واقعیتِ متحیر کننده‌ی چیزها

کشف هر روزه‌ی من شده است.

هر چیزی فقط خودش است

و سخت است به کسی توضیح بدهم همین چقدر

            خوشحالم می‌کند

و چقدر همین برایم کافی است.

 

همه‌اش همین‌ها است تا حیاتی کامل داشته باشی.

 

چند تایی شعر نوشته‌ام،

شکی نیست که بیشتر از این هم خواهم نوشت،

و هر دانه از شعرهایم همین را می‌گویند

و شعرهایم سر تا پا متفاوت‌اند از همدیگر،

چون هر چه موجود باشد، روشی متفاوت برای بیان همین حرف دارد.

 

بعضی‌وقت‌ها نگاهم به سنگی می‌افتد.

فکر نمی‌کنم حیاتی داشته باشد.

مبهوت‌اش نمی‌مانم، فقط خواهرم صدایش می‌زنم.

دوست دارم سنگی بودم،

دوست دارم سنگ بودم چون هیچی احساس نمی‌کند،

دوست دارم سنگ بودم چون سنگ نسبتی به من ندارد.

 

و بعد جایی دیگر، کوبش باد را می‌شنوم،

و احساس می‌کنم ارزش داشت فقط برای شنیدن کوبش باد

            متولد شده بودی.

 

نمی‌دانم مردمان موقع خواندن شعرم چه فکری می‌کنند،

ولی باید حسی درست باشد، چون شعر بدون تلاشی جاری‌ام می‌شود،

یا بی‌ایده‌ای بر آنچه شنونده‌های شعرم خواهند اندیشید،

چون من بدون تفکر فکر می‌کنم،

چون با راهی شدن کلمات‌ام فکر‌هایم را می‌گویم.

 

من را شاعری ماتریالیست خوانده‌اند،

و شگفت‌زده ماندم، چون فکر هم نمی‌کردم که

بتوان مرا به عنوانی خواند.

من حتی شاعر هم نیستم: فقط می‌بینم.

اگر نوشته‌هایم ارزشی هم داشته باشند، ارزشی متعلق به من نیست.

ارزش به شعرهایم تعلق خواهد داشت.

تمامی این‌ها مستقل از اراده‌ام رخ می‌دهند.

 

7 نوامبر 1915