گیوم آپولینیر

(گیوم آپولینیر دو کوستروتیسکی)

1880 تا 1918

رُم، ایتالیا

 

آپولینیر به خاطر شعرها و روح مبتکرش در صف مقدم زمانه‌ی مدرن جای گرفته است، و در نقش سنگ محکی برای بسیاری ایده‌های نوین عصر خویش خدمت می‌کرد. او همیشه خود را در میان تازه‌ نفس‌ترین شاعران دوران می‌دید. گسترش کوبیسم را در شکل یک جنبش هنری به او نسبت می‌دهند، و رواج واژه‌ی سوررئالیسم کار او بوده است، این سبک را در نمایش Les Mamells de Tresias خود استفاده کرد و «شعر گفت‌وگویی» را هم شروع کرد: شعرهایی مثل کولاژی از حرف‌هایی که آدم در کافه یا اتوبوس می‌شنود. او در رُم از مادری لهستانی و پدری ایتالیایی متولد شد، ولی اغلب ادعا می‌کرد که پسرِ شخص پاپ است. موجودی عمیقا اجتماعی و خون‌گرم بود، در بیست سالگی به پاریس مهاجرت کرد و بقیه‌ی عمر را در میان دوستان‌اش گذراند، دوستانی از همه نوع هنرمند چون نقاش و نویسنده‌هایی مانند پابلو پیکاسو، آندره دِرین، ماری لورِنسین و آلفرد جِرِی.

 

محدود

 

آخر از دست این جهان کهنه خسته شده‌یی

 

آه تو برج ِ ایفل چوپان، گله‌ی پل‌هایت بع‌بع‌شان گرفته

 

و تو به کفایت از زندگانی پر قدمت محله‌ی یونانی و رُمی کشیده‌یی

 

حتا ماشین‌های این‌جا هم پیر دیده می‌شوند

فقط مذهب است که به تنهایی مذهبی سر تا پا تازه مانده

ساده باقی مانده مثل آشیانه‌هایی در فرودگاهی کوچک ولی نظامی

 

آه ای ایمان مسیحی فقط خود تو در کل اروپا عتیقه‌ نشده‌یی

مدرن‌ترین ِ اروپایی‌ها تو هستی شخص پاپ پیوس ِ دهم

و شخص تو که پنجره‌های شرم‌سار می‌خواهند جلوی راهت را بگیرند

تا امروز وارد کلیسایی نشده و اعتراف نکنی

تو بروشورها، کاتالوگ‌ها و پوسترهایی را می‌خواندی که بلند نعره می‌کشیدند

که امروز صبح این‌جا شعرخوانی خواهد بود و نثرها فقط به سراغ روزنامه‌یی بروند

و جلدهای کتاب‌های 25 سانتیمی لبریز از داستان‌های پلیسی و

پرتره‌های مردمان مشهور و یک هزار عنوان جورواجور دیگر

 

امروز صبح خیابانی زیبا یافتم که نامش اکنون فراموشم شده

می‌درخشید و در تشعشع خورشیدی تمیز بود

مدیرها و کارگرها و منشی‌های دوست‌ داشتنی

از صبح دوشنبه تا عصر شنبه روزی چهار بار از همین جا رد می‌شوند

و هر صبح بلندگوهای افسون‌گر همین‌جا سه بار شیهه می‌کشند

و حوالی ظهر ناقوس بدخلق به جیغ می‌افتد

و حروف بر علایم و دیوارهایش نقش بسته

اعلامیه‌ها و بیلبوردها مثل طوطی‌هایی به جیغ و ویق افتاده‌اند

و من عاشق شعف این خیابان صنعتی شدم

توی پاریس جایی بین خیابان اومونت-تیه‌ویل و کوچه‌ی دو تِرنِس آرام گرفته بود

توی همین خیابان جوان شدی و دوباره بچه‌یی کوچک شده بودی

مادرت لباس‌هایی فقط به رنگ‌های آبی و سفید تنت می‌کرد

و پرهیزگاری واقعی بودی و با قدیمی‌ترین دوستت رِنه دالیس می‌گشتی

و عاشق هیچی به اندازه‌ی تشریفات مذهبی کلیسا نبودی

ساعت نه شب که می‌شد و چراغ گاز که به کم‌ترین حد ِ نور ِ آبی‌اش پایین کشیده می‌شد

تو مخفیانه از خواب‌گاهت بیرون می‌زدی

کل شب را توی نمازخانه‌ی کالج به دعا می‌نشستی

در حالی که جاودان و تحسین‌برانگیز تعمقی بنفش وجودت را پر کرده بود

و شعله‌ی درخشش مسیح برای همیشه در گردش باقی می‌مان

و شعله‌اش لاله‌ی زیبایی‌ست که همه جای ما را متمدن می‌سازد

مشعلی سرخ‌فام است که بادی خاموشش نمی‌سازد

خورشیدی رنگ پریده و گل‌گون ِ مادری اندوهناک است

درختی است همیشه پربرگ ِ دعاخوان‌هایش است

صلیبی دو گانه است از شرف و جاودانگی

ستاره‌یی شش‌پر از بخت و اقبال می‌شود

خدایی است جمعه‌ها می‌میرد و شنبه‌ها دوباره به پا می‌خیزد

مسیحی است که بهتر از هوانوردی در آسمان به افلاک می‌رود

توانسته رکورد ارتفاع جهان را بشکند

مسیحی با پلک‌های چشم

و بیست‌مین پلک قرن‌هایی که او چگونگی‌شان را می‌داند

و قرن‌ ما تبدیل به پرنده‌یی شده مثل مسیح‌اش در آسمان اوج می‌گیرد

و اهریمن‌ها در سیاهی قعرگونه‌شان سر بلند کرده و قرن ما را خیره مانده‌اند

آن‌ها می‌گویند این قرن بدلی از سیمون ماگوس در جودیه است

آن‌ها فریاد می‌کشند که اگر موجودی پرواز را بشناسد پس پرنده‌یی خواهد بود

فرشته‌ها دور و بر بندبازهای دل‌چسب ما پرسه می‌زنند

ایکاروس اینوخ عالیجاه آپولینیوس اهل تیاتا

دور و بر هواپیمای اصیل شناور باقی مانده

فرشته‌ها بندرت از هم جدا می‌شوند

راه باز می‌کنند

تا فقط آن‌هایی رد بشوند که اوکاریست مقدس را بر شانه حمل می‌کنند

همین کشیش‌ها جاودان همراه میزبان بر شانه‌شان صعود می‌کنند

ولی هواپیما آخرسر بدون بستن‌ بال‌هایش فرود می‌آید

پشت سر هواپیما میلیون‌ها پرستو آسمان را از هم می‌شکافند

به اشارتی کلاغ‌ها، قوش‌ها و جغدها سر می‌رسند

لک‌لک‌ها و فلامینگوها و پرنده‌های گرمسیری از آفریقا سر می‌رسند

سیمرغ کبیر را داستان‌گوها و شاعرها ارج می‌نهند

فرو می‌نشیند و در پنجه‌هایش جمجمه‌ی کله‌ی اولین انسان را نگه داشته

عقاب با ناله‌یی بلند در دوردست افق پیش می‌آید

از آمریکا مرغ‌مگس‌خوارهای کوچک می‌رسند

از چین فی‌هی‌های انعطاف‌پذیر و پا بلند می‌‌آیند

که تنها یک بال دارند و دو به دو در آغوش هم پرواز می‌کنند

بعد روح پاک کبوتری جلو می‌کشد

در کنارش پرنده‌یی چنگ به دست و طاووس خال‌خال همراهی‌اش می‌کنند

ققنوس سوزان خویشتن را از نو خلق می‌کند

برای لحظه‌یی از درخشش همه چیز محو می‌گردد

و بعد پری‌های افسون‌گر شیون هولناک‌شان را سر می‌دهند

و هر سه‌شان آوازه‌خوان و زیبا می‌آیند

و همه چیز و عقاب و ققنوس و پرنده‌های چین

به دوستی ماشین پرنده‌ی ما جلو می‌کشند

 

حالا تنها در شلوغی پاریس قدم می‌زنی

دسته‌های بوق‌زنان اتوبوس در کنارت می‌خزند

رنج عشق گلویت را به هم فشرده

انگار دوباره هیچ وقت عاشق نخواهی شد

اگر در روزگاران کهن گذشته بودی عضو صومعه‌یی می‌گشتی

ولی شرمنده می‌شوی وقتی حالا مچ خودت را هنگام دعا خواندن می‌گیری

و بعد مسخره‌ی خودت می‌شوی و سپس قهقهه‌ات چون آتشی اهریمنی منفجر می‌شود

و جرقه‌های قهقهه‌ات به عمق زندگانی‌ات نور می‌پاشد

این تصویری می‌شود آویخته بر موزه‌یی غمگین و گرفته

و بعضی‌وقت‌ها می‌روی تا تصویر را از نزدیک‌تر تماشا کنی

 

امروز در پاریس قدم می‌زدی و زن‌ها خون‌آلود بودند

 این چنین بود و دوست ندارم در سقوط زیبایی این‌ها را به یاد بیاورم

 

کلیسای نورتندام

در محاصره‌ی شعله‌ی مشتاقان‌اش

از میانه‌ی شارتِس به من می‌نگریست

و خون تو ای قلب مقدس من را تا مونت‌مارته پیش برد

 

من از شنیدن کلمه‌های شاد بیمارم

و عشقی که من از آن رنج می‌برم بیماری شرم‌باری است

و خیال کن که چه چیز تو را احاطه کرده نجات‌ت می‌دهد در میانه‌ی بی‌خوابی

و خشم

و این تصویر گذرا همیشه در کنار و نزدیکی تو باقی می‌ماند

 

حالا در ساحل مدیترانه هستی

زیر درختان لیمو که کل سال شکوفه دارند

همراه دوست‌هایت به قایق‌سواری می‌روی

دوستی از نیس و دوستی از مِنتون و دو دوست از توربی

هراسناک به اختاپوس‌های زیر آب خیره می‌مانیم

و در میان جلبک‌ها و شنای ماهی‌ها تصویر ناجی ما شناور باقی مانده

حالا در باغ مهمانسرایی در حومه‌ی پراگ هستی

شادمانی کاملی را حس می‌کنی فقط از گل رز روی میز

و به جای نوشتن داستانت خیره‌ی گل باقی می‌مانی

خیره‌ی غنچه‌یی که هنوز در دل این گل خفته است

 

شگفت‌زده‌ خودت را رودرروی سنگ‌های عقیق سنت ویتوس می‌بینی

روزی که خودت را بین این سنگ‌ها می‌دیدی آن‌قدر غمگین بودی که می‌توانستی بمیری

صورتت مثل لازاروس بود منگ ِ نورها

ولی عقربه‌های ساعت در محله‌ی یهودی‌ها رو به عقب می‌تازد

و تو آرام آرام و عقب عقب در زندگی‌ات پیش می‌رفتی

از هارچین خودت را بالا می‌کشیدی و به شب گوش می‌کردی

و در می‌کده‌ها به زبان چک آواز می‌خواندند

 

حالا در مارسی بین هندوانه‌ها هستی

 

حالا در کوبلیس در هتل جاینت هستی

 

حالا در رُم نشسته‌یی زیر درخت‌های ازگیل ِ ژاپنی

 

حالا همراه دختری که تو زیبا می‌بینی‌اش ولی زشت است و در آمستردام هستی

او با دانشجویی از لیدِن ازدواج کرده

و اتاق‌هایی برای اجاره در محله‌ی لاتینی کوبیکولا پیدا می‌کنی

یادم هست سه روز آن‌جا ماندم و همان‌قدر هم در گودا بودم

 

حالا در پاریس هستی جلوی قاضی

مثل مجرمی بازداشتت کرده‌اند

سفرهایی شاد و اندوهناک پشت سر گذاشته‌یی

قبل از آن‌که بفهمی دنیا دروغ می‌گوید و پیرتر می‌شود

در بیست و سی سالگی‌ات از عشق رنج می‌بردی

و من مثل احمقی زیستم و وقتم را تلف کردم

دیگر جرات نگریستن به دست‌هایت را هم نداری و هر لحظه فقط می‌خواهم

از عشق غرقه شوم

برای تو و برای زنم عاشق هر چیزی می‌شوم که شما را می‌ترساند

 

حالا با چشم‌هایی لبریز اشک به مهاجرهای فقیر خیره می‌مانی

آن‌ها به خدا باور دارند و دعا می‌کنند و زن‌ها مواظب بچه‌های‌شان هستند

بو اتاق انتظار را لبریز از محبت سنت لازار می‌سازد

آن‌ها همانند مجوسان به ستاره‌ی خودشان باور دارند

آن‌ها امیدوار پول‌داری به آرژانتین می‌روند

و می خواهند با جیب‌هایی پر پول به خانه برگردند

یک خانواده لحافی قرمز را طوری حمل می‌کند که کسی قلب‌اش را بدست گرفته باشد

هر دوی آن لحاف و رویاهای ما فقط خیالی هستند

بعضی از مهاجرها همین‌جا می‌مانند و اقامت‌گاهی پیدا می‌کنند

در زاغه‌های خیابان دو روسیر یا خیابان دو اِکوفه

اغلب عصرها آن‌ها را می‌بینم که در خیابان‌ها پرسه می‌زنند

و بندرت مثل مردان روی صفحه‌ی شطرنج حرکت‌های جدی دارند

اغلب‌شان یهودی هستند و زن‌های‌شان کلاه گیس مي‌پوشند

آن‌ها رنگ پریده عقب مغازه‌های کوچک‌شان می‌نشینند

 

جلوی پیش‌خوان کافه‌ی کثیفی ایستاده‌یی

با بقیه‌ی ول‌گردها قهوه‌یی ارزان می‌نوشی

 

شب‌ها به رستوران‌های گنده و گران می‌روی

 

زن‌ها شوم نیستند اما هنوز نگرانی‌های خودشان را دارند

همه‌ی آن‌ها حتا زشت‌ترین‌شان هم معشوق‌اش را آزرده است

این یکی دختر پلیسی در جزیره‌ی جرسی است

 

دست‌هایش که هنوز ندیده‌ام سفت و ترک خورده‌اند

و واقعا دلم برای زخم‌های روی شکم‌اش می‌سوزد

 

دهانم را برای دل‌گرمی هرزه‌ي بیچاره‌ با آن خنده‌های وحشتناک فقط جمع می‌کنم

 

این‌جا صبح‌ها تقریبا تنها هستی

شیرفروش‌ها با شیشه‌های‌شان توی خیابان تلق و تلوق می‌کنند

 

شب هم‌چون دو رگه‌یی زیبا از هم باز می‌شود

فردین‌های مهاجر غیرقانونی و لی‌های منتظر مانده

 

و تو لیکور سوزان را چون زندگانی‌ات می‌نوشی

زندگی‌ات که هم چون عرق سر می‌کشیدی

و به سمت اوتیل پیاده می‌روی می‌خواهی پیاده تا خود خانه بروی

تا بین یادگاری‌هایت از اقیانوسیه و گینه بخوابی

همه‌ی آن‌ها فقط مسیحی هستند در شکلی دیگر و در ایمانی دیگر

آن‌ها مسیحی حقیرتر و امیدهایی گمنام‌تر هستند

 

بدرود

بدرود

 

آفتاب

فقط

گردنی

فرو

افتاده