«جوجه‌سوخاری»


یک لحظه ایستاد. یک لحظه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. خبری نبود. همه چیز همان جور همیشگی بود. گربه‌ش فقط همان جور که روی زمین ولو بود،‌ سرش را بالا آورد و نگاه کرد و با نگاهش پرسید چرا مزاحم امورات عالیها‌ش شده‌ام. سر تکان داد که چیزی نیست و برگشت و چایی‌اش را هم زد. ایستاده بود جلوی پیشخوان آشپزخانه و فکر می‌کرد به... پشت سرش بود. احساس‌اش می‌کرد. نگاه سنگین‌اش را حس می‌کرد و منتظر بود که همین الان بگوید: «داری تنهایی چی کار می‌کنی؟» یا بگوید: «راست‌ش را بگو، داری به کی فکر می‌کنی؟» یا گیر بدهد: «لابد بعدش سیگار می‌خواهی.» و پوزخند بزند و برود. چایی‌اش را هم زد. باز هم چایی‌اش را هم زد. محکم‌تر چایی را هم زد. فکر کرد سایه‌اش کی می‌خواهد برود؟ ‌می‌دانست برگردد، کسی پشت سرش نیست. گربه است و آپارتمان خالی. خبری نیست. چایی‌اش را هم زد و فکر کرد الان است چشم‌هایش را اشک پر شوند. فکر کرد الان است کلی خاطره جلویش رژه بروند. فکر کرد تا شب چه‌قدر مانده، چقدر زیاد مانده. فکر کرد چقدر از غروب‌ها بدش می‌آید. باید می‌رفت. گربه‌اش را بغل می‌کرد. نازش می‌کرد و جلوی پنجره می‌ایستاد، چشم‌هایش را می‌بست و یک جور موسیقی ملایم گوش می‌کرد. بعد یک لیوان دیگر چایی می‌خورد، با سه تا حبه قند،‌ بدون اینکه کسی متلکی بارش کند: «داری چاق می‌شوی ها!»

«گرد و خاک»


تا قبل از اینکه بچه دار شوند، با کارهای خانه بازی می‌کرد. ظرف شستن یک جور شوخی ملالت‌بار تکراری بود. آشپزی را دوست داشت. آرامش می‌کرد. گردگیری را پیش‌از‌ظهر انجام می‌داد، با یک موسیقی آرام که توی ضبط می‌گذاشت. هیچ‌وقت هیچی را جدی نمی‌گرفت. هیچی مهم نبود. همیشه غذاهایش یک جور طعم جدید داشت. همه‌چیزی که دستش می‌آمد را با هم مخلوط می‌کرد و یک طعم جدید می‌ساخت. درست کردن چیزهای جدید را دوست دشت. بچه‌دار که شد،‌ خندید، چشم‌هایش از درد پر از اشک بود و خندید، یک شوخی جدید درست کرده بود. وقتی که فردای تولد بچه، همسرش ول کرد و سرکار رفت، یک دفعه دید که همه‌چیز خیلی هم جدی است. تنها بود و یک بچه توی بغلش بود. بعدها یاد گرفت که خودش و بچه را پشتِ همه‌چیز مخفی کند. ظرف شستن شد یک دیوار. آشپزی دیواری بلندتر. گردگیری یک دیوار قطور. جای امن پس دیوارهای خانه بود. با بچه‌ای که مال خودش بود، فقط مال خودش بود. کمتر حرف می‌زد و با بقیه خیلی کمتر حرف می‌زد. فقط لبخند می‌زد، همیشه لبخندهای جدی می‌زد و چیزی را هم بروز نمی‌داد.

«ماسک‌های خوشبختی و کتاب‌های من»


سیگار لازم نداشت اما یکی دیگر روشن کرد. دل‌اش چایی نمی‌خواست اما کتری را روشن کرد. برای شام دل‌اش، مرغ سرخ‌ کرده می‌خواست‌ اما یک بسته ماهی از توی فریزر درآورد. کاغذهایش همین‌جوری روی میز ولو بودند. چایی نصفه روی اُپن ماند. سیگار را روشن روی یک بشقاب گذاشت روی کابینت و رفت از پنجره بیرون را نگاه کند. شب بو می‌داد، بوی دود. هر وقت دیر می‌آمد خانه،‌ هی بهم می‌ریخت. نمی‌توانست روی چیزی تمرکز داشته باشد. وقت‌هایی که زود می‌آمد، اعصاب‌ا‌ش خرد می‌شد، از بس همه چیز را بهم می‌ریخت و بی‌خودی جابه‌جا می‌کرد و چقدر از شرکت حرف می‌زد. صبح‌ها که می‌رفت و شرش کم می‌شد، اول می‌رفت کاغذهایش را روی میز پهن می‌کرد، بعد یک سیگار را الکی روشن می‌کرد و به لیوان پر چایی‌ا‌ش خیره می‌ماند. بعد نگاه می‌کرد به کمد چوبی طلایی کوچک‌ و سه جایزه که به خاطر کتاب‌های داستانی‌‌اش برده بود. باید یک سیگار دیگر روشن می‌کرد.

«ناباروری»

گلدان‌هایش را چیده بود چهار طرف هال. هر طرف دو تا. روی تراس هم گلدان داشت. توی راه‌‍پله. جلوی در آپارتمان‌‌اش هم یک گلدان گذاشته بود. گلدان توی راه‌پله، یک گل گنده‌ی خواب‌آلو داشت که از تاریکی خوش‌اش می‌آمد و پسر بچه‌ی همسایه، وقت‌هایی که مامان بابایش دعوا می‌کردند،‌ می‌آمد کنارش چمباتمه می‌زد. اول کلی گریه می‌کرد، بعد با گلدان کلی حرف داشت بزند، بعد می‌نشستند با هم بازی می‌کردند. هر چی هم می‌گفت، توی خانه‌شان نمی‌آمد. بعضی وقت‌ها برایش بستنی می‌برد. یا آب‌میوه یا میوه. همیشه نصف‌ا‌ش را می‌داد گلدان بخورد. عصرها همیشه وقتی آقای همسر بر می‌گشت خانه موسیقی گوش می‌کردند. گلدان‌های جلوی ضبط، عاشق رپ بودند با آن همه دست و پاهای درازشان. یک گلدان بود با برگ‌های پهن که پاپ ملایم بریتانیایی را با آرامش و حوصله گوش می‌کرد و باز هم گوش می‌کرد. گلدان‌های آن طرف اتاق،‌ برگ‌های سنگین و درشت داشتند و کلاً حوصله‌ی هیچی نداشتند به جز شوپن یا موتسارت. یک گلدان کوچک هم بود که برگ‌های ریز و شاخه‌های نحیف داشت. مذهبی بود. توی اتاق،‌ روی میز آرایش بود. کلاً در اتاق را می‌بست و دعا می‌خواند. بعضی‌وقت‌ها برایش یک آهنگ غمگین پخش می‌کردند،‌ دوست داشت. آقای همسر برایش موسیقی فرق نمی‌کرد، بیشتر از همه چیز برایش طعم چایی مهم بود،‌ لبخندهای من و روزنامه‌های عصر.

«چایی تلخ یا غذای شور»

پیش از ظهر که می‌شد،‌ سعی می‌کرد خودش را بکشد. همیشه یک جوری خشک‌‌اش می‌زد، یادش می‌آمد که هنوز زنده است. به ساعت‌‌اش نگاه می‌کرد. یک جوری غریب بود. با خودش گفت، هیچ چیزی نمانده که معنایی داشته باشد. بعد به انواع روش‌هایی فکر می‌کرد که می‌شد خودت را بکشی. دار. برق. سم. چاقو. بعد لم می‌داد روی صندلی‌اش و فکر می‌کرد. بعد یک سیگار روشن می‌کرد. بعد خودش را می‌کشت. بلند می‌شد. می‌ایستاد. فردا، پیش از ظهر، دوباره یادش می‌آمد که هنوز زنده است. همه چیز یک جوری بو می‌داد. همه چیز یک جوری غریب می‌شد یا غریب. یک سیگار روشن می‌کرد. از خودش می‌پرسید، امروز چند شنبه بود؟

«صبح ساعت 9 بود یا 8»

عادت کرده بودیم. به اینکه صبح باید صبحانه خورد. حتما با نان گرم،‌ چایی و پنیر. به اینکه ظهر ناهار را روی میز کوچک کنار کتابخانه بخوریم. که شام سالاد باشد. عادت کرده بودیم کنار هم بنشینیم. تلویزیون نگاه کنیم و آب پرتقال‌مان را مزه‌مزه کنیم. عادت کرده بودیم سکوت را دوست داشته باشیم. یک وقتی که حواس‌مان نبود، شده بودیم سایه، یا یک جور روح که از کنار هم می‌گذشتیم،‌ با هم حرف نمی‌زدیم، عادت کرده بودیم به هم، به با هم بودن،‌ به تمام روزی که هی تکرار می‌شد، از صبح،‌ تا صبح بعد.

«بابا آب داد»


صدایم زد.

برگشتم.

چیزی گفت.

سر تکان دادم.

با حکم طلاق از دادگاه بیرون آمد.

نوشته بودند: دوستم ندارد.

«حادثه»


نصف شب بود که فهمیدم دوستت دارم. همان جوری که آرام خوابیده بودی، دست‌هایم را از دورت کنار کشیدم و بلند شدم،‌ روی تخت نشستم. نگاهت کردم. یک جوری آرام خوابیده بودی که دوستت داشتم. مثل این بود که شب تاریکی دارد. مثل اینکه سیب بوی خوبی می‌دهد. مثل اینکه تمام زیبایی دنیا، گربه‌ی تنبلی است که شب نمی‌تواند بخوابد و روی یک دیوار معمولی ولو می‌شود تا هوا خنک‌ا‌ش کند. مثل یک گربه از روی تخت آمدم پایین، ‌از در گذشتم، از پله‌ها سر خوردم پایین، همان‌طور پابرهنه. نسیم شب قلقلکم می‌داد. توی محوطه قدم زدم. نگهبان برج نگاهم کرد، سر تکان دادم. اشاره کرد که چایی، سر تکان دادم که نمی‌خواهم. چیزی نمی‌خواستم. نمی‌خواستم چیزی تکان بخورد. باید راه می‌رفتم. باید فکر می‌کردم. دوستت داشتم، مثل همین قدم زدن که معمولی بود. یک چیز کاملاً طبیعی بود. کاملاً طبیعی نشستم روی یک نیمکت. جمع و جور شدم. فکر کردم،‌ چون دوستت دارم کنار‌ت هستم. فکر کردم،‌ کنارت می‌مانم. فکر کردم... توی شب یک جور نسیم بود. از میان تاریکی می‌وزید. یک جور گرما توی تن بود. دلم می‌خواست نفس بکشم. داشتم نفس می‌کشیدم، باورت می‌شود؟

«دایره‌ی باطل»

وقتی پدربزرگ نوه‌اش را توی بغل مادرش دید، اخمی کرد و گفت: «به پسر تخص خودم رفته.»‌ بینی‌اش را یه وری بالا کشید و اخم کرد. پسرش خندید و موهای کم‌پشت پسرش را ناز کرد. راه نیفتاده از دیوار راست می‌رفت بالا. اول شروع کرد به بهم ریختن قندان‌ها. بعد رفت سراغ دی‌وی‌دی پلیر و تلویزیون. بعد بزرگ‌تر که شد، اول از همه آچار دست گرفت و افتاد به جان هر وسیله‌ای که می‌خریدند. حالا بابایش وقتی یک چیز تازه می‌خرید، اول رو به پسرش می‌گفت: «تو را خدا سراغش نروی.» ولی مگر می‌شد؟‌ لعنتی چشمک می‌زد. حالا دیگر برای خانه چیزی نمی‌خریدند. وقتی ازدواج کرده بود، نفس راحتی کشیدند. مهندس شده بود و کِرم ول گشتن توی کارگاه‌اش را داشت با یک کیف آچارهای مخصوص. بچه‌دار که شد، پدرش یک نگاه به نوه‌‌اش کرد، چشم‌هایش را که دید،‌ اخم کرد و گفت: «به پسر تخص خودم رفته.» بینی‌‌اش را یک وری بالا کشید و باز هم اخم کرد. دست کرد توی جیب‌‌اش، دنبال قرص قلب‌‌اش می‌گشت.

«مجسمه‌ی مومی»


صبح که بیدار شد، هنوز خوابش نبرده بود. گونه‌اش را با لب‌های داغش بوسید و دوید سمت دست‌شویی. تاپ‌تاپ صدای پایش را می‌شنید و صدای آب. سکوت. تکان نخورد. از دیشب تکان نخورده بود. تمام شب یک گوشه‌ی بالشت توی خودش جمع شده بود و نگاهش می‌کرد. چشم‌هایش بسته بود. پلک‌هایش نمی‌جنبید. درد داشت. می‌لرزید. شب می‌لرزید و حالا آرام شده بود. برگشت. دست کشید روی پشتش. حالت تهوع داشت. ولی لبخند زد. چیزی گفت. دوتایی خندیدند. باید بلند می‌شد. تکان نخورد و بلند شد. تکان نخورد و صبحانه را آماده کرد. تکان نخورد و منتظر مهمان‌های پاتختی ماند. تکان نخورد و شب از پنجره به بیرون نگاه کرد. خسته بود. داشت می‌لرزید اما تکان نخورد. دسته گل عروسی‌اش، هفده تا غنچه‌ی رز سفید بود که در نواری صورتی و پهن،‌ دسته شده بودند. کیک عروسی‌شان سه طبقه بود و یک ته مزه‌ی ترش داشت. شام عروسی را خودش انتخاب کرده بود،‌ بختیاری،‌ بدون هیچ چیزی اضافه.