عادت کرده بودیم. به اینکه صبح باید صبحانه خورد. حتما با نان گرم،‌ چایی و پنیر. به اینکه ظهر ناهار را روی میز کوچک کنار کتابخانه بخوریم. که شام سالاد باشد. عادت کرده بودیم کنار هم بنشینیم. تلویزیون نگاه کنیم و آب پرتقال‌مان را مزه‌مزه کنیم. عادت کرده بودیم سکوت را دوست داشته باشیم. یک وقتی که حواس‌مان نبود، شده بودیم سایه، یا یک جور روح که از کنار هم می‌گذشتیم،‌ با هم حرف نمی‌زدیم، عادت کرده بودیم به هم، به با هم بودن،‌ به تمام روزی که هی تکرار می‌شد، از صبح،‌ تا صبح بعد.