امیدوار صلح

 

دیگر اسم‌ات را عوض نکن. مجید قیصری. تهران: نشر چشمه. چاپ اول: بهار 1388. 2000 نسخه. 95 صفحه. 2200 تومان.

 

جناب سرهنگ سلام؛

صبح‌ها دو ساعتی مرخصی می‌گیرم و می‌روم شهر، کوچه‌گردی. نمی‌توانم ماجرای شما را فراموش کنم. احساس می‌کنم آن مادر و دختر توی یکی از همین کوچه‌ها منتظر شما هستند. خیلی خوشحال می‌شوند اگر ببینند کسی که باعث نجات‌شان شده، هنوز زنده است و چشم‌انتظار دیدن آن‌هاست. دوستی دو ملت، پایان هر جنگی است. هر چند که این دو ملت همان دو ملت سابق نباشند.

صندوق را خالی نگذارید.

(ص 38 کتاب.)

 

تهران بودم و «شماس شامی» که درآمد، دفتر نشر افق یکی هدیه گرفتم و خواندم و خوشم آمد و متنی نوشتم که در روزنامه‌ی «اعتماد ملی» منتشر شد. همان موقع‌ها «دیگر اسم‌ات را عوض نکن» منتشر شده بود و توی کتاب‌فروشی نشر چشمه دیدم، ولی حوصله نداشتم که پشت سر هم از یک نویسنده رمان بخوانم که هنوز نمی‌شناختم‌اش. «گوساله‌ي سرگردان» را خوانده بودم که برایم فقط عجیب بود. مجید قیصری راحت می‌نویسد و راحت کتاب چاپ می‌کند. آن موقع‌ها فقط می‌دانستم که جزو نویسنده‌هایی است که نمی‌دانم درست چی بنامم، نویسندگان مسلمان، نویسندگان انقلابی، یا اسم‌های دیگری که دارند. رمان اول را خواندم و دوست داشتم و مطلب به نسبت مثبتی هم رویش نوشتم. حالا حدود یک سال گذشت تا من در کتاب‌فروشی شهر کتاب خیابان راهنمایی کتاب را ببینم و همراه ِ «شب ِ ممکن» محمدحسن شهسواری بخرم. و بماند تا دیروز که شروع کنم و امروز که تمام شده باشد.

خالق «جنگ ستاره‌ها» یک موقعی یک جمله‌یی گفته بود، توی این مایه‌ها که «کلیشه‌ها را جدی بگیرید. کلیشه‌ها مهم هستند، چون کار می‌کنند.» مجید قیصری احتمالا این جمله را شنیده، یا یک جورهایی به آن رسیده. از کلیشه‌ها استفاده می‌کند، چون کلیشه‌ها کار می‌کنند. «شماس شامی» از دید یک مسیحی رومی روند اتفاقات صحرای عاشورا از درون کاخ یزید و کاخ‌های اطرافیان‌اش دنبال می‌کرد. حالا در «دیگر اسم‌ات را عوض نکن»، قدیمی‌ترین روش رمان‌نویسی، یعنی نامه‌نگاری بین دو نفر، مبنایی می‌شود تا مجید قیصری رمان‌اش را پیش ببرد و کلام خود را جاری بسازد.

رمان در دنیای جنگ می‌گذرد و در دنیای صلحی جنگ‌زده. جنگ تحیملی ایران و عراق تازه تمام شده است. عراق دارد خودش را برای حمله و اشغال کویت آماده می‌کند. در این میان یک سرباز وظیفه، لب مرز ایران نگهبان است و اتفاقی یک قوطی می‌بیند و نامه‌يی درون آن. چند وقتی فکر می‌کند و بعد نامه‌نگاری‌ها شروع می‌شود. یک طرف ظاهرا این سرباز وظیفه با نام مستعار قرار گرفته و آن سوی خط، ظاهرا یک سرهنگ عراقی که دنبال خانواده‌یی است که در سقوط خرمشهر به لحظه‌یی دیده و ظاهرا جان‌شان را نجات داده.

چهارچوب رمان جذاب است، ولی ضعف‌هایش هم کم نیستند. شخصیت عراقی وحشتناک ایرانی می‌زند. از آن سوی دیگر، نویسنده تقریبا چیز زیادی از فرهنگ عراق نمی‌داند و نتوانسته فضای آن سوی مرز را خلق کند. همه چیزی که ارائه می‌دهد، فضای ایرانی درون اثر است. شخصیت عراقی، که اصالتی کرد دارد – اصالتی کرد و سرهنگ بودن در ارتش صدام؟ - فارسی بلد است، یک کم به قول خودش، و فصیح‌تر از شخصیت ایرانی حرف می‌زند. یا راحت بگویم، عین هم حرف می‌زنند. حتا به خودش زحمت نمی‌دهد که چند تا کلمه و جمله‌ی درست و حسابی عربی درون کلام‌اش باشد. و هیچ حرفی هم از حزب بعث نیست. این نادیده گرفتن‌ها برای چیست؟ من نفهمیدم.

هنوز هم برای من مهم‌ترین رمان جنگ، «زمین سوخته» نوشته‌ی مرحوم احمد محمود است. کتابی که جنگ را لمس کرده و دردناک واقعیت‌ها را در کلام خود جاری کرده است. «دیگر اسم‌ات را عوض نکن» یک اثر متوسط بود، که می‌شود راحت آن را تا آخر خواند، لذت برد و احساس خاصی هم نداشت. اثر از صلح حرف می‌زند و این زیباست، و از زندگی. و فضای داستانی متعادلی هم دارد، اما چیزی را کم دارد که «زمین سوخته» زیاده از حد داشت: روح، هویت و واقعیت.

 

من قول دادم که با عکس شما می‌روم دنبال آن‌ها. چه‌طور می‌توانم از شما حرف بزنم، در حالی‌که خودم هیچ‌وقت شما را ندیدم؟ اگر روبه‌روی من بنشینید نمی‌توانم تشخیص بدهم شخصی که روبه‌رویم نشسته غریبه است یا آشنا. از شما چه می‌دانم؟ فقط همین چند خط کاغذی که توی دستم مانده. انتظار ندارید که یک آدم زنده را با این چند تا کلمه‌ی خیالی درست کنم برای‌شان. من خودم هزاربار نقش آدم‌های خیالی را بازی کرده‌ام.

پشت جلد کتاب

 

 

باور

 

فهمیدمت

که دویدی با من

تا سر کوچه

قهقهه خواندی بین نفس‌نفس انگشت‌ها

یادم برود همه‌ی آدم‌ها

گذشته‌ها

نگاه‌ها

اشک‌ها

کابوس‌ها

فراموش‌شان شدم مثل یک

پرنده‌ی معمولی

بر چشم‌هایت ماندم

و یک دسته موی آشفته‌ی من

روی صورت‌ات خزید

روز شب پایان آغاز

را پیش بروی

در وقتی

که می‌فهمم

زمان‌‌های بودن‌ات را.

 

 

کابوس، فقط کابوس

 

ذوب شده. عباس معروفی. تهران: نشر ققنوس. چاپ اول: زمستان 1388. 5500 نسخه. 127 صفحه. 2200 تومان.

 

اسفاری چشم دوخت به بیرون پنجره‌ها. به دودها که دیگر دود لاستیک نبود. دود بچه گربه بود، و فرار بی‌امان بچه گربه‌های فضولی که از دیوار به درخت پریده بودند و از درخت رفته بودند توی جام پنجره. حالا دود می‌شدند. بازجو با صدای بلند می‌خندید و کیف می‌کرد و دود همچنان به آسمان می‌رفت. شهر رفته رفته هوای آرام و صاف را پس می‌زد. مثل خوک پیری روی لجن‌ها افتاده بود و دود تولید می‌کرد.

(ص 23 رمان)

 

نمی‌دانم باید چه حسی داشته باشم، به رمانی که حدود شش ماه قبل از تولد من نگارش‌اش پایان یافته، اما زمستان گذشته به بازار کتاب ایران رسیده است. کتابی که شایعه‌ها چاپ‌اش را احاطه کرده‌اند، اول از همه این‌که ظاهرا حجم قابل توجه‌یی از کتاب در نسخه‌ی چاپ ایران حذف شده است. دوم این‌که کتاب به همان سرعتی که در بازار کتاب ایران پخش شد، به همان سرعت هم جمع شد، هرچند بعدا ظاهرا اعلام شد که چاپ اول کتاب توقیف نشده، ولی اجازه‌ی تجدید چاپ ندارد. حرف‌ها و حدیث‌ها ادامه دارد. در هر صورت، من کتاب را همان روزی از کتاب‌فروشی امام مشهد خریدم که در تهران کتاب را از کتاب‌فروشی‌ها جمع می‌کردند، و چند روز پیش دوباره کتاب را پشت ویترین یکی از کتاب‌فروشی‌های خیابان احمدآباد مشهد دیدم. عباس معروفی در پشت جلد کتاب نوشته: «رمان ذوب شده خیال‌ها و خاطره‌های من از فضایی است که در آن نفس کشیده و زیسته‌ام، داستان نویسنده‌ای که زیر بازجویی و شکنجه ناچار به قصه‌پردازی شده و آن‌گاه در قصه‌های خودش گم می‌شود. حاصل کار و تلاش داستانی من در سال‌ای جوانی است که می‌بایستی در همان زمان انتشار می‌یافته، نقد می‌شده، و بر کار و راه ادبی‌ام تاثیر می‌گذاشته. اما ما آدم‌هایی هستیم که زمان و مکانمان به‌هم ریخته، نمی‌دانیم کِی چرا کجاییم! و من نمی‌دانم حالا باید خوشحال باشم یا غمگین که نخستین رمان من بیست و شش سال دیر به دست خوانندگانش می‌رسد؛ جوان بیست و شش ساله‌ای که همسن و سال‌هایش را نمی‌شناسد، و نمی‌داند کجا باید بایستد؛ کنار متولدین پاییز 1362 یا متولدین پاییز 1388، واقعا نمی‌دانم، کدام؟»

واقعا نمی‌دانم چه حسی نسبت به کتاب داشته باشم. سردرگم مانده‌ام. وقتی وارد دنیای اینترنت شدم، یکی از اولین کارهایی که کردم، این بود که یک نسخه از «شاه سیاه‌پوشان» را گیر بیاورم، که منصوب به مرحوم هوشنگ گلشیری است، و پرینت بزنم و بخوانم و گریه‌ام بگیرد. داستان شباهت‌هایی با «ذوب شده‌»ی عباس معروفی دارد. در هر دو اثر، نویسنده و فرهنگ‌دوستی را می‌برند و چند وقت بعد به خانه بر می‌گردانند. در این میان، روح و وجود این آدم محو شده است. تفاوت‌ها ولی بسیار است. عباس معروفی خود هم نوشته که کتاب سال‌ها قبل نگاشته شده،‌ و با وجود بازنویسی‌هایی که انجام شده،‌ کتاب در برابر دیگر کارهای عباس معروفی، حتا دربرابر کتاب در ژانر مشابه سیاسی، «فریدون سه پسر داشت»،‌ هم یک سر و گردن پایین‌تر است. در حالی که «شاه سیاه‌پوشان» خلاصه و موجز و قوی کار شده بود. نمی‌دانم دست ِ ممیزی در کار بوده، که رگه‌های کتاب خوب با هم نمی‌پیوندند، یا کتاب در شکل اصلی‌اش هم این‌گونه محو و گنگ پیش می‌رود.

کتاب معروفی بازگویی یک کابوس مزخرف است. نویسنده‌یی غیر-سیاسی را می‌برند تا در مورد دوست کودکی و جوانی و میان‌سالی‌اش بازجویی شود. بدون حکم بازجویی می‌برند‌اش و وقتی باز می‌گردد، سه سال گذشته. کتاب را به دست گرفتم و اولین اتفاقی که افتاد، این بود که سرم وحشتناک گیج رفت. ولی نمی‌توانستم کتاب را کنار بگذارم. سه بار خودم را مجبور کردم که کتاب را به کناری پرت کنم و سعی کنم چند ساعتی به اثر فکر نکنم. تمام مدتی که کتاب را می‌خواندم، کلمات در کنار خاطرات مختلف توی سرم گیج می‌خوردند و حالم را بد می‌کردند. وقتی تلفنی به دوستی در مورد کتاب می‌گفتم، گفتم کل کتاب درباره‌ي شکنجه است. گفتم قبل از خواندن یک مشت قرص مسکن کنار دست‌ات بگذار.

احتمالا دوستان می‌توانند روی فرم و روایت کتاب دست نقد بگذارنند و کلی اعتراض کنند. احتمالا حق هم دارند. ولی من فقط فکر می‌کنم که کاش گذاشته بودند کتاب به صورت کامل‌اش در ایران چاپ شود. یا کاش – واقعا متاسفم که این را می‌گویم – کاش اصلا نگذاشته بودند کتاب کار شود. متاسفم که این را می‌گویم، ولی این همه کتاب توقیف می‌شوند، این کابوس را هم توقیف می‌کردید. کتاب چیزهایی را در من زنده کرد، که دوست نداشتم به‌شان فکر کنم. چیزهایی که غمگین هستند و غمگین باقی می‌مانند. هرچند، آخرسر هم مرجان ساتراپی اول کتاب «پرسپولیس» درست می‌گفت: «ما حق داریم ببخشیم، اما حق نداریم فراموش کنیم.»

 

فصل کتاب جهاد دانشگاهی مشهد

 

اردیبهشت هر سال،‌ تهران فصل کتاب ایران می‌شود با بزرگ‌ترین بازار کتاب دنیا،‌ و مشهد، محفل کوچکی برای کتاب تصویر هر ساله‌ی خودش را تکرار می‌کند، سنتی که هر سال در دانشگاه فردوسی برگزار می‌شود، این‌که دوستان هر روز ساعت دوازده جمع بشوند و به حرف‌های دوستی گوش کنند که درباره‌ی کتابی حرف می‌زند. سال 86 در دانشکده‌ی ریاضی حاضر شدم تا درباره‌ي «گفت‌وگو در کاتدرال» حرف بزنم، که عبدالله کوثری هم لطف کرد و آمد و جلسه‌يی شیرین خلق شد. سال 88 دوباره در دانشکده‌ی ریاضی حاضر شدم تا درباره‌ی رمان «کافکا در ساحل» نوشته‌ی هاروکی موراکامی با ترجمه‌ی گیتا گرکانی حرف بزنم. امسال، روز پنج اردیبهشت دوباره به دعوت دوستان جهاد دانشگاهی مشهد به فردوسی می‌روم تا درباره‌ي «مرحوم محمد ایوبی، زندگی، زمانه و آثارش» صحبت کنم. امیدوارم اگر در مشهد هستید، لطف کنید به دانشکده‌ی علوم اداری و اقتصادی دانشگاه فردوسی، واقع در پردیس دانشگاه فردوسی بیایید:

 

این‌جا چراغی روشن است


شنبه: چهارم اردیبهشت. علیرضا اکبری درباره‌ی «ترس و تنهایی – کوارتت‌های دیمیتری شاستاکویچ»، نوشته‌ی بابک احمدی
یک‌شنبه: پنجم اردیبهشت. سید مصطفی رضیئی درباره‌ی «زندگی و آثار مرحوم محمد ایوبی – داستان‌نویس»
دوشنبه: ششم اردیبهشت، حمید شاکری درباره‌ی «اخلاق در حوزه‌ی عمومی» نوشته‌ی دکتر علی میرسپاسی
سه‌شنبه: هفتم اردیبهشت، شکیبا عابدزاده درباره‌ی «جامعه‌شناسی زنان» نوشته‌ی پاملا آبوت و کلر والاس با ترجمه‌ی منیژه نجم عراقی
چهارشنبه: هشتم اردیبهشت، احسان بیک‌زاده درباره‌ی «شناخت اجتماعی» نوشته‌ی پرفسور زیوا کاندا با ترجمه‌ی حسین کاویانی
شنبه: یازدهم اردیبهشت، بهزاد سروری، درباره‌ی «ذهن تصادفی» نوشته‌ی دیوید جی. لیندن
یک‌شنبه: دوازده اردیبهشت، وحید عرفانیان درباره‌ی «جهان هولوگرافیک»‌ نوشته‌ی مایکل تالبوت با ترجمه‌ی داریوش مهرجویی
دوشنبه: سیزدهم اردیبهشت، مصطفی انتظاری درباره‌ی «اولویت دموکراسی بر فلسفه»، نوشته‌ی ریچارد رورتی با ترجمه‌ی خشایار دیهیمی
سه‌شنبه: چهاردهم اردیبهشت، آرش حسینیان درباره‌ی «فرهنگ و زندگی روزمره» نوشته‌ی اندی بنت با ترجمه‌ی لیلا جوافشانی و حسن چاووشیان
چهارشنبه: پانزدهم اردیبهشت، میلاد هماپور درباره‌ی «نقد پست‌مدرنیسم» نوشته‌ی آلکس کالینیکوس، با ترجمه‌ی اعظم فرهادی
 

 

آزادی‌خواهی ِ ادبی

 

فرخی یزدی. مجموعه اشعار. تدوین: محمدعلی سپانلو / مهدی اخوت. تهران: انتشارات نگاه. چاپ دوم: 1388. 1100 نسخه. 340 صفحه. گالینگور. 6000 تومان.

 

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش

من و درد فراق و انتظار و دل تپیدن‌ها

پر و بالم ز حسرت ریخت در کنج قفس آخر

خوشا ایام آزادی و در گلشن پریدن‌ها

نصیحت‌های نیک‌اندیشی‌ات گفتیم و نشنیدی

چه‌ها تا پیشت آید از نصیحت ناشنیدن‌ها

 

ص 259 کتاب – اولین شعر بخش «شعرهای بازیافته»

 

اگر اشتباه نکنم، تابستان سال 1386 بود که در سالن کنفرانس جهاد دانشگاه مشهد در سه راه ادبیات، جمع شدیم تا عبدالله کوثری درباره‌ی ادبیات عصر مشروطه صحبت کند. آقای کوثری معتقد است که برای شناخت ادبیات امروز ایران، باید ادبیات مشروطه را بشناسیم. مفصل بحث کردند و نمونه متن ارائه دادند و سرانجام هم یک لیست از کتاب‌هایی را روبه‌رویم قرار دادند که بهتر است بخوانیم. همیشه دلم می‌خواست که برگردم و آن لیست را بخوانم. دلم می‌خواست سری به کتاب‌های گذشته بزنم و ادبیات کلاسیک ایران را بشناسم. بدی مرور نویسی در مطبوعات و اینترنت این بود که همه‌اش کتاب‌های جدیدتر را بخوانم و فرصتی نباشد تا سراغ کتاب‌هایی بروم که دوست دارم بخوانم. دهه‌ی فجر ِ سال گذشته، ورودی اورژانس داخلی بیمارستان قائم مشهد، یک میز گذاشته بودند و کتاب می‌فروختند با چهل درصد تخفیف. یک لحظه چشم‌ام خورد به جلد سفید اشعار فرخی یزدی، داشتم می‌دویدم،‌ برگشتم و مکث کردم و کتاب را خریدم و دوباره دوان دوان رفتم. تو تاکسی شعرها را باز کردم و کمی خواندم. کتاب کنار دستم بود تا چند روز پیش که تمام شد. فرصتی بود تا آرام آرام پیش بروم و فکر کنم و البته، همه‌ی شعرها را نخواندم. فقط آن‌هایی را خواندم که دوست داشتم. کتاب از سری مجموعه اشعار نشر نگاه است. شعرها را براساس قالب فهرست‌بندی کرده‌اند. به این شکل بعد از پیشگفتار، اول غزلیات، قصاید و قطعات می‌آید، بعد به ترتیب رباعیات، شعرهای بازیافته، آثار پراکنده قرار گرفته‌اند و سرانجام سال‌شمار زندگی فرخی یزدی قرار گرفته است.

 

دل ز غم یک پرده خون شد، پرده‌پوشی تا به کی؟

جان ز تن با ناله بیرون شد، خموشی تا به کی؟

چون خم از خونابه‌های دل دهان کف کرده است

با همه افسردگی این گرم جوشی تا به کی؟

درد بی‌درمان ز کوشش کی مداوا می‌کند

ای طبیب چاره‌جو، بیهوده کوشی تا به کی؟

پیرو اشراف داد نوع‌خواهی می‌زند

با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی؟

مفت‌خور را با زر ملت‌فروشی می‌خرید

ای گروه مفت‌خر ملت‌فروشی تا به کی؟

رنگ بی‌رنگی طلب کن ساده‌جویی تا به کی؟

مست صهبایی صفا شو، باده‌نوشی تا به کی؟

 

ص‌ص 70 و 71 کتاب

 

شعر سیاسی نمی‌تواند دوست‌داشتنی باشد. غمگین است، پر از شعار و صراحت‌لهجه و البته، تاریخ زمانی دارد. خواندن شعرهای فرخی یزدی می‌توانست جالب باشد، البته به شرط این‌که گزیده‌ی اشعارش را می‌خواندم، نه این‌که مستقیم سراغ کل شعرهای به جایی مانده از شاعری بروم، که به خاطر زبان تند-و-تیزش، دادند در عصر مشروطه دهان‌اش را بدوزند. و البته، غم درون شعرهای او، به زمان حال هم می‌رسد. بیشتر علاقه‌ی من به خوانش شعرهای فرخی، در این خلاصه می‌شد که بیایم و ببینم در گذشته‌ی صد ساله‌ی ما، چقدر توانسته‌ایم در سرودن شعرهای سیاسی پیش‌رفت داشته باشیم. مخصوصا در طول یک سال گذشته که نمونه‌های مختلفی از شعرهای سیاسی توسط شاعرهای مختلف داخل و خارج از کشور، بیشتر در اینترنت، منتشر شدند. خیلی رک-و-راست بگویم که یک پس‌رفت درست-و-حسابی داشته‌ایم. شعرهای فرخی، حداقل شعر هستند. بیشتر چیزهایی که من جدیدا خوانده‌ام، فقط چرت-و-پرت‌های احساسی بوده‌اند که بهتر بود نوشته نمی‌شدند.

 

با مشت و لگد معنی امنیت چیست؟

با نفی بلد ناجی امنیت کیست؟

با زور مرا مگو که امنیت هست

با ناله ز من شنو که امنیت نیست!

 

ص 180 کتاب

 

دوست داشتم می‌نشستم و خیلی مفصل در مورد فرخی یزدی و شعرهایش و البته زندگی‌اش می‌نوشتم. وقتی شعرهایش را می‌خواندم، این نیاز درونم بود. ولی الان، تریجیح می‌دهم خیلی ساده دعوت کنم که اگر کسی دوست دارد، فقط برود و شعرهای این بزرگ‌مرد را بخواند. برای من جالب است که کسی آمده باشد و این‌قدر تجربه‌های مختلف را پشت سر گذاشته باشد، از عصر مشروطه به سوسیالیسم توده‌یی برسد، سردار سپه را فرار کند به دنیای کمونیسم و بعد نتواند زندگی در غربت را تحمل کند، به ایران بازگردد، نتواند باز هم جلوی زبان‌اش را بگیرد، زندانی شود و سرانجام در زندان رضا شاه کشته شود. نوعی از زندگی که مردمان قرن بیستم دوست داشتند. نوعی از زندگی که برای من جالب است، ولی نمی‌فهمم چه جوری می‌شود این‌گونه زیست، این‌گونه حرف زد و این‌گونه قضاوت کرد. البته، سیاست و ادبیات سیاسی، متعلق به دوستاران این کلمه است و دنیای آن. نه به من که نشسته‌ام و زندگی‌ام را در کلمات ساده‌تری جست‌وجو می‌کنم. الان فقط فکر می‌کنم دنیا خیلی تند می‌چرخد، و ما خیلی زود فراموش می‌کنیم.

 

تجربه‌های تصویری

 

سگ‌ها و آدم‌ها. فرشته مولوی. مجموعه داستان کوتاه. تهران: نشر ققنوس. چاپ اول: زمستان 1388. 1100 نسخه. 120 صفحه. 2100 تومان.

 

به آواز کلاغی بر شاخه بیدی، به رقص نور بر سایه رویا، به بوی صبح گرمسیری در دهلی از خواب پریدم. بیداری. بهار. بیداری بهار. سرخوشی سفر. پرده کتانی را کنار می‌کشم. پنجره را باز می‌کنم. حیاط دنج هتل، آفتاب‌تنی نرم بید و زبان‌گنجشک و اوکالیپتوس باغچه کوچک آن، و همهمه آشنای گنجشک‌ها، دلهره غربت را پس می‌زند. بلند می‌شوم. به حمام می‌روم. دوش می‌گیرم. به آینه خیره می‌شوم.

(پاراگراف آغازین کتاب. اول داستان «کلاغ هندی»، ص 9)

 

فرشته مولوی خیال خواننده‌ی خود را راحت می‌کند، کتاب را که باز بکنی، قبل از شروع اولین داستان، خطوط ایشان روشن و واضح حوزه‌ی تجربی داستان‌هایش را معین می‌کند: «این داستان‌ها در گذر پانزده ساله‌ حدود 1360 تا 1375 نوشته شده‌اند؛ که یک معنی این حرف این است که شاید اگر می‌خواستم آن‌ها را حالا بنویسم طور دیگری می‌نوشتم. اما نویسنده نمی‌تواند به زمان و مکان نوشته خیانت کند؛ حتی اگر نیت پسندیده بازنویسی برای بهتر شدن کار را در سر بپروراند.» یادداشت یک صفحه‌یی ایشان توضیح می‌دهد که ترجیح داده‌اند به جز تصحیح املایی، تغییر دیگری در داستان‌ها ندهند و بگذارند نوشته‌ها همان‌جور که بوده‌اند، منتشر شوند. در این بحث هست که این کار خوبی است یا نه، این‌که نویسنده می‌توانسته داستان‌ها را بهتر تحویل بدهد و این کار را رها نکرده، تا روح زمانه در آثار باقی بماند، و بحث‌های دیگری که می‌توانند باشند. اما این نوشته خیال آدم را از یک چیز راحت می‌کند، نویسنده ادعایی بر نوشته‌هایش ندارد. و به این شکل خواننده با گارد باز به سراغ داستان‌ها می‌رود و این کمک می‌کند تا کلمات را به همان شکلی که هستند قبول کند و دنبال تفسیرهای ثانویه نگردد. حتا به نوعی قدرت قضاوت از ذهن خواننده کنار می‌رود، تا ضعف‌های داستان‌ها را هم با آرامش قبول کند. البته،‌ این نوشته یک موضوع دیگر را هم باز می‌گوید، امضای آن به سال 1386 است. و خیلی ساده نشان می‌دهد که داستان‌ها چقدر در ارشاد منتظر مانده‌اند تا در زمستان سال گذشته بتوانند منتشر شوند.

 

همین جا خاموش نشسته‌ام؛ روی نیمکتی لق و پایه در رفته. به روبرو، به قطار هنوز ایستاده، یا به قطار به راه افتاده، یا به جای خالی قطار رفته نگاه می‌کنم. هوای دمدار و نمناک و نفس‌گیر را فرو می‌دهم. ایستگاه پر و خالی می‌شود. مردم می‌آیند؛ می‌روند؛ می‌گذرند. شاید هیچ‌کس نمی‌ماند. شاید هیچ‌وقت هیچ‌کسی نمی‌ماند. ساعت دیواری همیشه بیدار است. عقربه‌ها همیشه می‌چرخند. در انبوه متراکم هوا و حرکت و هیاهو گیر کرده‌ام. آن‌که می‌رود، مرا نگاه نمی‌کند. آن‌که حرف می‌زند، صدای مرا نمی‌شنود.

ص 48 کتاب. از داستان «ایستگاه زرد»

 

خوبی مجموعه داستان «سگ‌ها و آدم‌ها» در تنوع موضوعی آن است، هر چند که همیشه راویت زنانه بر متن‌ها حکم می‌راند، و توصیف‌های ذهنی بر دیالوگ می‌چربد، اما می‌شود این مجموعه داستان را از اول تا آخر با خیال راحت خواند، که یک نشانه‌ی خوب است. نویسنده دنبال اتفاق‌های عجیب و غریب نمی‌گردد، که ورای زندگی معمولی خواننده‌هایش قرار بگیرند. صرفا نگاه می‌کند و تصویرهایش را ثبت می‌کند. تصویرهای تجربی از زنی که به سفر هند رفته و با خانواده‌یی ایرانی روبه‌رو می‌شود، تصویر زنی که در دهه‌ی شصت صف به صف در تعاونی‌ها و مغازه‌ها دنبال خریدن وسایل زندگی‌اش است، تصویر خانه‌یی در نیاوران که خراب می‌شود تا به جایش برج بنشیند و عکس‌المعل مردم تازه از جنگ رها شده، تصویر... فرشته مولوی خاطرات تصویری خودش از ایران و ایرانی‌ها را کنار هم چیده تا کتاب شکل بگیرد. شاید از این نظر که داستان‌ها در فضاهای ذهنی زمانه‌ی خودشان نوشته شده‌اند، کار خوبی بوده که الان بازنویسی نشده‌اند، تا به خواننده این اطمینان را بدهند که چیزی از اثر خود-س‌ان‌س‌و‌ری نشده است. چیزی حذف نشده تا با مدرنیسم شهری الان ما همگام شوند. داستان‌ها پیش می‌روند، در صرف واقعیتی که هستند.

 

حالا اگر این همه سخت نمی‌شدی، نمی‌شد؟ نه این‌که فکر کنی از تو هم دلخورم و بهانه می‌گیرم؛ هیچ هم این‌طور نیست. این‌که یکبند تق و تق و تق آدامسم را می‌جوم و تق و تق و تق روی شاسی‌ها می‌کوبم هم از حرص آن عنق منکسر نیست. خیال می‌کند می‌تواند من را ناراحت کند. شکر خدا بس که دلم روشن است، از احدالناسی دلگیر نمی‌شوم. خودش است که همین‌طوری بیخود و بی‌جهت حرص و جوش می‌خورد. به من چه که یارو به بهانه جا تنگی من و او را در یک اتاق چپیانده. تو که می‌دانی قصد و غرضش چیست.

ص 73 کتاب، از داستان «خاله مومی»

 

نمی‌دانم فرشته مولوی اگر همیشه در محیط ادبی تهران بود و بیشتر وقت‌اش را در خارج از ایران نمی‌گذراند، باز هم تن به چاپ این مجموعه می‌داد یا نه؟ یا رک و راست‌تر بگویم، نمی‌دانم اصلا حاضر می‌شد این‌ گونه بنویسد که نوشته‌هایش یک جور بوی کهنگی و گذشته بدهند، یا نه؟ احتمالا خودش را در غرق تهران‌زدگی بیشتر نویسنده‌های امروز ایران می‌کرد، تا از چیزهایی بنویسد که چندان برایش آشنا نیستند. کاری که بیشتر نویسنده‌های الان می‌کنند، از چیزهایی می‌نویسند که نمی‌دانند. ولی فرشته مولوی نشسته و از چیزهایی نوشته که دیده، حس کرده و تحمل کرده. گذر ایران از سنت به مدرنیسم را دنبال کرده و این قشنگ است. داستان‌های ساده و بی‌ادعای «سگ‌ها و آدم‌ها» را دوست داشتم، هرچند شاید این دوست داشتن فقط چیزی شخصی باشد، آن هم در دنیایی که همه انتظار دارند همه چیز ادبیات خاص باشد.

بیست و پنج سال

 

بیماری تو

همه‌ی دردهای تن و روحم نبود

که عصرها یک مسُکن سفید می‌خواست

درد تو

قرار گرفتن من بود

عریان

روبه‌روی خورشید

می‌سوختم

 

وقتی زمستان سال گذشته، این خطوط را می‌نوشتم چی توی سرم بود؟ فکر می‌کردم به چند ماه بعد، وقتی چشم باز کرده باشم، بیست فروردین، صبح روز تولدم باشد، وقتی که ساعت‌ها نشان می‌دهند یک چهارم قرن کامل گذشته و من هنوز دارم نفس می‌کشم، و همه چیز خوب است، و می‌زنی آهنگ «دنیا»‌ی آرش پخش می‌شود و می‌زنی کامران و هومن گوش می‌کنی و می‌روی قوی‌ترین قهوه‌ی یک سال گذشته را درست می‌کنی توی یک ماگ ِ گنده و آرام آرام سر می‌کشی و برنامه‌های روز تولدت را مرتب می‌کنی، ناهار با خانواده و بعدازظهر با تو و عصر با تو و سر شب با تو. و نفس‌های آرام می‌کشی.

وقتی اس‌ام‌اس زدی که می‌آیی مشهد، کی فکرش را می‌کرد؟ واقعا کی فکرش را می‌کرد؟ پانزدهم فروردین که تو را دیدم، از خستگی مرده بودم، از هشت صبح داشتم می‌دویدم، چهار ساعت در بیمارستان دویده بودم، بعد هم ناهار خورده نخورده حمام رفته بودم، بعد هم محمد آمده بود و سه ساعت و نیم سر مصاحبه وقت گذاشته بودیم و هنوز نفس آرام نشده بود که تاکسی گرفتیم و با مامان رفتیم بیرون و دو ساعت بعد، وقتی دوباره با همان تاکسی برگشتیم خانه، فقط وقت کردم یک لحظه دست‌هایم را بشورم و تلفنی بپرسم کجا هستی. نزدیک بودی. پیاده خودم را رساندم به تو.

می‌گفتی فکر نمی‌کردی. ولی چشم‌هایم که باور کرده بودند. خودمان باید باور می‌کردیم.

و باور... باور می‌کنم که امروز روز تولدم است. باور می‌کنم که بیست و پنج سال کامل گذشته است. باور می‌کنم که تو هستی. تو واقعا، واقعا هستی.   

 

 

الف برای کتاب‌خوانی

 

الف. ویژه‌نامه‌ی کتاب. خردنامه‌ی همشهری. 132 صفحه. 1000 تومان. تمام رنگی. صفحات ورنی سفت.

 

روی جلد قرمز رنگ مجله تیتر خورده: «گفت‌وگو از سینما رفت» که اشاره‌یی به عنوان یادداشت مسعود کیمیایی است، و زیر آن خورده: با گفته‌ها و نوشته‌هایی از جمال میرصادقی، بهمن فرزانه، مسعود کیمیایی، محمد ایوبی، جی دی سلینجر، منوچهر احترامی، محمد روشن، مرتضی سرهنگی، حبیب احمدزاده، ریچارد رورتی، جیانی واتیمو، محمد خوانساری، سید علی میرفتاح، عبدالجبار کاکایی، علی دارابی، سیروس نوذری، اسدالله امرایی، سید علی میرافضلی، علیرضا شجاعی زند، محمد جوانبخت، فرشید مثقالی، محمد میرکیانی، سیدرضا علوی، فرهاد جعفری، امید مهدی نژاد، جلال سمیعی و...

البته، واقعا جای یک مجله خالی است، که هر از چند گاهی دربیاید و مخصوص مرور و گزارش کتاب باشد. البته، حتا روزنامه‌نگارانی که صفحات ادبی روزنامه‌ها و مجله‌ها را اداره می‌کنند هم درست فرق «مرور کتاب»‌ و «نقد کتاب» را نمی‌فهمند، چه برسد به خوانندگان و ناشرها و دیگران. کلا به هر متنی که در مورد کتاب باشد، می‌گویند «نقد»، انگار نه انگار که «نقد» قانون و قاعده و سبک دارد. مثلا خود من خودم را کشته‌ام که بابا جان،‌ متن‌های این وب‌لاگ در مورد کتاب‌ها، فقط «یادداشت ادبی وب‌لاگی» است، و هیچ چیز دیگری نیست. ولی همیشه به نوشته‌های من می‌گویند «نقد»، که خوب، مشکل من نیست. خوبی این مجله این است که [تقریبا] معنا و مفهوم و کارکرد «مرور» را می‌فهمد، هرچند مرتب نوشته‌اند «نگاهی به» که خواننده هم بفهمد این با نقد فرق دارد.

«الف» را موسسه‌ی همشهری به مناسبت نوروز به بازار فرستاد. سردبیر مجله سید عبدالجواد موسوی است و دبیر تحریریه‌ی آن آزاده میرشکاک است. بزرگ‌ترین موسسه‌ي مطبوعاتی کشور، ‌یک سال و خورده‌يی پیش «کتاب داستان همشهری» را شروع کرد که در جای خود ارزش‌مند است، در مورد «ادبیات» است و لذت‌بخش. حالا یک ویژه‌نامه منتشر کرده‌اند که سرتاسر برای کتاب است. و این دوست‌ داشتنی و قابل احترام است. خسته نباشید.

خوبی اصلی «الف» در این است که «دموکراسی فرهنگی» حاکم است. یعنی از همه‌ی سلیقه‌ها نامی را می‌توان دید. از یک طرف برای شعر مذهبی مصاحبه‌ي مفصل کار می‌کند، از طرفی دیگر برای محمد ایوبی و جی دی سلینجر ویژه‌نامه می‌زند و از سویی دیگر داستان سنت‌گرایانه از حبیب‌ احمدزاده چاپ می‌کند و به همین شکل. خوبی دیگر «الف»، در گرافیک و صفحه‌بندی‌اش است که دوست‌ داشتنی است. عجیب و غریب هم کار کرده‌اند [مخصوصا در صفحات اول که خبرهای کتاب آمده و باید مجله را در یک حالت مخصوصی بگیری و بخوانی که دست‌ات درد بگیرد] ولی در کل مناسب است. انتخاب نویسنده‌ها برای متن‌ها هم مناسب است. دنبال کسانی رفته‌اند که می‌دانند درباره‌ي چی حرف می‌زنند.

مشکلات مجله هم جزئی است. مثلا اطلاعات کتاب‌ها کامل نیست. هر وقت نویسنده‌یی،‌ اطلاعات کتاب [یعنی اسم کتاب،‌ نام مولف (و مترجم)، ناشر، تیراژ، تعداد صفحات و قیمت] را در متن خود آورده، منتشر کرده‌اند، بعضی جاها واقعا نمی‌دانی حتا بحث چه کتابی در پیش است. مساله‌ی دیگر این است که نام نویسنده‌های متن‌های مجله،‌ جاهای عجیب و غریبی خورده. مثلا من داشتم مطلب اصلی در مورد مرحوم ایوبی را می‌خواندم و هی فکر می‌کردم که این را کی نوشته،‌ کلی گشتم تا اسم اسدالله امرایی را یک گوشه پیدا کردم.

چند لایه بودن مجله هم جذاب بود. مثلا این‌که برای هر نوع سلیقه‌ی کتاب‌خوانی، یک سری مطلب آماده شده را دوست داشتم. یک پرونده هم وسط مجله بود با عنوان «چگونه مولانا بخوانیم» که من نفهمیدم کار کی است، ترکیب عکس و نوشته است و خیلی خوشمزه. قدم به قدم و خیلی ساده خواننده‌ی امروزی را با «مولانا» دوست می‌کند. ممنون. این‌که لابه‌لای صفحات، در مربع‌های کوچک، از نویسندگان و مولفان گوناگون فارسی خبر کار شده بود،‌ که این روزها چه کار می‌کنند و کتاب‌های‌شان در چه وضعیتی است، این هم لازم، ضروری و مناسب بود.

در کل، «الف» یک نیاز بود که در سطح اولیه برآورده شده است، فقط باید امیدوار بود که این مجله، صرف یک ویژه‌نامه‌ی نوروزی برای موسسه‌ي همشهری نباشد، و مرتب منتشر شود. و در کل، باز هم خسته نباشید و ممنون.

 

 

 

فریادها و گذشته‌های مزمن

 

دیوارها و آنتیگونه‌ی خشمگین. دو نمایش‌نامه. نوشته‌ی گریسلدا گامبارو. ترجمه‌ی فاطمه مدنی سربارانی. تهران: نشر افراز. چاپ اول: 1388. 1100 نسخه. 128 صفحه. 2800 تومان.

 

مامور: [با حیرت] نه، به خاطر ترس از زن صاحب‌خونه نیس، بلکه به خاطره هنره، جوون! می‌فهمی؟ اینه که نمی‌ذاره شما عروسکو داغون کنین. فقط هنره که شایستگی موندن داره. هر لحظه مخلوقات، آثار و احساسات لطیف خلق می‌شن. شما عروسکو خراب نکردین، چون می‌خواستین نشون بدین دنیا به زیبایی و نظم احتیاج داره. اگه درختا رشد کنن و برگای سبز تولید کنن، دیگه زمین تبدیل به سرزمین هرز و متروک نمی‌شه. [نفس عمیقی می‌کشد.] آه!

(ص 64 کتاب)

 

ادبیات چشم‌ها را تیره می‌کند. فکر می‌کنیم که ادبیات چشم‌گشا و روشن‌گر است. ولی یکی از خاصیت‌های اصلی ادبیات، عادی‌سازی همه‌ی چیزهای سیاهی است که وجود دارند. دردها و رنج‌ها را لایه‌های رویا می‌بخشد و نمی‌گذارد بفهمیم که این‌ها دردها و رنج‌های بشری هستند. آمریکای جنوبی [یا بهتر است بگویم کل ِ آمریکای لاتین] بشدت آسیب‌ دیده و رنج خورده‌ی دیکتاتوری‌ها هستند. ادبیات عادت‌مان داده که این دیکتاتوری‌ها را در کتاب‌های خوشمزه بخوانیم و کیف کنیم. «صد سال تنهایی» مگر چه‌اش است؟ من سه بار این رمان را از اول تا آخر خواندم و هر بار آن‌قدر زنده شده‌ام که اگر کسی هم بکوبد توی گوش‌ام،‌ باورم نمی‌شود که [مثلا] کشتاری که در رمان حرف‌اش هست، واقعی است. «پوست انداختن» مگر چیست؟ سفر دو معشوق در سرزمین و سفر نویسنده در تاریخ. انگار نه انگار که از نسل‌کشی حرفی هست و از نومیدواری. «گفت‌وگو در کاتدرال» مگر چی کم داشت؟ صحنه‌های زجرآور شکنجه آن‌قدر جذاب نوشته شده‌اند که آدم باورش نمی‌شود.

گریسلدا گامبارو هم نیت کرده بود که بنشیند و رنج‌های مردم آرژانتین از دست دیکتاتوری خودشان را در قالب نمایش‌نامه نقش بزند. پشت جلد نسخه‌ی فارسی نمایش‌هایش می‌گوید: «گریسلدا گامبارو، متولد 1928، یکی از نمایش‌نامه‌نویسان و داستان‌سرایان بنام و قدرتمند جهان است که در آثارش به مسائلی چون آدم‌ربایی، اوضاع ناپدیدشده‌ها، اردوگاه‌ها و جنگ کثیف در دوران دیکتاتوری آرژانتین می‌پردازد.» البته، چیزی که من در دو نمایش ایشان دیده می‌شود،‌ عادی‌سازی خشونت است.

دو سوم کتاب را نمایش «دیوارها» پر می‌کند. نمایشی که قرار است داستان رنج‌های جوانی را بازبگوید که به دلیلی نامعلوم از خانه‌اش ربوده – بخوانید بازداشت – می‌شود و بعد تحت شکنجه‌ی سفید روح و هویت‌اش را از دست می‌دهد و سرانجام او را می‌کشند. نمایش کاملا استعاری است. جوان هیچ‌وقت عملا شکنجه نمی‌شود. بل‌که به هویت وجودی‌اش تجاوز می‌کنند. خودش را از خودش می‌گیرند. و خانوم گامبارو آن‌چنان آرام و ساده این بلا را سر خواننده‌اش می‌آورد که باورت می‌شود حق‌ این جوان است که این چنین به مرگ سوق داده شود. فکر می‌کنی واقعا حق‌اش است.

دوست داشتم کتاب ترجمه‌ی بهتری داشت. مترجم کتاب با خودش روراست‌تر بود. ولی مترجم این‌گونه نیست. در حالی که زحمت کشیده‌اند و با خانوم گامبارو در ارتباط بوده‌اند و کتاب با مقدمه‌ی یک صفحه‌یی کوتاهی از این خانوم خطاب به خواننده‌ی فارسی آغاز می‌شود – واقعا ممنون خانوم مدنی – ولی مترجم نتوانسته نثری در خور نمایش‌نامه‌ها پیدا کند. نثر شکسته به درد این آثار نمی‌خورد، آن هم در حالی که شخصیت‌ها در هر دو اثر کاملا جدی حرف می‌زنند. مخصوصا در نمایش دوم، که نثر آن، بازتابی از نسخه‌ی کهن یونان باستان – مخصوصا نمایش «آنتیگونه». شکست مترجم در پیدا کردن نثر، به کل ترجمه‌ي کتاب ضربه‌یی هولناک زده است.

نمایش دوم کتاب، پیش‌زمینه‌ي نمایش‌نامه‌یی می‌خواهد. این‌که بدانید داستان «ادیپ» چیست و چگونه زندگی‌اش گذشت، رنج‌های آوارگی‌اش بعد از دوران شهریاری بشناسید، و سرانجام ِ فرزندان‌اش را بدانید. نسخه‌ي یونان باستان ِ نمایش «آنتیگونه» واقعا مهم است،‌ به قول هگل [نقل به مضمون] نمایشی است که هر دو طرف قدرت در آن برحق هستند و ادله‌شان منطقی است. از یک سو دولت است که می‌گوید این «قانون» است و باید اجرا شود. از طرفی دیگر «آنتیگونه» می‌گوید این خانواده است و «حق» دارد. حالا شما اگر هیچ کدام از این‌ها را ندانید، مترجم هم کمکی به شما نمی‌کند. نه در نثر کتاب، نه در آوردن پیش‌زمینه‌های نمایشی. «آنتیگونه‌ي خشمگین» روایت آنتیگونه‌یی است که از دار پایین می‌آید، تا بدنبال حقیقت باشد. زمان گذشته. حالا زمانه‌ی مدرن است. اما سرانجام خود را دوباره بر دار می‌کشد تا در زمانه‌يی دیگر به دنبال حقیقت بیدار شود. اثر در ترجمه کاملا ویران شده است.

کتاب را دوست داشتم، هرچند ترجمه‌ی خوبی نداشت. با نمایش «دیوارها» ارتباط برقرار کردم، هرچند اذیتم می‌کرد. حس می‌کردم که حبس شده‌ام. و البته، کتاب بر روح خواننده‌اش قدم می‌زند، من سه هفته گذاشتم هرز برود تا دوباره بتوانم به کتاب برگردم و نمایش دوم را بخوانم. ولی هنوز هم فکر می‌کنم که این نوع ادبیات، با وجود بیان رنج‌ها و دردهای بشری، در خدمت آرام‌سازی بشری قرار می‌گیرد. چیزی که نمی‌فهمم.

 

آنتیگونه: من هم از کرئون می‌ترسیدم. اما او نمی‌دانست. شهریارا، اعلی‌حضرتا، من نمی‌ترسم! پشت من از سنگینی تحمل‌ناپذیر ترس خم شده. مرا با مرگ مجازات نکن. بگذار با هایمن، پسرت، عروسی کنم و لذت عروسی و مادر بودن را حس کنم. می‌خواهم بزرگ شدن فرزندانم را ببینم. من می‌ترسم! [او اسمش را با غرور فریاد می‌زند.] آنتیگونه! [او با جسارت تمام، بلند می‌شود و می‌ایستد.] من این کار را کردم. این کار را کردم!

(ص 106 کتاب)

 

کلمه‌های من برای نگریستن به واقعیت، شعری از اَلن گینزبرگ

 

همین شعر را در این‌جا به انگلیسی بخوانید

 

واقعیت مساله‌ی

تشخیص مقدار واقعی

بودن الان دنیاست.

 

زمان جاودانگی است،

نهایت و ثبات؛

همه فرشته‌اند.

 

رمز و راز بهشت

در تغییر کمال است:

جاودانگی محض.

 

تغییرها! ماشین‌ها همیشه

به پایین خیابان می‌رانند.

چراغ‌ها روشن و خاموش می‌شوند.

 

همه چیز صاف و ساده و عالی‌ست؛

همه چیز را

بالای میز می‌بینی.

 

صدف‌های باز روی میز،

ران‌ها را کرم‌ها می‌بلعند

توی بشقاب. حرکت ِ

 

تغییر زیباست،

درست مثل فرم ِ

داخل و بیرون موجودات.

 

بعد: فرآیند تمایز

پر از جزئیات با یک

چشم باز منتظر شروع

 

تغییراتی نو‌ی

مورد علاقه‌ی جهانی واقعی.

این‌جا ما سرتاسر از

 

جزئیات بی‌خودی پر شده‌ایم که

در بهشت رویای‌شان را می‌دیدیم.

جهان یک کوه

 

از گ‌ه است: و می‌خواهد

همه‌اش را پایین بپاشد، باید

مشت مشت خالی‌اش کرد.

 

مردها با فاحشه‌های غمگین

توی خیابان رودخانه زندگی می‌کنند و

زن‌های فاحشه به جای جاودانگی فقط

 

چند چوق دلار و یک عالمه

حقه گیرشان می‌آید

در جست‌وجوی عشق فیزیکی

 

در بهترین راهی که می‌شناسند،

زن‌ها تا حالا اصلن از شغل‌های

شاد یا حسادت‌های زناشویی یا

 

تفاوتی توی قلب نشنیده‌اند:

یا به این‌ها به چشم خودشان فکر نکردند،

که همه‌اش می‌شود مزخرف‌ترین اندوه ممکن.