تسلیم شدن دربرابر گفتوگو
اواسط هفتهی گذشته در یک مهمانی دوستانه شرکت کردم که به افتخار سفر کوتاه مدت یک دوست خانوادگی برگزار شده بود، کسی که سالهاست در لسآنجلس زندگی میکند به ایران بازگشته بود و دوستان سالها پیش دور هم جمع شده بودند. مهمانی در خانهی یک مهندس تکنوکرات برگزار شد. مهمان آمریکایی-ایرانی با دو دختر کوچکاش که تقریبا فارسی نمیفهمیدند و همسرش که به سختی فارسی میفهمید آمده بود. یک مهندس دیگر هم بود، یک نمونهی معمولی غیرسیاسی جامعهی متوسط. یک مهندس دیگر هم بود، یک مهندس جبهه رفته و اصولگرا. هر چهار نفر بیست و خوردهیی سال پیش با هم همکلاس بودهاند؛ در راهنمایی و بعد در دبیرستان و حالا بعد از گذشت سالها بهم رسیده بودند. مهمانی در فضایی صمیمی برگزار شد. تا نزدیک یک صبح بودند و میخندیدند و من هم شاهد ماجرا بودم. وقتی به خانه بر میگشتم، گفتم چقدر خوب است که آدمها بعد از گذشت این همه سال میتوانند با هم باشند، فارغ از اندیشهها و نظرهای متضادشان با هم، در کنار هم بنشینند و همه چیز معمولی باشد. با خودم گفتم کاش ایران ما همه به این شکل بود. هر کس فارغ از اندیشه و نظرش، هموطن دیگری بود.
دیشب مناظرهی میرحسین موسوی در برابر محمود احمدینژاد برگزار شد. هرکسی که برنامه را دیده باشد، از ماوقع باخبر است. روبهروی تصویر تلویزیون خشکم زده بود و باورم نمیشد کسی بتواند چنین وقیحانه بزند. اما اتفاقی افتاد که قابل پیشبینی بود: منطق گفتوگو حاکم شد و احمدینژاد شکست خورد.
کمتر از یک سال پیش روبهروی کسی قرار گرفتم که میخواست دربارهی کارهای من بداند. من نامهی دعوتم را ندیدم، حضوری به من گفتند که باید در فلان ساعت به فلان جا بروی. وقتی وارد ساختمان شدم، تلفنی چک شد که چرا من را خواستهاند. هدایت شدم به یک اتاق. دیوارهای سفید که با پارچههای سفید پوشانده شده بودند، سه مبل، یک کولر دیواری الجی، یک میز. همین و چند تابلو که جملههای گوناگونی بر روی آنها نوشته شده بود. نشستم و چند دقیقه انتظار کشیدم تا آقایی وارد شد و از من خواست بر روی مبل دیگری بنشینم و نشست و دو ساعت گفتوگو آغاز شد و ایشان از حرفهای من یادداشت بر میداشت.
قرار بود در آن برنامه که ایشان آن را «گفتوگویی دوستانه» میخواند، من از ارتباطهای خودم را فامیلها و دوستانام در خارج از کشور بگویم و اینکه کجا کار میکنم و دربارهی چه چیزهایی مینویسم.
پنج دقیقه از گفتوگو نگذشته بود که ماجرا برعکس شد. گفتوگوی دوستانهی ما کشید به مشهد و زندگی در مشهد و کسی که قرار بود من را بازجویی کند – ببخشید، گفتوگوی دوستانه بکند – نشست به حرف زدن از خاطرههایش از مشهد و خیلی چیزهای دیگر. یک ربع به همین نحو گذشت تا برگشتیم به سر مطلب خودمان. آخرسر هم خونسرد آدرس وبلاگم در کتابلاگ را دادم و گفتم هر چه مینویسم یک کپیاش همانجا هست و گفتوگو با آرامش تمام شد، البته نه آنقدرها هم آرام، چون من غر زدم که اگر یک سرچ گوگل انجام داده بودید، توی پنج دقیقه به همهی همینها میرسیدید. گفتوگو تمام شد و من برگشتم سر زندگیام، هرچند خاطرهاش فراموش نشدنی در ذهنم ماند.
دیشب در مناظره محمود احمدینژاد مغلوب شخصیت، ویژگیها یا اطلاعات میرحسین موسوی نشد. دیشب محمود احمدینژاد مغلوب کتابخوان بودن میرحسین موسوی شد، مغلوب روشنفکر بودن او، مغلوب شناخت او از منطق و از گفتوگو شد.
شخصیتی چون میرحسین هراسناک است، وقتی در جایگاه واقعی خودش مینشیند: جایگاه یک روشنفکر که میداند چه میتواند بکند. خونسرد رو به جلو به پیش میراند، و کاری میکند که شخصیت روبهرویش در تلهی او بیفتاد: خودش را عیان میکند، خودش را نشان میدهد، نقابهایش فرو میافتند و شخصیت واقعیاش نشان داده میشود.
دیشب یک قدم رو به جلو حرکت کردیم: در جامعه و در فرهنگمان، وقتی که فرهنگ بر سیاست چربید و منطق گفتوگو پیروز شد.
دیشب محمود احمدینژاد مقلوب همهی کسانی شد که کار میکنند تا جامعهی ما با فرهنگتر، کتابخوانتر و زندهتر باشد.
من خوشحالم. خیلی خوشحالم که کتابخوانی پیروز شد. و خدا را شکر میکنم که این اتفاق افتاد. سیزدهم خرداد ماه هشتاد و هشت را فراموش نمیکنم: روزی که کتاب به جایگاه واقعی خودش رسید و ارج نهاده شد.