پیش از ظهر که می‌شد،‌ سعی می‌کرد خودش را بکشد. همیشه یک جوری خشک‌‌اش می‌زد، یادش می‌آمد که هنوز زنده است. به ساعت‌‌اش نگاه می‌کرد. یک جوری غریب بود. با خودش گفت، هیچ چیزی نمانده که معنایی داشته باشد. بعد به انواع روش‌هایی فکر می‌کرد که می‌شد خودت را بکشی. دار. برق. سم. چاقو. بعد لم می‌داد روی صندلی‌اش و فکر می‌کرد. بعد یک سیگار روشن می‌کرد. بعد خودش را می‌کشت. بلند می‌شد. می‌ایستاد. فردا، پیش از ظهر، دوباره یادش می‌آمد که هنوز زنده است. همه چیز یک جوری بو می‌داد. همه چیز یک جوری غریب می‌شد یا غریب. یک سیگار روشن می‌کرد. از خودش می‌پرسید، امروز چند شنبه بود؟