«زندگی شهری»
کوهها چکه میکردند. خیابانها توی هم پیچ میخوردند. حوصلهش سر رفته بود. چند بار باید توی این تابلوها که هی نامشان عوض میشد، گم میشد، تا به در خانه برسد؟ خانهها سرشان گیج میرفت. پنجرهها خمیازه داشتند. هی گم میشد. دوباره گم میشد. کوهها چکه میکردند. تمام لباسهایش خیس بودند. موهایش به هم چسبیده بودند. هوا چسبناک بود. یک جوری طعم گس از توی سوراخهای بینیاش نفساش را منگ میکرد. حوصله نداشت. سردرد داشت. باید میرفت. باید میرفت تا به خانه برسد. به خانه برسد تا شب بگذرد. تا شب صبح شود. صبح در خیابان گم میشد. خیلی ساده گم میشد.