مامورِ اخلاقیات



نوشته‌ی گیلز فودِن


این ترجمه در بهمن ماه 1391 در مجله‌ی «تجربه» منتشر شده است. متن انگلیسی مقاله را در اینجا ببینید.


مقدمه‌ی «گاردین»: او می‌خواست ما چه‌ ببینیم: بسیاری چیزها را. نمی‌خواست فقط این گوشه یا آن زاویه باشد بلکه می‌خواست کلیت تصویرهای گرفته شده از دید یک مهاجر لهستانی را شاهد باشیم، یک پادوی کشتی و یک قاچاقچی اسلحه و مهمات، جوزف کانراد داستان‌هایی لبریز از ماجراجویی می‌نوشت، داستان‌هایی که امروز در بخش کلاسیک‌های مدرن، طبقه‌بندی می‌شوند. گیلز فودِن در یک‌ صد و پنجاهمین سالگرد تولد وی، به تحسین ادبیات داستانی او پرداخته است.

Joseph Conrad

«هیچ‌گاه اعتماد کردن به این موضوع را نیاموختم. حتی امروز هم نمی‌توانم چنین اعتمادی را از خودم نشان بدهم... شکی هولناک بر آستانه‌ی موفقیت‌های ادبی، آویخته است.» این را جوزف کانراد در مقاله‌ای منتشر شده در «منچستر گاردین ویکلی» در 4 دسامبر 1922 نگاشته بود. مدت‌ها پیش از آنکه اودِن به ما بگوید در شعر دیگر هیچ اتفاقی نمی‌افتد، یا آدُرنو بگوید بعد از آشوویتس دیگر شعر وجود ندارد، کانراد از پایه و اساس جایگاه سیاسی و اخلاقی نوشتن را زیر سوال‌های خود گرفته بود. حال این نویسنده‌ای بود که نظرها را جلب اف آر لیویس کرد، نویسنده‌ی اصیل بریتانیایی، حامی این دیدگاه بود که ادبیات می‌تواند نقشی عمده در حفظ تمدن بازی کند. در 1941، لیویس کانراد را این چنین به توصیف نشست: «چهره‌ای در میان عمیقاً برجسته‌ترین رمان‌نویسان این زبان یا هر زبانِ دیگری.»

احتمالاً این دوگانگی مانند آنچه در اولین نگاه به‌نظر می‌رسد، موضوعی آشکار نباشد. لیویس در یک رمان موضوع «نظامی پایه‌ای» را ارج می‌نهد و این موضوعی است که به چشمِ کانراد هم رسیده بود. این حرف را می‌توان در مقاله‌ی گاردینِ وی دید. این مقاله با عنوان «نکاتی برای دریانوردان» منتشر شد و در آن او شکوفایی کامل تلاش‌هایی ادبی را در تضاد با اطلاعات دقیق شامل بر گزارش آمدن‌ها و رفتن‌های کشتی‌ها می‌شناسد و این حرف را خیلی ساده در روزنامه‌ای منتشر می‌کند. من همچنین مصمم باور دارم که کانراد عمیقاً به اخلاقیات و کیاست ارج می‌نهاد و در این بحث همراه لیویس بود، هرچند او باوری به اصول مکتوب اخلاقی نداشت. این بحث که دریانورد برابر «صحتی کامل و ایده‌آل» عمل می‌کند را نمی‌توان در ادبیات پیاده کرد به‌معنای این نیست که ادبیات عاری از ایده‌آل‌هایش باشد. برای کانراد، راهی میانه وجود داشت، راهی که از طریق آن ارزش‌های اخلاقی از طریق موقعیت‌هایی مرتبط با همدیگر نمایان می‌شدند، از «نظامی پایه‌ای» در خود اثر ادبی پدیدار می‌شدند، به‌جای آنکه از جایی ورای جهان داستانی پدیدار بشوند.

ادبیات تنها مبحثی نبود که کانراد به آن شک داشت. یکی دو دهه پیش از انتشار «نکاتی برای دریانوردان»، او شک‌هایی مشابه را در مورد هویت ارائه داده بود: «هم در دریا و هم بر خشکی، چشم‌انداز من انگلیسی است، البته نمی‌توان از این حرف نتیجه گرفت که من شهروندی انگلیسی باشم. مساله این نیست. بحث انسانی در موردِ من، بیشتر از یک معنا در خود دارد.» او فقط چند سال بعد یکی از برجسته‌ترین رمان‌های مدرنیسم را نوشت، «مامورِ مخفی». تصویرهای ساخته شده از وِرلیک است، مامور مخفی و با چند نام، دوستان دیپلماتیک وی خواستار این هستند تا او دوستان آنارشیست خود را به عملیاتی تروریستی و متهورانه در لندن وادار کند؛ البته یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای ادبیات جهان تحت‌تاثیر درخشش همسر وِرلیک نیز قرار می‌گیرد، وینی، چهره‌ای که رفتار خاموش وی نسبت به همسر و کلیت زندگی پلات داستانی را تغییر می‌دهد. وینی، همسر خود را با چاقوی آشپزخانه می‌کشد.

بخشی از نبوغ «مامور مخفی» در نشان دادن ناآگاهی مردمان است. چشمی سرد در شخصیتی جای گرفته است درحقیقت در صرف ایده‌ی یک شخصیت و این را می‌توان در تمامی رمان‌های کانراد یافت. او در دیدگاه عبوس‌ خویش به جهان، همانند تی. اس. الیوت است، می‌گوید فردیت نمی‌تواند جایگزین صحت بشود. همان‌طور که مارلو به کورتِز در «قلبِ تاریکی» می‌گوید، این‌ها خیالی واهی بیش نیستند. «فقط این کلام را برایم آورده بود... ناممکن است تا احساسات زندگانی را بتوان در اوج حیاتِ انسانی تلویحاً بیان کرد... این موضوعی است سرسنگین و به هویتِ وجود نفوذ می‌کند. ناممکن است. ما زندگی می‌کنیم، درون رویاهایمان... به‌تنهایی.»

برای کانراد، هیچ کدام از داستان‌های گنده‌ی زمانه، از مسیحیت گرفته تا کمونیست تا روان‌کاوی (او یکی از یاران نزدیک فروید را در سال 1921 دید و همیشه می‌نالید چرا کتاب به او قرض داده است،) تنها توجیه‌هایی ناکافی از فردیت بودند. کانراد شاهد بود بسیاری از مردمان یقین خود را به دست برابری یا عدالت یا آزادی برای همگان قرار داده و سقوط کرده‌اند. جایگاه اساسی کانراد را می‌توان در نامه‌ای نگاشته شده به دوستی دید، نامه به روبرت کانینگهام گراهامِ سوسیالیست نوشته شده بود:

«زندگی ما را نمی‌شناسد و ما نیز زندگی را نمی‌شناسیم ما حتی فکرهای خودمان را هم نمی‌شناسیم. نیمی از کلماتی که استفاده می‌کنیم، درنهایت هیچ معنایی ندارند و نیم دیگر کلمات را نیز ما در سبکِ حماقت و انحراف‌های شخصی خودمان متوجه می‌شویم و معنا می‌کنیم. اعتقاد یک اسطوره است، و باورها مانند موج‌های مه بر ساحل تغییر می‌کنند؛ اندیشه‌ها ناپدید می‌شوند؛ کلمه‌ها، در لحظه‌ی بیان شدن، می‌میرند؛ و خاطره‌ی دیروز آن‌قدر سایه گرفته است درست مانند امیدواری فردا شده است.»

هرچند ورای احساس‌های مدرنیسم و جمله‌سازی‌های دل‌نشین، چیزی دیگر مسیر خود را ادامه می‌دهد: ایده‌ای از دیالکتیک اخلاقی و فرهنگی، احساسی از ارزش‌هایی نه چندان یک‌پارچه و ثابت، راه خود را ادامه می‌دهد. براساس طبیعت خود، چنین درکی از ارزش، در ظاهری منفی نمود پیدا می‌کند. همان‌طور که کانراد در مقاله‌ی 1905 خود با نام «کتاب‌ها» می‌نویسد: «امیدوار بودن احساسی هنری است و شامل بر این اندیشه‌ی الزامی نمی‌شود که جهان خوب باشد. صرفاً کافی است باور کنیم غیرممکن نیست جهان این چنین خلق شده باشد.»

نباید این حرف را برابر ظاهر دفاع‌گرایانه و پوچ آن درنظر گرفت. معمولاً مثبت‌گرایی، احساسی است که می‌گوید نسبیت‌گرایی یک ارزش است و کانراد تماماً از این موضوع صحبت می‌کند. او چنین بحثی را ارزش می‌نهد. در 150‌مین سالگرد تولد وی و یک قرن بعد از انتشار «مامور مخفی»، چنین ارزش‌هایی به‌نظر دوباره ارزش کنکاش را یافته باشند. در جهانی شکل گرفته از فرهنگ مبتنی بر شبکه‌های جهانی اینترنتی، شاهد هستیم تمایزهای مرتبط به ارزش‌های اخلاقی مرتب ظاهر غوض می‌کنند و حالا بیشتر از همیشه، چنین بحث‌هایی الزامی به‌نظر می‌رسند.

حال کانراد نویسنده‌ی محبوب این دوران نیست. بخشی چون او همیشه دقیقاً خطوط شک‌گرایی و غیراحساس‌گرایی را دنبال می‌کند هرچند همچنان سوال کیفیت نوشته‌های وی بای است. اگر برای نخستین بار سراغ وی آمده باشید، مانند بسیاری خوانندگان خواندن متن‌های وی را سخت می‌یابید. اغلب می‌گویند چون انگلیسی زبان دوم او بوده است (درحقیقت زبان سوم او بوده است او قبل از انگلیسی، فرانسه را آموخته بود، بعدها فلوبِر را یکی از استادان ادبی خود به‌شمار آورده بود). دلیل هرچه باشد مرتب برای توصیف سبک نوشتاری وی از کلمه‌ی «مات» استفاده می‌کنند. شاید البته استعاره‌ای از دریانوردی لحاظ باشد: «من جلودار نخواهم بود». یا: «کمی بیشتر بادِ ممتد لازم داریم.»

حتی حامیانی چون لیویس هم از زبانی شکایت داشتند که تلاش می‌کرد تا «تاکید نکند بلکه درعوض خاموش بماند.» اعتراض‌ها را بهتر از همه اچ. جی. ولز بیان کرده بود: او مروری بر «مطرودِ جزایر» (1896) نگاشته بود و سبک کانراد را در این مقاله چنین توصیف کرده بود، مانند «مه‌ای بر رودخانه؛ اجسام در این فضا آشکارا دیده می‌شوند و بعد به خاکستری گسترده‌ی خطوط مکتوب می‌رسی، صفحه بعد از صفحه‌ی قبل، دور خواننده حلقه می‌زند، او را آرام قورت می‌دهد.» آشکارا دیدن کانراد می‌تواند به‌راستی لبریز از حقه‌ها باشد. هرچند نکته در همین است: کتاب‌های او سفرهایی معرفت‌شناسانه، تمثیل‌هایی از آگاهی هستند. او نویسنده‌ای است که آدمی باید بشناسد. خواننده باید با رفتارِ نوشتاری وی، با لحن بیان وی، با روشِ پیش‌رفتِ داستانی وی آشنا بشود. همچنین بد نیست نگاهی به زندگانی وی هم داشته باشید،‌ چون زندگیِ خود او داستانی است بیانگر گنگی‌های فردی ارائه شده در آثار ادبی وی.

جوزف کانراد با نام جوزِف تئودور کانراد کورزینووسکی در 3 دسامبر 1857 در بخشی از اوکراینِ متعلق به لهستان به‌دنیا آمد. در آن زمان، بخش عمده‌ای از لهستان در تسلط روسیه بود، پدرش، آپولو کورزینووسکی، یک انقلابی لهستانی بود با احساساتی هنرگرایانه. شاعر و نمایشنامه‌نویسی که کانراد او را «همراه با استعداد هولناکی در طعنه» خطاب می‌کرد. آپولو شکسپیر و دیکنز ترجمه کرده بود (دو نویسنده‌ای که تاثیری گسترده در جوزف، پسرش، نهادند). وقتی جوزف چهار ساله بود، آپولو توسط مقامات تزاریِ لهستان بازداشت شد چون فعالیت‌های زیرزمینی وی آشکار شده بود. بعد از شش ماه حبس در سیتادِلِ ورشو، خانواده را به استان روسی وِلوگدا به تبعید فرستاند، مکانی که آپولو آن را «باطلاقی گنده» می‌خواند جاییکه دو جنبه‌ی مهم‌تر جامعه‌ »پلیس و دزدها» بیشتر نبودند.

در 1863، خانواده اجازه یافت تا به کیف بازگردد، جاییکه مادر کانراد در آن شهر درگذشت. وقتی آپولو هم بیمار گشت، به آن‌ها اجازه‌ی بازگشت به لهستان در شهر گالیسیا را دادند و بعد به کراکو رفتند، جاییکه پدرش در 1869 درگذشت.

این رویدادها احاطه شده در یک عشق نافرجام دوران نوجوانی، به کانراد این اجازه را داد تا تصمیم بگیرد و این تصمیم‌گیری را دوباره و دوباره در داستان‌هایش پیاده کرد. در سن 17 سالگی، در اکتبر 1874، لهستان را ترک گفت، سوار قطار به مارسی رفت، تصمیمی گرفت که بعدها آن را این چنین توصیف کرده بود، به‌عنوان «بیرون پریدن از محیط نژادی و جامعه‌ی آشنای خودم.» ایده‌ی «بیرون پریدن» - قدیمی رادیکال و اگزیستنسیالیستی در مرکز هویت داستانی «لرد جیم» و بسیاری دیگر از رمان‌ها و داستان‌های کوتاه کانراد قرار گرفت. در «لرد جیم»، قهرمان از کشتی لبریز از مهاجرهای مسلمان بیرون می‌پرد، کشتی‌ای که خود باور دارد غرق خواهد شد. با این عمل برای همیشه او را تعقیب می‌کند هرچند این سوال باقی می‌ماند که آیا او یک موجود بی‌دست‌وپا است و جواب ساده‌ای برای این سوال وجود نخواهد داشت. این سوال به این کتاب و دیگر کتاب‌های کانراد نیز گسترش می‌یابد خواسته‌ای ایده‌آل‌گرایانه و مرتبط به میلِ جزیره‌دوستی کانراد باعث می‌شود تا جیم در اولین قدم سوار کشتی بشود.

قدم‌های کانراد در زندگی جدید با کمرویی دنبال می‌شود. برای یکی دو ماه، در اتاقی اجاره‌ای در بخش قدیمی مارسی زندگی می‌کند، پیش از آنکه مقیم خانه‌ای سه‌خوابه بشود در سبک معماری باروک که مون-بلان خوانده می‌شود و متعلق به مرتینیک و هیاتی بود. او سفری برای بازگشت شروع می‌کند، بعد دوباره سراغ کشتی می‌شود، این بار پادوی کشتی است. بعدها پیشکار در یک کشتی دیگر می‌شود و به سفرهایی طولانی‌تر دست می‌زنند، نام کشتی سنت آنتوآن است و به مجموعه‌ای از بندرهای دریای کارائیب سفر می‌کند. او با دو تن از خدمه دوست می‌شود، برادرانی با نام‌های سیزار و دومینیک سِروانی، این دو بانی می‌شوند تا در سال‌های 1877 و 78 در ساحل اسپانیا به‌نفع کارلیست‌ها، به قاچاق اسلحه دست بزنند. این بخش از زندگی کانراد در رمان «پیکانی از طلا» (1919) به‌شکلی داستانی مکتوب می‌شود، در این داستان دومینیک سِروانی حضور می‌یابد، کامل با سبیل کلفتِ سیاه خود و نام خویش را نیز داخل داستان یدک می‌کشد. سِروانی همچنین مدلی برای قهرمان چشمگیر «نوسترامو» (1904) است، رمانی که احتمالاً سخت‌خوان‌ترین اثر داستانی کانراد باشد. این رمان در کشوری خیالی در امریکای جنوبی شکل می‌گیرد به‌نام «کوستاگئوآنا» و در آن تلاش‌های سَن تومه نمایان می‌شود، یک کارگر معدن نقره و داستان در مجموعه‌ای گسترده از شخصیت‌ها دنبال می‌شود. سِروانی همچنین در «رودخانه» (1923) و «شک» (منتشر شده بعد از مرگ کانراد به سال 1925) نیز دیده می‌شود. انگار او ایده‌آل کانراد از قهرمانی حقیقی باشد، همیشه برای بخت به‌خطر دست می‌زند اما هیچ‌گاه جایگاه خودش را از دست نمی‌دهد.

با تمامی این‌ها، سِروانی خوش‌شانسی چندانی وارد زندگی کانراد نمی‌کند. کشتی حاوی اسلحه‌های قاچاق برای پرهیز از اسارت غرق می‌شود و کانراد در مشکلات مادی غرق می‌شود. در اواخر فوریه یا اوایل مارچ 1878،بعد از قمار در مونت کارلو، او تلاش می‌کند با کلت به سینه‌ِی خودش شلیک کند و خویشتن را به قتل برساند.

در این حادثه عمیقاً مجروح می‌شود و عمویش او را نجات می‌دهد، تادِئوز بابرووکسی، او کسی است که قرض‌های جوزف را پرداخت می‌کند. این ماجرا در سکوت باقی ماند و شرح کامل آن تا دهه‌ی 1950 عنوان نشده باقی ماند. هرچند همیشه نشانه‌ای از این را می‌شود در داستان‌های کانراد دید. ایده‌ی خودشکی همیشه بخشی مهم از ساختار داستان‌های او را می‌سازد، چندین مرتبه او این عمل را عملی توجیه شده در برابر این دنیای پوچ مطرح می‌کند. این بحث را در ساختاری مشابه اگزیستنسیالیست‌های فرانسوی مطرح می‌کند لینک‌هایی بین کانراد و کامو وجود دارد آن هم در شکلی از شک که دیگر چیزها همگی درحقیقت بی‌ارزش می‌شوند.

عموی کانراد تصمیم می‌گیرد تا کانراد در نیروی دریایی بریتانیا نام‌نویسی کند. جوزف در 11 جولایی 1878 به کشتی کوچکی ملحق می‌شود و شغل خود را با جایگاه مناسب دیده‌بان شروع می‌کند، این شغل تا زامنی که در 17 ژانویه‌ی 1894 در بند آدووا از منصب خویش استعفا می‌دهد، ادامه پیدا می‌کند،‌ در این زمان 36 سال دارد. در این فاصله،‌ ماجراجویی‌های بسیاری دنبال شده‌اند، در کشتی‌های مناسب و ترتمیز، و مقصدهایی شامل بر استرالیا، تایلند، هند و مالی؛ همچنین در سال‌های 1890 تا 91، سفرهایی چریکی به کنگو داشت که بعدها «قلبِ تاریکی» را در ذهن او شکل داد.

این سفرهای دریایی همراه با وقفه‌هایی در لندن بودند، جاییکه کانراد مانند دیکنز مشتاقانه به پیاده‌روی می‌رفت، با فاصله همه‌چیز را جذب می‌کرد، این شهر متفاوت را می‌پیمود از اسکله‌ها تا زاغه‌ها تا آیلینگتون همین‌ پیاده‌روی‌ها و تماشاها تصویرهای «مامور مخفی» را مهیا ساختند. اولین اقامت‌اش در ساحل را در لندن گذراند، بیشتر در فینس‌بِری پارک، در سال 1878. بعدها به استوک نِوینگتون برای اقامت می‌رفت، سپس به پیملیکو، در همینجا در سال 1889 نوشتن نخستین رمان خود را شروع کرد، «حماقتِ آلمایِر» (1895)، رمان درحقیقت نقدی متکی بر شک و مشاهده بر ماجراجویی‌گرایی بود.

بعد از آنکه رمان وی را انتشارات «آنوینگز» برای انتشار پذیرفت، کانراد سعی کرد با محیط ادبی لندن بیشتر آشنا بشود و همچنین به سرزمین‌های سایه‌ی فقر و جنایت شهر بیشتر گام نهاد. همچنین وی ازدواج کرد، بر پله‌های گالری ملی از جِسی جورج خواستگاری کرد. درست پیش از مراسم ازدواج، کانراد او را «موجودی کوچک‌اندام، انسانی بدون ویژگی‌های تکان‌دهنده (حقیقت را بگویم افسوس درحقیقت رنج!) که درهرصورت برایم بسیار عزیز است» توصیف کرد. چنین بیانی نشانه‌ی بنیادی امن برای ازدواجی موفق نخواهد بود.

دوست کانراد، ادوارد گارنِت (خواننده‌ی ارشد در آنوینگز) او را به ستارگان زمانه معرفی کرد که اغلب در رستوران فرانسوی در خیابان جِرالد گرد هم می‌آمدند. همانند اولین کشتی‌سواری کانراد، اینجا را خیلی ساده مون-بلان می‌خواندند، هرچند فضای اینجا چندان متفاوت از مون‌-بلان گذشته نبود. او در اینجا می‌توانست با چهره‌هایی مانند چِسترتون، بِلوک و ادوارد توماس رودَررو بشود، همچنین می‌توانند با رمان‌نویسان تازه‌کار مانند خودش آشنا بشود، همانند دوست صمیمی‌اش که در اینجا یافت، فورد مادوکس فورد.

کانراد بعدها با هنری جیمز و اچ. جی. ولز نیز از نزدیک دیدار داشت، نام‌هایی که غول‌های ادبی زمانه‌اش بودند. او رابطه‌ای نزدیک اما پرتنش با هر دو را دنبال کرد. آن‌ها نبوغ وی را دریافته بودند اما بی‌پروایی روبه‌فزونی‌اش را نیز می‌دیدند؛ او نیز همیشه آگاه به شهرت و قدرت ادبی گسترده‌ی آن دو بود. تا دهه‌ی 1920، پول مساله‌ای مهم در زندگی کانراد باقی ماند، وقتی که توانست قراردادهایی طولانی ببندد و کتاب‌هایش در تیراژهایی گسترده به فروش می‌رسیدند.

زندگی زناشویی نیز برایش مشکلاتی خلق کرده بود اما او و جِسی همراه هم باقی ماندند، و این موضوع دوستان و آشنایان را همیشه گیج باقی می‌گذاشت. گارنِت همیشه نگران بود که کانراد می‌گذارد «نظم فوق‌العاده عصبی‌کننده‌اش آشکار بشود و همه‌چیز را در رابطه‌شان درگیر نگه دارد.» اتوولین مارِل جِسی را این چنین توصیف کرده است، زنی «خوب با درکی آشکار نسبت به مرد فوق‌العاده حساس و اعصاب‌پریش خود، مردی که از زن خویش هوش فوق‌العاده‌ای نمی‌خواست بلکه فقط می‌خواست حضور همسر را بر زندگی خود احساس کند.»

جِسی بیشتر از آنچه بقیه فکر می‌کردند، می‌فهمید و می‌دانست. او بعد از مرگ کانراد بر اثر حمله‌ی قلبی در سن 66 سالگی در سال 1924 برای گارنِت نوشت: «شاید من آنگونه که شما می‌گویی توانا در درک موضوعات نباشم یا حتی در درک نبوغ او آگاه نباشم اما شما همیشه یک نکته را به‌خاطر خواهید آورد که من خالق‌اش بودم... که برای زندگی در این دنیا تنها یک شریک مستعد کافی است، دیگری می‌بایست عوام‌تر و معمولی‌تر باشد. من این تمایز را برای خودم قائل هستم.» چیزی از انفعال این زن را می‌توان در شخصیت وینی در «مامور مخفی» دید، وینی که همسرش خطاب به او می‌گوید: «اوه، آری! راه و روش کَر و احمق تو را خوب می‌شناسم!» هرچند جِسی کانراد چندان هم بی‌رنگ و بو نبود چون خود آموخته‌هایش را داشت چون حق فروش دست‌خط‌های همسرش را برای خود نگه داشت تا عادت قمار خودش را حفظ کند و همچنین رابطه‌اش را بعد از مرگ همسر، همچنان با وی نگه دارد.

ظاهرِ نویسنده اهمیت بسیاری در زندگی حرفه‌ای کانراد داشت. عملاً، در نامه‌ها و مقاله‌هایش همچنین در ادبیات داستانی خویش، تردیدها متصل به حضور فیزیکی در صحنه‌ی «عمل» هستند. عمل، در هر دو شکل خود ظاهر می‌شود، هم در شکل سبک کتاب‌های ماجراجویانه‌ی پسرانه و هم به‌گونه‌ای نوستالژیک حضور می‌یابد، در کنار غرش‌های زندگیِ یک دریانورد. برای صرفِ فعالیت داشتن، قلم همیشه در نبردی ممتد با خشک شدن بود اما همیشه وظیفه‌ی نوشتن می‌بایست رو به پیشرفت باشد، همان‌طور که وظیفه‌ی دریانورد پیش رفتن است. بااین‌حال اغلب، یعنی در بیشتر موارد، کانراد چنین آمادگی برای پیشرفت نداشت. او به نماینده‌ی ادبی‌اش در 1907 نوشت: «پینکِر بسیار عزیز من. احساس می‌کنم این‌ها تمامی برایم بسیار سنگین است.» در آن زمان حکایتی طولانی به نام «دوئل» را می‌نوشت و بر پرفروش‌ترین کتاب خود، «شانس» (1913) نیز کار می‌کرد و هم‌زمان نوشتن «مامور مخفی» را نیز دنبال می‌کرد.

تجربه‌های گسترده‌تر و شهرت بیشتر نیز کمکی به او نمی‌کرد. دریافت کتاب‌ها و کپی‌های ژورنالیستی تبدیل شد به آن چیزی که راوی «خطوط سایه» (1917) چنین می‌خواند، «منظومه‌ای... برای استادانه‌تر شدن و آزمودن شخصیتِ من.» نوسان مابین اکاذیب ذهنی و یورش‌های عمیقاً خواستار تولید، کانراد درنهایت به اضطرابی دست یافت که بر شخصیت اخلاقی درونی وی تاثیر گذاشت.

خوشبختانه، مرزی بین عمل و سکون در بسیاری از رمان‌هایش حضور یافته است. عموماً در نوشته‌های کانراد، خشم گسترده‌ی اِدواردی سایه بر چیزهایی عجولانه مدرن انداخته است، آن‌گونه که شکوفایی سوژه‌ی امپریالیستی موضوعی آشکارا در فرم نوشتاری شده است. تمامی برگ‌های کتاب‌هایش طبقه‌بندی‌ناپذیر هستند، همگی می‌گویند «بیرون به‌سمت ادبیاتی والا به‌سوی خوانشی آسوده و رومانس»، همان‌طور که منتقد ادبی فرِدریک جیمسون این چنین گفته بود: «شناور مابین عدم‌قطعیت پروست و رابرت لوئیس استیونسون.»

عدم‌قطعیت خود از لحاظ مضمونی در آثار کانراد ناپایدار پدیدار می‌شود. هرچند برخی از رمان‌های دریانوردی وی نیازمندی به عملی قاطع را تبلیغ می‌کنند («دستور یعنی به‌خودت دستور بده» خطی که در «خطوط سایه» آمده است)، در دیگر آثار، عدم‌قطعیت زمینه‌ای مثبت‌گرایانه برای کشف‌های رمانی باز می‌کند: مکانی خلق می‌کند و در آن مکان دشواری‌های چندبُعد زندگی نمایان می‌شوند، البته انگار برای لحظه‌ای می‌آیند، اسکورت می‌شوند و می‌روند. کانراد اینجا گام‌هایی بسیار نام‌آشنا را دنبال می‌کند این گام‌ها را مشهورترین منتقد کانراد، جان استیپ به بحث می‌نشیند: منتقد بحث می‌کند مُهر شکسپیر بر آثار وی باعث می‌شود تا «دیالوگی کامل با ایده‌های نمایش‌نامه‌نویسی در آثار وی پدید آیند.»

شواهد بسیاری برای اهمیت حضور کانراد در آثار و اندیشه‌های شکسپیر وجود دارد. هرچند «پیروزی» (1915) اغلب به‌عنوان بازنویسی «توفان» (نوشته‌ی شکسپیر) درنظر گرفته می‌شود، برخی از مرورگران اولیه آن‌ را «هیسِت» می‌خوانند، قهرمانی مردد مانند «هملت در دریاهای جنوب». محقق الیوس ناپ هی مقاله‌ای با عنوان «لرد جیم و هملت‌گرایی» نوشته است و گفته است این رمان لبریز از ارتباط‌هایی با این نمایشنامه‌ی شکسپیر است.

کانراد از شکسپیر فقط تردید و شک‌گرایی را به ارث نبرده است بلکه چند فرهنگ‌گرایی را نیز به میراث برده است ایده‌ای که می‌گوید هیچ‌وقت یک جایگاه منفردِ موجود برای نگریستن به اعمال انسانی وجود ندارد. استادان دیگر، درس‌های دیگری به کانراد داده‌اند. از دیکنز وی احساس حضور شخصیت را آموخته است هرچند همچنین آموخت دیدگاهِ شخصیت‌های دیگر نیز می‌تواند برای توصیف مکان و زمان مفید واقع شود. این موضوع اهمیت بسیاری می‌یابد وقتی تلاش می‌کند روایت‌های پراکنده‌ی «مامور مخفی» را در رمانی چیده شده در لندن جمع بزند هرچند بسیاری آشکارا رد و نشانه‌ی استادان برجسته‌ی دیگر ادبیات نیز در آثار وی نمایان است. او از فلوبر در این زمان باوری را می‌آموزد که می‌گوید رمان با عدم‌حضور نویسنده شکل می‌گیرد و درس‌هایی بیشتر را از این دیدگاه می‌آموزد: چیزهایی که سخت‌ترین جنبه‌ی هنر رمان‌نویس است.

عموماً، روایت‌های کانرادی چهارچوبی شکل گرفته حول محور یک راوی دارد یا مجموعه‌ای از چهره‌های راوی را دنبال می‌کند، چهره‌هایی در داستان نام داشته باشند یا ناشناس باقی بمانند: مشهورتر از همه، احتمالاً، مارلو در «لرد جیم» است. هنری جیمز بعضی‌وقت‌ها حامی کانراد می‌شد ولی اغلب او را حریفی مرموز می‌شناخت کلید هویت‌بخش به روایت داستانی کانراد را این چنین عنوان می‌کند: «گستره‌ای بر فراز نبردی از فردیت بر زمین‌های گسترده‌ی روایتی داستانی». یک قرن یا کمی بیشتر بعد از آن، آدمی می‌تواند تفاوت را ببیند، فردیت کنراد گسترده از «نظامی پایه‌ای» شکل یافته و جایگاه خویش را نیز یافته است. برای آدمی چون کانراد، مشکوک به ایده‌های آبستره، برای یک مدرنیسم که نمی‌تواند به اساسِ وجود انسانی باور داشته باشد، بافت اثر مهیا کننده‌ی ارزش‌های شخصیتِ داستانی می‌شود. انسانیت چیزی نیست که «در اینجا» حضور یافته و فرمانروا باشد، چیزی هم پنهان مانند هسته «در اینجا» نیست (در روح، روان، ژن و غیره): تمامی این‌ها دقیقاً در گستره‌ی پیچیده‌ی چشم‌اندازهای درهم آمیخته‌ی نوشته‌های کانراد چیده شده‌اند، نوشته‌هایی که تلاش فراوانی برای درک‌شان طلب می‌گردد.

همان‌گونه که اولین زندگی‌نامه‌نویس برجسته‌ی وی، جوکلین بینیس می‌نویسد: «اساسِ هنر او نهفته در ساختِ یک مکان و زمان و فضا است که وضعیتی پیچیده از ذهن راوی در آن نمایان می‌گردد همراه با کامل‌ترین احساسات و تاثیرهای دراماتیک.» به عنوان مقال در «لرد جیم»، روایت بین پاسخ‌های همدرد و منفی در نوسان است تا شخصیتی خلق بشود که تمامِ مدت، در بازی احساسات و تجدیدنظرها گیر افتاده است. در ذهنیت من، این نزدیک‌ترین چیزی است که ادبیات داستانی توانسته است در هویتِ واقعی آدمی رودَررو با دیگر مردمان بنویسد.

درست مانند تعریفِ شخصیت، «زمینه‌ی گسترده‌»ی بافت داستانی مهیا کننده‌ی نقشه‌ای برای بصیرت اخلاقی کانراد می‌شود. تکنیک‌های مبهم نوشتار چهارچوب‌های داستانی در هم تنیده یا «لنز»های روایتی که او در استفاده ازشان مشهور است تاثیر فراتر بردن سوژه‌های داستانی از کتاب‌های پسرانه ای دارد که درنهایت برچسبی برای تمامی رمان‌های کانراد خواهد بود. این چهارچوب‌ها اعمال داستانی ساده را به کنکاش‌هایی در مورد معنای عمل در این جهان ارتقاع می‌بخشند، یعنی به او جایگاه یک مامورِ اخلاقی را می‌بخشند.

خواننده بخشی از این دگرگونی خواهد بود. به‌جای اینکه مرتب به روایتِ راوی بچسبد، با سوژه‌ای منسجم کانراد تلاش می‌کند تصویرهایی از نمایی نزدیک‌تر ارائه بدهد، تصویرهایی که خواننده می‌تواند همراهی‌شان را با نویسنده احساس کند. این یک دلیل که چرا گنگی و مات بودن همراه این سبک نوشتاری شده است.

هرچند روایت در یک رمان یا یک داستان حول محور یک فردیت گردِ هم آمده است اما این فرآیند پاراگراف به پارگراف رخ می‌دهد، جمله به جمله، فرآیندی که ایان واتِ منتقد آن را «کشفِ رمزی به تاخیر افتاده» عنوان می‌کند. یعنی خواننده تسلیم رمزگشایی‌های متن می‌شود همان‌گونه که آگاهی در گذر زمان تسلطی کامل‌تر بر محیط اطراف خود پیدا می‌کند. لحظه‌ای کلاسیک بر مقال این حرف درکِ دیرموقع مارلو از پیکان‌هایی است که به قایق اصابت کرده‌اند در رمان «قلبِ تاریکی».

منتقدها کشفِ رمز به تاخیر افتاده را مرتبط به امپرسیونیسم‌گرایی و پدیده‌شناسی‌گرایی آثار وی قرار داده‌اند و کانراد در همین راستا، خود وظیفه‌ی ادبی خویش را این چنین توصیف کرده است، «تا شما را به شنیدن وادار کنم، تا شما را به احساس کردن وادار کنم... پیشتر از تمامیِ این موارد، تا شما را به دیدن وادار کنم.» او می‌خواست ما چه‌ ببینیم: بسیاری چیزها را. نمی‌خواست فقط این گوشه یا آن زاویه باشد، نمی‌خواست دیدگاهِ شخصی خودتان باشد بلکه می‌خواست کلیت تصویر را داشته باشید. همان‌طور که خود در نامه‌ای به دوست‌اش ریچارد کِرل می‌نویسد: «"هنر" من... روان است، وابسته به جریان رویدادها تغییر می‌کند، و در تغییر نورها، تاثیرهای گوناگونی به زاویه‌های صحنه می‌بخشد.»

همه‌چیزی در آثار ادبی وی، مخصوصاً در چندگانگی زمان و دیدگاه روایتی، مرتبط به هدف درک‌های چندگانه از گسترده‌ترین بافت روایتی ممکن است. او می‌خواهد «ایده‌آل»‌ را به ما هدیه بدهد یا می‌خواهد ارزش جهانی چیزها را دارا باشیم، و تغییر روان چشم‌اندازها می‌تواند تنها روشی باشد که بر اساس آن اگر آدمی به خدا باور نداشته باشد یا در سرتاسر جهان ایده‌های آبستره را نقد می‌کند، بتواند حرف بزند. تلاش برای بازی کردن در تمامی زاویه‌ها می‌تواند توضیح بدهد که چرا رنجی گسترده در هنگام تقریر، کانراد را آزار می‌داده است.

حال تلاش برای تمامی انسان‌ها بودند و تنها انسان باقی نماندند آزادی‌دهنده است تا حبس‌کننده باشد. دقیقاً به همین دلیل او نویسنده‌ای چنین مهم باقی می‌ماند. بسیار فراتر از «نژادپرستی خون‌چکان» است، عبارتی که چینوئا آچی‌به در سخنرانی 975 خود به یادبود «قلبِ تاریکی» او را به آن می‌خواند. کانراد مهاجری همیشگی است. همان‌طور که دوست‌اش جان گالس‌وُرثی چنین می‌گوید: «زندانی‌هایی در سلول‌های ملیت‌های خودمان هستیم، درنتیجه هیچ‌وقت خودمان را به چشم نمی‌بینیم؛ نیازمند انسانی هستیم بیرون سلول ایستاده باشد از سوراخ ماتِ درب بلند نگاه کند و تصویری شایسته از ما ببیند.»

در زمانه‌ی امروز، یعنی زمانه‌ی جهانی‌سازی و محیط‌زیست‌گرایی، نیازمند رهیافت‌هایی جامع هستیم و حالا می‌توانیم تلاش‌های کانراد برای به تصویر کشیدن دراماتیک وضعیت انسانی در گسترده‌ترین تصویرهای ممکن، به تحسین بنشینیم. تنها هنگامی که دیگران را تشخیص دادیم، چه از لحاظ جغرافیایی و چه از لحاظ تاریخی، تنها در این لحظه است که ارزش‌های اخلاقی راستین می‌توانند جایگاهی برای پدیداری بیابند. پس بسیار فراتر از آنکه چنین ارزش‌هایی را بتوان محاسبه کرد، این ارزش‌ها همیشه شامل بر تمایزهایی مابین موقعیت‌ها و جایگاه‌ها هستند تا اینکه جمع‌زننده‌ی هر گونه «قدرت جامع بیروی باشند که استانداردهای ثابت مبادله را ارائه بدهد.» (لرد جیم)

پس به‌خاطر مات بودن، تصویرهای موجود را بخوانید. نبوغ کانراد در مهاجرت همیشگی وی به مرزِ بیرونی است، به مکانی که در آن محیط پیرامون از ارزش‌های داخلی تهی می‌شود، خواه با عیان ساختن آنان یا با پوشاندن آنان. در سترگ‌ترین اثر ادبی خویش، «قلبِ تاریکی»، میلِ داستان‌گویی خود مسیر را باز می‌کند. ما هیچ‌گاه نمی‌فهمیم «این» یعنی چه، هیچ‌وقت نمی‌دانیم‌ »وحشت» از چیست. از ناشناخته؟ از ناآگاهی؟ از آنچه لیویس «توانایی‌های ناگفته‌ی روح آدمی» می‌خواند؟

منتقد شالوده‌شکن جی هیلیس میلر «قلبِ تاریکی» را در گزاره‌های دو استعاره به تحلیل نشسته است که به ما کمک می‌کند رویکرد داستانی را بهتر درک کنیم. برای او خواندن این ناوِلا مانند شکستن فندقی است که مغزی ندارد، یا جموعه‌ای از سوراخ‌های مه گرفته است و او این ساختار را به معنای آلمانی تمثیل مرتبط می‌داند، به کلمه‌ی Gleichnis. این استعاره‌ها درحقیقت از داخل خود متن ناوِلا پدیدار می‌شوند، همان‌طور که راوی چهارچوب داستانی مارول را به ما «تجربه‌گرایی ناکام» معرفی می‌کند:

خواسته‌های دریانوردان سادگی محض دارد، کلیت معنا در پوسته‌ای از فندقی شکسته قرار گرفته است. هرچند مارلو شخصیتی معمول نیست... و برای او معنا داخل فندق نیست بلکه در بیرون فندق قرار گرفته است، حکایتی را نمایان می‌سازد که تنها از گوشه‌ای نور بر آن می‌تابد، همانند انسانی که به مجموعه‌ای از حفره‌های مه گرفته رسیده باشد که بعضی‌وقت‌ها از ماهتاب نوری بر درون‌شان می‌تابد.

به عبارتی دیگر، معنا توسط متن معنا می‌شود به‌جای اینکه چیزی درون داستان باشد. این راهی بسیار مدرن برای نگریستن به چیزها است و برای همین آدمی را به تحمل کانراد وادار می‌سازد. کانراد توانسته است به این رهیافت چهارچوب و هدفی زیبایی‌شناسانه ببخشد.

با تصویرگری دیدگاه‌های درهم تنیده و با تغییر مرتب مسیر روایتی، کانراد می‌تواند پروژه‌ای کاملاً دموکراتیک پیش ببرد، دیدگاه‌هایی چندفرهنگی خلق کند، می‌تواند آدمی را وادار کند تا به تحسین هویت درهم شکسته‌ی خویش بنشیند. برای نویسنده‌ای تجربی، بسیار آرامش‌بخش است که بداند شهرت بالاخره سراغ‌اش آمده است. در 1923، او با تحسین فراوان سفری به ایالات متحده‌ی امریکا داشت و در سال بعد لقب شوالیه را دریافت کرد. تاثیر او بر نویسندگان معاصر خویش را با تاثیرگذاری گراهام گرین بر همین نویسندگان مقایسه می‌کنند، چهره‌ای که خود مدتی خواندن نوشته‌های کانراد را متوقف ساخت چون می‌ترسید کاملاً برده‌ی سبک نوشتاری وی بشود.

آدمی نمی‌تواند دقیقاً بگوید که ای. ام. فارِستر تحتِ تاثیر کانراد قرار داشته اس اما احتمالاً حق دارد گفته‌ی خود وی را نقل کند: «بسته‌ی پنهانی نبوغ وی شامل بر مه است تا یک جواهر.»

آه، دوباره مه! احتمالاً توضیه مه را می‌توان به بهترین شکل در عبارت جذاب خود کانراد یافت که درباره‌ی حقایق پایه‌ای ادبیات داستانی صحبت می‌کند، در متنی که 2 آگوست 1902 در مرور شنبه‌های نیویورک تایمز منتشر شد:

«ادبیات داستانی، در این نقطه‌ی رشد خویش، نقطه‌ای که ما به آن رسیده‌ایم، نیازمند نویسنده‌ای با روحیه‌ای سرشار از وسواسی انکار شده است. تنها پایه‌ای توجیه شده برای کاری خلاق نهفته در تشخیص با جسارت تمامی تضادهای آشتی‌ناپذیری است که زندگی ما را این چنین معمایی ساخته است، این چنین سنگین، این چنین جذاب، این چنین خطرناک و این چنین لبریز از امیدواری ساخته است.»

 

توبیاس وُلف و تیم اوبرایان و ادبیات جنگ در دانشگاه استنفورد


در کنکاش جنگ و رودررویی با خویشتنِ خود

توبیاس وُلف و تیم اوبرایان و ادبیات جنگ در دانشگاه استنفورد

ترجمه و تنظیم: سیدمصطفی رضیئی

 

دانشگاه استنفورد در 26 ژانویه‌ی سال 2011 شاهد حضور دو نویسنده‌ی با نام و نشان امریکایی بود، تیم اوبرایان و توبیاس وُولف در این دانشگاه حاضر شدند تا درباره‌ی جنگ، مخصوصاً در مورد جنگ ویتنام صحبت کنند. فایل این گفت‌وگوی 80 دقیقه‌ای سپس از طریق وب‌سایت یوتیوب در اختیار مخاطبان این دو نام آشنا در سرتاسر جهان قرار گرفت. موضوع گفت‌وگوی آن‌ها درحقیقت جنگ و ادبیات است، یعنی سنتی در فرهنگ مکتوب جهان که به آثاری چون «جنگ و صلح» از لئو تولستوی می‌رسد، و با نام‌هایی مانند «در جبهه‌ی غرب هیچ خبری نیست: نوشته‌ی ریمارک، «وداع با اسلحه» نوشته‌ی ارنست همینگوی و «عریان و مُرده» نوشته‌ی هنری میلر دنبال می‌شود.

اوبرایان در دو کتاب اخیر خود دل‌مشغول موضوع جنگ بوده است، «اگر در صحنه‌ی نبرد بمیرم» و «به‌دنبال کاسیاتو». هرچند او را بیشتر به‌خاطر «چیزهایی که بر دوش کشیدند» می‌شناسند، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه و توصیف‌هایشان از تجربه‌های جنگ ویتنام، کتابی که به کلاس‌های درس دبیرستان و کالج در امریکای شمالی راه پیدا کرد.

توبیاس ولف نویسنده‌ی رمان‌های متعددی است، از جمله کتاب خاطرات یک سرباز از جنگ ویتنام با نام «در ارتش فرعون»، اثری که نامزد نهایی کتاب سال ملی امریکا شد (جایزه‌ی نشنال بوک) هرچند این نویسنده نشان‌هایی مانند جایزه‌ی پِن / فالکنر و جایزه‌ی بهترین داستان‌های کوتاه امریکا را از آن خود ساخته است. وی همچنین از نویسندگان ثابت هفته‌نامه‌ی «نیویورکر»، «آتلانتیک» و «هارپر» محسوب می‌شود، یعنی مشهورترین مجلات امریکای شمالی در حوزه‌ی ادبیات و انتشار داستان کوتاه.

تمرکز اوبرایان بر صحنه‌های جنگ ویتنام در این است که «درنهایت، شما در مابقی زندگانی‌تان، چه چیزهایی از جنگ به ارث می‌برید». هر دو نام در صحنه‌ی ادبیات جهان، نام‌هایی شناخته شده هستند و هر دو در جنگ ویتنام سرباز بوده‌اند و هر دو در ژانر خشن و نامطبوع «جنگ» نوشته‌اند. دانشگاه استنفورد برنامه‌ای با عنوان «سنت‌ها و جنگ» دنبال می‌کند و این دو نویسنده در همین برنامه با همدیگر رودررو شدند تا بگویند چگونه می‌توان وحشت‌های جنگ را نوشت، و نویسنده در قبال موضوع جنگ، چه مسئولیتی بر شانه‌هایش دارد؟

این سوالات خود کلیشه هستند، ژانری ادبی ورای این سوال‌ها وجود دارد. اوبرایان گفت‌وگو با بازگویی ذهنیت خود در هنگام نوشتن درباره‌ی جنگ آغاز می‌کند: «سلسله‌وار می‌نوشتم. بخشی چون درست در خاطرم نمانده بود. فضای عمومی آشفتگی بر همه‌چیز حاکم بود، همه‌چیز بر پایه‌ی هراس بنا شده بود. خاطره‌ها به‌سرعت از ذهن آدمی محو می‌شد. درحقیقت، جنگ هیچ‌گاه برای من ماجراجویی مردانه نبود. من لگدپران و نعره‌زنان به صحنه‌ی جنگ وارد شدم. تمام وجودم از وحشت مرگ پر شده بود. خاطراتم نیز مجموعه‌ای از تصویرهای کوتاه شده بودند لبریز از ترس. بعد شروع به نوشتن ماجراها کردم، بعد از به اتمام رسیدن جنگ می‌گفتم بعد از پایان آن، چه چیزهایی را در مابقی زندگی‌ات به ارث می‌بری و باید همراه خودت بر دوش بکشی.»

توبیاس وُولف استاد دانشگاه استنفورد در ادبیات انگلیسی، دو بار برنده‌ی جایزه‌ی پِن و برنده‌ی کتاب سال لس‌آنجلس تایمز می‌گوید: «برای من نوشتن جنگ احاطه‌گشته‌ی کلیشه‌ها شده بود. لبریز از تصویرهای هلیکوپترها از میان مه بیرون می‌آمدند، هیجان و بی‌قراری در میان سربازها موج می‌زد. درنتیجه من بازگوی کلیشه‌ها شدم، به آن‌ها چیزهایی اضافه کردم، چیزهایی از تجربیات خودم. برای ما همه‌چیز عادی شده بود. در عمل، نوشتن جنگ یعنی گفت‌وگوهای منزجرکننده و موهن را بازنویسی کردند.»

درنهایت اضافه می‌کند: «سال‌ها طول کشید تا بتوانم صادقانه با خاطرات و با تصویرهای ذهنی خودم روبه‌رو بشوم و بتوانم با آن‌ها سرکنم، و آن‌ها را بنویسم. هرچند وقتی من به ویتنام رفتم، آماده بودم درباره‌ی همین سوژه بنویسم. در همین زمان نامه‌های به خانه می‌نوشتم و در آن‌ها ایده‌هایی می‌گذاشتم تا بعدها در نوشته‌هایم استفاده کنم و فکر می‌کردم همین‌ها پایه‌ی نوشته‌های داستانی بعدی من خواهند شد. سال‌ها بعد به بازخوانی همین نامه‌ها مشغول بودم (خنده‌اش می‌گیرد) و این نامه‌ها لبریز از اراجیف بودند. تمامی‌شان لبریز دروغ‌ها و حقایق تحریف شده بودند. هرچند نوشته‌هایی ادبی به‌شمار می‌رفتند. درحقیقت من به ویتنام و به این جنگ رفته بودم، تجربه‌هایم را در شکل ادبی به خانه فرستاده بودم، تجربه‌هایی همراه شده با کتاب‌هایی که در همان زمان خوانده بودم. هرچند این نامه‌ها ناقص بودند، نمی‌توانستند فساد رو به گسترش در جنگ را نشان بدهند، نمی‌توانستند راه و روش هولناک ما در رفتار با مردم بومی را نشان بدهند. فقط نشان می‌دادند چگونه کلمات طعنه‌وار در اطراف فساد رفتاری اعمال شما شکل می‌گیرند، نشان می‌دهد چگونه این طعنه‌ها فضا را پر می‌کردند، چگونه به هیاهو، به بی‌عاطفگی تبدیل می‌شوند.»

اوبرایان بحث را ادامه می‌دهد: «آدمی چگونه درباره‌ی جنگ می‌نویسد؟ جمله به جمله می‌نویسد، خط به خط، شخصیت بعد از شخصیت، حتی یک سیلاب بعد از سیلاب بعدی. شما فقط باید حساسیت شاعرانه داشته باشید و زبان در اینجا اهمیت فراوانی پیدا می‌کنند. شما درحقیقت به میان خرابه‌ها شیرجه می‌زنید و تلاش می‌کنید تا چیزهایی را نجات دهید.»

ولف می‌پرسد: «آیا می‌توان دو کلمه را در یک اتاق کنار همدیگر گذاشت؟ دو کلمه یکی جنگ باشد و دیگری ارزش‌ها؟ آیا طبیعت انسانی می‌تواند بر چالش‌ها و درگیری‌های جنگ فائق آید و ارزش‌هایش را نیز در این میان حفظ کند و بر پایه‌ی آن‌ها اعمال‌اش را به سرانجام برساند؟»

اوبرایان بحث ارزش‌ها را به‌سمت دموکراسی می‌راند: «آیا کوچک‌ترین تفاوتی برای‌مان نخواهد داشت اگر فردا ما به تورنتو یورش ببریم، و همچنان همین‌قدر هم خونسرد با موضوع برخورد کنیم؟ آیا اکثریت مردم چنین چیزی را تحمل خواهند کرد؟ آیا مردم دوباره خواهند گفت، نه، فرق می‌کند، من فقط قرار نیست شلیک کنم، یا اینکه فقط خواهیم گفت، فرمانده، فردا می‌روم و این کانادایی‌ها را می‌کشم!»

اوبرایان ناامید از نبود خشمی واقعی است که سلاح‌های کشتار جمعی در عراق پیدا نشده‌اند، سلاح‌هایی که بانی یورش امریکا به این سرزمین شدند: «چهل سال قبل قلب‌ها می‌شکست اگر چنین اتفاقی می‌افتاد و حتماً خشم را در مردم می‌دیدی. الان انگار ماجرای پرل هاربِر اصلاً اتفاق نیفتاده باشد. هیچ‌چیزی در مردم نیست. بخشی از این نبود همدردی به این خاطر است که جنگ بخشی از فرهنگ امریکا شده است. امروزه تصمیم‌گیران جامعه در اتاق‌های امن خبری می‌نشینند و فقط تصمیم‌هایشان را اعلان می‌کنند. فکر نمی‌کنند واقعاً چه اتفاق‌هایی رخ می‌دهد. قدیم من از خشم این رفتارها می‌سوختم. می‌پرسیدم چرا خودشان در این جهنم کوفتی نیستند، چرا خودشان نمی‌کشند و کشته نمی‌شوند؟ قبلاً وزنه‌های جنگ تقریباً یکسان در بخش عمده‌ای از جامعه پخش می‌شد، ولی حالا این وزنه‌ها از دوش اکثریت برداشته شده و فقط اقلیتی شاهد ماجراها هستند.

تنها وقتی شما را به صحنه‌ای از جنگ فرستاده باشند، تازه به کلیت ماجرا علاقه نشان می‌دهید. تا وقتیکه مستقیماً درگیر نشده باشید، هیچ‌گونه علاقه‌ای به این اخبار و موضوعات نشان نخواهید داد. دیگر این رفتارها یک جنایت وجدانی نیست بلکه یک رفتار طبیعی شده است. اینجا ما شاهد سکون در سطح جامعه هستیم. من فکر می‌کنم آدمی باید دیوانه باشد وقتی از تصویرهای جنگی برگشته باشد که من به چشم خودم دیدم و شماها دیوانه نیستید. هرچند اگر از این اتفاق‌ها عصبانی نشده باشید، فکر می‌کنم شماها دیوانه باشید، فکر می‌کنم شماها انسان نباشید.»

جوانی در جمع به اوبرایان می‌گوید بعد از خواندن کتاب‌های او در ارتش نام‌نویسی کرده است. اوبرایان از شنیدن این حرف ناامید می‌شود و می‌گوید زنی را می‌شناختم برایم نوشته بود از خانه‌اش، می‌گفت «دیگر صحبتی بین مادر و پدرم نیست، انگار عمیقاً، عمیقاً از دست همدیگر عصبانی شده باشند. والدین او درباره‌ی یکی از کتاب‌های من با همدیگر صحبت کرده بودند و شش سال گذشته و همچنان در این مورد صحبت می‌کردند. دختر از همین طریق تازه فهمیده بود پدرش کهنه‌سرباز جنگ ویتنام بوده است.» اوبرایان در ادامه می‌گوید: «ادبیات به‌نظرم کلمه‌ای هرزه می‌رسد، در گوش آدمی کلمه‌ای از کار افتاده می‌رسد. با این وجود، ادبیات خالق این رخدادها در جهان نیست بلکه بازگو کننده‌ی آنان می‌شود. باید واقعیت را قبول کرد، ما امشب از سه میلیون شهروند ویتنام حرفی نزدیم که از این جنگ آسیب دیده‌اند.»

زنی ویتنامی امریکایی در میان جمع حاضر است و می‌گوید «موهبت» حضور در جمع را داشته است و بدون تلاش سربازهای امریکایی «نمی‌توانستم امشب به این جلسه بیایم.» اوبرایان اخیراً سفری به ویتنام داشته و در میان فکرهای خودش می‌گوید: «زیبایی آنجا را فراموش کرده بودم، انگار برای اولین مرتبه وارد این سرزمین می‌شدم. در گذشته همه چیز برایم زشت بود، یک درخت برایم زشت بود، چون یک نفر می‌توانست پشت آن پنهان شده باشد، و به‌سمت من شلیک کند. وقتی دوباره وارد ویتنام شدم، احساس می‌کردم مرا بخشیده‌اند. با دشمنان خونی گذشته‌ام به نوشیدن نشستیم. در چشم ویتنامی‌ها، جنگ ما امریکایی‌ها با آنان تنها نقطه‌ای در رادار زندگی‌شان بود. به گستردگی جنگ‌شان با چین نبود. آدم در اینجا می‌ماند: کدام‌شان جهان واقعی است؟ این سرزمین یا سرزمینی که در گذشته دیده بودیم؟»

 

نوبلِ غریبه

 

 

توضیح: نام Mu Yan برایم غریبه بود، در آپارتمان دوستم در استانبول آن‌لاین صفحه‌ی نوبل را باز گذاشته بود ثانیه‌شمارشان برای اعلام نام برنده را نگاه می‌کردم و بعد این نام غریبه را دیدم. درجا جست‌وجو کردم و به صفحه‌ی نحیف وی در ویکی‌پدیا رسیدم. کمتر از دو ساعت بعد علیرضا غلامی همیشه عزیز از مجله‌ی «تجربه» ایمیل زد و پرسید مطلبی برای برنده‌ی نوبل می‌نویسم؟ گفتم لحن مثبتی نخواهم داشت و از این برنده خوشم نمی‌آید. درنهایت قرار شد بخش اصلی یادداشتم ترجمه باشد. دیشب تصویر طرح جلد مجله را دیدم، نمی‌دانم یادداشتم منتشر شده است یا نه، درهرصورت، این متنی است که برای برنده‌ی سال 2012 میلادی نوشته‌ام. هرچند در آن‌زمان و البته همچنان نمی‌دانم تلفظ «یان» برای او درست است یا «یَن»، در ابتدا «یَن» نوشته بودم ولی از مجله خواستم رسم‌الخط خودشان را لحاظ کنند.

 

نامِ من «حرف نزن»!

مو یَن برنده‌ی نوبل ادبیات در سال 2012 میلادی شد



ادبیات گوشه و کنارهای خودش را دارد، و بی‌شک در هر گوشه‌اش شگفتی‌هایی پنهان مانده‌اند. مو یَن یکی از همین دسته شگفتی‌هاست. نام او در کنار چهره‌هایی سرشناس مانند آدونیس، موراکامی، راث، اوتس، کوندرا و غیره در فهرست نامزدهای نوبل امسال آمده بود و احتمالاً تمام چهره‌های ادبیات با شنیدن نام او در نقش برنده‌ی نوبل ادبیات در سال 2012 ابتدا سراغ گوگل رفته‌اند و در جواب فقط به یک صفحه‌ی نحیف و کم‌مطلب در ویکی‌پدیا رسیده‌اند. او یک شگفتی در تاریکی مانده است، یک ناشناس که معدودی او را می‌شناسند، همان‌طور که منتقد ادبی گاردین هم در توصیف‌ کامل‌اش می‌ماند: «او بیشتر برای من شبیه به یک (توماس) پینچونِ چینی است تا اینکه یک (گابریل گارسیا) مارکزِ چینی باشد و درنهایت او نویسنده‌ای متفاوت از هر نویسنده‌ی زنده‌ی جهان کنونی ما است.»  این توصیف بعد از اعلام جایزه‌ی امسال نوبل در «گاردین» منتشر شد. پیش از این، یَن با داستان‌های کوتاه و رمان‌هایش به زبان چینی درون این سرزمین شهرت یافته بود، با معدود رمان‌ها و داستان‌های کوتاه‌ خود. هرچند مجله‌ی معتبر «تایم» پیش از شهرت توفانی نوبِل او را چنین توصیف کرده بود: «یکی از مشهورترین، غیرعادی‌ترین و شناخته‌شده‌ترینِ نویسندگان چین. او بیشترین شباهت در میان نویسندگان چین به فرانتس کافکا و جوزف هِلِر را دارد.» درنهایت بنیاد نوبل در هنگام معرفی وی می‌نویسد: «رئالیسم وهمی او از میان اسطوره‌های مردمی، تاریخ و جامعه‌ی امروز پدیدار می‌شود.»

یَن در 1955 میلادی در شهر گوئامی در شمالی‌ترین نقطه‌ی ایالت شاندونگ در خانواده‌ای کشاورز و فقیر متولد ‌شد. او در هنگام انقلاب فرهنگی چین، در دوازده سالگی مدرسه را رها کرد، ابتدا سر زمین کار می‌کرد و عاقبت کارگر کارخانه شد. سپس در سال 1981 به «ارتش آزادی‌بخش مردم» ملحق گشت، و در دوران سربازی خواندن ادبیات و نوشتن را شروع کرد. در همین سال «بارش باران بر شب بهاری» را نوشت، کتابی که چینی‌زبان‌ها بسیار آن را دوست دارند. سه سال بعد او در آکادمی فرهنگی ارتش، معلمِ وزارت فرهنگ می‌شود. سرانجام نیز او در سال 1991 لیسانس ادبیات خود را از دانشگاه عادی پکن دریافت می‌کند. در سال 1987 رمان «ذرت سرخ» از وی منتشر شد (رمان در سال 93 به زبان انگلیسی منتشر می‌شود) و در سال 1988 «سرودهای سیر» (در سال 95 به انگلیسی منتشر می‌شود) و اولین مجموعه داستان کوتاه وی با عنوان «کنکاش‌ها و چند داستان دیگر» منتشر شده و درنهایت رمان «جمهوری شراب» در سال 1992 به چینی و 2000 به انگلیسی منتشر می‌شود. سال 2000 برای ادبیات چین (البته نه به برای جمهوری خلق چین) سال مهمی است: گائو شینگجیان برنده‌ی نوبل ادبیات اعلام می‌شود. او نویسنده‌ای فراری از خاک چین است و دولت چین او را به رسمیت نمی‌شناسد. دوازده سال بعد و تنها چند ساعت بعد از اعلام نام یَن در بنیاد نوبل، رسانه‌های چینی غوغاکنان اعلام می‌کنند «اولین نویسنده‌ی چین برنده‌ی نوبل ادبیات شده است.» برخی از رسانه‌های غرب کمی بعد عنوان «اولین شهروند رسمی چین» را به برنده‌ی نوبل ادبیات اضافه می‌کنند.

جمهوری چین در جهان امروز با سانسور هم‌خانواده شده است. مو یَن نیز درحقیقت یک نام مستعار است. در زبان چینی این اسم یعنی «حرف نزن» و نام واقعی نویسنده‌ی اخیراً به شهرت جهانی رسیده، گوان مویه است. او این نام را در هنگام نوشتن اولین رمان خود انتخاب کرد تا به گفته‌ی خویش «یادم بماند نباید زیاد حرف زد... والدینم می‌خواستند بیرون از خانه ذهنیات خودم را نگویم، چون ما در وضعیت چین انقلابی در دهه‌ی 1950 میلادی بودیم، وقتی من بزرگ می‌شدم.» آثار او را هوارد گلدبلات، استاد ادبیات و زبان‌های شرق آسیایی در دانشگاه نوتردام به زبان انگلیسی ترجمه کرده است. مجله «سالن» در مقاله‌ی «مو یَن کیست؟» خود، نقل‌قول سال 2005 مجله‌ی «نیویورکر» نوشته‌ی جان آپ‌دایک را آورده است: «تا آنجا که دل‌مشغولی گوش‌های غرب باشد، در جهان ادبیات سرزمین اصلی چین به جز سکوت، هیچ نیست. تنها برنده‌ی نوبل ادبیات از چین (البته اگر پِرل بارک را کنار بگذاریم) جائو شینگجیان، یک پاریسی‌نشین جلای وطن‌ کرده بیشتر نیست... مترجم امریکایی ادبیات معاصر چین به‌نظر مردی تنها در این بخش ادبیات است، هوارد گولدبلات، سردبیر و موسس مجله‌ی "ادبیات مدرن چین" و استاد دانشگاه... رمان "ذرت سرخ" با ترجمه‌ی وی توانست توجه بسیاری را جلب خود کند. اَمی تَن نویسنده‌ی معاصر امریکایی‌چینی درباره‌ی این کتاب گفت: "صدای مو یَن می‌تواند راه خودش را به قلب خوانندگان امریکایی باز کند، همان‌طور که (میلان) کوندرا و گارسیا مارکز پیش ‌از این چنین کرده بودند." خب، قلب خوانندگان، قلبی سرسخت و پیر است و مطمئن نیستم چینی‌ها هنوز آمادگی نفوذ به آن را داشته باشند.»

یَن در سنت چینی «نسخه‌ی تاریخی» رمان می‌نویسد و ادبیات او منحصراً درباره‌ی همین سرزمین است و چهارچوبی کاملاً اجتماعی دارد. یَن همچنین عمیقاً تحت‌تاثیر رئالیسم اجتماعی در آثار لو خان و رئالیسم جادویی در آثار گابریل مارکز است. مضمون شایع در داستان‌های او، حرص و آزِ انسانی است، و او این حرص و آز را در نفوذ ایدئولوژی در زندگانی امروز به کنکاش می‌نشیند. گفته می‌شود درک واقعی از داستان‌های او تنها در زبان چینی حاصل می‌شود (زبانی که از لحاظ آوایی و ساختارهای زبانی متفاوت از زبان‌های هند و اروپایی است) و نمی‌توان دقیقاً گفت آثار او در ترجمه، چقدر می‌توانند به واقعیت خود نزدیک باشند یا در حقیقت توانِ مترجم چقدر آثار او را به بردن نوبل ادبیات نزدیک کرده است. او از تصویرهایی اغلب گیج‌کننده، پیچیده و خشن برای توصیف داستان‌هایی استفاده می‌کند که اغلب در شهر کودکی‌هایش، گوئامی در ایالت شاندانگ می‌گذرند. یَن گفته او می‌توانست «خانواده‌ام، آدم‌های آشنای زندگانی‌ام، کشاورزها را نقش بزنم...» اما درنهایت شخصیت‌های داستانی او آثاری مانند «خشم و هیاهو» نوشته‌ی ویلیام فالکنر می‌خوانند. در داستان‌های او همچنین مرزی مشخص بین گذشته و حال، مرده و زنده، و همچنین خوب و بد وجود ندارد. درنهایت شخصیت‌های مونث وی اغلب نمی‌توانند چهارچوب‌های سنتی زنانه را قبول کنند، مثلاً شخصیت اصلی زن در «ذرت سرخ» نمی‌تواند فرزندهای پسر برای همسر خود را نگه دارد و آن‌ها سقط می‌شوند.

یَن نویسنده‌ای است که ترجیح می‌دهد با دست بنویسد و در شهر کوچک خود زندگی می‌کند و از شنیدن خبر نوبل خود «سراپا شگفت‌زده» شده بود. در میان آثار او، «ذرت سرخ»، «جمهوری شراب» و «مرگ و زندگی‌ خسته‌ام کرده‌اند» در غرب مشهور هستند، هرچند او پیش از این هم جوایزی برنده شده بود: جایزه‌ی ادبی مائو دان در سال 2011، عضو افتخاری جامعه‌ی مدرن زبانی در سال 2010، جایزه‌ی نیومَن برای ادبیات چین در سال 2009، جایزه‌ی ادبی مَن آسیا در سال 2007، جایزه‌ی فرهنگ آسیایی فوکویاما در سال 2006، جایزه‌ی کیریاما در سال 2005 و نامزد جایزه‌ی جهانی نوئستداد برای ادبیات در سال 1998. قطعاً یکی از ویژگی‌های جوایز ادبی این است که به چهره‌های در سایه مانده، نور بتابانند، هرچند هنوز دقیقاً مشخص نیست بنیاد نوبل توانسته باشد به وصیت آلفرد نوبل عمل کرده باشد، چهره‌ای معرفی کرده باشد که «کاری سترگ در ادبیات به سرانجام رسانده باشد.» یَن یکصد و نهمین برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل است. این فهرست، لبریز از نام‌هایی آشنا در کنار نام‌هایی فراموش شده است. باید چند سال صبر کرد و دید یَن نامی فراموش شده خواهد بود مانند شینگجیان یا نامی است که خوانندگان ادبیات به آن افتخار خواهند کرد.

عاشقانه‌های چوپان، دفتر شعری از فرناندو پسوآ، مقدمه


فرناندو پِسوآ (لینک ویکی‌پدیا) در 1888 در لیسبون پایتخت پرتقال متولد شد، ولی بیشتر دوران کودکی خود را در دوربانِ آفریقای جنوبی گذراند. او در سال 1905 به پرتقال برگشت تا در لیسبون به کالج برود هرچند سرانجام از دانشگاه اخراج شد و ترجیح داد تا شخصاً به مطالعات خویش ادامه بدهد. او زندگی ساده‌ای را با ترجمه‌ی مکاتبات خارجی شرکت‌های گوناگون تجاری گذراند و البته معتادگونه می‌نوشت: به زبان‌های انگلیسی، پرتقالی و فرانسوی. او چندین دفتر از شعرهای انگلیسی‌اش را بین سال‌های 1918 و 1921 با بودجه‌ی شخصی منتشر ساخت ولی عموماً شعرهایش به زبان پرتقالی را برای چاپ به نشریات مرور ادبی ارائه می‌داد. Mensagem، مجموعه‌ای از اشعار او در سال 1934 به خاطر مضمون‌های وطن‌پرستانه‌اش برنده‌ی مسابقه‌یی ملی در کشور پرتقال شد. پِسوآ عمده‌ی اشعار اصیل خویش را در سایه‌ی سه «نام هنری»‌ می‌نوشت آلبرتو کائیرو، آلوارو دو کامپوس و ریکاردو رِئیس که برای‌ آن‌ها زندگی‌نامه‌هایی بدیع و کامل نیز خلق کرده بود و هر کدام سبک‌های نوشتاری و دیدگاه‌های ادبی‌فرهنگی کاملاً متفاوتی از همدیگر داشتند. او چندین چهره‌ی ادبی دیگر را هم خلق کرده بود، از جمله دستیار کتاب‌دار، برناردو سوئارِس، نویسنده‌ی خیال «کتاب پریشانی»، مشهورترین نوشته‌ی منثور پِسوآ. با اینکه او در زمانه‌ی خویش به‌عنوان شاعر و روشنفکر شناخته می‌شد اما نبوغ ادبی‌ وی تا بعد از مرگ او در سال 1935، عموماً ناشناخته باقی مانده بود.

ریکاردو زِنیس در لیسبون زندگی می‌کند، او در پرتقال نویسنده‌ای مستقل، مترجم و منتقد ادبی است. ترجمه‌های او به زبان انگلیسی شامل شعرهای بزمی‌سرایانه‌ی کهن ‌گالیکان-پرتقالی، رمان‌های آنتونینو لوبوآنتونیوس، «کتاب ِ پریشانی»ِ پِسوآ، و «فرناندو پِسوآ و همراهان منتخب اشعار» می‌شود که همین اثر در سال 1999 جایزه‌ی پِن آمریکا برای ترجمه‌ی شعر را از آنِ خود ساخت. شعرهای این دفتر، بخش اول کتاب مفصل‌تر «یک ذره گنده‌تر از تمامی هستی» (لینک آمازون) شدند که زِنیس در سال 2007 توسط انتشارات پنگوئن به زبان انگلیسی منتشر ساخته است.


توضیح: عاشقانه‌های چوپان، اولین دفتر شعر «یک ذزره گنده‌تر از تمامی هستی» را بتدریج در همین وبلاگ می‌توانید بخوانید.

از «پشت پرده‌ی مخملین» چه خبر؟


 

توضیح: دیشب تلفنی با آقای مهرداد شهابی صحبت می‌کردم و در خلال صحبت‌ها، ایشان پیشنهادی دادند که برایم جالب بود. حرف از کتاب‌های جدید ایشان و تجدید چاپ‌ها بود و گفتند چرا توی وبلاگم در همین مورد ننویسم؟ به‌نظرم خوب است بعضی‌وقت‌ها حرف‌هایی را منتشر کنم که تلفنی یا حضوری با دوستان همکار رد و بدل می‌شود. این باشد تا بعد ببینم چه خبر جالبی پیش می‌آید تا در وبلاگ منتشر کنم.

 

آقایان مهرداد شهابی و میرمحمود نبوی چند سال است به ترجمه‌ي مجموعه‌ی «پشت پرده‌ی مخملین» مشغول هستند. در ترجمه‌ی یکی از جلدها، خانم مهرناز شهابی نیز حاضر بوده‌اند. جلدهای جدید مجموعه بتدریج منتشر خواهند شد. دفترهای منتشر شده عبارتند از:

1 اعترافات یک جنایتکار اقتصادی جان پرکینز نشر اختران کتاب دو نوبت منتشر شده است.

2 به من دروغ‌نگو گزارش‌هایی تاریخ‌ساز جان پیلچر نوبت اول انتشار را نشر اختران منتشر کرده بود و بعد از حدود یک سال انتظار، وزارت ارشاد اجازه داده است تا نوبت دوم انتشار آن را نشر آمه منتشر کند.

3 اربابان جدید جهان با همکاری خانم شهابی نشر اختران

4 دکترین شوک: ظهور سرمایه‌داری فاجعه نائومی کلاین نشر آمه نوبت دوم انتشار تمام شده و نوبت سوم انتشار به‌زودی منتشر خواهد شد. ضمیمه‌ی کتاب، متن کامل مصاحبه‌ی آقای شهابی با همشهری اقتصاد به‌صورت یک جزوه‌ی کوچک همراه شده و کتاب با بسته‌بندی سلیفون به‌ بازار خواهد رسید.

 

علاوه بر این‌ها، ترجمه‌ي کتاب «نیکوکاران پلید» (جلد پنجم مجموعه) نوشته‌ي هاجون چنگ تمام شده و نشر آمه کتاب را به ارشاد سپرده است و آقایان نبوی و شهابی اکنون در حال ترجمه‌ی «23 نکته ناگفته ي سرمایه‌داری» نوشته‌ی هاجون چنگ هستند که جلد ششم مجموعه خواهد بود.

مساله‌ی دردناک در کار آقایان شهابی و نبوی، جلد اول «از جنس نازی‌ها» است که قرار بود تاریخ فلسطین و مساله‌ی ظهور صهیونیسم و امتداد آن را در چند جلد کار کند. کتاب سه سال پیش ترجمه شد و ابتدا قرار بود یکی از نشرهای دولتی آن را منتشر کند اما به نتیجه‌ای نرسیدند و کتاب را نزدیک به یک سال و نیم پیش نشر «آمه» به ارشاد فرستاد اما اجازه‌ی انتشار آن را منوط به حذف کلماتی مانند هولوکاست و مانند آن از کتاب کرده‌اند و کسی نمی‌آید به این سوال جواب بدهد که چگونه می‌توان کتابی درباره‌ی صهیونیسم و بحث این جریان رادیکال را بدون این کلمات منتشر ساخت؟این مجموعه فعلا متوقف شده و جلد اول آن اختصاص به یورش اسرائیل به غزه در دسامبر 2008 / ژانویه 2009 میلادی داشت که به عملیات سرب گداخته مشهور است.

 

در همین زمینه:

 

یادداشت من درباره‌ی این مجموعه در «جن و پری»

مصاحبه‌ی من با آقایان شهابی و نبوی در وب‌سایت «هزار کتاب»

شعر اعتراض: فریادهای چند نسل


 

یادداشتی که می خوانید مقدمه ی بخش شعر جهان شماره بهمن ماه مجله «تجربه» است. شماره جدید مجله امروز صبح در تهران پخش شد، 200 صفحه به قیمت 5000 تومان. همراه این یادداشت شعرهای «امریکا» سروده الن گینزبرگ، «تاریخ خودانگیخته امریکا» سروده گرگوری کورسو و شعر «تنها با بقیه» از چارلز بوکوفسکی کار شده. این چهار صفحه را می توانید در بخش «جُنگ تجربه» در بخش انتهایی مجله بخوانید.

 

هزاره‌ي جدید آغاز شده است. روزنامه‌ی معتبر «نیویورک‌تایمز» کتابی از انتشارات هارپر‌کالینز، «مجموعه‌ی کامل شعرهای اَلن گینزبرگ» را به‌عنوان کتاب سال خود انتخاب کرد. علامت خاکستری روزنامه روی جلد نارنجی این کتاب مفصل، آشکارا نقش بست اما امریکا فراموش نکرده است، فراموش نکرده که از کجا به کجا رسیده. نویسنده‌های این سرزمین (با شعر، رمان، داستان‌کوتاه، مقاله، سخنرانی و هرچیزی‌که بشود با کلمه درست کرد) نگذاشتند فراموش شود که چه اتفاقی افتاد تا اعتراض‌ها گام‌به‌گام جامعه را مجبور به پذیرش عقیده‌ها، نظرها و هویت‌های جدید کند و برابری در سطح اجتماعی، به عدالت نزدیک‌تر شود. ری‌براد بری یکی از کسانی‌ بود که نگذاشت اعتراض فراموش شود. یک روز در خیابانی در لس‌آنجلس قدم می‌زد که به گروهی از مسیحیان افراطی رسید و دید آنان در محوطه‌ای، جزوه‌ها و کتاب‌هایی را آتش می‌زنند. او وحشت کرد، وقتی‌که دید آن‌ها شعرها و داستان‌های جوانان مقیم همین شهر را آتش می‌زنند. تاثیر این تصویر آن‌چنان در ذهن او قوی باقی ماند که تبدیل به یکی از شاهکارهای ادبیات جهان تبدیل شد: «فارنتهایت 451». این حرارتی است که کاغذ را می‌سوزاند ولی این حرارت، با تمام تلاش سنت‌گرایان،‌ کلاسیک‌گرایان و افراطی‌های مذهبی، نتوانست جلوی نشتِ اندیشه‌های اعتراض‌گونه را بگیرد.

در امریکا بزرگ‌ترین صدای اعتراض، صدای پدرِ‌شعر نو این سرزمین است: والت ویتمن. کسی‌که شعر را از چهارچوب وزن و قافیه رها کرد و با الهام از «کتب مقدس»، جمله‌هایی طولانی و آزاد از هر چیزی به جامعه هدیه کرد که حرف اصلی‌اش یک کلمه بود: انسان. «برگ‌های علف» هنوز هم یکی از مهم‌ترین دفترهای شعر جهان است و نسخه‌های آن را به‌راحتی می‌توان در کتاب‌فروشی‌های تهران یافت. هم‌زمان با ویتمن، شاعران دیگر به تحسین طبیعت مشغول بودند اما ویتمن سراغ انسان رفت و مستقیم با خودِ او سخن می‌گفت. شعرهایش هنوز تکان‌دهنده هستند و شعرهایش یک اصل را می‌گویند: برای اعتراض نباید دنبال مساله‌ی سیاسی و اجتماعی باشی. این حرفی بود که نسل‌های بعدی شعر امریکا، به آن عمل کردند. سال‌ها بعد، بعد از شعرهایی که اعتراض‌شان جنگ جهانی اول بود و جنگ جهانی دوم، با اوج‌گیری اعتراض‌ها به جنگ ویتنام و جنگ کره‌، امریکایی‌ها بتدریج صداهایی را می‌شنیدند که حرف متفاوتی می‌زدند: صدایی که خودش را «نسل بیت» می‌خواند. حالا بیت را به هرچه می‌خواهید ترجمه کنید: کوبش، موج یا ضربه. این نسل، حول‌محور گینزبرگ و چند شاعر مهم دیگر شکل گرفته بود و در لس‌آنجلس، بتدریج خودش را بالا می‌کشید و صدایش را بلندتر می‌کرد و جیغ می‌کشید.

ابزار این نسل، نشرهای بزرگ و مجلات معتبر نبود. آن‌ها از دستگاه‌های فتوکوپی (استنسیل) استفاده می‌کردند و صدایشان را «مجله‌های کوچک» به‌دست خواننده می‌رساندند. این مجله‌ها در چند نسخه (اغلب کمتر از صد نسخه) منتشر می‌شدند. همین مجله‌های کم‌برگ و با چاپی افتضاح بودند که بتدریج صداها را بلند کردند. چارلز بوکوفسکی با ستون ثابت‌اش («یادداشت‌های پیرمردی هرزه») توانست خواننده‌های خودش را پیدا کند و توانست جان مارتین را جذب خودش کند. کسی‌که انتشارات «گنجشکِ سیاهه» را راه انداخت. نشری که توانست بعدها در کنار انتشاراتی مانند «نشر هفت داستان»، مهم‌ترین کتاب‌های اعتراض را منتشر کنند. بخشی کوچکی از اعتراض به‌سمت سیاست‌مداران و سیاست‌های امریکا نشانه می‌رفت اما بیشتر حرف‌ها با خودِ مردم بود،‌ با خودِ جامعه. مذهب در قالب «مسیح» خودش را نشان می‌دهد (این سنت اروپایی است، شاعران آوان-گارد اروپایی همیشه با مسیح درد و دل می‌کنند. مسیح و شهدای مسیحیت جای خودشان را در شعرهای این شاعران دارند) و اعتراض‌ها به کشیش‌ها هم جایگاه خودش را دارد. گِرگوری کورسو در این زمینه تبحر کافی دارد. او بچه‌ای بود که والدین‌ نوجوان‌اش او را نخواستند و در خانه‌های مردم و در زندان بزرگ شد. او دیدی خاص به زندگی و به جامعه داشت و صدای اعتراض‌اش باقی ماند. اعتراض به جامعه، در شکل اعتراض به سنت‌ها و الگو‌های کلیشه‌ای که خودشان را به انسان غالب می‌کنند، بیشتر از هر چیزی نمایان می‌شود. شعر اعتراض در امریکا صلح می‌خواهد و امیدواری. این شعر، انسان‌هایی می‌خواهد که مهم‌تر از همه، «انسان» باشند. اعتراض فقط به سیاست مربوط نمی‌شود، اصل اعتراض، معطوف به زندگی است و نگاه مردمان به زندگی.

چگونه زندگی پی را نوشتم؟ یادداشتی از یان مارتل


همین ترجمه را در وب‌سایت مرور بخوانید


چگونه زندگی پی را نوشتم

نوشته‌ی یان مارتل

ترجمه‌ی سیدمصطفی رضیئی

 

توضیح: «زندگی پی»، کتاب برنده‌ی جایزه‌ی بوکر، توسط گیتا گرکانی به فارسی ترجمه و توسط نشر علمی، چندین نوبت به فارسی منتشر شده است.

 

حدس می‌زنم که بیشتر کتاب‌ها، از ترکیب سه عامل خلق می‌شوند: تاثیر، الهام و کاری سنگین. بگذارید جزئیات حضور هر کدام از این عامل‌ها را برای‌تان در خلق «زندگی پی» شرح بدهم.

 

تاثیر

 

حدودا ده سال قبل، مروری نوشته‌ي جان آپدایک را در «مرور کتاب‌های نیویورک‌تایمز» خواندم. مرور، بر رمانی از نویسنده‌ای برزیلی بود: مویسیر سیلیار. نام رمان را فراموش کرده‌ام [ویراستار: «مکث و گربه‌ها»] ولی جان آپدایک از کتاب خیلی بد گفته بود: او عملا فکر می‌کرد که کتاب را باید یک‌جا به‌دست فراموشی سپرد. مرور او یکی از آن مرورهایی که آدم را به شک می‌انداخت، چون بیشتر توصیف‌گرا بود، تا آن‌که بخواهد حضوری نقدگرا داشته باشد، انگار مرورگر، کتاب را پس می‌زند تاثیری لاقید در من داشت. اما چیزی در مرور، من را گرفت:‌ بنیاد و اساسِ آن. رمان، تا جایی‌که یادم می‌آید، داستان باغ‌وحشی در برلین بود که خانواده‌ای یهودی اداره‌اش می‌کردند. سال، حوالی 1933 است و شگفتی‌ساز نیست که کاروبارشان بد است. خانواده تصمیم به مهاجرت به برزیل را می‌گیرند. افسوس، کشتی آن‌ها غرق شده و یک یهودی تنها در قایقی نجات، با پلنگی سیاه باقی می‌ماند. چه چیزی در این داستان آپدایک را مایوس کرده بود؟ یادم نمی‌آید که واضح در این مورد حرفی زده باشد. آیا تمثیل‌های درون کتاب خیلی سنگین بودند، یا تشابه بین پلنگ سیاه و نازی‌ها، مساله‌ای خیلی رو بود؟ آیا نتیجه‌ی داستان از قبل مشخص بود؟ آیا مساله‌ی لحن کتاب بوده؟ سبک آن؟ ترجمه‌اش؟ هرچه بوده، کتاب آپدایک را خسته کرده بوده، اما تاثیر آن بر خیال‌پردازی‌های من، مثل کافینیئی شوک‌بار بود. من به شگفتی افتادم. چه ترکیب خارق‌العاده‌ای از زمان، عمل و مکان. چه سادگی تکان‌دهنده و غنی‌ای. اوه، چه چیزهای شگفت‌انگیزی می‌توانستم با این داستان انجام بدهم. احساسی ترکیب شده از حسادت و خشم داشتم، مثل وقتی که کتاب میشیاما، «ملوانی که از وقار دریا افتاد» را می‌خواندم، که چه کارهای فوق‌العاده‌ای می‌توانستم با این داستان انجام بدهم. اما کوفت‌‌اش بزنند! این ایده به ذهنی اشتباه خطور کرده بود. دنبال کتاب گشتم، اما کتاب‌فروش‌هایی که سراغ‌شان رفتم، در رایانه‌هایشان نام این کتاب را نداشتند و سر تکان می‌دادند. و بعد کل ماجرا را فراموش کردم. می‌خواستم آن را فراموش کنم. نمی‌خواستم واقعا کتاب را بخوانم. چرا باید به این سایندگی تن می‌دادم؟ چرا باید این ایده‌ي خارق‌العاده، با نویسنده‌ای ضعیف، خراب می‌شد؟ بدتر از آن، چه می‌شد اگر آپدایک اشتباه کرده بود؟ شاید این داستان سرگردانی، چیزی عالی می‌بود؟ بهترین داستان برای خوانده شدن. اولین رمان خودم را نوشتم. به مسافرت رفتم. دوستی‌هایی شروع شده و به پایان خود رسیدند. بیشتر به سفر رفتم. چهار یا پنج سال گذشت.

 

الهام

 

به هند رفته بودم. برای دومین بار. سفری کوتاه تا دوباره من را تکان بدهد و محسورم کند. شروع سفر خشن بود. به بمبئی رسیدم، که واقعا شلوغ بود، اما درونم شلوغ‌تر بود. احساس تنهایی هولناکی داشتم. یک شب بر روی تختم نشستم و زار زدم، صدای گریه‌ام را خفه می‌کردم، تا همسایه‌هایم از پشت آن دیوارهای نازک، متوجه گریه‌ی من نشوند. زندگی من به کجا می‌رفت؟ ظاهرا چیزهای زیادی به آن اضافه نمی‌شد یا چیزی در آن شروع نمی‌شد. دو کتاب چرت نوشته بودم که هر کدام حدود هزار نسخه فروخته بودند. نه خانواده‌ای داشتم نه کاری، حدودا سی‌وسه سال هم بود که بر روی زمین می‌زیستم. احساسی خشک و بی‌تفاوت داشتم. احساسات برایم رنج‌آور شده بودند. ذهنم به یک دیوار تبدیل شده بود. و اگر این کافی نبود، رمانی که می‌خواستم در هند بنویسم، در درونم مرده بود. هر نویسنده‌ای می‌داند این چه احساسی است. داستانی در ذهن تو متولد می‌شود و تو را مجنون می‌کند. طبعیت تو خواستار آتش گرفتن می‌شود. امیدواری رشد داستان را ببینی و عاقبت شاهد تولدش بر روی کاغذ باشی. اما در نقطه‌ای، نگاهی به داستان می‌اندازی و هیچ احساسی نداری. هیچ ضربانی را احساس نمی‌کنی. شخصیت‌ها، طبیعی با تو سخن نمی‌گویند، پلات پیش نمی‌رود، توصیف‌ها به‌ سراغ‌ات نمی‌آیند. همه‌چیز داستان تو، کاری بی‌نتیجه می‌شود. داستان مرده.

من به یک داستان نیاز داشتم. بیشتر از هر چیزی، من به یک داستان نیاز داشتم.

به ماتهارن رفته بودم، تپه‌ساری نزدیک بمبئی. جای کوچکی است و مرتفع، با منظره‌هایی زیبا بر جلگه‌های اطراف و به خاطر ساختار متمایزش، نمی‌تواند با ماشین‌ها، ریکشاها یا موتورسیلکت‌ها همساز شود. باید سوار بر تاکسی یا قطاری کوچک به آن‌جا بروی و بعد بیشتر مسیر را یا پیاده می‌روی یا سوار بر اسب. هرچه زودتر به آن‌جا برسی، زودتر به صدای خیابان‌های جذاب ماتهاران رسیده‌ای، جایی که خاکی قرمز می‌غرد، و صداهای هندی مثل آب‌ برگ تنبول می‌جوشند. آرامش این مکان موهبت یافته و کاملا غیر-هندی است. همین‌جا بود، بالای بلندترین صخره‌ی موجود، که یاد داستان سیلیار افتادم.

ناگهان، ذهنم از ایده‌های مختلف منفجر شد. به‌زحمت می‌توانستم همراه ایده‌ها جلو بروم. در چند دقیقه‌ی فرخنده، کل جریانات رمان به شکل نهایی خود رسیدند: قایق‌نجات، حیوان‌ها، ترکیب مذهب‌ها و جانورشناسیِ مخصوص باغ‌وحش‌ها، داستان‌های موازی.

این لحظه‌ی الهام از کجا آمده بود؟ چرا فکر می‌کردم که مذهب و باغ‌وحش‌شناسی، می‌توانند با هم ترکیب خوبی در داستان بسازند؟ چرا به این مضمون فکر می‌کردم، که واقعیت یک داستان است و ما می‌توانیم داستان خودمان را انتخاب کنیم و برای همین می‌توانیم «داستان بهتری» انتخاب کنیم، (که کلمات کلیدی رمان هم شدند).

می‌توانستم جواب‌های تقریبی بدهم. در هند بودم، حیوان‌ها و مذهب‌های خیلی زیادی در این کشور وجود دارند، که به چنین داستانی فضا می‌داد. تنش‌هایی که درست زیر سطح آگاهی من می‌جوشیدند، احتمالا تب‌دار من را به رسیدن به چنین داستانی سوق می‌دادند. اما در حقیقت، خودم هم جواب را نمی‌دانستم. فقط اتفاق افتاد. چندتایی ترکیب در ذهن من رها شدند و به ایده‌هایی رسیدم که همین چند لحظه قبل، اصلا وجود نداشتند.

می‌دانستم دلیلی برای سفر من به هند و بودن در آن کشور، وجود دارد.

 

کار سنگین

 

به تمام باغ‌وحش‌هایی که می‌توانستم، در جنوب هند رفتم. با مدیر باغ‌وحش تریواندرام مصاحبه کردم. زمان‌های زیادی در معابد، کلیساها و مسجدها گذراندم. بافت شهری مرتبط با رمانم را می‌کاویدم و با طبیعت اطراف آن آشنا می‌شدم. سعی کردم تا خودم را تا جایی‌که می‌شود، در هویت هندی شخصیت اصلی خودم شناور کنم. بعد از شش ماه، به‌اندازه‌ی کافی رنگ و جزئیات محلی داشتم.

به کانادا برگشتم و یک سال و نیم را به تحقیق گذراندم. کتاب‌های پایه‌ای مذهب‌های مسیحیت، اسلام و هندویسم را خواندم. کتاب‌هایی در مورد باغ‌وحش‌شناسی و روان‌شناسی حیوانات خواندم. داستان‌های نجات‌یافتگان و داستان‌هایی مربوط به فجایع طبیعی را خواندم.

تمام مدت، در هند و در کانادا، یادداشت بر می‌داشتم. در صفحاتی، با خطوطی تندنوشته شده و رگبار مانند، «زندگی پی» چهارچوب‌های خودش را پیدا می‌کرد. مدتی طول کشید تا حیوان اصلی رودررو با شخصیت اصلی‌ام را پیدا کرد. اول به یک فیل فکر می‌کردم. فیل هندی، از فیل آفریقایی کوچک‌تر است، و فکر می‌کردم یک فیل نر نوجوان می‌تواند راحت توی یک قایق‌نجات جا بشود. اما تصویر فیل در قایق‌نجات، به‌نظرم بیشتر از آن چیزی که می‌خواستم، کامیک شده بود. جایش را با کرگردن عوض کردم. اما کرگردن‌ها گیاه‌خوار هستند و نمی‌دانستم چه جوری باید در وسط دریا، او را زنده نگهدارم. به‌نظرم جیره‌ی غذایی جلبک‌دریایی هم برای خواننده و هم برای نویسنده، یک‌نواخت و کسل کننده می‌شد، پس دیگر خبری از کرگردن هم نبود. آخرسر گذاشتم تا انتخابم مسیری قهقهرایی را طی کند و بعد به یک حیوان رسیدم: یک ببر. چه حیوان‌های دیگری روی قایق می‌خواستم؟ زرافه، کفتار و اوران‌گوتان به‌ ذهنم خطور کردند. هر کدام‌شان برابر نقش‌هایی بود که از انسان درون داستان می‌خواستم، و محجوبیت کفتار، غریزه‌ی مادرانه‌ی اوران‌گوتان و غرابت زرافه، همه به داستان می‌آمد.

من موش‌خرماهای آفریقایی را انتخاب کردم، چون مدلی از حیوان‌های موش‌مانند را می‌خواستم که ارتباطی موش‌های آشنای ما نداشته باشند. حیوان‌هایی بی‌خیال می‌خواستم تا بر پایه‌ی آن‌ها بتوانم شخصیت‌هایی که می‌خواهم را نقش بزنم.

مردفرانسوی آدم‌خوار و نابینا در قایق دیگر، در اولین لحظه‌ی الهام در ماتهارِن به‌ذهنم خطور کرد؛ به‌عبارتی‌دیگر، اصلا نمی‌دانم که او از کجا آمد. در اولین دست‌نویس رمان، صحنه‌های مرد فرانسوی طولانی‌تر بودند، حدود 45 صفحه می‌شدند. این یکی از بخش‌های محبوب خودم بود. فکر می‌کردم، بکت در اقیانوس آرام شده. ولی بعد ویراستارم گفت، ایراد کار دقیقا در همین است. ویراستار گرفت، این چهره بامزه و آبزورد است، اما در جای اشتباهی قرار گرفته، مثل جوک بامزه‌ای است که در مراسم تدفین گفته شود. لحن هم اشتباه بود؛ با آن‌چه قبل و بعد از مرد در رمان آمده، هماهنگ نیست. برای همین بخش‌های زیادی از این ماجرای داستان را زدم.

جزیره‌ی جلبک‌های دریایی از همان جایِ تاریک‌روشنی وارد خیال‌پردازی‌هایم شد، که کل ماجرای موش‌خرماهای آفریقایی، مردفرانسوی و به‌راستی، کل رمان از آن آمده بود.

بقیقه، کاری سنگین ولی جذاب و روزانه بود که بتوانی همه‌چیز را بی‌مشکل به روی صفحات کاغذ بیاوری، بدون لحظه‌ای از شک، البته کار بدون اشتباه نبود و بازنویسی‌های خودش را هم داشت، اما همیشه، همیشه، لذتی عمیق و رضایت‌بخش درونم داشت، با این آگاهی که اصلا مهم نیست چه رفتاری با رمان بشود، از این رمان آسوده‌ام، و کمک کرده تا دنیایم را کمی بهتر بشناسم.

تماشاچی ِ آمریکایی‌ها درباره ی دن دلیلو


همین یادداشت را در وب سایت مرور ببنید


آمریکا کشوری است خلاصه شده به تعداد ایالت‌هایش، که هر کدام همانند یک کشور مجزا، آداب و رسوم و سنت‌ها و رفتارها و گویش‌ها و تقریبا همه چیزی را دارند که آن‌ها را از دولت فدرال جدا کند. اما یک روح و هویت ملی مردمان این کشور را در کنار هم نگه می‌دارد. روح و هویتی شکل گرفته از اجزایی آن‌ چنان متناقض و آن‌چنان دور از هم و گسسته، که یک‌پارچگی دویست و خورده‌یی ساله‌ی این کشور را همانند یک شوخی جلوه می‌دهد. یک شوخی که در عمل واقعیت هم دارد. هویت و روحی که روشنفکران این کشور، با وجود تمام نقدهایی که بر آن وارد می‌دانند، به آن افتخار می‌کنند. از شورشی‌های نسل بیت، که بهترین نوشته‌های‌شان همراه کلمه‌ي «آمریکا» است، بگیرید و پیش بروید تا منتقدهای تند-و-تیزی چون کورت ونه‌گات جونیور، که زبان‌ آتشین‌اش خراب این سرزمین است و هیچ‌وقت از تعریف آن خودداری نمی‌کنند، تا برسید به کسانی چون دن دلیلو، که روح آمریکایی را ستایش می‌کنند، و روح آمریکایی را نگران مانده‌اند. خود او گفته: «من واکنشی به عنوان پست‌مدرن‌گرا نشان نمی‌دهم. اما اصلا دوست ندارم برچسبی به من بچسانند. من یک رمان‌نویس هستم، یک رمان‌نویس آمریکایی». دن دلیلو حتا بیشتر ایتالیایی است تا بخواهد آمریکایی باشد. او در محله‌ي کاملا ایتالیایی، در میان هم‌خون‌هایش، در برونکس ِ شهر نیویورک به دنیا آمده است، در میانه‌ی زمانی که آمریکا سختی‌های دوران رکود اقتصادی دهه‌ی سی میلادی را سپری می‌کرد: در بیست نوامبر 1936. او در برونکس زندگی کرد، در برونکس بزرگ شد و در همین محله به دانشگاه فوردهام رفت، تا لیسانس خود در رشته‌ی ارتباطات هنری را بگیرد. و الان هم در سن هفتاد و سه سالگی، در حومله‌ی برونکس‌ویل در شهر نیویورک زندگی می‌کند، تا خود را همیشه مرتبط پایتخت فرهنگ و ادب این کشور نگه دارد. او در این سال‌های آشفته که زمین را هجوم‌های گوناگون مرتبط به زندگی انسان‌ها پر کرده بود، رمان ‌نوشت [اولین رمان‌اش با نام «آمریکانا» در سال 1971 منتشر شد و شانزدهمین رمان‌اش با نام « نقطه‌ی اومگا» در سال 2010 به بازار راه یافته است] و در عین حال، داستان کوتاه می‌نویسد [هجده مجموعه داستان کوتاه منتشر کرده]، نمایش به روی صحنه فرستاده [چهار نمایش‌نامه و یک فیلم‌نامه] و مقالات گوناگونی منتشر کرد. نمونه‌یی کامل از یک آمریکایی که جز زندگی کلمات، نوع دیگری از زندگی را نمی‌شناسد. فهرست جوایزی که برده یا نامزد نهایی‌شان بوده، طولانی است، از پولیتزر بگیرید و تا جایزه‌ی ملی،‌ جایزه‌ی ملی منتقدان، بهترین کتاب سال نیویورک تایمز و...، مثلا آخرین‌شان در سال 2009، جایزه‌ی کامِن وِلث برای یک عمر فعالیت و موفقیت‌های ادبی بود، جایزه‌یی که کافی است تا چشم‌ها را در جهان انگلیسی‌زبان خیره‌ی خود نگه دارد. منتقد برجسته‌ی قرن حاضر، هارولد بلوم، دن دلیلو را در کنار توماس پینچون، فیلیپ راث و کورماک مک‌کارتی، به عنوان چهار نویسنده‌ی بزرگ آمریکای حاضر نام می‌برد. از احترام ادبی او هم همین بس که نویسنده‌یی چون پل استر، رمان‌های «کشور آخرین‌ها» و «هیولای دریایی» خود را به او تقدیم کرده است. دلیلو تماشاچی آمریکایی‌ها در قرن بیستم و قرن بیست و یکم بوده، و آن‌ها را صادقانه در کلمات خود ثبت کرده است، در عین حال، موضوع‌های گوناگون و متفاوتی چون تلویزیون، جنگ هسته‌یی، ورزش، مشکلات زبانی، هنرهای اجرایی، جنگ سرد، ریاضیات، عصر دیجیتال و تروریسم جهانی را به آثار خود کشانده است، که همگی جنبه‌های گوناگون روح و هویت آمریکایی در این زمانه‌ی عجیب و غریب به‌شمار می‌روند. و البته، او بخشی از مکتب پست‌مدرنیسم آمریکایی حساب می‌شود و مهم‌ترین آثارش عبارتند از: «صدای سفید»، «لیبرا»، «مائوی دوم»، «جهان زیرین» و «مرد ساقط».

رمان‌های دلیلو را زندگی مردم آمریکا می‌سازند. دلیلو با زمانه‌اش بزرگ شده است، به قول خودش، بیشتر از همه اکسپرسیونیست‌های آبستره، فیلم‌های خارجی و فرهنگ جاز تاثیر گرفته است. چیزی که جو هنری نیویورک را در میانه‌ی قرن بیستم می‌ساخت. زمانه، مهم‌ترین عنصر سازنده‌ی دلیلو است: از دنیای اطراف‌اش الهام می‌گیرد تا نویسنده‌ی مردم‌ باشد. در نوجوانی ساعت‌ها در یک پارکینگ نگهبان بود، ساعت‌ها در سکوت مردم را، و زندگی و عادت‌های‌شان را تماشا کرده بود. این تصویرها را با کلمات دیگران ترکیب کرد. دهه‌ی چهل و پنجاه و شصت را تا می‌توانست خواند و خواند، سپس قلم به دست گرفت و اولین داستان کوتاه‌اش را در مجله‌ی «اِپوک» منتشر کرد. و پیش رفت تا اولین رمان‌اش را در سال 1971 منتشر کند، و پیش تاخت. در طی هشت سال، شش رمان به بازار فرستاد تا توانایی خودش را نشان بدهد. خود او گفته: «امروز نویسنده بودن، سخت‌تر از زمانه‌ی من است. اگر امروز اولین رمان‌ام را به نشری می‌فرستادم،‌ بعید می‌دانم که برای چاپ قبول می‌شد. فکر نمی‌کنم هیچ ویراستاری بیشتر از پنجاه صفحه‌ی اول آن را می‌خواند. رمان خیلی مصنوعی و پرپیچ‌وتاب است. اما دو ویراستار جوانی که کار من را خواندند، درون آن چیزی ارزش دنبال کردن دیدند و آخرسر همه‌مان روی کتاب کار کردیم و اثر منتشر شد. فکر نمی‌کنم این روزها نشری چنین زحمتی را متحمل شود، و فکر می‌کنیم در نتیجه‌ی همین موضوع، حالا بیشتر از گذشته، نویسنده‌ها سراغ کلاس‌های نوشتن می‌روند. فکر می‌کنم اول از همه ادبیات و بعد رمان‌ها، بیشتر از گذشته در گزاره‌ی زبانی نرم شده‌اند، اما فکر می‌کنم زیاده از حد از هم تقلید می‌کنند، تقریبا به خاطر فروخته شدن در بازار حساسی که الان داریم.» آمریکا عوض شده و روند تغییرات چیزی است که این تماشاچی برجسته‌ی این کشور را نگران می‌کند. دلیلو هنوز هم به ادبیات امیدوار است، در یکی از جدیدترین مصاحبه‌هایش در سال 2010 به روزنامه‌ی تایمز می‌گوید: «فرم به نویسنده بزرگ‌ترین شانس را برای کنکاش در تجربه‌ی انسانی می‌دهد... به همین خاطر، خوانش رمان عملی بالقوه خاص است. چون مدل‌های گوناگونی از تجربه‌ی انسانی وجود دارد، چون روابط گوناگون و گسترده‌یی بین انسان‌ها وجود دارد، و به همین شکل الگوهای مختلفی برای خلق یک رمان به وجود می‌آید، که نمی‌توان در یک داستان کوتاه، در یک نمایش، در یک شعر یا در یک فیلم تجلی یابد. رمان خیلی ساده شانس‌های بیشتری به خواننده‌ی خود ارائه می‌دهد تا دنیا را بهتر بشناسند، شامل دنیای خلق هنری. این به نظر خیلی فوق‌العاده می‌رسد، اما من فکر می‌کنم که واقعیت دارد.» دولیلو متعلق به پست‌مدرن‌های آمریکایی است، کسانی که برخلاف اروپایی هم‌رده‌ی خود، که بیشتر سراغ فردیت و معناگرایی فردی می‌روند، انسان را درون جامعه دنبال می‌کنند و هویت انسانی برای‌شان مهم‌تر است. بسیاری از کتاب‌های دن دلیلو به هجو آکادمی و کنکاش در مضمون‌هایی چون مصرف‌گرایی شایع در بین آمریکایي‌ها، روشنفکرگرایی عصر حاضر، توطئه‌های زیرزمینی، جدایی و بازگشت‌های خانوادگی، و امکان تولدی دیگر در میان همه‌ی خشونت‌های موجود می‌پردازند. در عین حال که او منتقدانه نقش پررنگ رسانه‌های جمعی و فرهنگ پاپ را بررسی می‌کند، در عین حال تروریسم، دشمن اصلی جامعه‌ی غرب، را از نظر دور نگه نمی‌دارد و به کنکاش دنیای این انسان‌ها هم مشغول است. سرانجام و مهم‌تر از بقیه، به بررسی روان‌شناسی جمع و ذوب فرد در گروه، و هویت گروهی می‌پردازد. آمریکا دن دلیلو را بزرگ داشته است و به عنوان یکی از برجسته‌ترین هنرمندان خود به جهان هدیه داده است، در عین حال، دن دلیلو هم جذب آمریکا و فرهنگ مردمان آن باقی مانده و توانسته تصویرهای آنان را جهانی بسازد. این رابطه‌ی دو طرفه،‌ به سود هر دو طرف بوده است، و بیشتر به سود ِ آیندگان، که کلمات و تصویرهای گذشته را در کلام صادقانه‌ی نویسنده‌يی بزرگ به ارث خواهند برد.

 

خالق درباره ی ای اس بیات


همین یادداشت را در  وب سایت مرور ببنید


خانوم بیات درباره‌ی نوشتن می‌گوید: «نوشتن برای من صرفا در گزاره‌های لذت معنا می‌دهد. این مهم‌ترین مساله‌ی زندگی من است، که چیزهایی را بسازم. بخشی از عشق من به همسر و بچه‌هایم از این ناشی می‌شود که خودم کسی هستم که آن‌ها را ساخته. من، همین کسی که من هستم، آدمی است با پروژه‌ی برای ساختن یک چیز. خوب، بگذارید لاف بزنم اما سازنده باشم. من همه چیز را در ساختارهای سه بُعدی می‌بینم. و چون آدمی هستم که همیشه همین جوری می‌بیند، برای همین قادر هستم به همه‌ی آدم‌ها عشق بورزم.» ای. اس. بیات، خالق بیست و هشت کتاب، و کسی که روزنامه‌ی تایمز، او را در فهرست «پنجاه نویسنده‌ی بزرگ انگلستان از سال 1945» خود کرده است، برنده‌ي جوایزی چون پِن/ جایزه‌ي قلم نقره‌ي مک‌میلان، بوکر، کامِن‌وِلث، شکسپیر و دارای دکترهای افتخاری از دانشگاه‌هایی چون یورک، دورهام، ناتینگ‌هام، لیورپول، پورتس‌مورث، لندن، شِفیلد، کِنت، کالج لندن، وینچستر و لیدِن، و عضو شورای مشورتی بی‌بی‌سی، شورای ارتباطات و مطالعات فرهنگی، شورای هنرهای خلاق و اجرایی، شورای نویسندگان، شورای بریتیش، و عضو هیئت قضاوت جوایزی چون بوکر، دیوید هیگان و بِتی تراسک، وارث ِ سنت خانوادگی خود است: خواندن، تفکر، و نوشتن. بانو آنتونیا سوزان دافی، مشهور به ای. اس. بیات، در 24 آگوست 1936 در یورکشایر انگلستان متولد شد. از لحظه‌ي تولد او را با کلمات پیوند زده بودند. پدرش جان فردریک درابل بود، آدمی سنت‌گرا و عمیقا انگلیسی، که بچه‌هایش را تحت نفوذ شدید خود بزرگ کرد، و به آن‌ها آموخت که نظم داشته باشند و به انگلیسی بودن خود افتخار کنند. مادرش کاتلین ماری بلور بود، زنی در خور ِ خانواده‌ی درابل، یک زن انگلیسی ویکتوریایی. خواهر جوان‌تر خانوم بیات هم با نام مارگارت درابل رمان‌ می‌نویسد و خواهر دیگرش هِلِن لاندان، تاریخ‌دان هنر است. ای. اس. بیات در مدرسه‌ی مونت در یورک، کالج نونهام در کمبریج و بریان ماوِر در آمریکا و همین‌طور در کالج سامِرویل در اکسفورد تحصیل کرده است. ازدواج اول او با ایان بیات بود، که بعدها در سال 1959 لقب سِر را از ملکه‌ی انگلستان دریافت کرد. ازدواج ابتدا در طول سال‌های 1962 تا 1971، در بخش مطالعات نقاشی‌های دیواری دانشگاه لندن سخنرانی می‌کرد و بعدها کالج مرکزی سِنت مارتینس، در بخش هنر و طراحی تدریس می‌کرد و سرانجام از سال 1972 تا 1983 سخنران کالج دانشگاهی لندن بود. اولین رمان او با عنوان «سایه‌ی خورشید» در سال 1964 منتشر شد، و داستان دختر جوانی را باز می‌گفت که زیر نظر چشمان دقیق پدری سنت‌گرا و سخت‌گیر بزرگ می‌شود، و بدنبال آن در سال 1967 رمان «بازی» را منتشر ساخت، که به رابطه‌ی دو خواهر می‌پردازد. «باکره‌های باغ» در سال 1978 منتشر شد، و اولین کتاب، از چهارگانه‌یی درباره‌ی یک خانواده‌ی یورک‌شایر بود. جلد بعدی آن با نام «هنوز زندگی» در سال 1985 منتشر شد که جایزه‌ی پِن را برایش به ارمغان آورد، بعد در سال 1996 جلد سوم را با نام «برج بابل» را منتشر کرد و آخرین ِ این چهارگانه در سال 2002 با نام «زنان سوت‌زن» منتشر شد. هر چهار رمان به توصیف زندگی زنان در میانه‌ی قرن بیستم بریتانیا و به صورتی خاص به زندگی فردریکا، به عنوان زن جوان روشنفکری می‌پردازد، که در کمبریج تحصیل می‌کند، در زمانی که زنان دانشگاهی مورد تحقیر شدید مردان همکار خود قرار دارند. جلدهای بعدی رویاهای انقلابی و شکوفای جوانان دهه‌ی شصتی اروپایی‌ها نسخه‌ی انگلیسی را دنبال می‌کنند. مهم‌ترین رمان او با عنوان «مالکیت» در سال 1990 منتشر شد، رمانی که برایش جایزه‌ی بوکر را به همراه آورد. رمان زندگی دو عضو آکادمی معاصر را دنبال می‌کند، که هرکدام مشابه چهره‌ی ادبی [داستانی، نه واقعی] قرن نوزدهمی هستند، که بر روی‌شان تحقیقی می‌کنند. البته در سال 2009 هم ایشان برای رمان «کتاب ِ کودکان» نامزد جایزه‌ی بوکر شد، اما نتوانست دوباره این افتخار را از آن ِ خود کند. ای. اس. بیات را به خاطر داستان‌های کوتاه‌اش هم تحسین می‌کنند. او عمیقا تحت‌تاثیر هنری جیمز، جورج الیوت، امیلی دیکنسون، تی‌ اس الیوت و رابرت براونینگ است، و علاقه‌مند ترکیب رئالیسم و ناتوریالیسم با فانتزی. نقد و تاثیرهای هنر و فرهنگ لابه‌لای نوشته‌هایش مشهود هستند. در دنیای رمان، او به راستی تحت نفوذ دی. اچ. لارنس قرار می‌گیرد، مخصوصا تحت‌تاثیر رمان‌های «رنگین‌کمان» و «زنان عاشق» این نویسنده. سبک نگارشی او، در ادبیات عصر رمانتیک و ویکتورین‌ ریشه می‌گیرد. او همچنین برای «گاردین» و مجله‌ی «پراس‌پِکت» می‌نویسد و به عنوان یک منتقد ادبی در رادیو و تلویزیون بی‌بی‌سی و همین‌طور «ضمیمه‌ي ادبی تایمز» و «ایندیپندنت» و «ساندی تایمز» ظاهر می‌شود. دومین ازدواج او با پیتر دافی بوده است، که از هم چهار فرزند دارند، که یکی از حادثه‌ی رانندگی در سن یازده سالگی مرد. و در رثای او شعر «پسرهای مرده» را سرود. او هم‌اکنون در لندن زندگی می‌کند.

ای. اس. بیات، یکی از مهم‌ترین نویسنده‌های زنده‌ی انگلستان، همراه با شهرتی جهانی است. بسیاری از رمان‌های او در مقیاسی گسترده کار شده‌اند، هم از لحاظ ادبی و هم در گستره‌ی مکانی، زمانی و جاه‌طلبی سوژه‌ی نوشتاری‌شان. رمان‌های او برای افراد آگاه و تحصیل‌ کرده نوشته می‌شوند، و اغلب لایه‌های گوناگون معنایی به خود می‌گیرند، یک تئوری ادبی را همراه خود می‌کنند، افسانه‌های جن و پری کشورهای گوناگونی را همراه خویش دارند، و ادبیات دوره‌های گوناگون زمانی، از قرون میانه گرفته تا قرن نوزدهم را پیش می‌کشند. و با وجود غلبه‌ی ادبیات و نظریه‌های ادبی، آثار او این دل‌مشغولی‌ها را همراه استفاده‌ی استعاره‌یی از علوم گوناگون هستند، از زندگی مورچه‌ها و زنبورهای عسل گرفته تا نظریه‌ی تکامل داروین. در عین حال، او علاقه‌یی خاص به رئالیسم اجتماعی دارد و بیشتر روند رشد اجتماعی چهره‌های رمان‌های خود را با علاقه دنبال می‌کند. او داستان‌گوی جامعه‌ی خود است، و با گوش و چشم درخشان خویش، جنبه‌های گوناگون زندگی مردمان خویش را با نظمی حیرت‌انگیز نقش می‌زند. او از آگاه‌ترین و روشنفکرترین نویسنده‌های جاه‌طلب زمانه‌ي ما است. نوشته‌هایش را به آسانی می‌توان خواند، اما برای درک آن‌ها می‌بایست به فکر فرو رفت. خود می‌گوید: «رمان می‌نویسم، چون مبهوت زبان هستم. رمان‌ها، آثار هنری هستند که از زبان بیرون کشیده می‌شوند، در تنهایی یک انسان خلق می‌شوند، و در تنهایی انسانی دیگر خوانده می‌شوند آرزوی فردی این است که تنهایی انسان‌های بسیاری شامل این خوانش بشود. برای همین دل‌مشغول آن چیزی هستم که در ذهن خواننده‌ها پیش می‌رود، و نویسنده‌ها، و شخصیت‌ها، و راوی‌های کتاب‌ها. دوست دارم در مورد مردمانی بنویسم که می‌اندیشند، که برای‌شان اندیشیدن مهم و جذاب (در عین دردناک) چون آمیزش و خوردن است. هرچند معنایش این نمی‌شود که کتاب‌هایم متفکر باشند، یا صرفا محلی برای نبرد ایده‌ها و اندیشه‌ها. من الگوهای رسمی رمان را دوست دارم دوست دارم رابطه‌ها را پیدا کنم، رابطه‌های بین همه جور آدم‌های متفاوت، بین اشیاء، روش‌های نگرش، زمان‌ها و مکان‌های مختلف. اما همچنین، عاشق این ایده هستم، همان‌طور که هنری جیمز می‌گفت، که رمان‌ها می‌توانند "هیولاهای گنده‌ی افسار گسیخته‌یی" باشند، فرمی بخشنده که می‌تواند تقریبا هر چیزی را در خود شامل کند.» بیات نمونه‌ی کاملی از یک انگلیسی منظم، خون‌سرد و روشنفکر است که جایگاه خود را در کلمات یافته،‌ و در این جایگاه ویژه پیش می‌تازد که تا همان چیزی باشد که برایش ساخته شده، برایش تحصیل کرده و برایش رنج کشیده: یک خالق. خالقی که با کلمات بر جهانی لبخند می‌زند، که او را به ستایش نشسته است، به عنوان یک هنرمند، یک نویسنده، و یک انسان.

سخنراني نوبل: خانوم هرتا مولر


مي‌خواستم كتابي كار كنم كه سخنراني‌هاي نوبل سال 2000 تا 2010 را در خود شامل بشود. چند متن را پرينت زده و خوانده بودم و دو متن هم ترجمه شد. بعد كار ماند. با ناشري هم صحبت نكردم. دارم پروژه‌هاي نيمه‌كاره‌ام را حذف مي‌كنم. دو متن ترجمه شده در وب‌سايت جن و پري منتشر شدند. يكي سخنراني خانوم دوريس لسينگ بود و حالا مي‌توانيد سخنراني خانوم هرتا مولر را هم بخوانيد. سخنراني خانوم مولر را به‌زبان‌هاي ديگر در اين لينك بخوانيد.