تو می‌گویی چیزی بیشتر هستم از

یک سنگ یا یک گیاه.

تو می‌گویی: «احساس می‌کنی، فکر می‌کنی و می‌دانی که

            فکر و احساس داری.

آیا سنگ‌ها شعر می‌نویسند؟

آیا گیاه‌ها ایده‌یی درباره‌ی جهان دارند؟»

 

آری، تفاوتی هست

اما تفاوت این نیست که تو فرض می‌کنی،

چون آگاهی داشتن مرا وادار به قبول

            تئوری‌های اشیاء نمی‌کند؛

فقط مرا وادار به آگاهی داشتن می‌کند.

 

آیا چیزی بیشتر از سنگ یا گیاه هستیم؟ نمی‌دانم.

متفاوتم. نمی‌دانم چه چیزی بیشترم یا چه چیزی کمتر.

 

آیا آگاه بودن باعث رنگارنگی بیشتری می‌شود؟

شاید بشود و شاید هم نه.

تنها تفاوت‌شان را می‌دانم.

کسی نمی‌تواند چیزی بیشتر از تفاوت‌شان را اثبات کند.

 

می‌دانم که سنگ واقعی است و گیاه وجود دارد.

می‌دانم چون وجود دارند.

می‌دانم چون احساس‌هایم آن‌ها را نشانم داده‌اند.

می‌دانم که خودم هم واقعی هستم.

می‌دانم چون احساس‌هایم مرا نشانم داده‌اند،

هرچند با وضوحی کمتر از سنگ و گیاه.

همه‌اش همین‌ها را می‌دانم.

 

آری، شعرهایم را می‌نویسم و سنگ‌ها که شعری نمی‌نگارند.

آری، ایده‌هایی درباره‌ي دنیا دارم که گیاه‌ها ندارند.

هرچند سنگ‌ها که شاعر نیستند، آن‌ها سنگ‌هایند؛

و گیاه‌ها فقط گیاه‌هایند، نه متفکرها.

می‌توانم بگویم که این مرا از آن‌ها برتر می‌سازد

یا اینکه بگویم مرا پست‌تر از آن‌ها می‌سازد.

هرچند هیچی نمی‌گویم. درباره‌ی سنگ‌ها می‌گویم، «این یک سنگ است»،

درباره‌ی گیاه‌ها می‌گویم، «این یک گیاه است».

درباره‌ی خودم می گویم، «من هستم».

و چیز دیگری نمی‌گویم. چه چیز دیگری مگر می‌ماند که بخواهی بگویی؟

 

5 جوئن 1922