نسخه‌ی پی‌دی‌اف «طناب‌بازی» نوشته‌ی سودارو


طناب‌بازی

نوشته‌ی سیدمصطفی رضیئی

منتشر شده به‌ لطف خانم میترا داور

طرح جلد به‌ لطف مهدی کیائی‌فرد

لینک کتاب در وب‌سایت مرور

لینک اچ‌تی‌ام‌ال در وبلاگ سودارو

لینک دانلود پی‌دی‌اف

لینک دانلود ورد

لینک دانلود طرح جلد

لینک دانلود در باشگاه ادبیات

لینک کتاب در کتاب‌های رایگان فارسی

لینک کتاب در پارسینه




«طناب‌بازی» - قسمت پایانی


به من گفت دوستم داره.

بعد دستم را گرفت دور تا دور حیاط را با هم دویدیم.

کنار باغچه کلی خاک بازی کردیم، جیغ مامان درآمد.

ناهار ماکارونی بود، کلی کِرم بازی کردیم موقع غذا خوردن.

بعد از ناهار عشقولانه کنار هم خوابیدیم.

دست هم را محکم گرفته بودیم.

عصر که شد پا شدیم، توی حیاط کلی تاب‌بازی کردیم.

آفتاب که غروب کرد، دایی آمد خانه.

با خودش کلی طناب آورده بود، برای طناب‌بازی.

نمی‌دانی چقدر خندیدیم، بلند بلند.

و چقدر من نگاه‌های عاشقانه‌‌ات را دوست داشتم،

و دستی که داغ بود.

و تاپ تاپ قلبی که از پشت تی‌شرت‌‌ات هم معلوم بود.

قیافه‌‌ات خیلی مردانه بود.

ازت خوشم می‌یاد.

«ساختارشکنی»


صبح که می‌شد می‌رفت آرام توی تابوت‌‌اش دراز می‌کشید، چشم‌هایش را می‌بست و سعی می‌کرد بخوابد. اگر کابوس‌ها می‌گذاشتند. تا خوابش می‌برد‌، کابوس خودش را می‌دید که دارد رگ گردن کسی را دندان می‌زند. از خواب می‌پرید، هراسان می‌گفت: «من؟» شب که می‌شد، در تابوت را کنار می‌زد، پا می‌شد، بین کانال‌های تلویزیون می‌گشت و یک جایی، توی هفت‌‌صد تا کانال، یک فیلم خون‌آشام پیدا می‌کرد و خودش را نگاه می‌کرد که داشت رگ گردن کسی را دندان می‌زد. می‌لرزید و می‌گفت: «من؟»

«قایم‌باشک»


هر کدام توی جریزه‌ی خودش زند‌گی می‌کرد. آقای همسر توی دیوارهای دیجیتال خودش نفس می‌کشید. با ایمیل‌ها، اس‌ام‌اس‌ها، نرم‌افزارها، برنامه‌های ماهواره و ام‌پی‌تری پلیر نقره‌ای رنگِ ناز. خانوم همسر دیوارهای کاغذی خودش را داشت با کتاب‌ها، مجله‌ها و نامه‌های روزهای نامزدی. موقع غذا بازی یا مهمان بازی که می‌شد، جزیره‌ها یک کم به هم نزدیک می‌شدند و بازی که تمام می‌شد، زود بلند می‌شدند، هر کدام می‌رفت پشت دیوارهای خودش قایم می‌شد و توی چیزهای خودش غرق می‌شد. ظرف‌ها را به نوبت می‌شستند، یک بار جزیره‌ی دیجیتال، یک بار جزیره‌ی کاغذی. غذا و میوه و شیرینی را هم تلفنی می‌خریدند، می‌آوردند دم در خانه تحویل می‌دادند. جزیره‌ها هر کدام وسعت خود را داشتند:‌ تقریباً بی‌انتها. دور و ورشان پر بود از برآمد‌گی‌ها، خلیج‌ها، مرداب‌ها و باتلاق‌ها. نزدیک شدن به‌شان خطرناک بود؛ خطر مرگ داشت. ممکن بود پایت را یک جای اشتباه بگذاری و تا گردن توی گِل فرو بروی. خطر مرگ.

«پی‌پی جوراب بلند»


همیشه تعجب می‌کرد که می‌شود توی خیابان‌های شهر راه رفت. آسفالت خیابان و موزاییک‌ پیاده‌روها همیشه زیر پایش سُر می‌خوردند. انگار دارد روی قطعه‌های یخ، روی یک دریای بزرگ راه می‌رود. ولی راه می‌رفت. سرش گیج می‌رفت و پیش می‌رفت تا برسد به... قصه در‌ همین بود.

«ماهی‌گیری با تور»


سیندرلا پایش درد می‌کرد. حالا صبح‌ها هی از خواب می‌پرید و می‌دید صبح نیست. بعدازظهر است. بعد فکر می‌کرد کجاست. بعد فکر می‌کرد چقدر سرش درد می‌کند. بعد می‌دید کسی کنارش هست یا نه. فکر می‌کرد شب قبل چی شد؟ اما چیز درست حسابی‌ای یادش نمی‌آمد. فکر می‌کرد، این بار از آن داستان قبلی بهتر شد که با شاهزاده ازدواج کرد و یک عالمه چاق شد و دوازده تا بچه پس انداخت. حالا قرن بیست و یک بود. هم ک-اندوم اختراع شده بود و هم ازدواج یک شوخی گنده بود و تازه یک چیز خوب دیگر هم بود: «قرص صبح روز بعد.» همه چیز عالی بود، اگر فقط یادش می‌آمد این خانه مال کیست، کجاست و یک مسکن سردرد پیدا می‌کرد.

«جناب حاج آقای فروید»


وقت‌هایی که لباس‌های عروسک کوچولویش را تنش می‌کرد، برود مهد کودک، ماسک مادر مهربان را می‌زد. وقتی عروسک تاتی‌تاتی همراه آقای همسر می‌رفت، پشت در ماسک دختر متعجب را می‌زد که هنوز حیران مانده این بچه چه جوری درست شده است. تا ظهر ماسک زن فداکار را می‌زد و کارهای خانه را انجام می‌داد. ساعت دوازده، ماسک دوست وراج را می‌زد و تا غذا حاظر بشود و همه بیایند، خوب با دوست‌هایش تلفن بازی می‌کرد. ظهر ماسک گوش‌شنوا بود برای غرغرهای عروسک کوچولو و آقای همسر اخموی شکمو. بعدازظهر ماسک زن خسته را دشت و یک کم می‌خوابید. عصر ماسک زن جامعه را داشت و یا با عروسک می‌رفتند خرید، یا مهمانی یا قدم زدن همراه با چیپس، بستنی و مجله. شب‌ها ماسک همسر دوست داشتنی را می‌زد. شب‌ها که همه می‌خوابیدند، ماسک‌ها را بر می‌داشت و زیر تخت قایم می‌کرد، کسی پیدای‌شان نکند. بعد می‌نشست جلوی آینه. خوب صورت خودش را تماشا می‌کرد. بدون سر و صدا. کسی بیدار نشود. خیلی دلش برای خودش تنگ می‌شد، خیلی خیلی زیاد.

«چنین گفت زرتشت»


ماشین‌بازی خیلی دوست دشت. همیشه ویراژ می‌داد و پایش را تا می‌توانست روی پدال گاز فشار می‌داد. یک بار، توی شلوغ‌ترین اتوبان شهر، با صد و پنجاه کیلومتر سرعت، کوبید به عقب یک اتوبوس و اتوبوس سالم ماند. یک بار دیگر آن قدر ویراژ داد که پلیس بزرگ‌راه گرفت‌‌اش و گواهینامه‌ا‌ش را یک ماه جلب کردند و توی تلویزیون هم نشان‌‌اش دادند. همیشه یک دسته جریمه پرداخت نشده ته جیب‌‌اش بود. قیافه‌ش خیلی آرام بود. به هر کسی می‌گفت عاشق سرعت است، طرف خنده‌ا‌ش می‌گرفت و می‌گفت: چرت نگو. کتاب‌های نیچه را هم دوست داشت. عاشق شجریان بود. توی پیاده‌رو که راه می‌رفت، اغلب سر به زیر بود و همه‌ا‌ش فکر می‌کرد. سیگار نمی‌کشید. فقط شراب ساده دوست داشت که خیلی کم می‌خورد. اما ماشین یک چیز دیگر بود. از بچگی فقط عاشق ماشین‌بازی بود، ماشین‌بازی‌های توپ پر از هیجان. ماشین که سوار می‌شد، دهن‌اش آب می‌افتاد و چشم‌هایش یک جور خاصی برق می‌زد و پدال را فشار می‌داد و آی حال می‌داد. آی حال می‌داد.

«دایناسورها روی زمین»


بچه را که می‌خواباند،‌ می‌توانست یک نفس راحت بکشد، برود یک دقیقه پشت میز بنشیند،‌ یک لیوان چایی بخورد، البته بعد از دادن شام آن لندهور.

«یک عالمه آب‌نبات چوبی ترش»


تنهایی تنها را می‌خواست. تنهایی‌های تلخ با سیگارهای پشت سر هم نمی‌خواست. تنهایی داغ پر از قهوه را نمی‌خواست. تنهایی تپل پر از خوردن چیپس و آب‌جو را نمی‌خواست. نمی‌خواست توی تنهایی خاکستری پشت پنجره، مثل تابلویی بی‌حرکت به بیرون خیره باشد. تنهایی نوستالژیک نمی‌خواست که پر بود از تماشای سریال‌های آبکی تلویزیون. تنهایی تنها را می‌خواست. یک جور تنهایی که مزه نداشته باشد، نه شور باشد نه پر از اشک، نه ترش پر از یک عالمه آرزو که توی دل‌ا‌ت جمع بشود و حالت را بد کند. تنهایی تنها می‌خواست. بی‌رنگ. بی‌جسم. بی‌حرارت. یک جوری مثل سکوت. سکوت خالی. تنهایی تنهای تنها را می‌خواست، آخر دل‌اش خیلی بد جور گرفته بود.