«مجسمهی مومی»
صبح که بیدار شد، هنوز خوابش نبرده بود. گونهاش را با لبهای داغش بوسید و دوید سمت دستشویی. تاپتاپ صدای پایش را میشنید و صدای آب. سکوت. تکان نخورد. از دیشب تکان نخورده بود. تمام شب یک گوشهی بالشت توی خودش جمع شده بود و نگاهش میکرد. چشمهایش بسته بود. پلکهایش نمیجنبید. درد داشت. میلرزید. شب میلرزید و حالا آرام شده بود. برگشت. دست کشید روی پشتش. حالت تهوع داشت. ولی لبخند زد. چیزی گفت. دوتایی خندیدند. باید بلند میشد. تکان نخورد و بلند شد. تکان نخورد و صبحانه را آماده کرد. تکان نخورد و منتظر مهمانهای پاتختی ماند. تکان نخورد و شب از پنجره به بیرون نگاه کرد. خسته بود. داشت میلرزید اما تکان نخورد. دسته گل عروسیاش، هفده تا غنچهی رز سفید بود که در نواری صورتی و پهن، دسته شده بودند. کیک عروسیشان سه طبقه بود و یک ته مزهی ترش داشت. شام عروسی را خودش انتخاب کرده بود، بختیاری، بدون هیچ چیزی اضافه.