خداحافظ آقاي هدي صابر
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
ميخواستم بروم. براي مراسم تشييع. حدس زدم شلوغ ميشود. گفتم حالت بد ميشود. مگر آن بار كه رفتي و آنجوري داغان شدي بس نبود؟ تو كه سياسي نيستي، سياست نميفهمي، چرا بروي و چيزهايي ببيني كه بغش گلويت را پر كند؟ چرا
چرا
چرا؟
آمدهام دفتر. بعد از ساعتها دويدن در خيابانهاي تهران. رسيدم به دفتر و اولين چيزي كه ديدم غم بود. غم زياد. اندوه زياد. دلم ميخواهد جيغ بكشم. دلم ميخواهد گريه بكنم. ولي رو به چه كسي؟ خطاب به چه كسي؟
فقط ميگويم خداحافظ آقاي مهندس سحابي
خداحافظ خانوم سحابي
...
اميدوارم اگر آن دنيايي باشد، حداقل در آن دنيا لبخند بزنيد
توضیح: سالِ گذشته مقالهی «نوشتن در تاریکی» نوشتهی دیوید گراسمَن را در اولین روزِ سال، در وبلاگم منتشر کردم. میخواهم یک سنت باشد، که روزِ اول هر سال، مقالهیی ترجمه منتشر بکنم، که با کلیتِ آنچه در طولِ سالی که گذشته دیدهام، همراه باشد. امسال مقالهیی از خانوم هِرتا مولر، برندهی جایزهی ادبی نوبل را انتخاب کردهام. لطفا این مقاله را کامل بخوانید. این متن اولین بار در 23 جولای سال 2009 در Die Zeit آلمان منتشر شده است. همین مقاله را به زبان انگلیسی، یا به زبان آلمانی بخوانید.
بیست سال بعد از اعدام ِ سوسِکو، دیکتاتور کشور رومانی، سازمان سری امنیتی او همچنان سرپاست. هِرتا مولر، نویسندهی رومانیایی-آلمانی، برای اولین بار تجربههای موجود خویش، از وحشت سازمانهای امنیتی را بیان میکند.
برای من هر مرتبه سفر به رومانی، همانند سفری به زمانهی دیگر است، که در آن هیچ وقت نمیفهمم کدام واقعهی زندگیام تصادفی، و کدام برنامهریزی شده است. برای همین، در هر کدام از بیانیههای عمومی که منتشر ساختهام، خواستار دسترسی به فایلهای سری شدهام، که در مورد من موجود هستند، و به بهانههای گوناگون، همیشه خواستهام را رد کردهاند. در عوض، هر بار نشانههایی هست که دوباره، اگر بشود هنوز هم چنین چیزهایی را گفت، من را هنوز تحت نظر نگه داشتهاند.
بهار امسال دوباره به دیدار بُخارست رفتم، از طرف NEC (کالج نوین اروپایی) دعوت شده بودم. در اولین روز سفرم در لابی هتل، با یک روزنامهنگار و عکاساش نشسته بودیم، که فرد امنیتی تنومندی، به جستوجوی اجازهنامه آمد، و سعی کرد دوربین را از دوستان عکاس بگیرید. نعره میزد: «از آدمهای داخل این ساختمان نباید عکس بگیرید!» عصر روز دوم سفر، برنامه شام با دوستی را ریختم، تلفنی هماهنگ کردیم و ساعت شش به هتل آمد تا با هم بیرون برویم. وقتی وارد خیابانی شد که هتل دروناش قرار داشت، متوجه مردی در تعقیب خویش شد. وقتی از مسوول پیشخوان هتل خواست تا من را بخواهند، او گفته بود که اول میبایست فرم ملاقاتکنندگان را پر بکند. این مسئله دوست من را ترسانده بود، چون چنین چیزی حتا در حکومت سوسِکو هم سابقه نداشت.
من و دوستم قدمزنان به رستوران رفتیم. بارها و بارها پیشنهاد کرد که از این سو به آن سوی خیابان برویم. این مساله فکرم را مشغول خود نکرد، تا وقتی که روز بعد دوستم به آندری پلوسه، مدیر NEC، دربارهی فرم ملاقاتکنندگان و مردی گفته بود که سر راه هتل دنبالاش کرده بود، و اینکه آن مرد بعدا ما دو تن را تا رستوران تعقیب کرده بود. آندری پلوسه پریشان شده و منشیاش را فرستاده بود، تا تمام اتاقهای موسسه را در هتل لغو بکند. مدیر هتل به دروغ گفته بود که این اولین روز کاری مسئول گیشه بوده، و او دچار اشتباه شده است. اما منشی میدانست که آن خانم، سالها و سالهاست که در همین شغل فعالیت میکند. مدیر در جواب گفته بود که «ارباب»، یعنی صاحب هتل، مأمور سابق امنیتی بوده، که متاسفانه، روشهایش را عوض نکرده. بعد مدیر لبخند زده و گفته، البته که NEC میتواند همهی برنامههایش را لغو کند، اما در هتلهای دیگر هم همین روال با همین استاندارد است. تنها فرقاش این میشود که شما متوجه نخواهید شد.
از هتل بیرون آمدم. بعد هم اصلا متوجهی کسی در تعقیب خودم نشدم. خواه سیستم امنیتی را کنار گذاشته بودند، یا خیلی حرفهای کار میکردند، یعنی من نفهمیدم.
برای دانستن اینکه نیاز به یک مراقب در ساعت شش دارند، تلفن من میبایست شنود میشد. پلیس مخفی سوسِکو، سازمان امنیت، هنوز منحل نشده است، بلکه تنها ناماش عوض شده به: SRI (سازمان امنیت رومانی). و به گفتهی آمار خودشان، 40 درصد کارکنان خویش را از سازمان امنیت گرفتهاند. درصد واقعی احتمالا بیش از این است. و 60 درصد باقیمانده بازنشست شده، و با حقوق بازنشستگی، سه برابر دیگر کارمندان هر جای دیگری، زندگی میکنند؛ یا تبدیل به معماران جدید اقتصاد بازار شدهاند. به جز شغلهای موجود در واحدهای دیپلماتیک، یک جاسوس سابق در رومانی امروز میتواند به هر مقامی برسد.
دسترسی به فایلها، به روش رومانی
روشنفکرهای رومانی، با بازگشایی فایلهای مخفی ِ سازمان، علاقهیی به مطالعهی آنها نشان ندادهاند، همانطورکه علاقهیی به اتفاقهای سردرگم مرتبط به زندگیهای اطرافشان نشان نمیدادند، یا به نظم نوین ایجاد شده توسط مقامات اصلی حزب، یا به جایگاه افسرهای سازمانهای مخفی توجه نشان نمیدادند. اگر همانند من، به صورت علنی در طول سالیان گذشته، خواستار مطالعهی فایلهایتان شده بودید، الان حتی به دوستانتان هم شک میبردید. این دلیل دیگری میشد که چرا برای سالها، فایلهای سازمان امنیت در دستان شورای ملی برای مطالعهی بایگانی امنیتی قرار نگرفته بودند؛ (شورایی که با بازی زبانی CNSAS خوانده میشد،) این شورا در سال 1999 از روی بیمیلی، و به تحریک اروپای متحد شکل گرفت، اما اعضای آن متعلق به سازمان قدیمی-تازه امنیتی رومانی بودند.
آنها دسترسی به همهی فایلها را کنترل میکردند. CNSAS باید درخواستهایش را برای آنها میفرستاد، بعضی وقتها آنها اجازه میداند، اما بیشتر درخواستها رد میشدند، حتی به خاطر این دلیل: فایل مورد درخواست هنوز فعال است. من در سال 2004 در بُخارست بودم، تا بر درخواستم برای دسترسی به فایلهای خودم تأکید کنم. در ورودی CNSAS مبهوت چهرهی سه زن جوان ماندم، با لباسهای کوتاه و کرواتهای پهن و جورابهای نئون براق، انگار وارد یک مرکز جسمانی شده باشم. و بین زنها سربازی ایستاده بود، مسلسل بر شانه آویخته، انگار در پادگانی نظامی باشد. ادعا میشد که رئیس CNSAS در مرکز نیست، هرچند با من قرار ملاقات داشت.
در بهار امسال گروهی از محققها اتفاقی به فایل نویسندههای رومانی- آلمانیِ «آکشیش گروپ بانات» رسیدند. سازمان امنیت برای هر اقلیت بخش ویژهیی داشت. برای آلمانیها، این بخش «ناسیونالیستها و فاشیستهای آلمانی» نامیده میشد، بخش اطریشیها را «طرفداران اطریشی» میخواندند، بخش یهودیها نام «ناسیونالیستهای یهودی» را داشت. تنها نویسندههای رومانی افتخار قرار گرفتن تحت نظارت بخش فرهنگ و هنر را داشتند.
ناگهان من هم فایلام را پیدا کردم، فایلی تحت نام کریستینا. سه جلد، 914 صفحه. ادعا میشد که فایل در 8 مارچ 1983 شروع شده است - هرچند اسنادی از سالهای قبل را هم در خود داشت. دلیل شروع به فعالیت برای شکلگیری این فایل: «تحریف حق به جانب واقعیتهای کشور، مخصوصا در فضای روستایی» ِ کتاب من «نادیرز». تحلیلهای مخفی جاسوسها این مسأله را ثابت میکرد. و همینطور تعلق من به «حلقهی شاعران آلمانی زبان»، که «به خاطر آثار متخاصم خود مشهور هستند».
فایل در دست من، سرهمبندی ناشیانهی SRI، برای خوشخدمتی به سازمان امنیت بود. آنها ده سال کامل وقت داشتند تا روی فایل «کار» کنند. نمیتوانستی این سرهمبندی را کتاب بخوانی، فایل را خیلی ساده خالی از همهی محتوایش کرده بودند.
سه سال کار من در کارخانهی تِهنومهتال، جایی که مترجم بودم، گم شده بود. من دفترچههای کاربردی ماشینهایی را ترجمه میکردم که از آلمان غربی، اطریش و سوییس وارد میشدند. دو سال اول، با چهار کتابدار در دفتری مینشستیم. آنها بر روی ثبت درآمد کارگرها کار میکردند، من دیکشنریهای کلفتام را ورق میزدم. من کوچکترین چیزی دربارهی پیستونهای هیدرولیک یا غیر-هیدرولیک، اهرمها و سنجش گرما نمیدانستم. وقتی دیکشنری سه، چهار یا هفت معنای مختلف ارائه میداد، به سالن کارخانه میرفتم و از خود کارگرها میپرسیدم. آنها معادل صحیح رومانیایی عبارت را به من میگفتند، بدون اینکه هیچی آلمانی بدانند: آنها فقط ماشینهایشان را میشناختند. در سال سوم، «تشریفات اداری» به تصویب رسید. مدیر کارخانه من را برای با دو مترجم تازه استخدام شده فرستاد، یکی از فرانسه و دیگری از انگلیسی ترجمه میکرد. یکیشان همسر استاد دانشگاه بود، و حتا در روزهای دانشجویی من به عنوان خبرچین سازمان امنیت شناخته میشد. دومیشان دختر خواندهی دومین ارشد اصل دفتر سازمان امنیت در شهر ما بود. فقط این دو کلید قفسههای فایل را داشتند. وقتی متخصصهای خارجی به کارخانه میآمدند، من باید از دفتر بیرون میرفتم. ظاهرا بعدا قرار شد که دو آزمون استخدامی با افسر پلیس مخفی سِتانا بگذرانم، که برای کار در دفتر مفید شناخته شوم. بعد از آنکه برای بار دوم خواستهشان را رد کردم، خداحافظی او اینگونه بود: «متأسف خواهی شد، تو را توی رودخانه غرق میکنیم».
یک روز صبح برای کار رفتم، دکشنریهایم روی کف راهروی بیرون دفتر قرار داشت. به جای من یک مهندس نشسته بود، و من دیگر اجازهی ورود به آن دفتر را نداشتم. نمیتوانستم هم به خانه بروم، هر لحظه میتوانستند من را به خاطر نبودنم سر کار، اخراج کنند. حالا من میز نداشتم، صندلی نداشتم. برای دو روز، با روحیهیی عالی، برای هشت ساعت با دیکشنریهایم روی کف سیمانی پلههایی نشستم، که طبقه اول و همکف را به هم وصل میکرد. سعی میکردم ترجمه کنم، تا کسی نگوید که کار نمیکنم. کارمندان اداری در سکوت از کنارم میگذشتند. دوستم جِنی، یک مهندس، میدانست چه درون من میگذرد. هر روز سر راه خانه، جزئیات همهچیز را برایش توضیح میدادم. او زمان استراحت و ناهار میآمد و روی پلهها در کنارم مینشست. با هم ناهار میخوردیم، مثل قدیمترها توی دفتر من. بلندگوی حیاط همیشه آوازهای کارگری پخش میکرد، دربارهی شادیهای مردمان. جنی با من غذا میخورد و برایم میگریست. من گریه نمیکردم. باید قوی میبودم.
روز سوم یک گوشه از میز جنی را گرفتم. یک طرف میزش را برای من خالی کرد. روز چهارم هم همانجا بودم. دفتر بزرگی بود. صبح پنجم بیرون در اتاق منتظرم بود. جینی گفت: «دیگر نمیتوانم بگذارم به اتاقم بیایی. فقط فکر کن، همکارهایم میگویند که تو جاسوسی.» پرسیدم: «آخه چه جوری میشود؟» جواب داد: «میدانی که کجا زندگی میکنیم.» دیکشنریهایم را برداشتم و دوباره روی پلهها نشستم. این بار من هم گریستم. وقتی به سالن کارخانه رفتم تا دنبال معنای واژهای بگردم، کارگرها پشت سرم سوت و داد میزدند: «خبرچین!» عنوانی اهریمنی بود. یک عالمه جاسوس در دفترها و توی سالن کارخانه بود. آنها طبق دستورالعملها رفتار میکردند. آنها از بالا دستور داشتند تا به من حمله کنند. معنای این تهمت این بود که مجبور به استعفا بشوم. در آغاز این زمانهی متلاطم، پدرم مُرد. دیگر کنترلی بر اوضاع نداشتم، باید به خودم ثابت میکردم که توی این دنیا وجود دارم، و شروع به نوشتن داستان خودم کردم- اینها چهارچوب داستانهای کوتاه «نادیرز» را شکل دادند.
این حقیقت که حالا من را به عنوان جاسوس میشناختند، چون قبول نکرده بودم که جاسوس باشم، وحشتناکتر از تلاش در استخدام من در سازمان امنیت و تهدید به مرگ بود. دقیقا همانهایی که به من تهمت میزدند، که در دفاعشان، جاسوسی را قبول نکرده بودم. جنی و چندتایی از همکارها، متوجه بازییی بودند که سر من در میآمد. اما آنهایی که کمتر من را میشناختند، متوجه نمیشدند. چه جوری میخواهم به آنها توضیح بدهم، که چی شده؟ چه جوری خلافِ اتهامها را ثابت کنم؟ کاملا غیر ممکن بود، خود سازمان امنیت این مسأله را به خوبی میدانست، و دقیقا به همین خاطر همین کار را با من کرده بودند. خود آنها هم دقیقا میدانستند که چنین برچسبهایی، میتواند خیلی مهلکتر از تهدید من باشد. شما حتا به تهدیدهای مرگ عادت میکنید. اینها واقعیت و بخشی از زندگی ما بودند. شما میتوانید وحشت را به اعماق روح خود بفرستید. اما تهمت، موجودیت شما را میدزدند. وحشت احاطهات میکند.
چقدر این وضعیت طول کشید، یادم نمانده، برای من پایانی تند بود. احتمالا چند هفته طول کشید. آخر سر کنار کشیدم.
در فایلهای من، کل این دوره با فقط دو کلمه عنوان شده بود، یادداشتی دستنویس در حاشیهی تشریفات مراقبت این را نوشته بود. برای جاسوس شدن خودم سالها بعد در خانه، به تلاشهایی در کارخانه اشاره کرده بودم. در حاشیه کاغذ، ستوان بادورارینو نوشته بود: «درست است.»
بعد نوبت بازجوییها رسید. سرزنشها: چرا دنبال کار نمیگردم، که دارم از فاحشگی روزگار میگذرانم، که داخل معاملات بازار سیاه شدم، که شدهام یک «عامل انگلی». اسمهایی را میگفتند که هیچوقت در زندگیام نشنیده بودم. و اتهام جاسوسی برای BND (سازمان اطلاعات آلمان غربی)، چون با مسوول کتابخانهی مؤسسهی گوته و مترجمی در سفارتخانهی آلمان، دوست بودم. ساعتها و ساعتها موضوعهای داستانی بررسی شدند. اما فقط همین نبود. آنها حکم لازم نداشتند، خیلی ساده من را از توی خیابان میبردند.
میخواستم به سلمانی بروم، یکدفعه خودم را دیدم که با یک پلیس از در فلزی باریک رد شده و وارد زیرزمین یک ساختمان مسکونی شدم. آدمهایی با لباسهای ساده پشت میز نشسته بودند. مرد استخوانی کوچک اندامی، رئیسشان بود. او کارت ملیام را خواست و بعد گفت: «خوب، توی هرزه، دوباره هم را دیدیم.» هیچوقت در گذشته او را ندیده بودم. او گفت که من در ازای جورابشلواری و لوازم آرایش، با هشت دانشجوی عرب درآمیختهام. من حتا یک دانه دانشجوی عرب هم نمیشناختم. وقتی این را به او گفتم، جواب داد: «اگر میخواهی بیست تا عرب هم به عنوان شاهد میآوریم. خودت میبینی، یک دادگاه عالی میشود.» کارت ملیام را برمیداشت و روی زمین میانداخت، باید خم میشدم و کارتم را برمیداشتم. سی یا چهل بار این کار را کرد؛ وقتی آرام خم میشدم، به پشتم میکوفت. و از پشت درِ قرار گرفتهی پشت میز، صدای جیغهای زنی را میشنیدم. شکنجه یا تجاوز، امیدوار بودم که فقط صدای ضبط شده باشد. بعد مجبورم کردند تا هشت تا تخممرغ خیلی آبپز شده را با پیاز سبز و نمک بخورم. مجبور شدم تا همهاش را قورت بدهم. بعد مرد استخوانی در آهنی را باز کرد، کارت ملیام را بیرون پرت کرد و با اردنگی بیرونام انداخت. با صورت روی علفهای کنار چند بوته افتادم. بدون بلند کردن سرم بالا آوردم. بدون هیچ عجلهای کارت ملیام را برداشتم و به سمت خانه رفتم. اینکه توی خیابان بلندت کنند، هولناکتر از احضار شدن بود. هیچ کس نمیفهمید که کجا هستی. محو میشدی، هیچوقت دوباره دیده نمیشدی، یا اگر قبلا تهدید شده بودی، جنازهی غرق شدهات را از رودخانه بیرون میآورند. حکم میدادند که خودکشی کردی.
توی فایلهایم هیچ حرفی از بازجوییها، از احضارها نیست، هیچ حرفی نیست که از توی خیابان بلندم کردهاند.
در مدخل 30 نوامبر سال 1986 فایلهای من نوشته شده: «گزارش هر سفر کریستینا به بخارست یا دیگر مکانهای کشور، میبایست در اصرع وقت به هیئت مدیرهی I/A (امنیت داخلی) و III/A (ضد جاسوسی) اطلاع داده شود»، طوری که «کنترل کامل بر او ممکن شود.» به عبارتی دیگر، من نمیتوانستم به هیچ جای کشور سفر کنم، مگر اینکه دنبال میشدم، «تا سنجشهای کنترلی لازم بر روابط کریستینا با دیپلماتها و شهروندان آلمان غربی مهیا شود.»
سیستم تعقیب بر پایهی اهداف متفاوت دنبال میشد. بعضی وقتها متوجهاش نمیشدی، بعضی وقتها آشکارا بود، بعضی وقتها خشن و بیپروا میشد. وقتی روت بوخ، ناشر آلمان غربی، میخواست «نادیرز» را منتشر بکند، ویراستار نشر و من، قرار ملاقاتی در پیانا براسوف در کوهستان کارپاتیان گذاشتیم، تا جلوی جلب توجه به دیدارمان را بگیریم. به شکل مشتاقان ورزشهای زمستانی و جداگانه به آن سفر کردیم. شوهرم ریچارد واگنر با دستنویس کتاب به بخارست رفته بود. من میبایست با قطار شبانهی روز بعد به دنبالاش میرفتم، البته بدون دستنویس. دو مرد در ایستگاه قطار جلویام را گرفتند، میخواستند من را با خودشان ببرند. گفتم: «بهدنبالتان نمیآیم، مگر قرار جلب داشته باشید.» آنها بلیط و کارت ملیام را گرفتند و قبل از محو شدنشان گفتند که تا قبل از برگشتنشان نباید از آنجا تکان بخورم. اما قطار وارد ایستگاه شد و آنها برنگشته بودند. من به سکو رفتم. ما در عصر صرفهجوییهای جدی در مصرف برق بودیم، در انتهای سکو واگنهای تختدار در میان تاریکی قرار داشتند. فقط کمی قبل از حرکت، اجازهی سوار شدن به قطار را میداند، درهای قطار هنوز قفل بودند. آن دو مرد هم آنجا بودند، پایین و بالای سکو قدم میزدند، سه بار به من تنه زده و روی زمین انداختنم. گیج و کثیف خودم را بلند کردم، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. و جمعیت منتظر طوری نگاه میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. وقتی آخر سر درهای واگنهای تختدار باز شد، در میان صف راه خود را باز کردم. دو مرد هم سوار شدند. به کوپهی خودم رفتم، کمی از لباسهایم را درآوردم، پیژامه پوشیدم، که اگر من را بیرون کشیدند، منگ به نظر برسم. همین که قطار راه افتاد، به دستشویی رفتم و نامهی عفو بینالملل را پشت سینک قایم کردم. دو مرد در راهرو ایستاده بودند، داشتند با مسئول واگن حرف میزدند. من تخت پایینی را در کوپهام داشتم. فکر کردم، احتمالا چون از آنجا راحتتر دزدیده میشدم. وقتی مأمور به کوپهام آمد، بلیط و کارت ملیام را به من داد. پرسیدم، اینهارا از کجا آورده و آن دو مرد از کجا آمدهاند. پرسید: «کدام دوتا مرد؟ یک عالمه مرد اینجاست.»
آن شب اصلا نخوابیدم، فکر کردم که چقدر احمقانه سوار قطار شدهام، میتوانند هر وقت شب من را به میان زمینهای برفی پرت کنند. وقتی سحر شد، اضطرابم کم شده بود. فکر کردم، میتوانستند از تاریکی برای یک خودکشی صحنهپردازی شده استفاده کنند. قبل از آنکه اولین مسافران بیدار شوند، به دستشویی رفته و نامهام را برداشتم. بعد لباس پوشیدم، لبهی تخت نشستم و منتظر ماندم تا قطار وارد بخارست شد. طوری از قطار خارج شدم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. توی فایل من هم کلمهای در مورد این حادثه نبود.
تعقیبهای من عواقبی هم برای دیگران داشت. اولین بار وقتی پلیس متوجهی دوستی شده بود که او داشت در مؤسسهی گوته «نادیرز» را میخواند. جزئیات ظاهری او ثبت شد، فایلی به نام او باز شد. و از آن موقع تحت نظر باقی ماند. این اطلاعات از فایل او آمده بود، هیچ اشارهای به آن در فایل من نبود.
وقتی خانه نبودیم، پلیس مخفی به میل خودش میآمد و میرفت. اغلب نشانههایی باقی میگذاشتند؛ تههای سیگار، عکسهایی که از روی دیوار برداشته و روی تخت رها میشدند، صندلیهای جابهجا شده. مرموزترین این نوع حوادث هفتهها طول کشید. پوست روباهی روی زمین بود، اول دم، بعد پنجه، و آخر سر کلهاش را بریده، و بعد شکماش را جر داده بودند. اول متوجهی شکافها شده بودیم. دم را اولین بار موقع تمیز کردن اتاق دیدم. هنوز فکر میکردم که تصادفی است. چند هفته بعد بود، که پنجهی عقبی روباه بریده شده، و من هم پوستم مورمور میشد. تا وقتی که کلهی روباه را کندند، همیشه اولین کاری که در بازگشت به خانهام انجام میدادم، بررسی پوست روباه بود. هرچیزی میتوانست اتفاق بیافتد. آپارتمان ما دیگر جایی خصوصی نبود. موقع صرف هر نوبت غذا، فکر میکردی شاید داری مسموم میشوی. هیچ کلمهای در مورد این وحشتهای روانگونه درون فایل من نبود.
در تابستان 1986 نویسندهیی با نام آنا جونز به تیمیسوئارا آمد. در نامهای- که ضمیمهی فایل من شده بود- در 4 نوامبر 1985 به جامعهی نویسندگان رومانی، او و چند نویسندهی دیگر در اعتراض به این واقعیت نوشته بودند که به من اجازهی سفر به نمایشگاه کتاب، در روز کلیسای آنجلیکایی و دیدار با ناشرهایم داده نمیشد. دیدار ما به صورت کامل در فایل من آمده، و همینطور متن «فکسی» در 18 آگوست 1986 به مأمورین مرزی، که دستور میدهد تا بار او را «کاملا» در هنگام خروج از رومانی بگردند و یافتههایشان را گزارش کنند. در عوض، از دیدار روزنامهنگاری از دیزیت آلمان، رولف میکائیلیس، خبری نیست. بعد از انتشار «نادیرز»، او برای مصاحبه با من تماس گرفت. با تلگرام زمان ورودش را اعلام کرد و امیدوار بود من را در خانهام بیابد. اما پلیس مخفی جلوی رسیدن تلگرام را گرفت، من و همسرم، ریچارد واگنر، بیخبر از همهجا، برای دیدار والدین ریچارد به دهکده رفته بودیم. روزنامهنگار، دو روز به عبث زنگ خانهمان را زده بود. در روز دوم، سه مرد در اتاقک کوچک زبالهها انتظار او را میکشیدند، و بیشرمانه او را کتک زدند. زانوی هر دو پایش شکست. ما طبقهی پنجم زندگی میکردیم، و به خاطر کمبود برق، آسانسور کار نمیکرد. میکائیلیس مجبور شده بود تا در ظلمات چهار دست و پا در پلهها بخزد، و وارد خیابان بشود. تلگرام میکائیلیس در فایل من نیست، هر چند مجموعهای از نامههای توقیف شده از غرب [برای من] هست. به گفتهی فایل من، او هیچ وقت با من دیدار نداشته. همچنین جاهای خالی نشان میدهند که پلیس مخفی رد پای اعمال افسرهای خود را پاک کرده، که هیچکس مسوول نتایج کارهای ثبت شده بر روی این فایل نباشد - آنها ترتیبی دادهاند که سازمان امنیت بعد از سوسِکو، هیولایی مطلق و دور از دست باقی بماند.
فقط به همین شکل میتوانم توضیح بدهم، که چرا هیچ اشارهای در فایل من به حادثهی باورنکردنی دیگری نیست: آن زمان تازه در برلین زندگی میکردم، که به ادارهی فدرال برای حفاظت از قانون اساسی فراخوانده شدم. به من تصویر مردی از رومانی نشان دادند که نمیشناختم، او را در کونیگس وینتر به عنوان مأمور سازمان امنیت بازداشت کرده بودند. نام و آدرس من در دفترچهی یادداشت او بود. مأمور، مضنون به سفر به آلمان، به منظور انجام چند فقره قتل بود.
رولف میکائیلیس میخواست از ما حفاظت کند، و دربارهی حمله به خودش تا وقتی ننوشت که ما از رومانی خارج شده بودیم. از فایلهایم فهمیدم که این کار او اشتباه بوده. در غرب نه سکوت او، که آشکارسازی وضعیت ما میتوانست حمایتمان کند. فایل من چنین آشکار کرد که فرآیندهای جنایی شگفتانگیزی بر علیه من آماده شده بود، آن هم به جرم «جاسوسی برای BND». به شکرانهی واکنشها به کتابهایم، و جوایز ادبی که در آلمان بردم، این نقشه هیچ وقت اجرا نشد، و من بازداشت نشدم.
رولف میکائیلیس نمیتوانست قبل از ملاقاتاش با ما تماس بگیرد، چون اصلا تلفن نداشتیم. در رومانی باید سالها صبر میکردی، تا خط برایت وصل میشد. با این حال ما بدون درخواست دارای یک خط شده بودیم. آن را رد کردیم، چون همهمان میدانستیم که یک تلفن تبدیل به اساسیترین عامل شنود در آپارتمان ما ميشد. وقتی به دیدار دوستانی میرفتیم که تلفن داشتند، بلافاصله دستگاه تلفن داخل فریزر قرار میگرفت و کاستی در ضبط صوت قرار میگرفت که صداهای ما را پوشش بدهد. همانطور که بعدها مشخص شد، اهمیتی نداشت که تلفن را نخواسته بودیم، چون نصف موارد داخل فایلهای من، از شنودهای داخل آپارتمان خودم حاصل شده بود.
فایل ریچارد واگنر حاوی «یادداشت بررسی» به تاریخ 20 فوریهی 1985 است، که میگوید وقتی هیچ کدام از ما در خانه نبودیم، «مشابه قبل، دستگاههای ویژه در آپارتمان نصب گردید، که دادههای قابل بهرهبرداری برای علایق ما را منتقل میکند.» برنامهی نصب دستگاههای شنود هم در فایل او پیدا شد. سوراخهایی در سقف آپارتمان زیری ما کنده شده، و همینطور در آپارتمان خودمان. در هر دو اتاق، دستگاههای شنود پشت قفسهها پنهان شدند.
متنهای نظارتی اغلب لبریز از پرانتزهای خالی است، چون صداهای موسیقی ضبط مزاحم شنود میشد. اما ما فقط موسیقی را پخش میکردیم، چون باور داشتیم که پلیس مخفی با میکروفنهای مخصوص بر رویمان کار میکند. ولی اصلا به فکرمان هم نمیرسید که شب و روز شنود میشویم. درست است که در طول بازجوییها، همیشه با چیزهایی روبرو میشدیم که بازجوها نمیبایست بدانند. اما چون کشور رومانی فقیر و عقبمانده بود، فرض میکردیم که سازمان امنیت قادر به تهیهی ابزار مدرن شنود نیست. حتا مهمتر از این، درست که ما را به عنوان دشمنان حکومت میشناختند، اما به سختی باورمان میشد که چنین هزینههایی صرفمان بکنند. با وجود همهی اضطرابهایمان، در مورد سطح نظارت بر زندگیمان سادهلوح و کاملا بیاطلاع مانده بودیم.
سازمان امنیت دانه دانهی ساکنین ساختمان اجارهای ده طبقهای بلوک ما را دربارهی سرگرمیها، محل و نوع کار و سطح وابستگی در زمینههای سیاسی بررسی میکرد، و برای هر کدام فایل شخصی درست کرده بود - احتمالا با این هدف تا جاسوسها را از محلهی ما شناسایی کرده و به خدمت بگیرند. آنهایی که تا آن زمان از توجه سازمان مخفی دور مانده بودند، به عنوان «NECUNOSCU» [ناشناس] برچسب میخوردند.
هر روز گزارشهای شنود ما تهیه میشد. گفتوگوهای شنود شده، خلاصه میشدند، اما همهی موارد «نظارت شده» در مورد ملاقاتهای ناشناس، در گوشهی کاغذ علامت سؤال گذاشته، و درخواست تعیین هویت آنها میشد. در فایل من متنهای شنود شده هم ناقص بودند.
یکی از نزدیکترین دوستان ما، رولاند کریشک بود. در نزدیکی ما زندگی میکرد و تقریبا هر روز به دیدارمان میامد. مهندسی در یک سلاخخانه بود، از ملاقاتهای روزمره عکس میگرفت، و تصویرسازیهای کوتاه به نثر مینوشت. در سال 1996 کتاب او با نام «رویای گربهی ماه» در آلمان منتشر شد. کتاب پس از مرگ او به چاپ رسید، چون در ماه می 1989 او را در آپارتماناش دار زده یافتند. همسایهها میگفتند که در شب مرگ او، صداهای بلند داد و هوار از آپارتمان او شنیدهاند. من هم نمیتوانستم خودکشی او را باور کنم. در رومانی، روزها طول میکشید که بتوانی همهی موارد رسمی مرتبط با ترحیم را انجام دهی. در موارد خودکشی، مراحل کالبدشکافی هم باید حل میشد. اما در طول یک روز، کاغذهای مربوطه را به والدین رولاند کریشک دادند. خیلی سریع او را دفن کردند و اصلا حرفی از کالبدشکافی زده نشد. و در پاکت کلفت شنودهای خانهی ما، هیچ ذکری از دیدارهای رونالد کریشک نشده است. نام او را حذف کرده بودند. موجودیت این آدم را پاک کرده بودند.
تداخل عشق و خیانت
حداقل فایل من جواب یک سوال دردناک را داد. یک سال بعد از مهاجرتم از رومانی، جنی در برلین به ملاقاتم آمد. از زمان مزاحمتهای کارخانه، او نزدیکترین دوستم بود. حتا بعد از خروج از کارخانه هم تقریبا هر روز هم را میدیدیم. اما وقتی پاسپورت او را در آشپزخانهام در برلین دیدم، با مهر ویزاهای اضافه برای فرانسه و یونان، رک و راست از خودش پرسیدم: «همین جوری چنین پاسپورتی به آدم نمیدهند، برای گرفتن این چه کار کردی؟» و جواب او: «پلیس مخفی من را فرستاده، و من واقعا دلم برای دیدن تو تنگ شده بود.» جنی گیر افتاده بود - و حالا مدتهاست که مرده. جنی به من گفت که وظیفهی او کنکاش در آپارتمان ما، و درک برنامههای روزانهمان است. درک اینکه کی بلند میشدیم و کی میخوابیدیم، از کجاها خرید میکنیم و چیها میخریم. قول داد که در بازگشت، فقط چیزهایی را بگوید که بین ما توافق شده بود. او با ما زندگی میکرد، و میخواست یک ماه بماند. هر روز عدم اعتماد من گستردهتر میشد. بعد از فقط چند روز، وسایل داخل چمداناش را گشتم و شمارهی تلفن کنسول رومانی و یک کپی از کلید آپارتمان را پیدا کردم. بعد از این ماجرا همیشه این شک با من بود که با همهی احتمالهای ممکن، از همان آغاز ماجرای کارخانه، او جاسوسی من را میکرده، و دوستیاش فقط بخشی از شغلاش بوده. در فایلام دیدم که جنی بعد از بازگشت به رومانی، توصیف کامل از آپارتمان و عادتهای ما ارائه داده بود، و با عنوان «منبع: ساندا» معرفی میشد.
اما در متن شنود روز 21 دسامبر سال 1984 در حاشیهی کاغذ در کنار نام جنی نوشته بود: «ما باید جنی را شناسایی کنیم، ظاهرا اعتماد گستردهای بین این دو وجود دارد.» همین دوستی، که برای من ارزش خیلی زیادی داشت، با سفر او به برلین به گند کشیده شد. سفر بیمار رو به مرگِ مبتلا به سرطان که بعد از شیمیدرمانی، اغوای خیانت به من شد. کپی کلید آپارتمان ما این مسئله را واضح میساخت که جنی وظیفهاش را درست پشت سر ما کامل میکرده. باید در لحظه از او میخواستم که برلین را ترک کند. باید بهترین دوستم را بیرون میانداختم، تو خودم و ریچارد واگنر را از شر او حفظ کنم. تنش بین عشق و خیانت اجتناب ناپذیر بود. هزاران بار سفر او را در ذهنام مرور کردم، سوگوار دوستیمان بودم، و کشف ناباورانهام که بعد از مهاجرت من، جنی رابطهای با یک افسر سازمان امنیت شروع کرده بود. الان خوشحالم که فایلها نشان میدهند که صمیمیت بین ما به صورت طبیعی رشد پیدا کرده و توسط سازمان مخفی شکل نگرفته است، و اینکه بعد از مهاجرت من، جنی جاسوسی ما را نمیکرد. آدم ممنون دلخوشیهای کوچکی میشود که بین همهی این زهرآلودیها قرار گرفتهاند، برای بخشهای هرچند کوچکی که کاملا فاسد شدهاند. الان این موضوع تقریبا شادم میکند که فایلهایم ثابت میکنند، احساسهای بین ما واقعی بودهاند.
گسترش سنت ِ افترا
بعد از انتشار «نادیرز» در آلمان، و همین که اولین دعوتنامه رسید، به من اجازهی سفر را ندادند. اما وقتی پشت سر هم دعوتنامهها برای مراسمهای جایزههای ادبی میرسید، سازمان امنیت رهیافت خودش را تغییر داد. من تا آن زمان شغلی نداشتم، و این واقعا مایهی شگفتی من شد، وقتیکه در تابستان 1984 شغل تدریس را به من پیشنهاد دادند، و در اولین روز کارم، توصیفنامهای از ارشد معلمها دریافت کردم، که سند لازم برای مسافرت را ممکن میساخت. و در اکتبر 1984 واقعا به من اجازهی سفر را دادند. بعد از آن به من همچنین اجازه دادند، تا شخصا در دو مراسم حاضر شده و جوایزی را دریافت کنم.
با این حال، منطقی ورای این مدارا مغرضانه بود: در مدرسه به جای اینکه بین همکاران به عنوان یک دگراندیش در نظر گرفته شوم، چیزی که تا آن زمان بودم، من را به عنوان سودجوی رژیم میدیدند، و در غرب هم به من شک جاسوس بودن داشتند. پلیس مخفی گسترده بر هر دوی اینها کار میکرد، اما بیشتر از همه بر روی من به عنوان چهرهی یک «عامل» سازمان کار شده بود. کارمندهای جاسوس به آلمان فرستاده میشدند تا «جو شایعهپراکنی» را گسترش بدهد. برنامهی عملیات متعلق به اول جولای 1985 با رضایتمندی کاملی عنوان میکرد: «در نتیجهی چندین سفر [مأمورین] به خارج، این ایده در میان هنرپیشههای تئاتر ایالتی آلمان در تیمیسورا نشت یافته که کریستینا مأمور سازمان امنیت رومانی است. کارگردان صحنهی تئاتر آلمان غربی، الکساندر مونتلیرت، که موقت در تئاتر آلمانی در تیمیسورا کار میکند، شکهای خودش را تا همینجا به مارتینا اوکچیک از مؤسسهی گوته و کارمندان سفارت آلمان در بخارست منتقل کرده است.»
بعد از مهاجرت من در سال 1987، آنها به مشاوران خود افزودند تا من را «تحت فشار قرار داده و منزوی» سازند. «یادداشت بررسی» متعلق به مارچ 1989 میگوید: «به عنوان بخشی از عملیات به عنوان نابودی شهرت او، ما با برانچ دی (نام مستعار) کار میکنیم. مقالههایی را در خارج منتشر کرده یا یادداشتهایی را - که در ظاهر از طرف جامعهی پناهندههای سیاسی در آلمان فرستاده شده - به گروهها و مقامات بانفوذ در آلمان میفرستیم.» یکی از جاسوسهای منصوب شده برای این کار «سورینی» است، «چون او دارای آموختههای ادبی و ژورنالیستی مورد نظر برای این طرح است.» در 3 جولای 1989، بخش I/A «گزارش» به مرکز سازمان امنیت به بخارست میفرستد. نویسندهی اهل رومانی، دامیان اورچه، نامهای نوشته بود، درست طبق دستورالعملها، که در آن ریچارد واگنر و من به عنوان جاسوس محکوم میشدیم. بهدنبال آن درخواستی به سازمان امنیت فرستاده شده بود، تا نامه را تأئید کنند. یک رقاص همنوازی فولکوریک، که به آلمان سفر کرده بود، میبایست نامه را به رادیوی آزاد اروپا و ARD (رادیوی عمومی آلمان غربی) برساند.
مهمترین «همکار» در آلمان برای بدنام سازی ما سازمان بانات سوابیاس بود. در همان اوایل 1985 سازمان امنیت یادداشتی رضایتآمیز ثبت میکند: «رهبر سازمان بانات سوابیاس نظرهای منفی در مورد این کتاب [«نادیرز»] بیان کرده، همچنین این کار را در حضور نمایندهی سفارت رومانی در آلمان انجام داده است.» این مسئلهای مهم بود. از زمان انتشار «نادیرز»، سازمان ترور شخصیت علیه من را شروع کرده بود. «زبانی کثیف، نثری آلوده، خائنانه، هرزهی غربی» فقط بخشی از نظرهای معمول در دسترس آنها بود. همه با هم ادعای جاسوسی من را میکردند. میگفتند که من حتا «نادیرز» را زیر نظارت سازمان امنیت نوشتهام. آن هم وقتی من روی پلههای سیمانی کارخانه نشسته بودم. به روشنی همراه کارمندهای سفارتخانهی دیکتاتوری سوسِکو عمل میکرد. من، در آن سوی دیگر، هیچ وقت جرأت ورود به سفارتخانهی رومانی را نداشتم، چون واقعا میترسیدم که زنده بیرون نیایم. با توجه به همهی روابط سازمان با دیپلماتهای سوسکو، کمتر شگفتآور میشود که در تمام این سالها، آنها یک سیلاب در نقد [حکومت] ننوشتهاند. همکار با رژریم، جریان مهاجرت رومانیها به آلمان را در دست داشتند، چون جمهوری فدرال آلمان برای هر مهاجر حدود 000,12 مارک آلمانی پرداخت میکرد. هیچ وقت کسی به ذهناش هم نمیرسید که این قاچاق انسان، منبع قابل توجهی پولشویی برای دیکتاتوری به شمار میرفت.
به عنوان بخشی از توافقشان با رژیم، آنها در موضوع من، با هم یکی شدند و مشترکاً به رسوایی من مشغول شدند. من دشمن شمارهی یک ملت شده بودم، هدف همیشگی آنها بودم، و بخش حیاتی از هویت سازمان به شمار میرفتم. رسواسازی من به عنوان اثبات عشق فرد به سرزمین مادری اعمال میشد. سازمان رسواسازی من را به عنوان سنتی نوین گسترش میداد. اولین باری که سازمان به نقل از عبارت «جاسوس» استفاده کرده بود، برای ویرانی شهرت من کافی بود. در فایلهایم میخوانم: «به خاطر نوشتههای او که بانات سوابیاش را در موقعیت بدی قرار داده بود»، افرادی از بیرون حلقهی رومانیها من را «منزوی و شرمنده» ساخته بودند. و: «با استفاده از ابزارهای در دسترسشان، عاملهای ما در این برنامه شرکت کرده بودند.» فایلهای من میگفت: «مواد ساختگی میبایست برای هورست فاسِل، به آدرس مؤسسهاش، فرستاده شود، و درخواست پخش این مواد را داشته باشیم.» مؤسسهی مورد بحث، موسسهی دانوب سواییان در توبینگِن بود، که در آن زمان توسط فاسِل اداره میشد. قبل از آن، در دههی هشتاد، فاسل سردبیر باناتِر بوست بود.
جاسوسها در گزارشهایشان، سازمان مخفی رومانیایی را به این باور رسانده بودند که سازمان در آلمان دارای اهمیتی خاص است، که در حقیقت هیچ وقت چنین مسئلهای در کار نبود. به رغم فاصلهی جغرافیایی، دارای همان سطح مشابهای از استقلال بود، که یک خبرچین پلیس مخفی تسبت به افسر مافوق خود دارا بود، همان فشارها برای اطاعت ورزی، همان وحشت از در غرب رها و لو داده شدن را داشتند.
یکی از سختکوشترین خبرچینها «سورینی» بود، که در اوایل سال 1983 در میان گروهی از نویسندههای مقیم تیمیسورا پرسه میزد. راهی برای آشنایی با او هم بود، او فایل پدر الان-مردهاش را دیده، و از کد متصل به نام هر جاسوس در گزارش فراگرفته که تا سال 1982 «سوریس» 38 گزارش مشابه این ارسال کرده بود. در فایل من که حاوی نام سی جاسوس بود، «سورینی» یکی از چهرههای بدنام اصل من بود. برنامهی عملیاتی اجرا شده در 30 نوامبر 1986، به روشنی بیان کرده که «سورینی» باید مرتبط به هر برنامهای باشد که روی من اجرا میشد و درگیر روابط من در رومانی و خارج از آن میشد. سردبیر اصل بخش فرهنگ روزنامهی چاپ بخارست، نیو وی [راه نوین] یک بار در تیمیسورئا به همراه والتر کونچیتسکی به دیدارمان آمد. در متن شنود آن روز سروان بادئراروئی، که مرتب من را بازجویی میکرد، در حاشیهی صفحه، هویت این ملاقات را با نام «سورینی» ذکر کرده است.
در طول دوران دیکتاتوری این «سورینی» مرتب به آلمان سفر میکرد و همانند بسیاری جاسوسان دیگر، قبل از سقوط سوسکو از کشور مهاجرت کردو او در طول سالهای 1992 تا 1998، مشاور فرهنگی سازمان بانات بود. بعد از آنکه مقاماش در مرکز سازمان در مونیخ از او گرفته شد، هنوز هم داوطلبانه با سازمان کار میکرد.
سازمان هیچ وقت اهمیتی برای جاسوسهای موجود در مقامات خود قائل نشده بود. از زمان تأسیس خود در سال 1950 سرود خیالی ملی خود را با یک گروه موسیقی با سازهای برنجی به راه انداخته بود، مهمانیهای سنتی لباس برگزار میکرد، اقامتگاههای روستایی دنج برپا میکرد و ورودیهای دستساز چوبی بالا میبرد. سازمان همیشه چشمهایش را به دیکتاتوری هیتلر یا سوسکو بسته بود. چهرههای پیشروی جمعیت ناسیونال سوسیالیستها [نازیها] در بانات در میان مؤسسهای همین سازمان بودند.
این روزها سازمان از بررسی نفوذ سازمان امنیت بر مقامات خویش خودداری میکرد، با این دستآویز که این مسئلهی مقررات و چهارچوبهای اداری است. با توجه به وزنهی سیاسی سازمان در آلمان، چنین مسئلهای قابل قبول نیست. هرچند کمتر از ده درصد مهاجرهای بانات سواییان در سازمان باقی ماندهاند، در گذر سالها، این سازمان نمایندههایی در هیئتهای خبری و مؤسسههای فرهنگی دارد. بعد از ورود من به آلمان، ژورنالیستهای رادیو به من میگفتند که بعد از اکران برنامههای من دچار مشکل شده بودند، چون سازمان دخالت کرده بود. علاوه بر این، سازمان نقطهی اتصال فرآیندهای مهاجرت از رومانی بود، که به ندرت جلوی آن گرفته میشد. بانات سعی در بلوکه کردن فرآیندهای مهاجرت توسط منتقد ادبی امیریخ ریچاردت کرده بود، که روزهای فراتر از افقهای تنگنظرانهی آنها پیش میرفت. من هم قبل از خروج از کشور، نامههایی از «هممیهنهای آلمانی بانات» به زبان آلمانی دریافت کرده بودم که میگفتند: «به تو در آلمان خوشآمدی نمیگویند.» در اقامتگاه تراندیت در هامبورگ، سازمان دفتری کنار در BND داشت. مُهری از سازمان ضرورت فرآیندهای مهاجرت بود. من آن مهر را همراه این جمله دریافت کردم: «آب و هوای آلمان برای سلامتی شما خوب نیست.» بعد از سفر شبانه با تراکتور از مرز، دچار سرماخورگی سنگینی شده بودم، ماه فوریه بود.
در BMD، کنار درِ کناری ما، مسئول پذیرش حتا خشنتر هم بود. امروز میدانم که چرا. کمپین بدنامسازی سازمان امنیت اثر کرده بود: «شما با سازمان امنیت رومانی سر و کار دارید؟» جواب من: «آنها با من سر و کار دارند، تفاوت در همین است»، که نتوانست مسئول خدمات شهری را تحت تأثیر قرار بدهد. او گفت: «تصمیم این مسئله را به من واگذار کنید، این کار من است. اگر برای مأموریتی به اینجا آمدهاید، هنوز برای گرفتن آن دیر نشده است.» در حالی که هر کس دیگری فقط بعد از چند دقیقه، دفتر او را با مهر «بیمسئله» ترک میکردند، من و ریچارد واگنر برای چندین روز بازجویی شدیم، همراه هم و جدا از هم. در حالی که مادرم گواهی شهروندی خود را خودکار دریافت کرد، برای ماهها به ما میگفتند که «انجام تحقیقهایی الزامی است.» این مسخره بود. در یک سو ادارهی فدرال برای حمایت از قانون اساسی به ما در مورد خطرهای سازمان امنیت هشدار میداد: در طبقهی همکف زندگی نکنید، در هنگام سفر از کسی هدیه قبول نکنید، بستههای سیگارتان را روی میز رها نکنید، هیچ وقت همراه یک غریبه وارد خانه یا آپارتمانی نشوید، یک کلتِ مصنوعی برای خودتان بخرید، و غیره. در آن سوی دیگر، شک به جاسوس بودن، مانعِ رسیدن گواهی شهروندی من شده بود.
از خودم میپرسم که چرا BND من را در وضعیت شک نگه داشت، اما توجهی به تعداد بیشمار جاسوسها در سازمان و در میان دیگر مهجرها نداشت. برای همین هم امروز آلمان جایی راحت برای اقامت جاسوسهای سازمان امنیت است. وقتی شما فایلهای گروههای نویسندههای بانات را با هم مقایسه میکنید، در آنها ردپای جاسوسها را میبینید: «سورینی»، «وُشی»، «گروئا»، «مارینی»، «والتر»، «ماتئی» و نامهای بسیار دیگری را. آنها معلم، استاد، مأمور خدمات شهروندی، روزنامهنگار یا هنرپیشه بودند. هیچ وقت کسی به خودش زحمت بررسی وضعیت آنها را نداده بود. آنها اهمیت کمتری به مبحث اِستاسی دادند، که از زمان سقوط دیوار برلین ادامه دارد. آنها میتوانند همگی شهروندان آلمانی باشند، اما در بین مقامات آلمانی، مسئله فرقی نکرد. فعالیتهای جاسوسی در این سرزمین به صورتی برون مرزی اجرا میشوند. و برخلاف جاسوسهای اِستاسی، بعد از اتحاد مجدد، جاسوسهای سازمان امنیت از مقامهای دفتری خود کنار گذاسته شدند، چون حالا مقامهایی در سازمان امنیت نوین رومانی داشتند. باندِ ستاگِ آلمان، سرمایهی کارهای سازمان را در زمان دیکتاتوری و بعد از آن پرداخت میکرد. ولی چرا هیچ وقت کسی خواستار تحقیق بر رابطهی کارکنان سازمان با دیکتاتوری حاکم بر رومانی نشد؟
در سال 1989، بعد از سقوط سوسِسکو، فکر میکردم که کمپین بدنام سازی بر علیه من متوقف خواهد شد. اما همچنان ادامه داشت. حتا در سال 1991 در رم تلفنهای تهدیدآمیز دریافت کردم، وقتی از بورس سازمان ویلا ماسیمو استفاده میکردم. و در واقع کمپین نامههای سازمان امنیت همچنان به حیات خود ادامه میداد. وقتی در سال 2004 جایزهی ادبی بنیاد کونراد آلهنوئار را دریافت کردم، بنیاد نه تنها انبوهی نامههای حاوی افتراهای معمولی را دریافت کرد، این بار فعالیتها، عملیات احمقانهیی علیه باندِ ستاگ را هم شامل میشد، که در آن زمان مسئول ایالت فدرال بادِن-وارتِنبِرگ بود، اروین تئونِل، رئیس هیئت ژوری، بریگیت لِرمِن، و جوئاچیم گوئاچ، که قرار بود در هنگام اهدای جایزه سخنرانی کند، همگی نامهای محکومیت من به عنوان مأمور سازمان امنیت را دریافت کردند، و محکومیت من به عنوان عضو حزب کمونیست رومانی و محکومیت من به عنوان یک خائن. درست سر ساعت 12 نیمه شب، تلفن بریگت لِرمِن زنگ خورد، در همان زمان بِرنارد وُگِل، رئیس بنیاد هم تلفنی داشت، یک ربع بعد، تلفن جوئاچیم گوئاچ زنگ خورد. در صدای تلفن سرودهای حزب نازی نواخته میشد و تهدیدها و افتراها عنوان میشد. این تلفنها هرشب زده میشدند، تا وقتی که سرانجام پلیس فرد تماس گیرنده را ردیابی کرد.
فرآیند ِ تجمیع ِ کارگاه تحریف و جعل
در فایل خودم، من دو انسان متفاوت از هم هستم. یکیمان «کریستینا» نامیده میشود، که به عنوان دشمن کشور با او میجنگند. برای ساختن این «کریستینا»، کارگاه جعل شاخهی گ (نشر اطلاعات گمراه کننده) چهارچوبها تجمیع کنندهی همهی این عوامل را شکل میداد، که میتوانستند بیشترین آسیبها را به من بزنند: عضو معتقد حزب کمونیست و مأمور بیوجدان سازمان امنیت. هر جایی که میرفتم، باید با این تجمیع زندگی میکردم. نه فقط هرجایی که میرفتم، به دنبالم این مسائل را میفرستادند، بلکه حتا زودتر از من به آنجا میرسیدند. هرچند من همیشه و از همان ابتدا، صرفا علیه دیکتاتوری مینوشتم، تجمیع افتراها همچنان به روشنی پیش میتازد. حالا زندگی خودش را پیدا کرد. حتا وقتی که دیکتاتوری 20 سال است که مُرده، افتراها هنوز وجود دارند. و میخواهند تا کی ادامه داشته باشند؟
فکر میکردم به آن روزی که جلوی در کتابفروشی ثالث ایستاده بودم. صبحی خنک بود. وسایلام را بالا توی کافه گذاشته بودم، پایین گشتی بین کتابها زده و بعد ایستادم و کریمخان جلوی چشمهایم زنده میشد. بعد که شیوا مقانلو آمد و نشستیم به حرف زدن، و اولین کتاب چاپ شدهی من از دل همان قرار درآمد. ذهنم میدوید در آن چند ماه یا چند سالی که کافه را اماکن بسته بود. ذهنم دوید چند قدم عقبتر و یاد روزی افتادم که از پلههای کتابفروشی ثالث بالا رفتم و مدیا کاشیگر زودتر رسیده بود و بعد میترا الیاتی رسید و بعد صحبت کردیم و بعد صفحهی کتاب جن و پری را به من سپردند. ذهنم جلو دوید، به آخرین باری که کافه ثالث بودم، دفتری جلویم باز بود و مینوشتم و بعد نگاهی به بالای سرم انداختم و ردیف عکسهایی را نگاه کردم از آدمهای مهم فرهنگ و ادب که توی همان کافه نشسته و خندیده و حرف زده بودند. آدمهایی که بعضی مرده بودند. بعضی دیگر ایران نیستند. بعضی نشستهاند و کار میکنند.
میگویند کتابفروشی ثالث به بانک اقتصاد نوین فروخته خواهد شد.
دیشب فکر میکردم به فایل 64 صفحهیی که ورق میزدم و حرفهای میزد که خارج از توان درک ذهن من بود. فکر میکردم به روزهایی که گذشته است. فکر میکردم به چیزهایی که نمیفهمم. فقط میدیدم که نویسندهی زن ایرانی که با حجاب کامل در رسانهها حاضر میشود، به عنوان نماد «براندازی» معرفی شده است. نامها را ورق میکردم و به صورتها و به حرفها و به کارها فکر میکردم.
خستهام و خستگیام را هیچ جایی ندارم ببرم.
خبر خوشحال کنندهیی روی صفحهی مانیتورم نقش بست: ابلاغ کردهاند 285 عنوان کتاب از بلاتکلیفی – یا به قول ما توقیف – دربیایند و به بازار نشر عرضه بشوند. خبر دیگر این بود که کتابهایی که در ژانرهای مشخصی مثل نقد ادبی و دفاع مقدس به ارشاد میرسند، باید بعد ده روز از دریافت، مجوزشان صادر بشود، مگر اینکه تا آن موقع خانهی کتاب نظری دیگر داده باشد.
البته هنوز فهرستی از این 285 عنوان ِ خوششانس ارائه نشده که بدانیم کدام کتابها از بلاتکلیفی درآمدهاند. ولی میشود به خاطر این خبر خوب، حرفهایی از بلاتکلیفیهایی را گفت که خیلی وقت است ته دل یکی مثل من مانده.
بلاتکلیفیهایی که توی ذهن من هست. که تا کی باید دولتها عوض بشوند، وزیری بیاید به جای دیگری، یک معاون جدید برای بخش کتاب معرفی بشود و معاون جدید وعدههایی بدهد، ابلاغیههایی مشخص بکند و کارهایی انجام بشود و بعد من ِ مولف همچنان حیران و بلاتکلیف سر جای خودم باقی بمانم؟
چرا ما نباید یک قانون مشخص و معین و دقیق در مورد آمادهسازی، انتشار و پخش کتاب در ایران چاپ داشته باشیم که همهی موارد موردنظر کار در این مقوله را نوشته باشد و در دسترس همه باشد؟ چرا باید همهاش نگران این باشیم که حالا وزیر عوض شده، حالا معاون وزیر عوض شده، حالا سلیقهها عوض میشود، حالا چه کار بکنیم؟
کار کتاب که کار یک روز و دو روز نیست. کاریست که باید ماهها و بعضی موارد سالها بر رویش سرمایهگذاری بکنی و بعد کتابی را آماده و به نشری بسپاری. با دستخط وزیر مگر چه چیزی عوض میشود؟ چرا وزیرتان دستخط نمیدهد که بیایند یک قانون تدوین کنند و برای تصویب به مجلس بسپارند و مجلس کار خودش را انجام بدهد و یک قانون داشته باشیم که به من چهارچوبها و مرزها و موارد کاریام را مشخص نشان بدهد. سردرگم و بلاتکلیف دو واژهی همیشگی کار در شرایط ابلاغیهیی امروز برای من ِ مولف باقی ماندهاند.
البته زمان دکتر مهاجرانی کارهایی شد. قانونی آماده شد که هیچوقت متن کاملاش منتشر نشد. هیچوقت هم به جلسهی هیات دولت نرسید. هیچوقت هم به مجلس نرفت. هیچوقت هم در دسترس ماها قرار نگرفت. الان فکر میکنم که اگر آن موقع، یعنی حدود ده دوازده سال پیش، این «قانون» تدوین و تصویب شده بود، حالا همین جوری روی هوا یک دفعه نشرهای مهم کنار گذاشته نمیشدند. روی سلیقه کتابهای مجوز نمیگرفتند و لغو مجوز نمیشدند. کار به اینجا نمیرسید که هر کتابی را به هیچ دلیلی از نمایشگاه کتاب تهران جمع کنند. نمیشد همین جوری الکی یقهی یکی را گرفت که چرا... و چرا...
و چرا؟
این 285 تا مجوز نشرشان را گرفتهاند، ولی بعد از اینها چی؟
یادداشتی که میخوانید، سرمقالهی روز سهشنبه 19 خرداد 1388 روزنامهی «کلمهی سبز» نوشتهی سید علیرضا بهشتی شیرازی، مشاور میرحسین موسویست. مقاله در صفحهی اول، در ستون «کلمه نخست»، گوشهی پایین و سمت راست صفحه منتشر شده بود. این مطلب را صرفا برای یادآوری خاطرات گذشته منتشر میکنم و این پست هیچ منظور و معنای دیگری ندارد و انتشار آن به معنای موافقت من با مطالب نوشته در آن نیست. باشد که دوباره به گذشته فکر کنیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
در شرایط بسیار حساسی قرار گرفتهایم. به خیابانهای شهر نگاه کنید. از یک هفته پیش که نظرسنجیها خبر از پیشی گرفتن مهندس موسوی داد به یکباره تعداد بنرهای تبلیغاتی آقای رئیسجمهور به صورت انفجاری افزایش یافته است. این یک خط تبلیغاتی است. رقیب دارد با سیلی صورت خود را سرخ نگه میدارد. این روزها آقای رئیسجمهور در پی حرکتهای نمایشی است. نمایشهایی از نوع همایش عظیم اتوبوسها در مصلای تهران. مسئله این است که اگر به مردم نتیجهای از انتخابات تحویل داده شود که با وجدان عمومی آنان تفاوت چشمگیر داشته باشد آن را نخواهند پذیرفت. در چنین صورتی گروه حاکم میخواهد چکار کند؟ از هماکنون با ساختن نظرسنجیهای جعلی مدعی پیروزی پیش از موعودند. به همین ترتیب اصرار دارند تا شما صحنه را برایشان خالی کنید. آنها از عواقب فکر شومی که در سر دارند به شدت میترسند. در عین حال نمیتوانند خود را از وسوسه قدرت خالی کنند. بیعقلهایشان پیش افتادهاند و در پی ایجاد آشوبند تا به مابقی حزبی که در آستانه خداحافظی از قدرت قرار گرفته است جرات بدهند؛ «اتفاقی نخواهد افتاد، با یک تشر همه را از صحنه بیرون خواهیم کرد.» حتی تیتر روز شنبه کیهان را از اینک نوشتهاند: « آفرین بر این حضور، آفرین بر این انتخاب». بعد هم قرار است که فلان مقام، پیروزی آقای احمدینژاد را به او تبریک بگوید. «به همین سادگی، آب از آب تکان نمیخورد. اینقدر نترسید، اتفاقی نمیافتد، با یک تشر همه را از صحنه بیرون میکنیم». هم الذین یقولون ان رجعنا الی المدینه لیخرجن الاعز منها الاذل. آنان همان کسانی هستند که میگویند چون به مدینه بازگردیم غالب مغلوب را از آن بیرون خواهیم کرد.
خطرها در پیش است. با کسانی روبهرو هستیم که نگران قدرتند و نگران کشور نیستند. با کسانی روبهروییم که به بیعقلی خود مباهات میکنند و آن را ابزاری برای پیشبرد هدفهایشان میدانند.
تکلیف چیست؟ اولین تکلیف حضور در صحنه است؛ نه فقط در صحنه انتخابات، بلکه در تمامی صحنههای شکوهمندی که این روزها مردم میآفرینند. اگر امروز دربرابر زورگویی و صحنهسازی اینها عقب بنشینیم چهار سال و سپس چهل سال دیگر باید این وضع را تحمل کنیم. اخیرا روزنامه دولتی ایران از قول یک نشریه خارجی نوشته بود اگر کسی مثل آقای احمدینژاد بیست سال رئیسجمهور باشد، ایران را به ابرقدرتی بزرگتر ازآمریکا تبدیل میکند! آری! اینها چنین خوابهایی برای ما دیدهاند. و خواب دیدهاند که مردم به آنها اجازهی هر خطایی بدهند.
حضور در صحنه تکلیف تاریخی تمامی ایرانیان است. هر کس که رای ندهد به آقای احمدینژاد رای داده است. درباره تیتری که روزنامه کیهان برای روز شنبه انتخاب کرده است چندین بار دقت کنید؛ روی جملاتی که خواندید خوب فکر کنید و پیغام آن را به کسانی که از روی خوشخیالی نسبت به سرنوشت کشور ابراز بیتفاوتی میکنند برسانید.
دومین تکلیف هوشیاری است. کشور متعلق به ماست، نه کسانی که حاضرند برای چند روز دیگر ویژهخواری، آن را به آتش بکشند. این ما هستیم که آرامش را حفظ میکنیم، زیرا این ما هستیم که صاحبان فردای این سرزمینیم، همین فردای نزدیک. از آنانی که با آشوبطلبی به دنبال غلبه هستند هیچکاری ساخته نیست. آرامش شما از آشوب آنها قدرتمندتر است.
و سرانجام این که ما – اکثریت مردم ایران- تکلیف تاریخی داریم که از حق خود دفاع کنیم و تصمیمی که گرفتهایم را به اجرا درآوریم. هوشیاری یعنی آن که تسلیم صحنهآرایی نمیشویم و سرنوشت کشور را به دروغ و تقلب واگذار نمیکنیم. توهم است اگر کسانی تصور کنند که آرامش ما حقمان را برای برخورداری از انتخابات سالم از بین میبرد. بیشتر نمینویسم تا بیشتر عمل کنیم و منظورمان را در صحنه به مخاطبان خود بفهمانیم.
نمیخواهم سر هیچی قضاوت کنم. فقط خلاصهیی از چیزهاییست که از یک سال قبل یادم مانده. و لازم نیست باز هم بگویم، که چقدر وحشتناک دوست دارم از سیاست دور باشم، ولی سیاست خودش را به زندگی من چسبانده. کاش سیاست دوردست بود، خیلی دور و ما آرام مانده بودیم.
پنجشنبه عصر با وحید عرفانیان قرار داشتم. استرس یکی از ویژگیهای ژنتیک خانوادهی من – مخصوصا خانوادهی مادریام – است و من آرام و قرار نداشتم. نزدیکهای غروب رفتم دفتر وحید و تا او کارهایش را بکند در و دیوار و کتاب و... را نگاه کردم. چایی خوردیم و حرف زدیم. و بعد راه افتادیم توی خیابانهای مشهد، که آخرین ساعتهای قبل از انتخابات را میگذراند.
حدود ده روز قبلاش بود که سید مهدی موسوی زنگ زد به من – نزدیکهای ده صبح – و شاکی بود که چرا من نشستهام توی خانه و کتاب میخوانم. پشت تلفن غرید که طرفدارهای مهدی کروبی یک سری آدم روشنفکر هستند که توی اتاقهای خوابشان نشستهاند به فکر کردن و نوشتن و خواندن. گفت که یک کاری بکن. و من بخش «سیاست» وبلاگام را باز کردم و شروع کردم به نوشتن.
چیزی کم بود. نگرانی بخش از وجود من شده بود. و پنجشنبه عصر اوج نگرانیام بود. تلفنی از شهرهای مختلف خبرهای انتخابات را میگرفتم – تهران، لاهیجان، بوشهر، کرمان و... – و نگران بودم که چه خواهد شد. تصویرهایی که میدیدم اصلا خوب نبود. چند روز قبل از انتخابات به دیدن دوستی رفته بودم و دوستهای سبز پوش من، نشسته بودند به بحث در مورد تبلیغ برای انتخابات. من یک دفعه وسط حرفشان پریدم که اگر تقلب بشود چی؟ بحث میکردند که با حضور مردم امکانپذیر نخواهد شد. من نگاه کردم و چیزی توی سرم بود: اگر امکانپذیر شد چی؟ فقط گفتم اگر تقلبی بشود، شما باید روی بالای هشت میلیون جابهجایی رای حساب کنید. و حرفهای محتشمیپور توی بیانیهی جدیدش را گفتم و سرمقالهی دکتر بهشتی در روزنامهی «کلمهی سبز» را یادآورشان شدم.
شب با وحید توی خیابانها قدم زدیم. چند ساعت مانده به انتخابات آشفتگی همه جا بود. عمویم زنگ زده بود و پرسیده بود چه کار بکنند. توصیه کردم به میرحسین رای بدهید. گفتم: ولی خودم به کروبی رای میدهم. این نظر جمعی من و دوستهای نزدیکام بود. خودم، مادرم، خواهرم، و دوستهای صمیمی و خیلی نزدیکام، به کروبی رای میدادیم. البته، بخشی از ماها به میرحسین رای میدادند. آن شب وحید تمام سعیاش را میکرد تا رای من را تور بزند و کاری کند به موسوی رای بدهم. من مشکل داشتم با جریانی که او راه انداخته بود. و مرتب مخالفت میکردم و ضعفهای دوران خاتمی را یادآور میشدم. دلیل داشتم و میگفتم من واقعا نگران ریاستجمهوری میرحسین موسوی هستم.
نزدیک ده شب از هم جدا شدیم. چهارراه خیام، ایستادم و چند دقیقهیی طول کشید تا تاکسی گیرم بیاید. همهاش به خواب شب قبلاش فکر میکردم. خواب دیدم که بالای صخرهیی ایستادهام. هوا تقریبا تاریک بود، مثل غروب. زیر پایم سیل آدمها میدویدند و دست دراز کرده بودند. احمدینژاد میسوخت و جلوی آنها میدوید و جیغ میکشید. کمی بعد دوباره خواب دیده بودم که جایی هستم که همه چیز سبز است، و خاتمی لبخند میزد و صدایی در گوشهایم گفت چهل میلیون.
شب انتخابات سنگین خوابیدم. صبح زود از خواب پریدم. آشفته بودم. ساعت هفت صبح گفتم میخواهم همان اول رای بدهم. با پدرم به سر صندوق رفتیم. یک ربع به هشت آنجا بودیم. و تعجب کردم که صف بود. واقعا؟ یک ربع مانده به انتخابات؟ آدمها با صورتهای نگران آنجا بودند. زنهای میانسال چادری و مانتویی و مردهای بیشتر مسن. پدرم چیزی گفت، که انشاءالله همه چیز درست بشود. و مردها سر تکان دادند و گفتند آنشاءالله درست بشود. هشت و پنج دقیقه صندوق باز شد. من نفر – فکر میکنم – پنجم بودم که رای دادم: نوشتم مهدی کروبی و رای توی صندوق انداختم و یک دفعه آرام شدم. انگار کوهی از پشتم برداشته شده باشد. پدرم نوشت میرحسن و برگشتیم خانه. یکساعت بعد با مامان برگشتم تا به مهدی کروبی رای بدهد و بعد توی خانه بودیم. ناهار مهمان داشتیم.
بعدازظهر با خانوادهی خواهرم توی خیابانها ول شدیم و چند تا صندوق را دیدیم. صف بود پیچ در پیچ و من شگفتزده نگاه میکردم. چیزی بود که ندیده بودم. عصر توی صفحهام در فیسبوک شروع کردم به تبریک گفتن به این و آن. عصر توی وبسایت کلمه حمله به چند ستاد میرحسین را خواندم. تلفنی به دوستهایم گفتم احتمالا شوکهاند.
عصر با وحید صحبت کردم، خوشحال بود ولی نگران. به وحید گفتم شب هر خبری بود، در هر ساعتی به من زنگ بزند. میخواستیم بیدار بمانیم، ولی من آرام بودم. کتاب میخواندم و خبرها را از تلویزیون ایران و اینترنت دنبال میکردم. نزدیک ده شب دیگر خبرها را دنبال نمیکردم. همه چیز تلفنی میرسید. اینکه صندوقهای رای را بستهاند و آدمها بیرون ماندهاند. گفتم نگران نباشید، نمیخواهند شکست سختی بخورند.
یازده شب خانه تاریک بود. دوازده خواب بود. یک و ده دقیقه موبایل زنگ زد. وحید بود، صدای نگراناش اولین خبر رایها را گفت، شش میلیون رای. گفتم آرام بماند. گفتم هر اتفاقی که بخواهد بیافتد، تا حالا افتاده. گفتم آرام بمانیم. تلویزیون را روشن کردم. نزدیک دو صبح، وزیر کشور آمد و رای ده میلیون را خواند. تلفن زدم به یک دوست. با واسطه از وزارت کشور، آمار چهار جای مشهد را به من گفت: خیابان سجاد 90 درصد به میرحسین، خیابان راهنمایی – همانجایی که صبح رای داده بودم – 72 درصد به میرحسین، میدان شهدا 50 درصد به میرحسین، پایین شهر 25 درصد به میرحسین. بعدها اعلام کردند در مشهد 69 درصد به احمدینژاد رای دادهاند.
نزدیک سه صبح خوابیدم. صبح ساعت نه صبح شروع کردم. به دوستهایی زنگ میزدم که فکر میکردم آسیب دیده باشند. میگفتم آرام باشیم و نوسازی کنیم. این نظر را وحید هم داشت، همانجا یک صفحه درست کرده بود به اسم «نوسازی» و توی فیسبوک گذاشته بود و میگفت آرام بمانید.
هفتهی تلفن بود. هفتهی نگرانی.
یکشنبه عصر رفتم بیرون. باید میرفتم داروخانهی حلالاحمد در خیابان سجاد و نسخهي داروی شیمیدرمانی تایید میکردم. خیابان سجاد بسته بود. پلیس همه جا را گرفته بود. هر کسی که لباس سیاه پوشیده بود یا هر چیزی، بازداشت میشد. از میان یک ردیف گارد ویژه با لباسهای ترسناکی که تا حالا ندیده بودم، گذشتم و وارد حلالاحمد شدم.
...
خبرهای بد میرسید. خبرهای بد را گوش میکردم. فقط بیست و چهار ساعت صدای جیغهای سارا را میشنیدم، توی تلفن، نزدیک میدان آزادی، فریاد میزد که زدند، با مسلسل زدند.
تصویر اول: ماسال، گیلان، یک ساعت مانده به غروب آفتاب، حدود بیست ماه پیش. با دوستی و دوستان همشهریاش در میدان اصلی شهر ایستادهایم به حرف زدن. ماشین پژوی نیروی انتظامی متوقف میشود. به ما میگوید اینجا نایستیم و روی نیمکتهایی چند متریمان بنشینیم. چند دقیقه میماند و نگاهمان میکند، بعد میرود.
تصویر دوم: بوشهر، حدود شانزده ماه پیش، حوالی غروب، میدان اصلی شهر. منتظر دوستی هستم که بیاید، تلفنی چک میکنم و میگوید توی راه است. دو مامور پلیس میآیند و با وجودی که میدان جای نشستن دارد و فضای سبز، تمام آدمهای آنجا را مترفق میکنند. کسی به من کاری ندارد. شلوار جین و لباس مارکدار و کولهپوشتی و موهای قهوهیی سوخته و پوست سفید مات، احتمالا فکر کردهاند روس هستم. توی بوشهر کسی به روسها کاری ندارد.
تصویر سوم: مشهد، حوالی چهارده ماه پیش، شب، ساعتی بعد از غروب آفتاب. خرید کردهایم. با دوستم روی نیمکت پارکی در خیابان بهار، از انشعابهای سجاد، مشهورترین خیابان مشهد نشستهایم به حرف زدن. دو جوان با لباس سپاه کلاشنیکف بدست میآیند و همهی مجردهای توی پارک را بیرون میکنند. به من و دوستم کاری ندارند. شاید به خاطر پلاستیکهای خریدمان بود، شاید به خاطر قیافهمان، شاید چون گوشهیی نشسته بودیم و ما را ندیدند.
تصویر چهارم: تهران، تیر ماه امسال، ساعت یازده شب، میدان آزادی. تاکسی میگیرم برای رسالت. ماشین که راه میافتد، توی تاریکی سمت جناح، کنار خیابان، دستهی مسلح با لباسهای تیره را میبینم که باتومهایشان را توی هوا تکان میدهند و سرجایشان ایستادهاند. تاکسیمان میگذرد و راننده چیزی زیرلب میگوید.
تصویر پنجم: مشهد، حوالی هشت شب، چهل و هشت ساعت بعد از مراسم تنفیذ، چند ماه قبل. موتورهایی با مامورهای مسلح سپاه توی پارک ملت بین خانوادههایی ویراژ میدهند که برای گردش شبانه به معروفترین پارک مشهد آمدهاند.
تصویر ششم: مشهد، حوالی ساعت نه شب، پارک ملت، نزدیک سهراهآزادشهر، دو هفته پیش. با پنج نفر از دوستهایم ایستادهایم منتظر که دوست دیگری چیزی بخرد و بیاید. یک مامور پارک پیش ما میآید و میگوید اینجا تجمع نکنید.
تصویر هفتم: دیشب، حوالی نه شب، از جایی به پارک ملت میآیم تا دوستی را ببینم و با دوستی دیگر خداحافظی کنم که سفرش به مشهد تمام شده بود. مهمانی بودم و بعد مهمان داشتم و خسته و گیج میرسم پارک. کراوت زدهام. هنوز نفسام بالا نیامده که یک دسته پلیس درجهدار را میبینم با یک لباس شخصی بیسیمدار پشتسرشان و پشت سر لباس شخصی یک دستهی شش نفری سرباز. با فاصله از هم رژه میروند. یک ساعتی هی میبینمشان که رد میشوند. بچهها دو دسته شده بودیم: یک دسته ترسیده بودند و یک دسته هم برایشان مهم نبود.
توضیح: «مجلس رقص پلیسها» نام یک داستان کوتاه از بارتلمی است. همچنین مجلس رقص پلیسها، یک سنت است، یک مهمانی سالیانه بیشتر در کشورهای انگلیسیزبان، که برای ارتباط بیشتر مردم است با پلیسها و البته پول درآوردن برای پلیس و البته، خوشگذراندن.
...
با تمام وجود خستهام. دو هفته است دوباره بیمارم. حالت تهوع دارم، تقریبا همیشه.
از من خواستند وسایلام را تحویل بدهم: یعنی کلاه نظامی، کمربند، علائم و نشانها، کفش، جوراب و البته کیف پول، کارتهای شناسایی و عینکم. آخری را نمیخواستم بگذارند بگیرند، ولی نشد. بدون عینک در روز یک متر و نیم در شب هفتاد و پنج سانت هم جلوی خودم را نمیبینم، شب یعنی اگر چراغ بالای سرم روشن باشد، توی تاریکی بیست درصد هم دید ندارم. قرار بود بیست و چهار ساعت بازداشت باشم، بوشهر، اوایل پاییز سال گذشته.
این تنها باری بود که در طول هفده ماه سربازی بازداشت شدم. همیشه خطر بازداشت توی مدت سربازی بیخ گوشم بود، توی آموزشی که نه چندان، معاف از رزم بودم و ول. توی دورهی کد بیشتر، دو هفته مسوول یک خوابگاه بودم و بقیهی مدت انباردار، مسوولیت دستم بود و همهاش دیده میشدم. سیزده ماهی که در بوشهر گذراندم در جایی بودم که به ارتشیهای کادری دورههای ضمن خدمت داده میشد، من مسوول کتابخانه بودم، تقریبا ول. فضای ادارهیی که من در آن بودم، یک فضای عجیب و غریب بود. من همهاش داشتم فکر میکردم به نظریههای میشل فوکو دربارهی جنگ قدرت. چیزی که واضح در خطوط روابط پنهان شده پشت لبخندهای همیشگی وجود داشت. من خیلی سریع خودم را چسباندم به یک سری افسرهایی که باسواد بودند و تجربههای واقعی از زندگی داشتند و انسانهایی استثنایی بودند و از گروهی خودم را دور کردم که واقعا نظامی بودند و مطلقا چیزی را درک نمیکردند و نمیفهمیدند که ورای این دیوارها هم زندگی وجود دارد.
برای من زندگی وجود داشت. توانستم دوستانی در خود شهر پیدا کنم، با دو کتابفروشی اصلی شهر رابطههای دوستانه داشتم – البته به جز شهر کتاب که سوپرمارکت بود بیشتر تا کتابفروشی. بیشتر وقتم بیرون از پادگان میگذشت و در پادگان میخواندم و مینوشتم و ترجمه میکردم. این مساله که من وابسته به یک طیف قدرت شده بودم، من را از خطر بازداشت نجات میداد. بازداشت من منطقی بود، من مطلقا قوانین ارتش را رعایت نمیکردم – در دورهی کد در خوابگاهی که بودم قانون گذاشته بودم که هر کاری هر کسی دلش خواست بکند، فقط مافوقهای ارتشی نفهمند، فقط یک نفر بهتر از من در آن دوره خوابگاهاش را بدتر نگه میداشت، آخرسر من هم فرار کردم به خوابگاه همان دوست و در بینظمی آن اتاق روزهایم را در آرامش گذراندم. رفتار من واقعا خشن بود. و البته، رفتارم با آدمهای ارتشی طبق واقعیت وجودیشان بود، به کسانی احترام میگذاشتم که ارزش احترام گذاشتند را داشتند و بقیه را تحقیرآمیز نادیده میگرفتم. یک بار نبرد قدرت به ضرر من تمام شد، با کسی دچار مشکل شدم که تحمل رفتارهای من را نداشت و بهانهیی به دستاش دادم که جلوی همهی همردهها و ردهبالاهایش واقعا کوچک شد و دوستانم نتوانستند از من حمایت کنند.
به یک بهانهی واهی من را به بیست و چهار ساعت زندان فرستادند. بازداشتگاه وحشتناک بود، نه از نظر امکانات، تمیز بود، کولر گازی داشت، کسی کاری نداشت، بیشتر مدت بازداشت را خواب بودم، عمومی بود، هرچند که افسر وظیفه یا از کادریها کسی نبود. همه سربازهای عادی قدیمی بودند. وحشتناک بود چون نمیتوانستم ببینم، وحشتناک بود چون تا آخرشب چراغ بالای سرمان روشن بود، وحشتناک بود چون نه موسیقی وجود داشت، نه کتاب، نه مجله یا هیچ چیزی برای خواندن. وحشتناک بود چون نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. وحشتناک بود چون ارادهیی بر زمانی نداشتم که داشت میرفت. اول آرام بود، بعد یک دفعه همه چیز کشدار شد. همهچیز رنگ پریده شد. تلاش من برای نجات یافتن به این امید وابسته بود که فقط بیست و چهار ساعت است و تمام خواهد شد. و تمام شد. وقتی برگشتم به اداره، همه چیز رنگ تازهیی به خود گرفته بود: میدانستم میتوانند زمان من را از من بدزدند، کاری که توی آموزشی و دورهي کد کسی نتوانسته بود با من بکند، من حتا موقع رژه رفتم توی دورهی کد هم داشتم مخفیانه مینوشتم، حتا سر پاسهای آن دورهها هم داشتم مینوشتم. فکر میکردم. چیزهای تازه میدیدم و ذهنم پر بود از ایده. ولی آن بیست و چهار ساعت انگار مغز من قفل شده بود. انگار همه چیز را از من دزدیده بودند، حتا خودم را. همه چیز در گنگی دید من مثل یک کابوس میگذشت.
اینها را نوشتم، چون احتمالا شما هم صدای گریهی همسر احمدزیدآبادی را شنیدید، وقتی در مصاحبههایش از شرایط زندان یکی از برجستهترین روزنامهنگاران کشور میگفت: اینکه سی و پنج روز در یک اتاق قبرمانند رها شده بود و حتا یک بار هم از او بازجویی نکرده بودند. احتمالا شما هم وجودتان آتش گرفته است از شنیدن حرفهای خانوم محمدی. اینها را نوشتم برای کسانی که نمیدانند زندان یعنی چی. من سادهترین نوع زندان را در بهترین شرایط برای کوتاهترین مدت تحمل کردم. و همهی وجودم میلرزد وقتی فکر میکنم به آنچه بر سر همکاران نادیدهام میآورند. دلم واقعا میگیرد.
صبح بود. پاییز بود. من بچه بودم. سیزده، چهارده سالم بیشتر نبود. روزنامهها عکس کشتههای قتلهای زنجیرهیی را منتشر میکردند. مرحوم محمد مختاری که کشته شد، من او را نمیشناختم. بعدها بود که فهمیدم از دوستان خانوادگی ما و دوستان مبارز ضد شاه پدرم بودهاند. بعدها بود که فهمیدهام چه شده بود که چپها از مذهبیها جدا شده بودند. محمد مختاری را دوست داشتم بود و میدیدماش. با هم دربارهی کتاباش «انسان در شعر معاصر» حرف میزدیم که چقدر نقد دارم بر آن. درباره شعرها و نوشتهها و نظرهایش حرف میزدیم. دلم میخواست بود، اما او را کشتند. محمد مختاری را خفه کردند.
صبح بود. از خواب بیدار شده بودم. داشتم صبحانه میخوردم. خالهام زنگ زد که تهران شلوغ شده است... یک هفته دلهرهی کوی دانشگاه... چند سال لازم بود که تلویزیون ایران عکس دانشجویان دانشگاه امیرکبیر تهران را نشان بدهد و بزرگ با فونت قرمز رنگ بنویسد «فریبکاران»...؟
صبح بود. رفتم «ایران جوان» بخرم. دکهدار گفت توقیف شده. فکر کردم شوخی میکند... چقدر عادت کردهام این سالها به توقیف مجلهها و روزنامههایی که دوست داشتم، جاهایی که برایشان مطلب کار میکردم... چند سال گذشت از آن پنجشنبه که «ایران جوان» دیگر نبود تا روزی که نامزد انتخاباتی با افتخار در تلویزیون بگوید دولت من هیچ نشریهیی را توقیف نکرده است... نامها را بشمارم؟
چندتای دیگر از این مثالها دارم که بزنم؟ چند تای دیگر دارم؟
برای من انتخابات فردا، صرف چند دقیقه وقت گذاشتن برای رای دادن نیست که با اعلام نتیجه تمام شود. انتخابات فردا ادامهی روندیست که کودکی من را به جوانیام رسانده است. روندی که در آن لحظه به لحظه حضور داشتم و هر لحظه حضورم پررنگتر شده است... انتخابات فردا صرف انتخاب نیست که با سپردن قدرت به دست یک جریان تمام شود. فردا ادامهی شروعیست از گذشته که به آینده امتداد مییابد. شروعی برای زندگی کردن، پیشرفت داشتن و امیدوار بودن.
فردا صبح میروم تا به «مهدی کروبی» رای بدهم. چرا؟ من که قرار گذاشته بودم با خودم روز قبل از انتخابات نامزد خودم را انتخاب کنم، چرا بیست روز زودتر تصمیمام را گرفته بودم؟
چرا به میرحسین موسوی رای نمیدهم؟
یکم – چهل و هشت ساعت مانده به اعلام نام نامزدها توسط شورای نگهبان، سه ستاد انتخابات میرحسین موسوی در نزدیک خانهی ما شروع به کار کردند. من روبهروی یک سوال جدی قرار گرفتم: نامزدی که خودش را به یک قانون سادهی تبلیغات پایبند نمیداند، چگونه میخواهد در آینده قانون را بر خودش اعمال کند؟ من از همان لحظه خودم را از جریان میرحسین موسوی کنار کشیدم، هرچند که همه مرتب اعلام کردم و میکنم که واقعا خوشحال میشوم میرحسین موسوی رای بیاورد.
دوم – دکتر معین بارها در طول تبلیغات انتخاباتیاش اعلام کرد که «جبههی دموکراسی و حقوق بشر» ربطی به انتخابات ندارد. ولی انتخابات تمام شد و این جبهه بلافاصله فراموش شد. چگونه به کسانی اعتماد کنم که بیست سال گذشته سکوت کردهاند؟ با یک موج میآیند و با موجی دیگر محو میشوند؟
سوم – تیم اطراف آقای موسوی چه کسانی هستند؟ مگر من فراموش کردهام دوازده سال پیش، آقای خاتمی بلافاصله بعد از انتخاب شدن، چه کسی را معاون اول خویش کرد؟ فراموش کردهام تیم اقتصادی و عمرانی دولت اصلاحات چه کسانی بودند؟ آقای موسوی نتوانستهاند یک تعهد محکم در مورد دولت خودشان بگویند. تنها مرتب تکرار میکنند که تیم قوی و سالمی دارند که کسی نمیتواند رویشان حرفی بزند. خوب، آقای موسوی، این تیم اصلا کیها هستند؟ در بیست روز گذشته بجز دکتر بهشتی مگر کس دیگری هم معرفی شد؟
چهارم – من یک چپ محافظهکار طرفدار اصلاحات آرام و منطقپذیر صلحطلب در ایران هستم. من طرفدار حفظ جمهوری اسلامی ایران هستم. من طرفدار قانون اساسی موجودمان هستم. من نمیتوانم چشمام را بر روی نقاط انبوه مثبت حکومت موجود ببندم و تنها سیاهیها را ببینم. حکومت ما میتواند به یک دموکراسی زندهی اسلامگرا تبدیل شود. تکلیف من با آدمها روشن است، من نمیتوانم کسانی را دور و بر رئیس جمهورم ببینم که نقدهای جدی بر رویشان دارم.
پنجم – نمونهی دولت آقای موسوی، روزنامهشان «کلمه سبز» است. روزنامهیی که یک دفعه مجوزش گرفته شد، یک دفعه از زیر زمین درآمد و صرفا وابسته به یک موج است. روزنامهی «کلمه سبز» روزنامهی موفقیست. در این شکی نیست، شکل و شمایل منسجمی دارد، ولی چون یک دفعهیی درست شده است، ضعفهای آن پوشیده نیست. آقای موسوی دولتی خواهند آورد که وابسته به یک موج است: احساس خطر کردهاند و آمدهاند. روزنامهی «کلمه سبز» ریشه نگرفته است. چقدر باید صبر کنیم تا دولت ایشان ریشه بگیرند؟
ششم – برنامههای آقای موسوی چیست؟ ایشان یک کتاب را جلوی دوربین گرفتند و گفتند کل برنامههای ایشان در این کتاب هست و گفتند این کتاب را تا پس فردا برای دانلوود در سایتها قرار میدهند. این کتاب کجاست؟ چرا در اختیار ما قرار نمیگیرد؟ این پس فردا کی میرسد؟
هفتم – با تمام احترامهایی که برای آقای خاتمی قائل هستم، صرف حضور ایشان پشت سر آقای موسوی باعث نمیشود که من چشمام را بر روی تمام نقدهایم بر آقای موسوی ببندم و به ایشان رای بدهم.
ولی باز هم امیدوارم فردا آقای موسوی بتوانند رئیس جمهور شوند. ایشان نکتههای مثبت فراوانی دارند، اما نتوانستند نظر من را جلب کنند. هرچند اگر ایشان با آقای احمدینژاد به دور دوم بروند، قوی برای رای آوردن ایشان تلاش خواهم کرد و به ایشان رای خواهم داد.
چرا به مهدی کروبی رای میدهم؟
یک – مهدی کروبی وقتی چهار سال پیش با آن وضع از انتخابات رانده شد، قولهایی داد. او به قولهایش عمل کرد: از تمام سمتهای دولتیاش استعفا داد. حزب درست کرد و به چهارچوبهای حزبیاش وفادار ماند. به جز تلویزیون خصوصی، بقیهی برنامههایش را اجرا کرد. من میتوانم قبول کنم که ایشان به قولها و برنامههای انتخاباتی خودشان عمل خواهند کرد.
دو – من تیم اطراف کروبی را میشناسم. از بین آنها آدمهای هست که قویا قبولشان دارم: غلامحسین کرباسچی. جمیله کدیور. محمدعلی ابطحی. عطاءالله مهاجرانی. کاظم موسوی بجنوردی. اکبر موسوی خوئینیها. نورعلی تابنده. بهروز افخمی. باران کوثری. علم معلم. احمد زیدآبادی. تقی رحمانی. عباس عبدی. عیسی سحرخیز. حسین لقمانیان. محسن رهامی. عمادالدین باقی. حسن یوسفی اشکوری. بابک احمدی. سیدجواد طباطبایی و سرانجام بانوی بزرگ ما: فرزانه طاهری. من میتوانم به تیم کروبی اعتماد کنم. میدانم که این تیم ایده و طرح میتواند بسازد. این تیم میتواند برای آیندهی ایران موثر باشد.
سه – مهدی کروبی ماههاست به من این اجازه را داده که قدم به قدم طرحها و برنامههایش را بخوانم و روی آنها فکر کنم. طرحهایی که در شش بیانیهی جداگانه معرفی شدند و من با همهی آنها موافق هستم، هرچند نقد خودم را دارم، مخصوصا بر روی سهام نفت.
چهار – روزنامهی «اعتماد ملی» روزنامهی آقای کروبی است. روزنامهی خوبی بود، با آمدن محمد قوچانی تبدیل به یک نمونهی خوب و خواندنی از روزنامههای ایران شد. روزنامهیی که محاسن روزنامههای «شرق»، «کارگزاران» و «هممیهن» را همگی در خود جمع کرده است. این چیزی است که من امیدوارم کروبی در کشورم بسازد: خوبیهای چیزهایی که هست را در هم جمع کند تا بدل به یک جمع متکی بر خرد جمعی شویم که بتواند کشور را به پیش ببرد.
پنجم – ایران، برای مهدی کروبی همهی ایران است. با تمام اقلیتها و آدمها و شهرونداناش. همه در برابر قانون اساسی یکسان هستند و حق دارند. بازهم کروبی دنبال بهتر شدن قانونهاست. شعار اصلی کروبی؛ «تغییر برای ایرانیان» شعار مهمیست. شعاریست که من را مجذوب خودش کرده است و با آن موافقم: قدم به قدم کشور را بهتر بسازیم.
ششم – کروبی سیاستمدار است. یک سیاستمدار با سیاست بازی میکند. جایی که لازم است لابی استفاده میکند و کاری را پیش میبرد. جایی که لازم است امتیاز میدهد تا بتواند موفقتر در آینده گام بردارد. من به یک سیاستمدار رای میدهم تا کشورم را اداره کند.
هفتم – من معتقدم با رای دادن به مهدی کروبی میتوانم ایران را به سمت آن انقلابی برگردانم که پدر و مادرم در خیابانها برایش عرق ریختهاند. برایش فعالیت کردهاند. برایش جوانیشان را گذاشتهاند.
به مهدی کروبی رای میدهم تا ایران، همان ایران جمهوری اسلامی باشد که 98 درصد مردم کشورم به آن رای مثبت دادند.
ممکن است فردا مهدی کروبی رای نیاورد. ممکن است شکست بخورد. آری، این را قبول دارم. بازی سیاست شکست هم دارد. اما من به کسی رای میدهم که تیماش را قبول دارم، برنامههایش را قبول دارم و ایدئولوژیاش احترام برانگیز است. من امیدوارم با رای من این تیم قدرت بیشتری پیدا کند و حتا اگر ریاستجمهوری را از دست داد، بتواند در آینده پایگاهی برای پیشرفت ایران باشد.
فردا صبح، ساعت حدود هشت، به دبیرستان جباریان میروم تا رای خودم را به مهدی کروبی بدهم. دبیرستانی که پادگانگونه اداره میشود. من امیدوارم چهار سال دیگر یک دبیرستان واقعی در خیابان راهنمایی مشهد قرار گرفته باشد.
به امید ایرانی برای همهی ایرانیها