نویسنده میهمان وبلاگ «آرامگاه زنان رقصنده» در موضوع ترویج فرهنگ کتابخوانی در کودکان بودم و همین نوشته در همین وبلاگ و در این لینک در دسترس است

زندگی برای آدم‌ها ارمغان‌های مختلف دارد و دهه دوم و سوم زندگی‌ام به این گذشت که شاهد مرگ عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام باشم. مغزم رودرروی تمامی فشارها یک دیوار با گذشته ساخت و یک موقعی متوجه این شدم که خاطره‌ها دیگر سرجایشان نیستند. ولی هنوز هم در میان تکه پاره‌های گذشته می‌توانم چشم ببندم، یک بعدازظهر کسل‌کننده باشد و مامان فکر کند من خوابیده‌ام – چون بچه باید به اندازه کافی بخوابد – ولی من از رختخوابم آرام جدا شده باشم و با گام‌هایی مراقب به آشپزخانه بروم و در را باز کنم و به زیرزمین خانه بروم و روی فرش قدیمی جلوی دو قفسه لبریز کتاب و مجله دراز بکشم و نسخه‌های «کیهان بچه‌ها»ی چاپ زمان شاه را ورق بزنم. البته آن موقع هنوز خواندن نمی‌دانستم. می‌رفتم و مجله‌ها را ورق می‌زدم.

در میان کتاب‌های محبوب زندگی‌ام هم «سوداکو و هزار درنای کاغذی» بود. سوداکو در انفجار اتمی هیروشیما آسیب دیده بود و بر تخت بیمارستان بود و اعتقاد داشت اگر هزار درنای کاغذی داشته باشد زنده می‌ماند. برای همین از همه می‌خواست کاغذ به او بدهند تا با آنها درناهای کاغذی درست کند. ولی سوداکو به اندازه کافی کاغذ پیدا نکرد و مرد. از سرطان خون مرد و بعد از مرگش بود که برایش درنا درست کردند و به یادبودش بر اتاقش آویختند. یا این تصویری است که از کتاب در ذهنم مانده.

حالا در ساحل غربی کانادا،‌ بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم که چرا خواهرم می‌خواست من که هنوز خواندن بلد نبودم ، در مورد هیروشیما بدانم و در مورد جنگ و در مورد اینکه دنیا چه جای ترسناکی است. ولی فکر می‌کنم درست‌ترین اتفاق ممکن برایم افتاده بود.

من پیش از آنکه خواندن بلد باشم یا نوشتن، به بهترین سلاح مقاومت برای تمام سال‌های بعدی زندگی‌ام مجهز شده بودم: به کتاب، به مجله، به دنیاهای بی‌پایان خیال‌پردازی و آموزش مسلح شده بودم. تا همین امروز هم وقتی همه‌چیز بد می‌شود و همه‌چیز بهم می‌ریزد، فقط دراز می‌کشم و عینکم را می‌گذارم کنار موبایلم جایی دور از دست و یک نسخه نیویورکر ورق می‌زنم یا یک کتاب به دست می‌گیرم و فقط می‌خوانم.

البته فقط کتاب‌ هیروشیما نبود که برایم می‌خواندند، ماجراهای تن‌تن را از روی نسخه‌ انگلیسی‌اش کامل برایم خواندند. وقتی خواندن یاد گرفتم اول کتابخانه خانه به رویم باز بود تا اتاق به اتاق، بروم و هر چه کتاب است بخوانم. بعد کتابخانه‌های فامیل به رویم باز بود و می‌رفتم کپه‌ای کتاب می‌گرفتم، می‌خواندم و پس می‌دادم. بعد کتابخانه‌های دوست‌های خانوادگی بود که بروم و از نسخه‌های الکساندر دوما که از مجله‌های زمان شاه جمع شده و مجلد شده بودند، بگیرم و «سه تفنگدار» بخوانم یا چاپ اول کتاب‌های هوشنگ گلشیری را بگیرم و بخوانم یا روز تولدم که می‌شد، خانواده بهم پول بدهند که برو و هر کتابی دوست داری بخر و من همیشه کتاب‌های گرانقیمت را در کتابفروشی‌ها نشان کرده بودم که بروم و بخرم‌شان.

وقتی جوان بودم دیگر فهمیده بودم کتاب خواندن چقدر مهم است. برای همین خواهرزاده‌هایم هنوز خواندن بلد نبودند، اشتراک مجله داشتند. هم برای خودم مهم بود، هم برای خواهرم و برادرم که خواهرزاده‌هایم مرتب به کتابفروشی بروند و به انتخاب خودشان کتاب بردارند.

آخرین بار که تهران بودم قبل از رفتن از ایران و خانواده خواهرم آمدند که در تهران باشیم و بعد به شمال برویم،‌ برای هر کدام از بچه‌ها کپه‌ای کتاب انتخاب کرده بودم و برایشان کنار گذاشته بودم. برادرم از ایران که می‌رفت هم بچه‌ها را برای خرید کتاب برده بود. حالا هر کدام‌شان کتابخانه‌ خودشان را دارند. کتابخانه خانه‌شان هم هست و قبل از رفتنم، یک هفته‌ای حدودا وقت این گذاشتم تا کتابخانه‌ام را مرتب کنم. سه قفسه لبریز کتاب داشتم و اینجا و آنجای خانه هم کتاب بود. به جز کتاب‌هایی که تهران بودند. یکی یکی کتاب‌ها و آرشیو مجله‌ها را نگاه کردم که چه بماند و چه نماند. سه سال البته طول کشید تا عاقبت جعبه‌های کتاب تهران و مشهد در کنار هم در یک کتابخانه قرار بگیرند. خواهرم عکس‌هایش را فرستاد که بالاخره کتاب‌ها مرتب شده‌اند.

اینجا هم مثل سال‌های کودکی است:‌ بعضی بعدازظهرها همه‌چیز را رها می‌کنم تا با گام‌های مراقب که یک وقت کارهای مانده نفهمند، لباس می‌پوشم و به کتابخانه محله می‌روم. دو بلوک با خانه فاصله دارد. بعضی وقت‌ها می‌روم و فقط کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. ممکن است دست هم نزنم. فقط نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم من چقدر خوشبختم که یاد گرفتم کتاب بخوانم و مجله بخوانم و این بهترین دوست تمام سال‌های زندگی‌ همراهم مانده، تا به امروز، تا به فردا.