ترجمهی چهل و دوم، فرناندو پسوآ
هر کسی یا هر چیزی که مرکز دنیا است،
جهان بیرون را مانندِ مثالی از واقعیت به من داده است
و وقتی میگویم «این واقعی است»، حتی بهعنوان یک احساس،
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و این را نوعی فضای بیرونی نبینم،
در روشی بصری، بیرون و جدا از خودم.
واقعی بودن به این معنا نیست که درون خودت نباشی.
وجود داخل من هیچ واقعیتی ندارد که بتوانم درک کنم.
میدانم دنیا وجود دارد اما نمیدانم که خودم هم وجود دارم یا نه.
از وجود خانهی سفید خودم مطمئن هستم، هرچند
به صرف وجود صاحبی برای خانهي سفید اطمینانی ندارم.
من به بدنم بیشتر از روحم باور دارم،
چون بدنم درست همینجا در وسط واقعیت قرار گرفته است،
دیگران میتوانند آن را ببیند،
دیگران میتوانند آن را لمس کنند،
بدنم میتواند بنشیند و بایستد،
در حالی که روحم را به جز با گزارههای بیرونی توصیف نمیکنم.
برای من وجود دارد – در لحظههایی که به حیاتاش فکر میکنم –
البته با قرض گرفتن از واقعیتِ جهان بیرونی.
اگر روح من واقعیتر باشد از
دنیای بیرون، همانطور که شما فیلسوفها میگویید،
پس چرا جهان بیرونی را بهعنوان نمونهی واقعیت
به من دادهاند؟
اگر احساسهای من قطعیتر هستند از
حیات چیزی که من احساساش میکنم،
پس چرا آن چیز را در آن بیرون احساس میکنم و
چرا مستقل از من پدیدار میشود،
بدون آنکه نیازمند به وجود من باشد –
به من، من که جاودان محدود به خودم هستم، جادوان فردیت دارم و
انتقالناپذیر هستم؟
چرا با بقیهی مردمان حرکت میکنم
در جهانی که همدیگر را درک کرده و با هم سازگار میشویم،
بعد میگویید دنیا دچار اشتباه شده است و من درست میگویم؟
اگر دنیا اشتباه باشد، برای همه دچار اشتباه شده است،
در حالی که هر کدام از ما، تنها اشتباهی برای خودش میشود.
بین این دو، جهان بیشتر از بقیه، درست میگوید.
اما چرا این همه سوال میپرسم، یعنی بیمار شدم؟
در جهان بیرون و یعنی در روزهای درستِ زندگانیام،
در روزهایی که احساسی کامل و طبیعتی روان دارم،
احساس میکنم بدون توجهای به احساسهایم،
میبینم بدون توجهای به دیدنهایم،
و دنیا بیشتر از این واقعی نشده بود،
دنیا (که هیچوقت برای من دور یا نزدیک نیست) هیچوقت
این چنین والا برایم نشده بود.
وقتی در زندگی ميگویم «واضح است»، یعنی «فقط برای من مشهود بوده است»؟
وقتی در زندگی میگویم «صحیح است»، یعنی «این نظر من است»؟
وقتی در زندگی میگویم «همین جا است»، یعنی قبلاً «اینجا نبود»؟
و چرا اینها باید کوچکترین تفاوتی با فلسفه داشته باشند؟
ما قبل از فلسفی شدن زندگی را شروع کردیم، ما وجود داریم پیش از درکی از کارهایمان
و حقیقت اولیه حداقل تجلیل و تقدم را که با خود دارد.
آری، ما بیرونی هستیم قبل درونی بودنمان.
پس به همین شکل از پایه بیرونی میشویم.
شما فیلسوفهای بیمار، هر فیلسوفی که باشید، میگویید این حرفها ماتریالیسم است.
هرچند چگونه این ایدهها میتواند ماتریالیسم باشد، اگر ماتریالیسم هم فلسفه است،
اگر هم فلسفه شده، چیزی است متعلق به من، میتواند فلسفهی شخصیام باشد،
و هیچکدام از اینها شخصی من نیست، مگر خودِ من هیچگاه شخصیِ خودم بودهام؟
24 اکتبر 1917