جنگ، که رنج و خسارت خود را با اسکادران‌هایش

            به جهان تحمیل کرده است،

تصویری عالی از اشتباهات فلسفه است.

 

جنگ مثل همه‌ی چیزهای انسانی می‌خواهد چیزها را تغییر بدهد.

هرچند هیچی به‌اندازه‌ی جنگ چنین تغییرهایی را نمی‌خواهد، و اینکه

            می‌خواهد همه‌ی آن‌ها را این چنین گسترده تغییر بدهد

و این‌چنین سریع تغییر بدهد.

 

بااین‌وجود جنگ بانی مرگ می‌شود.

و با آوردن مرگ، جهان را خوار می‌شمارد.

چون نتیجه‌ی جنگ مرگ‌ است، پس اشتباه بودن خود را ثابت می‌کند.

و چون اشتباه‌اش ثابت می‌شود، پس تمام خواسته‌های تغییر که همراه خودش آورده هم اشتباه خواهند بود.

 

بگذار جهان بیرون و دیگر مردمان را همان جایی بگذاریم که

            طبیعت قرارشان داده است.

چقدر غرور و چقدر بی‌سوادی!

چقدر لاف که این کارها را کردم‌ که می‌خواهم این نشانه‌ها را باقی بگذارم!

و وقتی قلب‌اش از کار بیفتد، فرمانده‌ی اسکادران‌ها

آرام به جهان بیرونی باز می‌گردد.

 

در وضعیت ساده و شیمیایی طبیعت

جایی برای اندیشیدن باز نمانده است.

 

بشریت شورشی از جمعی برده‌ است.

بشریت دولت غصبی مردمان است.

وجود دارد چون غصبی است اما خطا‌کار است، چون

            بر چیزی دست گذاشته

            که حقی بر آن ندارد.

 

بگذار جهان بیرونی و طبیعت بشری باقی بمانند!

صلح بر همه‌ي چیزهای قبل از انسان، شامل خود انسان باشد!

صلح بر کلیت جوهر بیرونیِ جهان باشد!

 

24 اکتبر 1917