گلدان‌هایش را چیده بود چهار طرف هال. هر طرف دو تا. روی تراس هم گلدان داشت. توی راه‌‍پله. جلوی در آپارتمان‌‌اش هم یک گلدان گذاشته بود. گلدان توی راه‌پله، یک گل گنده‌ی خواب‌آلو داشت که از تاریکی خوش‌اش می‌آمد و پسر بچه‌ی همسایه، وقت‌هایی که مامان بابایش دعوا می‌کردند،‌ می‌آمد کنارش چمباتمه می‌زد. اول کلی گریه می‌کرد، بعد با گلدان کلی حرف داشت بزند، بعد می‌نشستند با هم بازی می‌کردند. هر چی هم می‌گفت، توی خانه‌شان نمی‌آمد. بعضی وقت‌ها برایش بستنی می‌برد. یا آب‌میوه یا میوه. همیشه نصف‌ا‌ش را می‌داد گلدان بخورد. عصرها همیشه وقتی آقای همسر بر می‌گشت خانه موسیقی گوش می‌کردند. گلدان‌های جلوی ضبط، عاشق رپ بودند با آن همه دست و پاهای درازشان. یک گلدان بود با برگ‌های پهن که پاپ ملایم بریتانیایی را با آرامش و حوصله گوش می‌کرد و باز هم گوش می‌کرد. گلدان‌های آن طرف اتاق،‌ برگ‌های سنگین و درشت داشتند و کلاً حوصله‌ی هیچی نداشتند به جز شوپن یا موتسارت. یک گلدان کوچک هم بود که برگ‌های ریز و شاخه‌های نحیف داشت. مذهبی بود. توی اتاق،‌ روی میز آرایش بود. کلاً در اتاق را می‌بست و دعا می‌خواند. بعضی‌وقت‌ها برایش یک آهنگ غمگین پخش می‌کردند،‌ دوست داشت. آقای همسر برایش موسیقی فرق نمی‌کرد، بیشتر از همه چیز برایش طعم چایی مهم بود،‌ لبخندهای من و روزنامه‌های عصر.