بلیس سِندرار

(فردیک لوئیس سوئسِر)

1887 تا 1961

لو شو دو فوند، سوئیس

 

سِندرارْ روزنامه‌نگار، دریانورد، تاجر، عضو لژیون خارجی، مقاله‌نویس و منتقد ادبی سوئیسی بود. او هم‌چنین هم‌کار آبِل گانس در زمینه‌ی فیلم‌سازی بود و برای سینمارهایی در مورد سینما و مدرنیسمْ هم متن‌هایی را نوشته است. سفرهای طولانی او سفرهای واقعی یا خیالی موضوع اصلی نوشته‌هایش در نثر و شعر هستند. او رابطه‌ای نزدیکی با جنبش کوبیسم و جنبش سوررئالیسم داشت و همین‌طور او چهره‌ای برجسته در ادبیات تاریک‌نگرِ اواخر قرن نوزدهم فرانسه بود. او از پدری سوئیسی و مادری اسکاتلندی به‌دنیا آمد و در پانزده‌سالگی از خانه فرار کرده و در روسیه مشغول به‌کار شد. بعدها مدتی کوتاه در بِرن (سوئیس) درس خواند و سرانجام در سال 1910 در پاریس اقامت گزید. او در جنگ جهانی اول خدمت کرد و در یک نبرد، دست راست خود را از دست داد. او علاقه‌ی بسیاری به تفاوت‌های فرهنگی داشت و مخصوصاً در فرهنگ جوامع سیاه‌پوست گسترده دست به مطالعه زده بود و به این شکل همیشه دست خودش را در پیش‌روی بودن در جهان ادبیات، باز نگه می‌داشت.

 

روزنامه

 

مسیح

یک ماهی می‌شود که به تو فکر نکرده‌ام

از وقتی یکی مانده به آخرین شعرم را در «عید پاک» نوشتم

اما از آن موقع زندگی‌ام خیلی تغییر کرده

اما خودم هنوز همان‌شکلی مانده‌ام

می‌خواستم نقاش بشوم

امشب نقاشی‌هایم را روی دیوار آویزان کرده‌ام

آن‌ها پنجره‌هایی غریب به درونم باز می‌کنند و این من را به یاد تو می‌اندازد.

 

مسیحْ

زندگیْ

در جست‌وجویِ همین دو تا هستم.

 

نقاشی‌هایم به آزارم نشسته‌اند

من لبریز احساساتم

و همه چیزیْ عصبی‌ام می‌کند.

 

یک روز کامل غمگین به دوست‌هایم فکر می‌کردم

و روزنامه می‌خواندم

مسیح

زندگی روزنامه‌ي بازی در طول دست‌های من بود و به‌صلیب کشیده شده بود

روزنامه در طول صفحه‌های خودش

با آتش‌ها

آشوب‌ها

اشک‌ها به‌صلیب کشیده شده بود.

 

تو توی فکر هواپیمایی هستی

که سقوط خواهد کرد،

آن هواپیما، خودِ من هستم.

 

شور

آتش

انبوهِ

روزنامه‌ها...

این‌که نخواهی از خودت حرف بزنی

پوچ است

بعضی‌وقت‌ها باید فریاد بکشی:

 

من آن موجود ِ دیگر هستم،

خیلی هم باید حساس باشی:

رقص ِ من

 

افلاطون به شاعرها و به

یهودِ سرگردان و به

دون ژوانِ متافیزیک حق شهروندی نداد،

دوستان، عزیزانِ من،

دیگر بین ماها خبری از رسوم نیست و هنوز هم به عادت‌هایی تازه دست پیدا نکرده‌ایم

ما باید خودمان را از استبداد مجله‌ها

استبداد ادبیات

استبداد زندگیِ بیچارهِ

ماسک‌ها

و البته زن‌ها رها کنیم،

نیچه می‌خواهد به ما رقص یاد بدهد

می‌خواهد زن یاد بدهد،

اما طنزش را هم دارید؟

 

پیوسته آمدن و پیوسته برگشتن

پیوسته در خیابان‌ها ول گشتن

برای کل مردمان، برای کل کشورها،

و به این شکل دیگر وزنه و مسوولیت بر روی شانه‌هایمان نداریم،

مثل این شده که دیگر اصلاً وجود هم نداریم...

 

من جنتلمنی هستم که با قطار سریع‌السیر اسطوره‌یی در طول اروپا پیش می‌رود

و مایوس از پنجره بیرون را می‌نگرد

منظره‌ها دیگر مجذوبم نمی‌کنند

اما رقص منظره‌ها

         چرا

مجذوبم می‌کند:

پاری‌تاتاتا تی تاتا...

و کل وجودم هیجان‌زده می‌شود.