«تحصیلات آکادمیک»
بالای سرش کوهها شناور بودند. روی شانههایش سنگینی میکردند. نفس نداشت. حوصله نداشت. چرا نمیمرد؟ کابوس از آن روزی شروع شد که فلسفهی یونان باستان خواند. بعدها عصر روشنگری را شناخت. یک وقتی به خودش آمد که داشت هانا آرنت میخواند و مارتین هایدگر و آیزا برلین. به خودش آمد و کابوس حروف بالای سرش بود. اول حرف بودند. بعد جسم گرفتند. سیاه شدند و آزار دهنده. بعد کوه بودند. بالای سرش سرگردان. سر بر میگرداند و تصویری میدید و کلمات هجوم میآوردند، تفسیرها زنده میشدند. حالا همهچیز تاریک بود. یک کابوس آرام بود. یک کابوس گذرا. حالا... حالا داشت له میشد. بچههایی که توی خیابان گل میفروختند زجرش میدادند. آدمهایی که رد میشدند و تندتند سرپایی چیزی میجویدند، نفرتانگیز بودند. آسمان هزار سوال بیپاسخ بود. چرا نمیمرد؟ صبحها باید خودش را میکشاند، از میان زجرها میگذشت و به شب میرسید. با چشمانی سرخ روی تخت غرق میشد. چیزی فهمیده بود؟ احساس میکرد در گمراهی آشکار است. فکر کرد چرا نمیمیرد؟ نمیمیرد؟ فردا باید صبح از خواب بیدار میشد، کوهها منتظرش بودند، و کلمات، و تنهایی.