«جوجهسوخاری»
یک لحظه ایستاد. یک لحظه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. خبری نبود. همه چیز همان جور همیشگی بود. گربهش فقط همان جور که روی زمین ولو بود، سرش را بالا آورد و نگاه کرد و با نگاهش پرسید چرا مزاحم امورات عالیهاش شدهام. سر تکان داد که چیزی نیست و برگشت و چاییاش را هم زد. ایستاده بود جلوی پیشخوان آشپزخانه و فکر میکرد به... پشت سرش بود. احساساش میکرد. نگاه سنگیناش را حس میکرد و منتظر بود که همین الان بگوید: «داری تنهایی چی کار میکنی؟» یا بگوید: «راستش را بگو، داری به کی فکر میکنی؟» یا گیر بدهد: «لابد بعدش سیگار میخواهی.» و پوزخند بزند و برود. چاییاش را هم زد. باز هم چاییاش را هم زد. محکمتر چایی را هم زد. فکر کرد سایهاش کی میخواهد برود؟ میدانست برگردد، کسی پشت سرش نیست. گربه است و آپارتمان خالی. خبری نیست. چاییاش را هم زد و فکر کرد الان است چشمهایش را اشک پر شوند. فکر کرد الان است کلی خاطره جلویش رژه بروند. فکر کرد تا شب چهقدر مانده، چقدر زیاد مانده. فکر کرد چقدر از غروبها بدش میآید. باید میرفت. گربهاش را بغل میکرد. نازش میکرد و جلوی پنجره میایستاد، چشمهایش را میبست و یک جور موسیقی ملایم گوش میکرد. بعد یک لیوان دیگر چایی میخورد، با سه تا حبه قند، بدون اینکه کسی متلکی بارش کند: «داری چاق میشوی ها!»