کسی یادش نیست
از من خواستند وسایلام را تحویل بدهم: یعنی کلاه نظامی، کمربند، علائم و نشانها، کفش، جوراب و البته کیف پول، کارتهای شناسایی و عینکم. آخری را نمیخواستم بگذارند بگیرند، ولی نشد. بدون عینک در روز یک متر و نیم در شب هفتاد و پنج سانت هم جلوی خودم را نمیبینم، شب یعنی اگر چراغ بالای سرم روشن باشد، توی تاریکی بیست درصد هم دید ندارم. قرار بود بیست و چهار ساعت بازداشت باشم، بوشهر، اوایل پاییز سال گذشته.
این تنها باری بود که در طول هفده ماه سربازی بازداشت شدم. همیشه خطر بازداشت توی مدت سربازی بیخ گوشم بود، توی آموزشی که نه چندان، معاف از رزم بودم و ول. توی دورهی کد بیشتر، دو هفته مسوول یک خوابگاه بودم و بقیهی مدت انباردار، مسوولیت دستم بود و همهاش دیده میشدم. سیزده ماهی که در بوشهر گذراندم در جایی بودم که به ارتشیهای کادری دورههای ضمن خدمت داده میشد، من مسوول کتابخانه بودم، تقریبا ول. فضای ادارهیی که من در آن بودم، یک فضای عجیب و غریب بود. من همهاش داشتم فکر میکردم به نظریههای میشل فوکو دربارهی جنگ قدرت. چیزی که واضح در خطوط روابط پنهان شده پشت لبخندهای همیشگی وجود داشت. من خیلی سریع خودم را چسباندم به یک سری افسرهایی که باسواد بودند و تجربههای واقعی از زندگی داشتند و انسانهایی استثنایی بودند و از گروهی خودم را دور کردم که واقعا نظامی بودند و مطلقا چیزی را درک نمیکردند و نمیفهمیدند که ورای این دیوارها هم زندگی وجود دارد.
برای من زندگی وجود داشت. توانستم دوستانی در خود شهر پیدا کنم، با دو کتابفروشی اصلی شهر رابطههای دوستانه داشتم – البته به جز شهر کتاب که سوپرمارکت بود بیشتر تا کتابفروشی. بیشتر وقتم بیرون از پادگان میگذشت و در پادگان میخواندم و مینوشتم و ترجمه میکردم. این مساله که من وابسته به یک طیف قدرت شده بودم، من را از خطر بازداشت نجات میداد. بازداشت من منطقی بود، من مطلقا قوانین ارتش را رعایت نمیکردم – در دورهی کد در خوابگاهی که بودم قانون گذاشته بودم که هر کاری هر کسی دلش خواست بکند، فقط مافوقهای ارتشی نفهمند، فقط یک نفر بهتر از من در آن دوره خوابگاهاش را بدتر نگه میداشت، آخرسر من هم فرار کردم به خوابگاه همان دوست و در بینظمی آن اتاق روزهایم را در آرامش گذراندم. رفتار من واقعا خشن بود. و البته، رفتارم با آدمهای ارتشی طبق واقعیت وجودیشان بود، به کسانی احترام میگذاشتم که ارزش احترام گذاشتند را داشتند و بقیه را تحقیرآمیز نادیده میگرفتم. یک بار نبرد قدرت به ضرر من تمام شد، با کسی دچار مشکل شدم که تحمل رفتارهای من را نداشت و بهانهیی به دستاش دادم که جلوی همهی همردهها و ردهبالاهایش واقعا کوچک شد و دوستانم نتوانستند از من حمایت کنند.
به یک بهانهی واهی من را به بیست و چهار ساعت زندان فرستادند. بازداشتگاه وحشتناک بود، نه از نظر امکانات، تمیز بود، کولر گازی داشت، کسی کاری نداشت، بیشتر مدت بازداشت را خواب بودم، عمومی بود، هرچند که افسر وظیفه یا از کادریها کسی نبود. همه سربازهای عادی قدیمی بودند. وحشتناک بود چون نمیتوانستم ببینم، وحشتناک بود چون تا آخرشب چراغ بالای سرمان روشن بود، وحشتناک بود چون نه موسیقی وجود داشت، نه کتاب، نه مجله یا هیچ چیزی برای خواندن. وحشتناک بود چون نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. وحشتناک بود چون ارادهیی بر زمانی نداشتم که داشت میرفت. اول آرام بود، بعد یک دفعه همه چیز کشدار شد. همهچیز رنگ پریده شد. تلاش من برای نجات یافتن به این امید وابسته بود که فقط بیست و چهار ساعت است و تمام خواهد شد. و تمام شد. وقتی برگشتم به اداره، همه چیز رنگ تازهیی به خود گرفته بود: میدانستم میتوانند زمان من را از من بدزدند، کاری که توی آموزشی و دورهي کد کسی نتوانسته بود با من بکند، من حتا موقع رژه رفتم توی دورهی کد هم داشتم مخفیانه مینوشتم، حتا سر پاسهای آن دورهها هم داشتم مینوشتم. فکر میکردم. چیزهای تازه میدیدم و ذهنم پر بود از ایده. ولی آن بیست و چهار ساعت انگار مغز من قفل شده بود. انگار همه چیز را از من دزدیده بودند، حتا خودم را. همه چیز در گنگی دید من مثل یک کابوس میگذشت.
اینها را نوشتم، چون احتمالا شما هم صدای گریهی همسر احمدزیدآبادی را شنیدید، وقتی در مصاحبههایش از شرایط زندان یکی از برجستهترین روزنامهنگاران کشور میگفت: اینکه سی و پنج روز در یک اتاق قبرمانند رها شده بود و حتا یک بار هم از او بازجویی نکرده بودند. احتمالا شما هم وجودتان آتش گرفته است از شنیدن حرفهای خانوم محمدی. اینها را نوشتم برای کسانی که نمیدانند زندان یعنی چی. من سادهترین نوع زندان را در بهترین شرایط برای کوتاهترین مدت تحمل کردم. و همهی وجودم میلرزد وقتی فکر میکنم به آنچه بر سر همکاران نادیدهام میآورند. دلم واقعا میگیرد.