ذوب شده. عباس معروفی. تهران: نشر ققنوس. چاپ اول: زمستان 1388. 5500 نسخه. 127 صفحه. 2200 تومان.

 

اسفاری چشم دوخت به بیرون پنجره‌ها. به دودها که دیگر دود لاستیک نبود. دود بچه گربه بود، و فرار بی‌امان بچه گربه‌های فضولی که از دیوار به درخت پریده بودند و از درخت رفته بودند توی جام پنجره. حالا دود می‌شدند. بازجو با صدای بلند می‌خندید و کیف می‌کرد و دود همچنان به آسمان می‌رفت. شهر رفته رفته هوای آرام و صاف را پس می‌زد. مثل خوک پیری روی لجن‌ها افتاده بود و دود تولید می‌کرد.

(ص 23 رمان)

 

نمی‌دانم باید چه حسی داشته باشم، به رمانی که حدود شش ماه قبل از تولد من نگارش‌اش پایان یافته، اما زمستان گذشته به بازار کتاب ایران رسیده است. کتابی که شایعه‌ها چاپ‌اش را احاطه کرده‌اند، اول از همه این‌که ظاهرا حجم قابل توجه‌یی از کتاب در نسخه‌ی چاپ ایران حذف شده است. دوم این‌که کتاب به همان سرعتی که در بازار کتاب ایران پخش شد، به همان سرعت هم جمع شد، هرچند بعدا ظاهرا اعلام شد که چاپ اول کتاب توقیف نشده، ولی اجازه‌ی تجدید چاپ ندارد. حرف‌ها و حدیث‌ها ادامه دارد. در هر صورت، من کتاب را همان روزی از کتاب‌فروشی امام مشهد خریدم که در تهران کتاب را از کتاب‌فروشی‌ها جمع می‌کردند، و چند روز پیش دوباره کتاب را پشت ویترین یکی از کتاب‌فروشی‌های خیابان احمدآباد مشهد دیدم. عباس معروفی در پشت جلد کتاب نوشته: «رمان ذوب شده خیال‌ها و خاطره‌های من از فضایی است که در آن نفس کشیده و زیسته‌ام، داستان نویسنده‌ای که زیر بازجویی و شکنجه ناچار به قصه‌پردازی شده و آن‌گاه در قصه‌های خودش گم می‌شود. حاصل کار و تلاش داستانی من در سال‌ای جوانی است که می‌بایستی در همان زمان انتشار می‌یافته، نقد می‌شده، و بر کار و راه ادبی‌ام تاثیر می‌گذاشته. اما ما آدم‌هایی هستیم که زمان و مکانمان به‌هم ریخته، نمی‌دانیم کِی چرا کجاییم! و من نمی‌دانم حالا باید خوشحال باشم یا غمگین که نخستین رمان من بیست و شش سال دیر به دست خوانندگانش می‌رسد؛ جوان بیست و شش ساله‌ای که همسن و سال‌هایش را نمی‌شناسد، و نمی‌داند کجا باید بایستد؛ کنار متولدین پاییز 1362 یا متولدین پاییز 1388، واقعا نمی‌دانم، کدام؟»

واقعا نمی‌دانم چه حسی نسبت به کتاب داشته باشم. سردرگم مانده‌ام. وقتی وارد دنیای اینترنت شدم، یکی از اولین کارهایی که کردم، این بود که یک نسخه از «شاه سیاه‌پوشان» را گیر بیاورم، که منصوب به مرحوم هوشنگ گلشیری است، و پرینت بزنم و بخوانم و گریه‌ام بگیرد. داستان شباهت‌هایی با «ذوب شده‌»ی عباس معروفی دارد. در هر دو اثر، نویسنده و فرهنگ‌دوستی را می‌برند و چند وقت بعد به خانه بر می‌گردانند. در این میان، روح و وجود این آدم محو شده است. تفاوت‌ها ولی بسیار است. عباس معروفی خود هم نوشته که کتاب سال‌ها قبل نگاشته شده،‌ و با وجود بازنویسی‌هایی که انجام شده،‌ کتاب در برابر دیگر کارهای عباس معروفی، حتا دربرابر کتاب در ژانر مشابه سیاسی، «فریدون سه پسر داشت»،‌ هم یک سر و گردن پایین‌تر است. در حالی که «شاه سیاه‌پوشان» خلاصه و موجز و قوی کار شده بود. نمی‌دانم دست ِ ممیزی در کار بوده، که رگه‌های کتاب خوب با هم نمی‌پیوندند، یا کتاب در شکل اصلی‌اش هم این‌گونه محو و گنگ پیش می‌رود.

کتاب معروفی بازگویی یک کابوس مزخرف است. نویسنده‌یی غیر-سیاسی را می‌برند تا در مورد دوست کودکی و جوانی و میان‌سالی‌اش بازجویی شود. بدون حکم بازجویی می‌برند‌اش و وقتی باز می‌گردد، سه سال گذشته. کتاب را به دست گرفتم و اولین اتفاقی که افتاد، این بود که سرم وحشتناک گیج رفت. ولی نمی‌توانستم کتاب را کنار بگذارم. سه بار خودم را مجبور کردم که کتاب را به کناری پرت کنم و سعی کنم چند ساعتی به اثر فکر نکنم. تمام مدتی که کتاب را می‌خواندم، کلمات در کنار خاطرات مختلف توی سرم گیج می‌خوردند و حالم را بد می‌کردند. وقتی تلفنی به دوستی در مورد کتاب می‌گفتم، گفتم کل کتاب درباره‌ي شکنجه است. گفتم قبل از خواندن یک مشت قرص مسکن کنار دست‌ات بگذار.

احتمالا دوستان می‌توانند روی فرم و روایت کتاب دست نقد بگذارنند و کلی اعتراض کنند. احتمالا حق هم دارند. ولی من فقط فکر می‌کنم که کاش گذاشته بودند کتاب به صورت کامل‌اش در ایران چاپ شود. یا کاش – واقعا متاسفم که این را می‌گویم – کاش اصلا نگذاشته بودند کتاب کار شود. متاسفم که این را می‌گویم، ولی این همه کتاب توقیف می‌شوند، این کابوس را هم توقیف می‌کردید. کتاب چیزهایی را در من زنده کرد، که دوست نداشتم به‌شان فکر کنم. چیزهایی که غمگین هستند و غمگین باقی می‌مانند. هرچند، آخرسر هم مرجان ساتراپی اول کتاب «پرسپولیس» درست می‌گفت: «ما حق داریم ببخشیم، اما حق نداریم فراموش کنیم.»