نوشتن در تاریکی
نوشتهی دیوید گراسمَن
ترجمه به انگلیسی: جسیکا کوهِن
ناتالیا گینزبِرگ در فصلی از کتاب «حرف زدن دربارهی خودت سخت است»، که زندگی و نوشتههایش را بعد از یک تراژدی عمیق فردی بررسی میکند، مینویسد: «شادیها یا غمهای فردی ما، وضعیت دنیویمان، اهمیت بسیاری بر آنچیزی دارد که مینویسم.»
حرف زدن دربارهی خودت کار سختی است، و برای همین قبل از آنکه دربارهی تجربههای الان ِ نوشتنم حرف بزنم، در این لحظه از زندگیام، بگذارید چند کلمهی در مورد یک آسیب بنویسیم، در مورد یک وضعیت بحرانی که یک جامعه و کل یک ملت را دستخوش خود کرده است.
کلمات موش ِ داستان کوتاه «یک حکایت کوتاه» نوشتهی فرانتس کافکا به ذهن میرسد. همان لحظه که در ِ دام بر روی موش بسته میشود و گربه پشت سرش پنجول میکشد، موش میگوید، «افسوس، دنیا هر روز کوچکتر میشود.» بعد از سالهای بسیار ِ زندگی در میان وضعیت بحرانی و افراطی سیاسی، نظامی و مذهبی، غمگین اعلام میکنم که موش کافکا درست میگفت: دنیا واقعا دارد هر روز کوچکتر و محدودتر میشود. همچنین میتوانم به شما دربارهی وضعیت پوچی بگویم که آرام بین فرد و خشونت، بین فرد و وضعیت بینظمی رشد میکند، که هر جنبهی زندگی روزمرهی او را احاطه کرده است.
فضای پوچ خالی باقی نمیماند. خیلی سریع توسط بیحسی، کلبیمکتبی و بالاتر از همه ناامیدی پر میشود – ناامیدی که برای سالها میتواند زندگی منزوی را شکل بدهد، بعضیوقتها برای نسلها این انزوا را پیش ببرد. ناامیدی اینکه هیچوقت نمیتوانی وضعیت موجود را تغییر بدهی، هیچوقت نمیتوانی از دست آن رهایی یابی. و عمیقترین اندوهها – ناامیدی برای بشریت، از اینکه وضعیتی تحریف شدهیی که در نهایت به ما تحمیل شده است.
بهای سنگینی را حس میکنم که مردم اطراف من برای وضعیت طولانیمدت جنگ پرداختهاند. بخشی از این هزینه از انقباض روحمان حاصل میشود – آن بخشهایی از ما که تحتتاثیر خشونت و تهدیدهای دنیای بیرونیمان قرار میگیرند – و توانایی کاهش یافته و کاهش میل به همدردی با دیگران رنج کشیده. ما همچنین بهای این جنگ طولانی مدت را با سکون قضاوت وجدانیمان میپردازیم، و درک درونیمان را رها میکنیم. همراه وضعیتی این چنین ترسناک، فرساینده و پیچیده – هم از لحاظ وجدانی و هم عملی – حس میکنیم بهتر است تا فکر نکنی و ندانی. حس میکنی بهتر است وظیفهی اندیشیدن و ایجاد استانداردهای اخلاقی زندگی را به دست آنانی بسپاری که واقعا «میدانند». بهتر است تا پایان بحران چیز زیادی را حس نکنی – و اگر بحران هیچوقت تمام نشد، حداقل ما به کمترین حد ِ ممکن رنج بردهایم، یک جور حس کند مفید درونمان رشد دادهایم، با حداقل توجه توانستهایم خودمان را تا جایی که ممکن است حفظ بکنیم، با یک کم سرکوب، یک کم کوری عمدی، و مقدار زیادی بیحسی و بیعاطفگی.
ترس ممتد – و واقعا واقعی – آسیب دیدن، وحشت از مرگ، از بیپایان از دست دادن، یا حتا «تنها» تحقیر شدن، هر کدام از ما شهروندان و زندانیهای این درگیری را به تعدیل سرزندگیمان مجبور کرده است، به کاهش دادن احساسها و سطح روشنفکریمان مجبور کرده، و به تا جایی که شده خودمان را بیشتر و بیشتر در لایههای حفاظتی حبس کردن کشانده، تا آن حد که خفه شدهایم.
موش کافکا راست میگفت: وقتی غارتگرت راه را بر تو میبندد، دنیا کوچکتر شده است. و به همین شکل زبان توصیفگر دنیا هم کوچک شده است.
از روی تجربه میگویم که زبان مورد استفادهی شهروندان درگیر برای توصیف وضعیت زندگیشان، با پیشرفت درگیری، یکنواختتر و یکنواختتر میشود، بتدریج به سطح تعدادی کلیشه و شعار کاهش مییابد. ابتدا همه چیز با اصطلاحاتی شروع میشود که سیستم مستقیم درگیر میسازد تا اوضاع را سر و سامان بدهد – یعنی ارتش، پلیس و بروکراسی. این الگو به رسانههای عمومی گسترش مییابد، که زبانی استادانه و زیرکانه طراحی میکنند تا به تماشاگران خود فقط دلپذیرترین ِ همهی داستانهای روز را بگویند، (به این شکل مانعی بین همهی کارهایی که دولت در منطقهی تاریک-روشن درگیر انجام میدهد و چیزی که شهروندان تماشا میکنند، ساخته میشود). این فرآیند سرانجام به زبان فردی و درونی شهروندان رسوب میکند، (حتا اگر خودشان غضبناک چنین زبانی را انکار کنند).
کل این فرآیند تکاملی قابلفهم است: محتوای غنی و طبیعی زبان انسانی و توانایی آن در رسیدن به جزئیترین ِ اختلافهای حیات، میتواند در وضعیت درگیری صادق باقی بماند، چون اینها مرتب به ما واقعیت پربرکتی را همراه پیچیدگیها و لطافتهایش یادآور میشوند که از دست دادهایم. هرچه موقعیتمان ناامیدانهتر به نظر برسد و هرچه زبان بیشتر در خود منقبض شود، سطح روابط اجتماعی بیشتر کاهش مییابد، تا آن زمان که کل چیزی که باقی بماند، اتهامها و تهمتهای مقابل ِ فرساینده بین دشمنها یا بین نمایندگان سیاسی درون دولت باشد. کل چیزی که باقی میماند، کلیشههایی است که برای توصیف خود و دشمنمان استفاده میکنیم – تعصبها، درگیریهای اسطورهیی و عمومیت دادنهای خام و زُمختی که در آن خودمان در تله گیر کردهایم و دشمنمان بر ما پنجول میکشد. دنیا به راستی کوچکتر شده است.
این تفکرات فقط مربوط به درگیریهای خاورمیانه نیستند. امروز در بسیاری از بخشهای جهان، میلیاردها نفر رودررو با تهدیدهایی بر موجودیتشان، بر ارزشهایشان، آزادیشان و هویت انسانیشان هستند. تقریبا هر کدام از ما رودررو با تهدید خود، رودررو با نفرین خود هستیم. هر کدام از ما حس میکند – یا حدس میزند – که چگونه «وضعیت» خاص و منفرد او چنین سریع به تلهیی تبدیل میشود که آزادیاشرا، حس تعلق به مملکتاش را، زبان فردیاش را و ارادهی فردیاش را از او میدزدد.
در این واقعیت، ما شاعران و نویسندگان مینویسم. در اسرائیل، در چِچِن و سودان، در نیویورک و در کنگو. زمانهایی در یک روز کاریام هست که بعد از ساعتها نوشتن، سر بلند میکنم و به فکر فرو میروم: حالا، توی همین لحظه، نویسندهی دیگری نشسته است. کسی که نمیشناسم، در دمشق یا تهران، در کیگالی یا دوبلین، که مثل من، درگیر کار غریب، بیپایه و شگفت آفرینش است. درون یک واقعیت که شامل این حجم از خشونت و بیگانگی، بیتفاوتی و تنبیه است. دوست ناشناسی دارم که من را نمیشناسد، ولی همراه هم در این شبکهی بیشکل، که به هر حال شبکهیی قدرتمند است، برای هم دست تکان میدهیم. قدرت یک دنیا و خلق یک دنیا، قدرت بخشیدن کلمات به یک لال و برگرفتن «اصلاح» را در عمیقترین و کابالیستترین شکل ممکن این جهان را در خود داریم.
ماجرای من، خوب در داستانهایی که توی سالهای اخیر نوشتهام، تقریبا عمدا پشتام را به واقعیت زنده و سوزان کشورم کرده بودم، واقعیت جدیدترین برنامههای خبری. در گذشته کتابهایی دربارهی این واقعیت نوشته بودم، و هیچوقت بحث بر سر این موضوعها را کنار نگذاشته بودم و از طریق مقالهها، پژوهشها و مصاحبهها سعی در درک ماجرا را داشتم. توی چندتایی از اعتراضها و برنامههای جهانی ضد ِ جنگ هم شرکت داشتم. هر بار که فکر میکردم شانس رسیدن به یک دیالوگ وجود دارد، با همسایههایم – بعضی از آنها دشمنهایم بودند – دیدار میکردم. حال در طول چند سال گذشته، برابر تصمیمی که تقریبا یک جور اعتراض درونی بود، در ادبیات خودم، دربارهی این فاجعهها ننوشتم.
چرا؟ چون میخواستم دربارهی چیزهای دیگری بنویسم، چیزهایی با همین درجهی اهمیت، چیزهایی که با توجهی کامل به تندرهای جنگ تقریبا ابدی همراه زندگیمان، وقت و احساسی برای رودررویی برایشان باقی نمیماند. دربارهی حسادت عُقدهیی شوهری نسبت به همسرش نوشتم، دربارهی کودکان بیخانمان در خیابانهای بیتالمقدس نوشتم، دربارهی زن و مردی نوشتم که زبانی خصوصی و تقریبا سحرآمیز در روابط خیالی عاشقانهشان ساخته بودند. دربارهی تنهایی سامسون، قهرمان عهد عتیق نوشتم، دربارهی رابطههای دقیق و پیچیده بین زنها و مادرهایشان، یا به صورت کلی، بین بچهها و والدینشان نوشتم.
حدودا چهار سال قبل، وقتی دومین پسرم باید در ارتش نامنویسی میکرد، دیگر نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم. تقریبا حریف حس فیزیکی ضروت و بیمی شدم که به من مجال آرامش و استراحت را نمیداد. بعد شروع به نوشتن رمانی کردم که مستقیم به واقعیت سختی میپرداخت که در آن زندگی میکردم، رمانی که به توصیف وضعیت خشن بیرونی میپرداخت که به چهارچوب لطیف و صمیمی یک خانواده هجوم میآورد و تقریبا همه چیز زندگی آنها را در هم میدَرَد.
حرف زدن دربارهی خودت کار سختی است. الان فقط همینها را میتوانم بگویم، وضعیتام به این شکل باقی مانده است.
مینویسم. الان آگاهی به فاجعهی مرگ دومین پسرم، یوری، در جنگ دوم لبنان به هر دقیقه از زندگیام نَشت کرده است. قدرت خاطرات واقعا سنگین و کُشنده است، و زمانهایی تاثیری فلج کننده میگذارد. به هر حال، عمل نوشتن برای من «فضایی» برای دستهبندی میآفریند، گسترش به احساسی میدهد که قبل از این اصلا تجربه نکرده بودم، جایی که مرگ بیشتر از هر چیزی قطعی و کُشنده است، چیزی متضاد زندگی.
نویسندههای امروز میدانند: وقتی مینویسیم، جهان را گذرا، کِشسان و پر از ممکنها میبینیم – چیزی روان. هر جایی که نشانهیی انسانی حاضر باشد، دیگر یخبستگی و فلجشدگی وجود ندارد، و وضعیت کنونی و فعلی معنایی نمیدهد، (حتا اگر بعضی وقتها به اشتباه چنین چیزهایی را حس کنیم؛ حتا اگر کسانی با فکرهایی خیلی شبیه به ما هم همین جا حاضر باشند).
مینویسم، و دنیا بر رویم فرو نمیپاشد. دنیا کوچکتر نمیشود. در مسیری باز، ممکن و رو به آینده پیش میروم.
من خیال میکنم و عمل خیالپردازی زنده نگهام میدارد. من روبهروی صورت غارتگرم خشک یا فلج نشدهام. بعضیوقتها حس میکنم که دارم آدمها را از میان یخی بیرون میکشم که همراه واقعیت آنها را احاطه کرده. اما احتمالا، بیشتر از هر چیزی و هر کسی، دارم شخص خودم را بیرون از یخ نگه میدارم.
مینویسم. همهی امکاناتی را حس میکنم که در هر وضعیت انسانی وجود دارد، و توانایی انتخاب از میان آنها را در خودم میبینم. شیرینی آزادی را حس میکنم، که از دست رفته میپنداشتم. لذت در ثروت زبانی واقعی، فردی و صمیمی میبرم. شادی نفسهای عمیق را کاملا به یاد دارم، وقتی توانسته بودم از تنگهراسی شعارها و کلیشهها فرار کنم. حالا میتوانستم با هر دو ششام نفس بکشم.
مینویسم، و حس میکنم که استفادهی درست و صحیح از کلمات مثل یک دارو عمل میکند. هوای تنفسیام را تمیز میکند، آلودگیها را محو میکند و بدلکاریهای توطئههای زبان کلاهبردارها و زبان متجاوزها را از وجودم پاک میکند. مینویسم و صمیمت خودم را باز زبان و همراهیام را با لایههای گوناگون آن حس میکنم، با حساسیت و طنز، خودم را برای خودم دوباره زنده میکنم، برای انسانی که قبل از تحمیلهای درگیریها بودم، تحمیلهای دولتها و ارتشها، همراه با ناامیدی و تراژدی.
مینویسم. خودم را در یکی از استعدادهای مشکوم اما عادی بودن در وضعیت جنگ تطهیر میکنم – استعداد دشمن خود بودن، هیچ چیز دیگری نمیشود، جز خود ِ دشمن. مینویسم، و سعی نمیکنم تا خودم را در زرهی حقانیت قرار بدهم و فقط رنجهای دشمنم را حس کنم، یا تراژدی و پچیدگیهای زندگیاش، یا اشتباهها و جنایتهایش را حس کنم، میفهمم خود بر او چه میکنم. و خودم را پناه شباهتهای شگفتی قرار نمیدهم که بین من و او وجود دارد.
مینویسم. و در لحظه دیگر لازم نیست تسلیم رودررو با این دوگانگی قطعی، اشتباه و خفهکننده باقی بمانم – اینجا مساله انتخابی انسانی بین «قربانی» و «متجاوز» است، بدون هیچ راه حل دیگری، تنها انتخابی انسانی است. وقتی مینویسم، میتوانم انسان کامل دیگری باشم، با ارتباطهای طبیعی او با بخشهای گوناگون من، و با بعضی از این بخشها حسی نزدیک به رنجها و واقعیتهای دشمنانم پیدا میکنم، بدون اینکه اصلا و ابدا هویت خودم را رها کرده باشم.
زمانهایی در روند نگارش، میتوانم حسی را به یاد بیاورم، که در لحظهیی نایاب، همهی ما در اسرائیل داشتیم. وقتی هواپیمای رئیسجمهور مصر، انور سادات، بعد از دههها جنگ بین دو ملت، در تلآویو فرود آمد. همهی ما ناگهان فهمیدیم چه بار سنگینی را تمام این مدت بر زندگیهایمان حمل میکردیم – بار دشمنی و وحشت و شک. بار همیشه آمادهی نبرد بودن، همیشه دشمن بودن، همیشه و در همهی زمانها. چه لحظهی متبرکی بود که از وجود گستردهی شک، تنفر و تعصب دور بودیم. چقدر هولنام متبرک بود که عریان و خالص ایستاده باشی و چشم در چشم انسانی بدوزی که از نمایش باریک و تک بُعدی همهی سالهای گذشتهمان بیرون میآمد.
مینویسم، شخصیترین و صمیمیترین نامهایم را به جهانی بیرونی و ناشناخته میبخشم. به نوعی، جهان را از آن ِ خود میکنم. این چنین از سرزمین تبعید و بیگانگی باز میگردم – به خانه میرسم. اندکی تغییر کردهام، در چیزی که در گذشته تغییرناپذیر مینمود. حتا زمانی که قراردادهای خشن و استبدادی را توصیف میکنم، که سرنوشتم را رقم میزنند – قردادهایی خواه ساختهی انسان یا چیزهایی مقرر – ناگهان اینها را در لطفاتی تازه و جزئیاتی جدید میبینم. در مییابم که تنها دربارهی این قراردادها نوشتن، به من اجازهی حرکتی آزاد در زمان حال را میدهد. که تنها حقیقت ایستادگی در برابر این قراردادها به من آزادی میبخشد – احتمالا تنها آزادی که فرد در مقابل این قراردادها دارد – آزادی بیان تراژدی وضعیتام در کلماتی از آن ِ خود من. آزادی بیان متفاوت و تازهی خودم در برابر دیکتههای تسلیمنشدنی قراردادهایی که من را تهدید به جدایی و زمین زدن میکنند.
همچنین دربارهی آنچه نمیتوان اعاده کرد، سخن میگویم. دربارهی چیزی که آرامشی ندارد. به نوعی، هنوز نمیتوانم کامل توضیح بدهم، که شرایط زندگی بر من بسته نشده و من را فلج باقی نگذاشته است. بارها در طول هر روز، وقتی برای نوشتن مینشینم، اندوه و تاسف را طوری حس میکنم که انگار کسی الکتریسته را با دست عریان لمس کرده باشد، حال هنوز اینها من را نمیکشد. نمیفهمم چگونه معجزه از میان زندگیام رد میشود. احتمالا بعد از اتمام این رمان، سعی در درک اینها بکنم. اما الان نه. هنوز خیلی زود است.
زندگی کشورم را مینویسم؛ اسرائیل. کشوری آسیبدیده، توسط تاریخ بیش از حد منگ شده، توسط احساسهایی که ورای تحمل انسانی قرار میگیرند، توسط برخورد شدید با وقایع و تراژدیها، با تماس وحشت و متانتی زمینگیر، با حضور خاطرات، امیدواریهای پراکنده، با سرنوشتی یگانه در میان همهی ملتها. این حیاتی است که بعضیوقتها به نظر قیاسهایی از حکایتی صرفا اسطورهیی است، که چشماندازهای زندگی معمولی ما در یک کشور عادی را برای همیشه محو میکند.
ما نویسندهها به دورههای اندوه و خود بیزاری آگاه هستیم. کار ما اساسا، ترکیب فردیتها و چشمپوشی از بعضی از بهترین سیستمهای دفاعیمان است، مشتاق به جنگ سختترین، زشتترین و رنجآورترین مسائل روحی میرویم. کار ما مجبورمان میکند، دوباره و دوباره، ناتوانی بشریمان را به عنوان مردم و به عنوان هنرمند نشان بدهیم.
حال هنوز – و این معجزهیی بزرگ است، کیمایی در کار ماست – به نوعی، از لحظهیی که قلم در دست میگیریم و یا انگشت بر کیبورد میفشاریم، در همین زمان از قربانی توجه همهی آنهایی دست میکشیم که قبل از شروع نوشتن ما، محدود و در بند شدهاند.
ما مینویسم. و چقدر خوششانس هستیم: دنیا بر ما بسته نمیشود. دنیا برای ما کوچکتر نمیشود.