انتخابات کجاست؟
بلوار سجاد مشهورترین خیابان مشهد است، خیابانی مدرن با آدمهایی امروزی. دور دوم انتخابات شوراهای شهر بود، داشتم پلاکاردهای تبلیغاتی پخش میکردم، آدمهایی که رد میشد، برگهها را از من نمیگرفتند، اکثرا چیزی میگفتند، بد و بیراه یا میپرسیدند چقدر میگیری این برگهها را پخش کنی؟ آدمها عصبی بودند، خیلی بد عصبی بودند.
انتخابات دور دوم شوراهای شهر و روستا، اولین انتخاباتی بود که در شهرهای بزرگ اصلاحطلبها شکست سختی خوردند. آن انتخابات، آزادترین انتخاباتی بود که در طول سالهای گذشته برگزار شد. تمام نامزدهایی که به قانون اساسی پایبند بودند تایید صلاحیت شدند، انتخابات را مجلس ششم برگزار کرد و آزادی در آن چشمگیر بود.
در جنوب نشسته بودم و کتاب میخواندم. سرباز بودم. جمعه بود. دو نفر از کادریها میخواستند برای رای دادن بروند. به من گفتند بیا. آرام گفتم رای نمیدهم. مجلس هشتم را مثل مجلس هفتم رای ندادم. کاندیدهای موردنظر من همهشان رد صلاحیت شده بودند.
دیشب مهندس عزتالله سحابی چند کوچه پایینتر از خانهی ما سخنرانی داشت. شلوغ بود. من و دوستانم داشتیم پوستر نمایشگار آثار مینیاتوری احسان افشار را پخش میکردیم، به کتابفروشیها سر زدیم و پوستر و کارت دعوت دادیم. بعد رفتیم کافیشاپ همیشگیمان حرف زدیم و آخرسر زیر باران قدمزنان رفتیم کوهسنگی و هوا عالی بود. شب پیتزا پیتزا شام خوردیم و قدمزنان به خانه برگشتیم. ساعت ده شب برگشتم، سخنرانی آقای سحابی تمام شده بود، خیابان شلوغ بود. برای من فرقی نمیکرد.
من رای میدهم، اما برایم دیگر هیچ کدام از اینها فرقی نمیکند.
سیاست برایم تبدیل شده است به یک سایه، به یک مسالهی دوردست، یک رویا. دوست ندارم به آن نزدیک شوم. هر روز «اعتماد ملی» میخرم، اغلب اوقات یا «کلمه سبز» یا «اندیشه نو» را هم میخرم. هر روز از اینترنت روزنامهی «اعتماد» را میخوانم، وبسایتها را سر میزنم، مخصوصا «سرو» را هر روز میخوانم. نگران هستم، اما برایم مهم نیست.
سه روز پیش بالاخره ستاد دانشجویی کروبی را پیدا کردیم. رفتیم داخل، حرف زدیم. گفتند نیرو ندارند، گفتند بودجه هم کم دارند. کمک لازم داشتند. میتوانستیم کمک کنیم، ولی من سرتکان دادم. برایم مهم نیست.
من به کروبی رای میدهم، به خاطر تیم قوییی که دارد. به خاطر برنامههایی که دارد. به خاطر صراحتاش و به خاطر سابقهی کاریاش.
اما حاضر نیستم برایش تراکت پخش کنم، برایش تبلیغ کنم.
دیشب که در خیابانهای مشهد قدم میزدیم، خیلی از مغازهها پوستر میرحسین موسوی را چسبانده بودند. جالب بود. امیدوارم همینقدر هم به او رای بدهند. آخرهای شب، یادم آمد که من هم یک روزی در مغازههای ناشناس خیابانهایی مشهد رفتم و خواستم پوستر محمد خاتمی را پشت شیشهشان بچسبانم. خیلی از آنها قبول کردند، خیلی نه.
با کمک آنهایی که قبول کردند، محمد خاتمی بیست و دو میلیون رای آورد. اما آنهایی که قبول نکردند چی؟ پیرمرد مغازهداری که با تلخی ما را از خود راند چی، کسی که غمی در چهرهاش بود، چرا فکر میکنم ایران را از آنها دزدیدهاند؟ چرا فکر میکنم آنها خودشان را غریبه میبینند؟ یا ما غریبه هستیم؟
بیست میلیون نفر میانگین در انتخاباتها رای نمیدهند. نزدیک به چهل درصد شرکت کنندهها هیچ تمایلی ندارند کاری بکنند. هیچ کاری هم نمیتوان برای جلب نظر آنها صورت دارد.
وقتی اطمینان، امنیت، آرامش در جامعه کم داریم... همسایهی روبهروی ما هر شب تا نزدیک دو صبح صدای رفت و آمد ماشینها و حرفها و موسیقیشان بلند است. من هر ساعتی بخواهم موسیقی گوش میکنم. شبها هدفون میگذارم و روزها هر چیزی که بخواهم را از بلندگوهای کامپیوترم گوش میکنم. وقتی ما برای هم احترامی قائل نیستیم، قرار است چه کسی برای ما احترامی قائل باشد؟
سردترین تبلیغات انتخاباتی در طول عمرم را دارم تماشا میکنم. یک هفته از تبلیغات گذشته و آدمها دلسردتر از همیشه هستند. انتخابات کجاست؟ من فکر میکنم انتخابات گم شده است. من فکر میکنم انتخابات فراموش شده است. و این تقصیر همهی ماهاست. همهمان، بدون استثنا.
سید مصطفی رضیئی (سودارو) هستم. لیسانس ادبیات انگلیسی از دانشگاه غیرانتفاعی خیام، متولد بیست فروردین 1363 در مشهد و ساکن کشور کانادا. اولین قرارداد کتابام را در سال 1385 با نشر «کاروان» بستم، کتاب شفاهی توقیف شد. کتابهای دیگرم را بتدریج نشرهای «افراز»، «ویدا»، «کتابسرای تندیس»، «پریان»، «مروارید» و «هزارهی سوم اندیشه» به بازار میفرستند. نوشتههایم در روزنامهها و مجلههای مختلفی از جمله «تهران امروز»، «کارگزاران»، «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «فرهیختگان»، «آسمان»، «تجربه»، «مهرنامه»، «همشهری داستان»، «همشهری اقتصاد» و «گیلان امروز» منتشر شدهاند. یک سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جشن کتاب»، متعلق به انتشارات کاروان بودم ونزدیک به چهار سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جن و پری» بودم و مدتی هم در وبسایتهای «مزدیسا»، «مرور» و «مد و مه» مینوشتم. دارم سعی میکنم که زندگیام را مرتبط با کتاب نگه دارم. در مطبوعات صرفا در مورد کتاب و ادبیات مینویسم و بیشتر وقتام به نوشتن مرور کتاب میگذرد. وبلاگنویسی را در سال 2004 در بلاگاسپات با نام «سودارو» شروع کردم که بعد از سه سال و نوشتن هشتصد پست وبلاگ، فیلتر شدم. بعد به حسین جاوید در «کتابلاگ» ملحق شدم و صفحهیی در آن وبسایت داشتم که بعد از حدود دو سال و نوشتن نزدیک به یکصد و هفتاد پست، آنجا هم فیلتر شد. بعد به بلاگفا پناهنده شدم تا گذر روزگار چه در چنتهی خود داشته باشد. مرسی که به اینجا سر میزنید.