XXXIV

 

فهمیدم چقدر برایم عادی شده فکر نکنم

که بعضی‌وقت‌ها تنهایی می‌زنم زیرِ خنده،

که خودم هم نمی‌دانم برای چیست اما باید فقط بخندی وقتی

آدم‌هایی هستند که به فکر فرو می‌روند...

 

آخر مگر دیوار اتاقم چه فکری بر سایه‌ی من می‌تواند داشته باشد؟

بعضی‌وقت‌ها در همین مساله آن‌قدر مبهوت باقی می‌مانم تا می‌فهمم

که در مورد چیزها گیج باقی مانده‌ام...

و بعد احساسِ آزردگی دارم و با خودم راحت نیستم،

انگار تازه می‌فهمم که پایم به خواب فرو رفته است...

 

آخر مگر آدمی درباره‌ي دیگری چه فکری می‌تواند بکند؟

هیچ، فکری نمی‌کند.

آخر مگر زمین به سنگ‌ها و گیاه‌هایش آگاهی دارد؟

اگر این چنین بود که آدم می‌شد،

و اگر آدم می‌شد که طبیعتِ آدمی را پیدا می‌کرد، بعد دیگر

                        زمین باقی نمی‌ماند.

اما آخر کلِ این چیز‌ها چه اهمیتی برای من دارند؟

اگر به این چیزها فکر بکنم،

تماشای درخت‌ها و گیاه‌ها را کنار گذاشته‌ام

و دیدن زمین را رها کرده‌ام،

و دیگر هیچی را نمی‌بینم به جز فکرهایم...

این شکلی غمگین‌تر می‌شوم و در تاریکی غوطه‌ور می‌شوم.

همین‌جوری، بدون فکر کردن، من زمین و آسمان را دارم.