تا قبل از اینکه بچه دار شوند، با کارهای خانه بازی می‌کرد. ظرف شستن یک جور شوخی ملالت‌بار تکراری بود. آشپزی را دوست داشت. آرامش می‌کرد. گردگیری را پیش‌از‌ظهر انجام می‌داد، با یک موسیقی آرام که توی ضبط می‌گذاشت. هیچ‌وقت هیچی را جدی نمی‌گرفت. هیچی مهم نبود. همیشه غذاهایش یک جور طعم جدید داشت. همه‌چیزی که دستش می‌آمد را با هم مخلوط می‌کرد و یک طعم جدید می‌ساخت. درست کردن چیزهای جدید را دوست دشت. بچه‌دار که شد،‌ خندید، چشم‌هایش از درد پر از اشک بود و خندید، یک شوخی جدید درست کرده بود. وقتی که فردای تولد بچه، همسرش ول کرد و سرکار رفت، یک دفعه دید که همه‌چیز خیلی هم جدی است. تنها بود و یک بچه توی بغلش بود. بعدها یاد گرفت که خودش و بچه را پشتِ همه‌چیز مخفی کند. ظرف شستن شد یک دیوار. آشپزی دیواری بلندتر. گردگیری یک دیوار قطور. جای امن پس دیوارهای خانه بود. با بچه‌ای که مال خودش بود، فقط مال خودش بود. کمتر حرف می‌زد و با بقیه خیلی کمتر حرف می‌زد. فقط لبخند می‌زد، همیشه لبخندهای جدی می‌زد و چیزی را هم بروز نمی‌داد.