فهمیدمت

که دویدی با من

تا سر کوچه

قهقهه خواندی بین نفس‌نفس انگشت‌ها

یادم برود همه‌ی آدم‌ها

گذشته‌ها

نگاه‌ها

اشک‌ها

کابوس‌ها

فراموش‌شان شدم مثل یک

پرنده‌ی معمولی

بر چشم‌هایت ماندم

و یک دسته موی آشفته‌ی من

روی صورت‌ات خزید

روز شب پایان آغاز

را پیش بروی

در وقتی

که می‌فهمم

زمان‌‌های بودن‌ات را.