«زندگی شهری»


کوه‌ها چکه می‌کردند. خیابان‌ها توی هم پیچ می‌خوردند. حوصله‌ش سر رفته بود. چند بار باید توی این تابلوها که هی نام‌شان عوض می‌شد، گم می‌شد، تا به در خانه برسد؟ خانه‌ها سرشان گیج می‌رفت. پنجره‌ها خمیازه داشتند. هی گم می‌شد. دوباره گم می‌شد. کوه‌ها چکه می‌کردند. تمام لباس‌هایش خیس بودند. موهایش به هم چسبیده بودند. هوا چسبناک بود. یک جوری طعم گس از توی سوراخ‌های بینی‌‌اش نفس‌‌اش را منگ می‌کرد. حوصله نداشت. سردرد داشت. باید می‌رفت. باید می‌رفت تا به خانه برسد. به خانه برسد تا شب بگذرد. تا شب صبح شود. صبح در خیابان گم می‌شد. خیلی ساده گم می‌شد.

«تخم خروس»


قرآن می‌خواندند،

پرنده‌ها داشتند کوچ می‌کردند،

یک لیوان آب خنک خورد،

با یک عالمه قرص،

اذان می‌گفتند،

خوابید،

نماز خواندند،

فقط یک نفر داشت گریه می‌کرد.

«سگ‌دونی»

یک کاغذ سفید تمیز گذاشت جلویش و فکر کرد قبل از خودکشی باید چه کارهایی انجام بدهد. اول نوشت که مرغ عشق‌هایش را بدهد به پیرزن همسایه. بعد فکر کرد که هر چه گوشت توی یخچال دارد را بگذارد بیرون،‌ گربه‌ها بخورند. بعد فکر کرد،‌ کتابخانه‌اش را ببرد برای دوستی که یک سال بود ندیده بودش. بعد با خودش گفت، کار دیگری ندارد. دفتر تلفن‌اش را نگاه کرد. به کی زنگ بزند؟‌ فکر کرد یک سر برود سر قبر مامان بابا. فکر کرد یک سفر برود شمال. فکر کرد مقداری پول توی حساب‌‌اش مانده بود. برود سفر؟ قبل از خودکشی از بهترین چایی‌‌اش دم کرد. دو تا فنجان پر خورد. فکر کرد برود چندتایی بیسکویت بخرد. یک کاست شوپن گذاشت. گفت برای شام بیفتک درست کند با پوره‌ی سیب‌زمینی. فکر کرد زنگ بزند به دوستی که یک سال است ندیده. گفت: برود کتابفروشی چندتایی کتاب بخرد. فنجان را دوباره پر از چایی کرد. فکر کرد یک کم موز بخرد. قبل از خودکشی باید یک کم موز می‌خورد.

«بهداشت روان»


ساعتش تیک‌تاک نداشت، خوب نگاه کرد، عقربه می‌چرخید، ولی صدا نداشت. ساعت را محکم‌تر چسباند به گوشش. صدا نداشت. رفت جلوی ساعت دیواری و دقیق نگاه کرد. عقربه حرکت می‌کرد. گوش کرد. صدا نداشت. رفت پنجره را باز کرد. خیابان صدا داشت. آکواریوم ما‌هی صدا داشت. ریختن چایی از درون فلاکس به فنجان چینی صدا داشت. هواپیمایی که از آسمان می‌گذشت صدا داشت. نفس کشیدنش صدا داشت. تلفن که زنگ می‌زد صدا داشت. نگران شد. پیشانی‌اش چین افتاد. فکر کرد کارهایش عقب مانده. فکر کرد چند تا قرار ملاقت برای امروز دارد. برنامه‌هایش را روی موبایل چک کرد. بعد دوباره ساعتش را چک کرد. بعد خوب گوش کرد. صدا نداشت. فکر کرد توی خانه هم ساعت بی‌صدا شده بود. فکر کرد اتاق‌های خالی هم صدا نداشتند. دیوارها فقط سرد بودند. فکر کرد فقط مایکرویواش صدا داشت، وقتی غذای آماده را گرم می‌کرد و تلویزیون که گوش نمی‌کرد داشت چی می‌گفت و گربه‌ای که شب‌ها هی از جلوی پنجره‌ی اتاق خوابش رد می‌شد. شب‌ها برای خواب قرص می‌خورد، با یک لیوان پر شیر سرد.

«جنین»

قرار بود بزرگ که شد یک متخصص معروف بشود که لنگه نداشته باشد. قرار بود بزرگ که شد یک مهندس فوق‌العاده باشد و یک شرکت بزرگ را اداره کند. قرار بود بزرگ که شد،‌ یک پدر مهربان باشد که یک خانواده‌ی خوشبخت دارد. قرار بود بزرگ که شد،‌ قد بلند باشد، با موهای مشکی،‌ ابروهای پررنگ و چشم‌هایی گیرا. قرار بود حرف‌هایی بزند که آدم‌ها را به تحسین وادارد. قرار بود راه که می‌رود، همه توی خیابان برگردند نگاه‌ش کنند. قرار بود بزرگ که شد یک عالمه کارهای گنده‌ی حیرت‌آور مبهوت‌کننده را تنهایی انجام بدهد. قرار بود یک عالمه اتفاق بیفتد، می‌دانید، یک عالمه اتفاق.

«فلسفه در قرن بیست و یک»

حسنی حالا جمعه‌ها می‌رفت صبح‌ها کلاس شنا، بعدازظهر هم کامپیوتر و عصر هم زبان. شش روز در هفته،‌ از شنبه تا پنج‌شنبه را تا ساعت دو توی مدرسه بود. ناهار سرد را توی مایکرویو گرم می‌کرد و تنها روی میز می‌خورد. مامان حدود یک ناهار می‌خورد و بابا جمعه‌ها ناهار خانه بود که با ساعت تمام شدن استخر او یکی می‌شد. بعدازظهر باید راه می‌افتاد که به کلاس عصر برسد: کلاس‌های فوق‌برنامه برای کنکور، کلاس‌های زبان، هر روز. و بعضی‌وقت‌ها کلاس کامپیوتر. حسنی حالا صبح‌ها یک بار دوش می‌گرفت و شب یک بار. موهایش را هر دو هفته مرتب می‌کرد. صبح‌ها ژل خیس می‌زد بعد حمام و عصرها بعد از حمام، به موهایش روغن می‌زد و می‌رفت به کلاس‌هایش برسد. حسنی حالا خیلی سرش شلوغ بود و البته، عاشق دلستر خنک بود، با بیسکویت‌های ترد شور.

«تناسخ»


از پنجره‌ی طبقه‌ی سی و هفتم اشتباهی افتاد.

دو نفر سقوط‌ش را دیدند.

بین دو تا دیوار دو تا برج مرد.

دو نفر به پلیس زنگ نزدند.

کسی او را یادش نبود.

گربه‌ها او را خوردند.

توی شکم گربه‌ها حل شد.

توی بذر گل های آفتاب‌گردان دوباره سبز شد.

بالغ که شد،

هی سر می‌گرداند دور آسمان،

دنبال خودش می‌گشت،

اشتباهی گم شده بود.

«پاییز»

چهار تا کیف داشت مخصوص کارتن‌های دی‌وی‌دی. دو تا کیف مخصوص فیلم‌های دی‌وی‌دی. یک جعبه هم بود مخصوص بازی‌های پلی‌استیشن. بیرون که می‌رفتند یا با تفنگ‌ها و شمشیر‌هایش بازی می‌کرد، یا با موبایل مامان. اتاقش را پر کرده بود از عروسک‌های اسپایدرمن،‌ فرش اسپایدرمن، روتختی و پرده‌ی اسپایدرمن و کاغذدیواری اسپایدرمن. البته این جدا بود از عروسک‌های بتمن، بیزلایتر و سری سرباز‌ها، هلی‌کوپتر‌ها و تانک‌هایش. گنجش ماشین‌هایش بودند و سری تفنگ‌هایش. چندتایی هم خنجر داشت و شمشیر و البته یک ماشین که می‌توانست تویش بنشیند و واقعاً راه هم می‌رفت. چندتایی هم کتاب داشت که هیچ‌وقت نمی‌خواند. هم تلویزیون توی اتاقش داشت، هم دی‌وی‌دی پلیر و هم یک کامپیوتر جدید. از توی اتاقش بیرون نمی‌آمد. مگر برای ناهار. برنج دوست نداشت. یا پیتزا می‌خورد یا همبرگر. بعضی‌وقت‌ها سوسیس یا کالباس. البته با یک عالمه سس کچاپ و پنیر پیتزا.

«تحصیلات آکادمیک»

بالای سرش کوه‌ها شناور بودند. روی شانه‌هایش سنگینی می‌کردند. نفس نداشت. حوصله نداشت. چرا نمی‌مرد؟ کابوس از آن روزی شروع شد که فلسفه‌ی یونان باستان خواند. بعدها عصر روشنگری را شناخت. یک وقتی به خودش آمد که داشت هانا آرنت می‌خواند و مارتین هایدگر و آیزا برلین. به خودش آمد و کابوس حروف بالای سرش بود. اول حرف بودند. بعد جسم گرفتند. سیاه شدند و آزار دهنده. بعد کوه بودند. بالای سرش سرگردان. سر بر می‌گرداند و تصویری می‌دید و کلمات هجوم می‌آوردند، تفسیرها زنده می‌شدند. حالا همه‌چیز تاریک بود. یک کابوس آرام بود. یک کابوس گذرا. حالا... حالا داشت له می‌شد. بچه‌هایی که توی خیابان گل می‌فروختند زجرش می‌دادند. آدم‌هایی که رد می‌شدند و تندتند سرپایی چیزی می‌جویدند، نفرت‌انگیز بودند. آسمان هزار سوال بی‌پاسخ بود. چرا نمی‌مرد؟ صبح‌ها باید خودش را می‌کشاند، از میان زجر‌ها می‌گذشت و به شب می‌رسید. با چشمانی سرخ روی تخت غرق می‌شد. چیزی فهمیده بود؟‌ احساس می‌کرد در گمراهی آشکار است. فکر کرد چرا نمی‌میرد؟ نمی‌میرد؟ فردا باید صبح از خواب بیدار می‌شد، کوه‌ها منتظرش بودند، و کلمات، و تنهایی.

«ماشین‌لباس‌شویی‌ و اجاق‌گاز فردار»


تاکسی نگه داشت. سرش را بلند کرد و نگاهش چرخید سمت پنجره. بیرون همه‌ی‌ ماشین‌ها متوقف شده بودند. دو تا ماشین جلوتر به هم زده بودند. راننده‌ها با هم دعوا داشتند. به سر و کله‌ی هم می‌زدند. حوصله نداشت. فکر کرد باید بهش تلفن بزند. موسیقی را دوست نداشت. باز هم آهنگ را عوض کرد. هوا گرم بود. بدش می‌آمد. نگاه کرد به گوشی. خبری نبود. ماشین راه افتاد. چشم‌هایش را بست. فکر کرد چقدر توی حساب بانکی‌ش مانده. فکر کرد هفت روز به پایان ماه مانده. فکر کرد باید چه چیزهایی را بخرد. ماشین باز ایستاد. چشم باز کرد. توی ترافیک گیر کرده بود. خسته بود. دلش یک خانه‌ی کوچک می‌خواست. یک آشپزخانه. زن. یک بچه‌ی کوچک که وقتی در را باز می‌کند بپرد توی بغل بابا. خسته بود. دیرش شده بود. آهنگ را عوض کرد. ماشین پیش نمی‌رفت. گوشی زنگ زد. گفت ترافیک و چیزهای دیگری که یادش نماند. آهنگ را عوض کرد. باز هم آهنگ را عوض کرد. دلش یک خانه می‌خواست. یک جایی دور. یک جایی دور که ترافیک نداشته باشد. ترافیک این شکلی نداشته باشد. عصرها بشود چایی شیرین خورد، با بیسکویت، یا یک شیرینی ساده‌ی بی‌خامه، کم شکر، ساده، خیلی ساده.