«دایرهی باطل»
وقتی پدربزرگ نوهاش را توی بغل مادرش دید، اخمی کرد و گفت: «به پسر تخص خودم رفته.» بینیاش را یه وری بالا کشید و اخم کرد. پسرش خندید و موهای کمپشت پسرش را ناز کرد. راه نیفتاده از دیوار راست میرفت بالا. اول شروع کرد به بهم ریختن قندانها. بعد رفت سراغ دیویدی پلیر و تلویزیون. بعد بزرگتر که شد، اول از همه آچار دست گرفت و افتاد به جان هر وسیلهای که میخریدند. حالا بابایش وقتی یک چیز تازه میخرید، اول رو به پسرش میگفت: «تو را خدا سراغش نروی.» ولی مگر میشد؟ لعنتی چشمک میزد. حالا دیگر برای خانه چیزی نمیخریدند. وقتی ازدواج کرده بود، نفس راحتی کشیدند. مهندس شده بود و کِرم ول گشتن توی کارگاهاش را داشت با یک کیف آچارهای مخصوص. بچهدار که شد، پدرش یک نگاه به نوهاش کرد، چشمهایش را که دید، اخم کرد و گفت: «به پسر تخص خودم رفته.» بینیاش را یک وری بالا کشید و باز هم اخم کرد. دست کرد توی جیباش، دنبال قرص قلباش میگشت.