلی‌هایشان واقعاً فقط و فقط گران بودند و باید تماشا می‌کردی.

این ماند تا امروز که دوستم آمد همراه‌مان رفتیم دوباره استقلال و یک ترک‌سِل نارنجی پیدا کردیم. مغازه‌های آبی ترک‌سِل نمایندگی رسمی نیستند و گران‌تر می‌دهند. داخل مغازه کلاً فقط یک چهل لیر گفت و بعد رفت خودش یک شماره آورد و هیچی نگفت حقِ انتخاب داری یا نه. بعد هم کلی چیزهای ترکی داشت که من نفهمیدم. بامزه بود ولی در کل. می‌توانستی پول سیم‌کارت را با کارت اعتباری‌ات پرداخت بکنی ولی پول کارت اعتباری را باید نقد می‌دادی یا یک کم اضافه‌تر با کارت می‌کشیدی. سرِ اینترنت ولی گیج کردند ما را. اول گفتند هفت لیر واریز کنید، کردیم با کارت. بعد گفتند اشتباه کردیم هفت لیر دیگر واریز کنید. نتیجه این شد که هی کارت کشیدیم. بعد آمدم پایین پله‌ها دیدم گوشی‌ام را ترکی کرده‌اند یک کم آتش گرفتم و یک چیزهای تندی علیه زبان ترکی به زبان انگلیسی گفتم و یک فروشنده که انگلیسی می‌فهمید مقداری جا خورد، هرچند دوستم زود گوشی را گرفت و انگلیسی‌اش کرد تا من زیاد داد و هوار راه نیاندازم. طفلک می‌دانست من عصبانی باشم سقف پایین می‌آورم.

حالا خوشحال من یک گوشی سامسونگ دارم و اصلاً هم بلد نیستم باهاش کار کنم، حتی نمی‌توانم جواب اس‌ام‌اس بدهم چون نمی‌دانم صفحه‌کلیدش چطوری می‌آید و دفترچه راهنمایش هم ترکی است ولی کلاً خیلی مشعوفم.