چهار سال پیش، صبح روز بعد از انتخابات

 

 

دیروز صبح، روزنامه‌ی «اعتماد ملی» دومین جلد کتاب سی سال را در صد صفحه ضمیمه‌ی روزنامه منتشر کرد. کتاب در چهار فصل تنظیم شده است. «فصل اول: گاه‌شمار تاریخ سی ساله» که مهم‌ترین بخش آن، آمارهای انتخاباتی نه دوره‌ی گذشته است، مخصوصا این‌که هر نامزد چقدر از کل آرای ماخوذه و چقدر از آرای کل کشور را دریافت کرده است. «فصل دوم: گفتگوهایی درباره 9 انتخابات»، نه روایت است که یکی از نزدیک‌های هر کدام از کاندیدهای اصلی هر انتخابات سخن می‌گویند. «فصل سوم: احمدی‌نژاد کیست؟» مروری‌ست بر سابقه ایشان و چند بحث و گفت‌وگو و سرانجام «فصل چهارم: نامه‌هایی برای آیندگان»، متن نامه‌های بزرگان فرهنگ و ادب و سیاست کشور است که از این چهار سال می‌گویند.

اکبر منتتجبی در این ویژه‌نامه با حسین کروبی، فرزند مهدی کروبی مصاحبه کرده است با تیتر: «مادر، پدرم را بیدار کرد و گفت: بلند شو همه چیز را به هم ریختند.» این مصاحبه در صفحه‌ی 57 تا 60 مجله آورده شده است. بخشی که در این پست وب‌لاگ منتشر می‌کنم، از صفحه‌ی 59 و 60 مجله است.

 

...

آن شب چه اتفاقی افتاد؟ به روایت آقای کروبی تا شش صبح نفر اول بود اما در فاصله دو ساعت خواب، ناگهان به نفر سوم تنزل کرد. شما کجا بودید؟ شما هم خواب بودید؟

نه، بیدار بودم. ماجرا از این قرار بود که در خانه پدر نشسته بودیم و آمار و ارقام را از استان‌ها می‌گرفتیم. مجموعه اخباری که از استان‌ها می‌آمد نشان می‌داد رای آقای کروبی خوب است و از وزارت کشور یک نفر به آقای کروبی تلفن زد. نفهمیدم چه کسی بود. گفت شما حتما یکی از پسرهای خودت را بفرست وزارت کشور چون هم آقازاده‌های دیگران اینجا هستند و هم جو وزارت کشور علیه شماست.

چه ساعتی زنگ زد؟

ساعت حدود دو نیم نصف شب. من ساعت سه رفتم وزارت کشور. وارد سالن سایت شدم. جو نگرانی کاملا مشهود بود.

نسبت به چه؟

نسبت به رای آقای کروبی. ایشان نفر اول بود. آقای هاشمی دوم بود و احمدی‌نژاد سوم. در وزارت کشور، جز وزیر که طرفدار آقای معین بود، اغلب نیروها طرفدار هاشمی بودند. همه حضور داشتند. من نشستم و آمارها را رصد می‌کردم. ساعت هفت و ربع صبح بیش از 14 میلیون رای شمارش شده بود. آقای کروبی کماکان اول و هاشمی دوم بود. یکمرتبه آقای احمدی معاون وزیر کشور بلند شد و باصدای خیلی بلندی گفت همه از سالن بیرون بروند.

چرا؟

نمی‌دانم. ایشان رئیس ستاد انتخابات هم بود. گفت همه بروند بیرون. من نرفتم، نشستم. دو، سه نفر آمدند و گفتند که زشت است. شما خوب نیست درگیر شوید. از سالن بیرون بروید. دیدم دوربین‌های تلویزیون هم در سالن وزارت کشور مستقر است. به آقای احمدی گفتم: «شما آرا را اعلام کنید. الان ساعت نزدیک هشت صبح است.» گفت: «نه، من این رای را اعلام نمی‌کنم. ما از دو میلیون رای اعلام می‌کنیم. چون باید یکسری مقدمات انجام شود.»

تا آن زمان چند میلیون رای خوانده شده بود؟

نزدیک 15 میلیون رای. من راه افتادم بیایم خانه. ساعت هشت یک دفعه آقای الهام از سوی شورای نگهبان در تلویزیون گتف از مجموع 20 میلیون رای، آقای هاشمی اول، احمدی‌نژاد دوم و کروبی نفر سوم شده است. ما یکمرتبه شوکه شدیم. که ظرف این 15 دقیقه چه اتفاقی رخ داده است که ناگهان در عرض یک ربع از 15 میلیون رای به 20 میلیون رسیدند. نکته مهم‌ترن این بود که قرار بود وزارت کشور آرا را اعلام کند. اما شورای نگهبان اعلام کرد و این در طول 30 سال انقلاب سابقه نداشته که شورای نگهبان بیاید و بگوید که چه تعداد آرا خوانده و چه کسانی رای آورده‌اند.

یعنی وزارت کشور و شورای نگهبان تبانی کرده‌ بودند؟

به‌نظرم یک پیمان نانوشته بین آنها و صداوسیما صورت گرفته بود. چون دوربین‌ها در وزارت کشور بود. احمدی نیز گفت که ساعت هشت اعلام می‌کنیم اما شورای نگهبان آرا را اعلام کرد. معلوم بود که دوربین‌های دیگری نیز در شورای نگهبان گذاشته‌اند و به این شورا با هماهنگی قبلی آماده اعلام سامی و آرا بود.

بعد چه اتفاقی افتاد؟

مدر سراسیمه رفت سراغ پدرم و او را از خواب بیدار کرد و گفت که بلندشو همه چیز را ریختند بهم. پدرم گفت: تلفن آقای موسوی لاری را بگیرید. هرچه به وزارت کشور زنگ زدیم، دفتر ایشان گفت که وزیر خواب هستند. در حالی که ایشان در اتاق بغل با معاونان بود ولی حاضر به جوابگویی نمی‌شد. با صداوسیما تماس گرفتیم. خودم با آقای ضرغامی صحبت کردم. او قسم خورد که در جریان کا رنبوده و این کار توسط نیروهای پایین‌دستی تلویزیون با شورای نگهبان انجام شده است. بعد تلفن آقای خاتمی را گرفتیم. آقای کروبی با ناراحتی با ایشان صحبت کرد که چرا این اتفاق افتاده است. آقای خاتمی گفت می‌روم وزارت کشور و پیگیری می‌کنم. از تلویزیون دیدیم که آقای خاتمی به وزارت کشور رفته است و در آنجا مصاحبه کرد و حرف تاریخی خود را بر زبان راند که «این انتخابات سالم‌ترین انتخابات بعد از انقلاب بود» همین فاصله روزنامه کیهان را برایمان آوردند. دیدیم که تیتر زده: هاشمی و احمدی‌نژاد به مرحله دوم رفته‌اند. در حالی که صفحات این روزنامه شب، قبل از بازگشایی صندوق‌ها به چاپخانه رفته بود و نتایج صبح اعلام شد. آنجا بود که فهمیدیم چه خبر است.

بعد چه کار کردید؟

پدرم از طریق ستاد اعلام کرد که خبرنگاران داخلی و خارجی بیایند. همان روز یک کنفرانس مطبوعاتی گذاشت و خیلی تند صحبت کرد و نیروهای نظامی و شبه‌نظامی را متهم به دخالت در انتخابات کرد.

چرا نیروهای نظامی و شبه‌نظامی؟ شما می‌گویید وزارت کشور و شورای نگهبان تبانی کرده بودند.

خوب خبرهای دیگر حالی بود که در سه استان تهران، اصفهام و قم، اتفاقات ناگواری رخ داده بود. آقای احمدی‌نژاد در این سه استان، بیش از 2 میلیون رای آورده بود و در 27 استان دیگر نیز حدود 2 میلیون و دویست سیصد هزار رای داشت و این غیرطبیعی بود. خصوصا اصفهان که در واقع شهر آقای معین بود.

آقای کروبی خواستار بازبینی صندوق‌ها نشد؟

شد. اما شورای نگهبان زیر بار نرفت. هیچ کس زورش نرسید که بتواند صندوق‌ها را بازبینی کند. حتی آقای هاشمی هم نتوانست آنها را قانع کند.

چرا؟

به علت اینکه وزارت کشور و رئیس جمهور مدافع انتخابات بودند و می‌گفتند انتخابات سالم برگزار شده اتس. رهبری نیز به سخنان آقای خاتمی اشاره کردند که شما چرا اعتراض می‌کنید. وقتی رئیس‌جمهور و وزارت کشور می‌گویند انتخابات سالمی برگزار شده است.

اما بعد از مرحله دوم، وزارت کشور سخن از تخلف به میان آورد.

بله. خاطرم هست بعد از مرحله دوم آقای یونسی وزیر اطلاعات، پرونده‌های قطوری از تلخفات انتخابات تهیه کرد و نزد آقای هاشمی و خاتمی برد و آنجا بود که همه دوستانی که انتخابات را سالم‌ترین می‌دانستند، 180 درجه تغییر نظر دادند و اعلام کردند انتخابات پرتخلف بوده است.

...

 

برای مهدی کروبی و میرحسین موسوی تبلیغ کنید

 

اول – مساله‌های آماری که در این نوشته می‌خوانید، با توجه به یادداشت 16 خرداد آقای مرضی حاجی‌عباسی در صفحه‌ی 2 روزنامه‌ی اعتماد ملی و یادداشت مشابه‌یی در چند هفته پیش در همین روزنامه، نوشته شده توسط عباس عبدي، برداشت شده‌اند و تنها صرف نظریات شخصی من نیستند.

دوم – زمان کمی تا روز انتخابات مانده است. آدم‌هایی که من را از نزدیک می‌بینند، می‌دانند که چقدر نگران هستم. نگرانی‌هایی که منتظر مانده‌ام تا نتیجه‌ی انتخابات مشخص شود تا آن‌ها را مطرح کنم. فارغ از این دغدغه‌ها، فعلا مساله‌ی اصلی انتخابات است. دارم آماده می‌شوم تا امروز در «مسیر سبز امید» در میدان احمدآباد مشهد حاضر شوم و فردا عصر، ساعت پنج به ورزشگاه تختی مشهد می‌روم تا سخنان سید محمد خاتمی را از نزدیک بشنوم. من به کروبی رای می‌دهم، اما تصمیم دارم در این چند روز در هر جایی که می‌شود باشم و به نفع هر دو کاندید تبلیغ کنم.

 

مرتب می‌شنوم «کروبی رای ندارد»، می‌شنوم «کروبی باید به نفع موسوی کنار برود یا برعکس»، می‌شنوم «انتخاب من کروبی است، اما به موسوی رای می‌دهم»، می‌شنوم «کروبی شانسی ندارد»، می‌شنوم «کروبی اصلاح‌طلب است، اما موسوی نظرش مشخص نیست»، می‌شنوم...

خانوم‌ها و آقایان محترم، همه‌ی ما دارای یک هدف مشخص و معین هستیم که احمدی نژاد رای نیاورد، دلایل آن ساده است: می‌خواهیم جلوی دروغ‌گویی و پوپولیست‌گرایی را در کشور بگیریم، می‌خواهیم مدیریت را به کشور بازگردانیم، می‌خواهم جلوی اِعمال سلیقه‌ی شخصی را بگیریم، می‌خواهیم اصل‌های معطل قانون اساسی اجرا شود، می‌خواهم دولت به دولت برگردد و مردم در حریم شخصی خودشان دارای امنیت و آزادی قانونی معین شده در قانون باشند، می‌خواهیم در مسیر پیشرفت کشور قدم برداریم، می‌خواهم اقتصاد کشور سر و سامان بگیرد، می‌خواهیم سیاست خارجی کشور اصلاح شود و...

ما در کلیت هدف‌های‌مان مشترک هستیم، اما در جزئیات تفاوت‌ وجود دارد. در آدم‌ها و تیم‌ها و نقطه‌نظرها تفاوت وجود دارد. ولی مساله‌ی اصلی نباید فدای این جزئیات بشود: نه گفتن به کسی که به آسانی جلوی چشم‌ همه‌ی ما می‌گوید روز شب است.

 

فکر کنید امروز 23 خرداد است. چه اتفاقی افتاده است؟

 

یک – به هر دلیلی، احمدی نژاد توانسته 50 به علاوه‌ی یک رای را کسب کند و رئیس جمهور است. هیچ فرقی نمی‌کند شما طرفدار کروبی یا موسوی بوده باشید.

دو – موسوی یا کروبی دور اول را برده‌اند یا هر دو به دور دوم رفته‌اند..

سه – احمدی نژاد 50 منهای یک رای را کسب کرده و به دور دوم رفته است. در این حالت با موسوی یا کروبی رو‌به‌رو است.

 

چرا باید بگذاریم حالت سوم رخ بدهد، نه حالت دوم؟ آقای حاجی عباسی در روزنامه‌ی اعتماد ملی نوشته‌اند: «فرض می‌کنیم کل آرای ریخته شده در سبد اصلاح‌طلبان 67 درصت، محسن رضایی 5 درصد و احمدی نژاد 28 درصد باشد. در صورتی که نیمی از 67 درصد، یعنی 32 و نیم درصد به کروبی و 32 و نیم درصد به موسوی رسیده باشد، کروبی و موسوی به دور دوم می‌روند و احمدی نژاد حذف می‌شود. اما اگر از آن 67 درصد، پیرو تجمع آرا به نفع یک کاندیدای اصلاح‌طلب، 20 درصد به کروبی و 47 به موسوی برسد، احمدی نژاد با 28 درصد آرا همراه موسوی به دور بعد خواهد رفت.»

 

دوباره می‌پرسم، چرا باید بگذاریم حالت سوم رخ بدهد؟

 

من امروز و فردا در به نفع موسوی در تجمع‌های اصلی حامیان او در مشهد خواهم بود. در فیس‌بوک سعی می‌کنم اخبار و نظراتم را منعکس کنم. تلفنی و حضوری با آدم‌ها حرف می‌زنم. چهارشنبه صبح ایمیل‌هایم را برای تمام دوستان و آشنایان خواهم فرستاد. زمانی نمانده است، نگذارید این چهار سال تکرار شود، برای مهدی کروبی و میرحسین موسوی تبلیغ کنید. بگذارید شنبه با آرامش به خواب برویم.

 

به خدا پناه می‌برم. به خدا پناه می‌برم. به خدا پناه می‌برم...

تسلیم شدن دربرابر گفت‌و‌گو

 

اواسط هفته‌ی گذشته در یک مهمانی دوستانه شرکت کردم که به افتخار سفر کوتاه مدت یک دوست خانوادگی برگزار شده بود، کسی که سال‌هاست در لس‌آنجلس زندگی می‌کند به ایران بازگشته بود و دوستان سال‌ها پیش دور هم جمع شده بودند. مهمانی در خانه‌ی یک مهندس تکنوکرات برگزار شد. مهمان آمریکایی‌-ایرانی با دو دختر کوچک‌اش که تقریبا فارسی نمی‌فهمیدند و همسرش که به سختی فارسی می‌فهمید آمده بود. یک مهندس دیگر هم بود، یک نمونه‌ی معمولی غیرسیاسی جامعه‌ی متوسط. یک مهندس دیگر هم بود، یک مهندس جبهه رفته و اصول‌گرا. هر چهار نفر بیست و خورده‌یی سال پیش با هم هم‌کلاس بوده‌اند؛ در راهنمایی و بعد در دبیرستان و حالا بعد از گذشت سال‌ها بهم رسیده بودند. مهمانی در فضایی صمیمی برگزار شد. تا نزدیک یک صبح بودند و می‌خندیدند و من هم شاهد ماجرا بودم. وقتی به خانه بر می‌گشتم، گفتم چقدر خوب است که آدم‌ها بعد از گذشت این همه سال می‌توانند با هم باشند، فارغ از اندیشه‌ها و نظرهای متضادشان با هم، در کنار هم بنشینند و همه چیز معمولی باشد. با خودم گفتم کاش ایران ما همه به این شکل بود. هر کس فارغ از اندیشه و نظرش، هم‌وطن دیگری بود.

 

دیشب مناظره‌ی میرحسین موسوی در برابر محمود احمدی‌نژاد برگزار شد. هرکسی که برنامه را دیده باشد، از ماوقع باخبر است. روبه‌روی تصویر تلویزیون خشکم زده بود و باورم نمی‌شد کسی بتواند چنین وقیحانه بزند. اما اتفاقی افتاد که قابل پیش‌بینی بود: منطق گفت‌و‌گو حاکم شد و احمدی‌نژاد شکست خورد.

 

کمتر از یک سال پیش رو‌به‌روی کسی قرار گرفتم که می‌خواست درباره‌ی کارهای من بداند. من نامه‌ی دعوتم را ندیدم، حضوری به من گفتند که باید در فلان ساعت به فلان جا بروی. وقتی وارد ساختمان شدم، تلفنی چک شد که چرا من را خواسته‌اند. هدایت شدم به یک اتاق. دیوارهای سفید که با پارچه‌های سفید پوشانده شده بودند، سه مبل، یک کولر دیواری ال‌جی، یک میز. همین و چند تابلو که جمله‌های گوناگونی بر روی آن‌ها نوشته شده بود. نشستم و چند دقیقه انتظار کشیدم تا آقایی وارد شد و از من خواست بر روی مبل دیگری بنشینم و نشست و دو ساعت گفت‌و‌گو آغاز شد و ایشان از حرف‌های من یادداشت بر می‌داشت.

قرار بود در آن برنامه که ایشان آن را «گفت‌و‌گویی دوستانه» می‌خواند، من از ارتباط‌های خودم را فامیل‌ها و دوستان‌ام در خارج از کشور بگویم و این‌که کجا کار می‌کنم و درباره‌ی چه چیزهایی می‌نویسم.

پنج دقیقه از گفت‌و‌گو نگذشته بود که ماجرا برعکس شد. گفت‌و‌گوی دوستانه‌ی ما کشید به مشهد و زندگی در مشهد و کسی که قرار بود من را بازجویی کند – ببخشید، گفت‌و‌گوی دوستانه بکند – نشست به حرف زدن از خاطره‌هایش از مشهد و خیلی چیزهای دیگر. یک ربع به همین نحو گذشت تا برگشتیم به سر مطلب خودمان. آخرسر هم خونسرد آدرس وب‌لاگم در کتاب‌لاگ را دادم و گفتم هر چه می‌نویسم یک کپی‌اش همان‌جا هست و گفت‌وگو با آرامش تمام شد، البته نه آن‌قدرها هم آرام، چون من غر زدم که اگر یک سرچ گوگل انجام داده بودید، توی پنج دقیقه به همه‌ی همین‌ها می‌رسیدید. گفت‌و‌گو تمام شد و من برگشتم سر زندگی‌ام، هرچند خاطره‌اش فراموش نشدنی در ذهنم ماند.

 

دیشب در مناظره محمود احمدی‌نژاد مغلوب شخصیت، ویژگی‌ها یا اطلاعات میرحسین موسوی نشد. دیشب محمود احمدی‌نژاد مغلوب کتاب‌خوان بودن میرحسین موسوی شد، مغلوب روشنفکر بودن او، مغلوب شناخت او از منطق و از گفت‌وگو شد.

شخصیتی چون میرحسین هراسناک است، وقتی در جایگاه واقعی خودش می‌نشیند: جایگاه یک روشنفکر که می‌داند چه می‌تواند بکند. خونسرد رو به جلو به پیش می‌راند، و کاری می‌کند که شخصیت رو‌به‌رویش در تله‌ی او بیفتاد: خودش را عیان می‌کند، خودش را نشان می‌دهد، نقاب‌هایش فرو می‌افتند و شخصیت واقعی‌اش نشان داده می‌شود.

دیشب یک قدم رو به جلو حرکت کردیم: در جامعه و در فرهنگ‌مان، وقتی که فرهنگ بر سیاست چربید و منطق گفت‌و‌گو پیروز شد.

 

دیشب محمود احمدی‌نژاد مقلوب همه‌ی کسانی شد که کار می‌کنند تا جامعه‌ی ما با فرهنگ‌تر، کتاب‌خوان‌تر و زنده‌تر باشد.

من خوشحالم. خیلی خوشحالم که کتاب‌خوانی پیروز شد. و خدا را شکر می‌کنم که این اتفاق افتاد. سیزدهم خرداد ماه هشتاد و هشت را فراموش نمی‌کنم: روزی که کتاب به جایگاه واقعی خودش رسید و ارج نهاده شد.

انتخابات کجاست؟

 

بلوار سجاد مشهورترین خیابان مشهد است، خیابانی مدرن با آدم‌هایی امروزی. دور دوم انتخابات شوراهای شهر بود، داشتم پلاکاردهای تبلیغاتی پخش می‌کردم، آدم‌هایی که رد می‌شد، برگه‌ها را از من نمی‌گرفتند، اکثرا چیزی می‌گفتند، بد و بیراه یا می‌پرسیدند چقدر می‌گیری این برگه‌ها را پخش کنی؟ آدم‌ها عصبی بودند، خیلی بد عصبی بودند.

انتخابات دور دوم شوراهای شهر و روستا، اولین انتخاباتی بود که در شهرهای بزرگ اصلاح‌طلب‌ها شکست سختی خوردند. آن انتخابات، آزادترین انتخاباتی بود که در طول سال‌های گذشته برگزار شد. تمام نامزدهایی که به قانون اساسی پایبند بودند تایید صلاحیت شدند، انتخابات را مجلس ششم برگزار کرد و آزادی در آن چشم‌گیر بود.

در جنوب نشسته بودم و کتاب می‌خواندم. سرباز بودم. جمعه بود. دو نفر از کادری‌ها می‌خواستند برای رای دادن بروند. به من گفتند بیا. آرام گفتم رای نمی‌دهم. مجلس هشتم را مثل مجلس هفتم رای ندادم. کاندیدهای موردنظر من همه‌شان رد صلاحیت شده بودند.

دیشب مهندس عزت‌الله سحابی چند کوچه پایین‌تر از خانه‌ی ما سخنرانی داشت. شلوغ بود. من و دوستانم داشتیم پوستر نمایش‌گار آثار مینیاتوری احسان افشار را پخش می‌کردیم، به کتاب‌فروشی‌ها سر زدیم و پوستر و کارت دعوت دادیم. بعد رفتیم کافی‌شاپ همیشگی‌مان حرف زدیم و آخرسر زیر باران قدم‌زنان رفتیم کوهسنگی و هوا عالی بود. شب پیتزا پیتزا شام خوردیم و قدم‌زنان به خانه برگشتیم. ساعت ده شب برگشتم، سخنرانی آقای سحابی تمام شده بود، خیابان شلوغ بود. برای من فرقی نمی‌کرد.

من رای می‌دهم، اما برایم دیگر هیچ‌ کدام از این‌ها فرقی نمی‌کند.

سیاست برایم تبدیل شده است به یک سایه، به یک مساله‌ی دوردست،‌ یک رویا. دوست ندارم به آن نزدیک شوم. هر روز «اعتماد ملی»‌ می‌خرم، اغلب اوقات یا «کلمه سبز» یا «اندیشه‌ نو» را هم می‌خرم. هر روز از اینترنت روزنامه‌ی «اعتماد» را می‌خوانم، وب‌سایت‌ها را سر می‌زنم، مخصوصا «سرو» را هر روز می‌خوانم. نگران هستم، اما برایم مهم نیست.

سه روز پیش بالاخره ستاد دانشجویی کروبی را پیدا کردیم. رفتیم داخل، حرف زدیم. گفتند نیرو ندارند، گفتند بودجه هم کم دارند. کمک لازم داشتند. می‌توانستیم کمک کنیم، ولی من سرتکان دادم. برایم مهم نیست.

من به کروبی رای می‌دهم، به خاطر تیم قوی‌یی که دارد. به خاطر برنامه‌هایی که دارد. به خاطر صراحت‌اش و به خاطر سابقه‌ی کاری‌اش.

اما حاضر نیستم برایش تراکت پخش کنم، برایش تبلیغ کنم.

دیشب که در خیابان‌های مشهد قدم می‌زدیم، خیلی از مغازه‌ها پوستر میرحسین موسوی را چسبانده بودند. جالب بود. امیدوارم همین‌قدر هم به او رای بدهند. آخرهای شب، یادم آمد که من هم یک روزی در مغازه‌های ناشناس خیابان‌هایی مشهد رفتم و خواستم پوستر محمد خاتمی را پشت شیشه‌شان بچسبانم. خیلی‌ از آن‌ها قبول کردند، خیلی نه.

با کمک آن‌هایی که قبول کردند، محمد خاتمی بیست و دو میلیون رای آورد. اما آن‌هایی که قبول نکردند چی؟ پیرمرد مغازه‌داری که با تلخی ما را از خود راند چی، کسی که غمی در چهره‌اش بود، چرا فکر می‌کنم ایران را از آن‌ها دزدیده‌اند؟ چرا فکر می‌کنم آن‌ها خودشان را غریبه می‌بینند؟ یا ما غریبه هستیم؟

بیست میلیون نفر میانگین در انتخابات‌ها رای نمی‌دهند. نزدیک به چهل درصد شرکت کننده‌ها هیچ تمایلی ندارند کاری بکنند. هیچ کاری هم نمی‌توان برای جلب نظر آن‌ها صورت دارد.

وقتی اطمینان، امنیت، آرامش در جامعه کم داریم... همسایه‌ی روبه‌روی ما هر شب تا نزدیک دو صبح صدای رفت و آمد ماشین‌ها و حرف‌ها و موسیقی‌شان بلند است. من هر ساعتی بخواهم موسیقی گوش می‌کنم. شب‌ها هدفون می‌گذارم و روزها هر چیزی که بخواهم را از بلندگوهای کامپیوترم گوش می‌کنم. وقتی ما برای هم احترامی قائل نیستیم، قرار است چه کسی برای ما احترامی قائل باشد؟

سردترین تبلیغات انتخاباتی در طول عمرم را دارم تماشا می‌کنم. یک هفته از تبلیغات گذشته و آدم‌ها دل‌سردتر از همیشه هستند. انتخابات کجاست؟ من فکر می‌کنم انتخابات گم شده است. من فکر می‌کنم انتخابات فراموش شده است. و این تقصیر همه‌ی ماهاست. همه‌مان، بدون استثنا.

برای ایران فراموش شده‌ام

 

در فاصله‌ی صد متری اتاق خواب من، دبیرستان شهید جباریان قرار دارد، یکی از دبیرستان‌های قدیمی و مشهور دولتی شهر مشهد، جایی که خودم سه سال تمام درس خواندم و چقدر خوشحال بودم وقتی آن سال‌های واقعا بد تمام شد. سال‌هایی که همه چیز زندگی‌ام تحت کنترل آدم‌هایی بود که درک درستی از تحصیل، زندگی و زمان حال نداشتند. این روزها، در ساعت‌های مختلفی از روز، صدای بلندگوی مدرسه به اتاق خواب من می‌رسد. صدایی خشن که با شاگردهای مدرسه همانند سربازهای یک پادگان رفتار می‌کند. من در پادگان زندگی کرده‌ام، برای هفده ماه. صدایی که می‌شنوم خشن‌تر از صدای پادگان است.

من می‌خواهم در کشوری زندگی کنم که مدرسه‌هایش پادگان نباشند.

می‌خواهم در سرزمینی روزگار بگذارنم که انسان، به خاطر انسان بودن‌اش امنیت، آزادی و استقلال داشته باشد.

می‌خواهم سرزمین من، کشوری باشد که در هر کجای دنیا که باشم، سرافراز سرم را بالا بگیرم و بگویم ایرانی هستم.

 

چهار سالی که گذشت، سال‌های خوبی برای کشور من نبودند.

در این چهار سال، من مثل خیلی دیگر از آدم‌هایی که برای فرهنگ تلاش می‌کنند، با س‌ا‌ن‌س‌ور روبه‌رو بودم.

بیش از پنج روزنامه و مجله که برای‌شان کار می‌کردم به بهانه‌های عجیب توقیف شدند.

هیچ کدام از کتاب‌هایم نتوانستند منتشر شوند.

وب‌سایتی که در آن می‌نوشتم، ف‌ی‌ل‌ت‌ر شد.

یک بار دو ساعت بازجویی شدم که چه می‌نویسم و در کجا می‌نویسم و چرا می‌نویسم.

یک بار یک ساعت و نیم بازداشت شدم، چون با یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاه، یک خانوم جوان، در یک کافی‌شاپ نشسته بودیم و برایش کتاب‌های کافکا را برده بودم و قهوه خورده بودیم و حرف زده بودیم و تمام مدت، تحت‌نظر بودیم. وقتی آزاد شدم، مسوول دادگستری نمی‌دانست چه بگوید، مجبور شدم تعهدنامه امضا کنم و خودشان نمی‌دانستند جای جرم باید چه بنویسند.

در دو سال گذشته، هر روز را با این امید گذراندم که خیلی زود از ایران خواهم رفت، مثل خیلی‌های دیگر که رفته‌اند.

 

امروز این‌جا نشسته‌ام و دارم این متن را می‌نویسم، برای این‌که از هر کسی که این نوشته را می‌خواند، درخواست کنم که در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند و به یکی از نامزدهای اصلاح‌طلب، کسانی که به دنبال رسیدن به کشوری بهتر برای زندگی هستند، رای بدهند.

می‌خواهم به خاطر خواهرزاده‌ام، به خاطر خانواده‌ام، به خاطر دوستانم که می‌خواهند در ایران زندگی کنند، رای بدهم.

بیایید به خاطر خودمان رای بدهیم.

من چهار سال پیش، در وب‌لاگ سودارو، نسخه‌ی بلاگ‌اسپات از دکتر معین طرفداری کردم و به او رای دادم. در دور دوم به هاشمی رفسنجانی رای دادم، تا جلوی این چهار سال را بگیرم. اما نشد. چهار سال به گوشه‌یی رانده شدم و الان یک فرصت پیش آمده تا از این وضعیت خلاص شویم.

بگذارید به چهار سالی که گذشت نه بگوییم.

بگذارید به کسی نه بگوییم که نه حرمت و احترامی برای خودش قائل بود، نه برای مردمان کشورش و نه برای جهانی که در آن زندگی می‌کنیم.

بگذارید به کسی نه بگوییم که ما را در جهان به انزوا کشانده است.

بگذارید به کسی نه بگوییم که زندگی را برای همه‌ی ما سخت کرده است.

بگذارید به کسی نه بگوییم که ایران را فراموش کرده است.

 

تا هفده روز دیگر صندوق‌های رای منتظر هستند تا ما سکوت نکنیم، تا شانس خودمان را امتحان کنیم تا یک بار دیگر، ایران، سرزمین خود ما باشد، کشور خود ما باشد، وطن همه‌ی ما باشد.

 

برای ایران، و برای زندگی.

با احترام

سید مصطفی رضیئی – سودارو

مشهد

2009-05-26