مکس جاکوب

1876 تا 1944

کیومپِر، فرانسه

 

جاکوب شاعر و نقاش، نویسنده و منتقد و چهره‌یی برجسته در جنبش کوبیسم و گروه‌های ادبی شکل گرفته حول محور آپولینر بود. آثار رویاگونه‌اش بانی ارتباطی برای او بین سمبولیسم و سوررئالیسم شده بود. او در خانواده‌یی یهودی از طبقه‌ی متوسط در شهرک کیومپِر در بِرِتون متولد شد و قبل از آن‌که زندگی‌اش را وقف نوشتن بکند، به کارهای گوناگونی مشغول بود و سرانجام راهش به دوستی با پیکاسو، کوکتو و دیگر غول‌های خلاق زمانه‌اش باز شد. ظاهراً در سال 1909 پنداره‌یی از مسیح را دید و شش سال بعد به آیین کاتولیک ملحق شد و پیکاسو را به عنوان پدرخوانده‌ی خود انتخاب کرد. بااین‌حال و به رغم مذهب جدید، گشتاپو او را در سال 1944 بازداشت کرد، درحالی‌که در مراسم عشایر بانی در سنت-بِنوآت-سور-لوآر شرکت داشت، صومعه‌یی که می‌خواست در آن بازنشسته بشود. مدتی کوتاه بعد از بازداشت، از بیماری سینه‌پهلو درگذشت.

 

خیابان راوینگنان

 

فیلسوفی با نام هِراکلیتوس گفته: «آدم دو بار در یک جویبار استحمام نمی‌کند.» حال هنوز همان انسان از همان خیابان بالا می‌آید! همیشه در یک ساعت مشخص از روز از همین‌جا رد می‌شود، غمگین باشد یا شاد. همه‌ی شماها، عابرین خیابان راوینگنان، شماها را هم‌نام مرده‌ها منقوش می‌کنم. و حالا آگامنون رسید! و مادام هانسکا هم که هست! یولیسوس شیرفروش هم که رد شد! و وقتی پاتروکلوس به انتهای خیابان رسید، فرعونی در کنارم ایستاده بود! کاستور و فولوکس بانوان مقیم طبقه‌ی پنجم هستم. اما تو، ژنده‌پوش پیر، صبح مشعوف آمدی تا آشغال‌های هنوز تپنده‌ام را ببری، وقتی داشتم لامپ گنده‌ی قدیمی‌ام را دور می‌انداختم، تو را نمی‌شناسم، ژنده‌پوشِ آشغال‌دزد رمزآلود و فقیر، تو را نامی معظم و خاص می‌بخشم، تو داستایوفسکی هستی.

 

وحی

 

از کتاب‌خانه‌ی ملی برگشته بودم، کیفم را پایین گذاشتم، دنبال دمپایی‌هایم گشتم، و وقتی سر بلند کردم، کسی بالای دیوار بود، کسی آن بالا بود! کسی روی کاغذ دیواری قرمزم بود‍! گوشت تنم از هم باز شد! با رعدی عریان شدم! لحظه‌یی نادر و جاودان بود! حقیقت، اوه، حقیقت! حقیقت با اشک و لذت! حقیقت هیچ‌گاهِ فراموش ناشدنی! وجود مقدس بر دیوار اتاق قدیمی‌ام بود. چرا، پروردگارا، چرا؟ من را عفو بفرما‍! او منظره‌یی بود تماشایی، منظره‌یی متعلق به زمانه‌یی بسیار کهن، و چقدر او زیبا بود! چقدر بخشنده و مهربان! آن‌طوری که او حرکت می‌کرد، آه، آن طوری که او راه می‌رفت! ردای زرد ابریشمی بر تن داشت با لباسی بافته. اطراف‌اش را می‌نگریست و چهره‌ی تابناک و آرامش را می‌دیدم. حالا شش راهب به اتاق وارد شده و جنازه‌یی به همراه می‌آوردند. نزدیک من، زنی با مارهایی اطراف بازوها و مارهایی بر موهایش ایستاده بود.

فرشته: احمق معصوم! خدایگانت را دیده‌یی! نمی‌فهمی که چقدر خوش‌شانس هستی!

من: بگذارید به گریه بیفتم! من فقط انسانی بیچاره‌ام!

فرشته: روح مقدس رفته، ولی باز خواهد گشت.

من: روح مقدس! آری، او را می‌بینم.

فرشته: او را بفهم.

من: نمی‌دانید که چه آرامشی‌ست که در کنارم هستید.

فرشته: ما تو را دوست داریم، مردِ بی‌دلیل، به این فکر کن.

من: اوه، شعف! خدایا، می‌فهمم، اوه، آری، می‌فهمم!

 

وحی

 

اتاقِ من در انتهای حیاط است و پشت چند مغازه، در پلاک 7 خیابانِ راوینگان. اتاق، خانه، آدم همیشه می‌تواند در نماز‌خانه‌ی جاودانی خاطره‌های من چرخ بخورد! همین‌جا دراز کشیده و فکر می‌کنم، این‌جا بر روی تخته‌ سفری که با چهار آجر نگهداشته شده، خودم را کِش-و-قوس می‌دهم، و صاحب‌خانه روی سقف فلزی جایی را باز کرده تا نور بیشتری به درون بتابد. چه کسی این وقت صبح به در اتاقم می‌زند؟ «باز کن! در را باز کن! وقت‌ات را برای لباس پوشیدن تلف نکن!» «خداوندگارا! تو هستی!» «صلیب سنگین است: می‌خواهم آن را به زمین بگذارم» «در واقعا باریک است، چگونه وارد خواهی شد؟» «می‌توانم از پنجره داخل بشوم،» «خداوندگارا، این‌جا خودم را گرم کن! بیرون هوا سرد است!» «به صلیب نگاه کن!» «آه،‌کل طول زندگی‌ام، آه، خداوندگارا!»

 

سایه‌های روح

 

من هم مفتون دنیایی هستم تا به صورت موجودی در آن زنده باشی.

چگونه می‌توانم با انسانی بسازم و او را به نام همگان سرزنش نکنم؟ اهریمن، نمی‌توانم با خدا بسازم؛ فرشته‌یی، همراه اهریمن شده. چگونه می‌توانم با تو بسازم، وقتی خودم را تحمل نمی‌کنم؟ به کجا بگریزم، وقتی آسمان و جهنم همانند زمین نزدیکم هستند؟

 

ملاقات

 

وقتی تنها بر فرش قرمز ازدواج، در هنگام گام گذاشتن هم می‌رقصی. باروک می‌خواست من را دعوت کند، به من مثل یک پسر بچه‌ی مدرسه‌یی نگاه کرد، روبه‌روی کاناپه زانو زده، توضیح دادم: «شاید ثروتمند باشی ‌اما جوراب‌هایت را هیچ‌وقت درست وصله نمی‌کنند و همیشه آن‌قدر خل-و-چل هستی که چنین چیزهایی را هم امتحان می‌کنی، این یکی از مشکلات زندگی شده. خیاط زن تو فقط لباس‌های زیرت را رفو می‌کند و کاری به جوراب‌هایت ندارد، اگر هم دستی به آن‌ها بزند، هیچ‌وقت تعمیرشان را تمام نمی‌کند، یا اگر تمام بکند، جوراب‌ها را با نخی به رنگی دیگر دوخته.» رو به بچه‌ها دویده و غریدم: «گاو نری در اتاق خواب‌تان است، در اتاق خواب‌تان!»

 

یک تخم‌مرغ

 

شانس این هست که یک تخم‌مرغ در بهشتی زمینی بشکند.

 

از آن زمان، آدم سعی کرده تا ریگ‌هایی را خرد کند که شبیه یک تخم‌مرغ هستند.

 

حوا به آدم سیب تعارف نکرد. یک کلید داد. من به آن کلید رسیدم: چیزی بی‌خودی و زنگار گرفته بود.

 

سه الهه‌ی سرنوشت را همان‌طوری می‌بینم که شماها خطاهای کسی را می‌بینید. آن‌ها در لژ کلیسای من بودند. یکی سر جای من نشسته و بقیه ایستاده بودند. آن‌ها بازوبندهای سیاه داشتند، یکی‌شان قیچی گنده‌ی خیاطی به دست گرفته بود، دیگری چند وسایل دیگر شاید یک نانوا؟ - سومی چندتایی مروارید را به هوا می‌انداخت و سگ تریر زرد گنده‌یی می‌خواست آن‌ها را بقاپد. و دیروز من امیدوار مرگ بودم، و این‌جا فکر قیچی و رشته‌های نخی روزهای من را از وحشت یخ‌بسته باقی گذاشته‌اند.