نمی‌خواهم سر هیچی قضاوت کنم. فقط خلاصه‌یی از چیزهایی‌ست که از یک سال قبل یادم مانده. و لازم نیست باز هم بگویم، که چقدر وحشتناک دوست دارم از سیاست دور باشم، ولی سیاست خودش را به زندگی من چسبانده. کاش سیاست دوردست بود، خیلی دور و ما آرام مانده بودیم.

 

پنج‌شنبه عصر با وحید عرفانیان قرار داشتم. استرس یکی از ویژگی‌های ژنتیک خانواده‌ی من – مخصوصا خانواده‌ی مادری‌ام – است و من آرام و قرار نداشتم. نزدیک‌های غروب رفتم دفتر وحید و تا او کارهایش را بکند در و دیوار و کتاب و... را نگاه کردم. چایی خوردیم و حرف زدیم. و بعد راه افتادیم توی خیابان‌های مشهد، که آخرین ساعت‌های قبل از انتخابات را می‌گذراند.

حدود ده روز قبل‌اش بود که سید مهدی موسوی زنگ زد به من – نزدیک‌های ده صبح – و شاکی بود که چرا من نشسته‌ام توی خانه و کتاب می‌خوانم. پشت تلفن غرید که طرف‌دارهای مهدی کروبی یک سری آدم روشنفکر هستند که توی اتاق‌های خواب‌شان نشسته‌اند به فکر کردن و نوشتن و خواندن. گفت که یک کاری بکن. و من بخش «سیاست» وب‌لاگ‌ام را باز کردم و شروع کردم به نوشتن.

چیزی کم بود. نگرانی بخش از وجود من شده بود. و پنج‌شنبه عصر اوج نگرانی‌ام بود. تلفنی از شهرهای مختلف خبرهای انتخابات را می‌گرفتم – تهران، لاهیجان، بوشهر، کرمان و... – و نگران بودم که چه خواهد شد. تصویرهایی که می‌دیدم اصلا خوب نبود. چند روز قبل از انتخابات به دیدن دوستی رفته بودم و دوست‌های سبز پوش من، نشسته بودند به بحث در مورد تبلیغ برای انتخابات. من یک دفعه وسط حرف‌شان پریدم که اگر تقلب بشود چی؟ بحث می‌کردند که با حضور مردم امکان‌پذیر نخواهد شد. من نگاه کردم و چیزی توی سرم بود: اگر امکان‌پذیر شد چی؟ فقط گفتم اگر تقلبی بشود، شما باید روی بالای هشت میلیون جابه‌جایی رای حساب کنید. و حرف‌های محتشمی‌پور توی بیانیه‌ی جدیدش را گفتم و سرمقاله‌ی دکتر بهشتی در روزنامه‌ی «کلمه‌ی سبز» را یادآورشان شدم.

شب با وحید توی خیابان‌ها قدم زدیم. چند ساعت مانده به انتخابات آشفتگی همه جا بود. عمویم زنگ زده بود و پرسیده بود چه کار بکنند. توصیه کردم به میرحسین رای بدهید. گفتم: ولی خودم به کروبی رای می‌دهم. این نظر جمعی من و دوست‌های نزدیک‌ام بود. خودم، مادرم، خواهرم، و دوست‌های صمیمی و خیلی نزدیک‌ام، به کروبی رای می‌دادیم. البته، بخشی از ماها به میرحسین رای می‌دادند. آن شب وحید تمام سعی‌اش را می‌کرد تا رای من را تور بزند و کاری کند به موسوی رای بدهم. من مشکل داشتم با جریانی که او راه انداخته بود. و مرتب مخالفت می‌کردم و ضعف‌های دوران خاتمی را یادآور می‌شدم. دلیل داشتم و می‌گفتم من واقعا نگران ریاست‌جمهوری میرحسین موسوی هستم.

نزدیک ده شب از هم جدا شدیم. چهارراه خیام، ایستادم و چند دقیقه‌یی طول کشید تا تاکسی گیرم بیاید. همه‌اش به خواب شب قبل‌اش فکر می‌کردم. خواب دیدم که بالای صخره‌یی ایستاده‌ام. هوا تقریبا تاریک بود، مثل غروب. زیر پایم سیل آدم‌ها می‌دویدند و دست دراز کرده بودند. احمدی‌نژاد می‌سوخت و جلوی آن‌ها می‌دوید و جیغ می‌کشید. کمی بعد دوباره خواب دیده بودم که جایی هستم که همه چیز سبز است، و خاتمی لبخند می‌زد و صدایی در گوش‌هایم گفت چهل میلیون.

شب انتخابات سنگین خوابیدم. صبح زود از خواب پریدم. آشفته بودم. ساعت هفت صبح گفتم می‌خواهم همان اول رای بدهم. با پدرم به سر صندوق رفتیم. یک ربع به هشت آن‌جا بودیم. و تعجب کردم که صف بود. واقعا؟ یک ربع مانده به انتخابات؟ آدم‌ها با صورت‌های نگران‌ آن‌جا بودند. زن‌های میان‌سال چادری و مانتویی و مردهای بیشتر مسن. پدرم چیزی گفت، که ان‌شاء‌الله همه چیز درست بشود. و مردها سر تکان دادند و گفتند آن‌شاء‌الله درست بشود. هشت و پنج دقیقه صندوق باز شد. من نفر – فکر می‌کنم – پنجم بودم که رای دادم: نوشتم مهدی کروبی و رای توی صندوق انداختم و یک‌ دفعه آرام شدم. انگار کوهی از پشتم برداشته شده باشد. پدرم نوشت میرحسن و برگشتیم خانه. یک‌ساعت بعد با مامان برگشتم تا به مهدی کروبی رای بدهد و بعد توی خانه بودیم. ناهار مهمان داشتیم.

بعدازظهر با خانواده‌ی خواهرم توی خیابان‌ها ول شدیم و چند تا صندوق را دیدیم. صف بود پیچ در پیچ و من شگفت‌زده نگاه می‌کردم. چیزی بود که ندیده بودم. عصر توی صفحه‌ام در فیس‌بوک شروع کردم به تبریک گفتن به این و آن. عصر توی وب‌سایت کلمه حمله به چند ستاد میرحسین را خواندم. تلفنی به دوست‌هایم گفتم احتمالا شوکه‌اند.

عصر با وحید صحبت کردم، خوشحال بود ولی نگران. به وحید گفتم شب هر خبری بود، در هر ساعتی به من زنگ بزند. می‌خواستیم بیدار بمانیم، ولی من آرام بودم. کتاب می‌خواندم و خبرها را از تلویزیون ایران و اینترنت دنبال می‌کردم. نزدیک ده شب دیگر خبرها را دنبال نمی‌کردم. همه چیز تلفنی می‌رسید. این‌که صندوق‌های رای را بسته‌اند و آدم‌ها بیرون مانده‌اند. گفتم نگران نباشید، نمی‌خواهند شکست سختی بخورند.

یازده شب خانه تاریک بود. دوازده خواب بود. یک و ده دقیقه موبایل زنگ زد. وحید بود، صدای نگران‌اش اولین خبر رای‌ها را گفت، شش میلیون رای. گفتم آرام بماند. گفتم هر اتفاقی که بخواهد بیافتد، تا حالا افتاده. گفتم آرام بمانیم. تلویزیون را روشن کردم. نزدیک دو صبح، وزیر کشور آمد و رای ده میلیون را خواند. تلفن زدم به یک دوست. با واسطه از وزارت کشور، آمار چهار جای مشهد را به من گفت: خیابان سجاد 90 درصد به میرحسین، خیابان راهنمایی – همان‌جایی که صبح رای داده بودم – 72 درصد به میرحسین، میدان شهدا 50 درصد به میرحسین، پایین شهر 25 درصد به میرحسین. بعدها اعلام کردند در مشهد 69 درصد به احمدی‌نژاد رای داده‌اند.

نزدیک سه صبح خوابیدم. صبح ساعت نه صبح شروع کردم. به دوست‌هایی زنگ می‌زدم که فکر می‌کردم آسیب دیده باشند. می‌گفتم آرام باشیم و نوسازی کنیم. این نظر را وحید هم داشت، همان‌جا یک صفحه‌ درست کرده بود به اسم «نوسازی» و توی فیس‌بوک گذاشته بود و می‌گفت آرام بمانید.

هفته‌ی تلفن بود. هفته‌ی نگرانی.

یک‌شنبه عصر رفتم بیرون. باید می‌رفتم داروخانه‌ی حلال‌احمد در خیابان سجاد و نسخه‌ي داروی شیمی‌درمانی تایید می‌کردم. خیابان سجاد بسته بود. پلیس همه جا را گرفته بود. هر کسی که لباس سیاه پوشیده بود یا هر چیزی، بازداشت می‌شد. از میان یک ردیف گارد ویژه با لباس‌های ترسناکی که تا حالا ندیده بودم، گذشتم و وارد حلال‌احمد شدم.

...

خبرهای بد می‌رسید. خبرهای بد را گوش می‌کردم. فقط بیست و چهار ساعت صدای جیغ‌های سارا را می‌شنیدم، توی تلفن، نزدیک میدان آزادی، فریاد می‌زد که زدند، با مسلسل زدند.