۶۵ میلیون دلار برای یک کتاب و بازاری ۸۰ میلیون نفری
همین یادداشت را در شماره نوروزی وبسایت مرور بخوانید
همین چند روز پیش بود که میشل و باراک اوباما، امتیاز دو کتاب تازهشان را به مزایده گذاشتند و درنهایت موسسه انتشاراتی پنگوئن رندمهاوس، ۶۵ میلیون دلار داد و امتیاز این دو اثر را صاحب شد.
بعد از آن به این فکر میکنم چطور دو کتابی که هنوز در حد ایده هستند و نوشته هم نشدهاند، میتوانند به بهایی چند ده میلیون دلاری فروخته بشوند.
برای اینکه بفهمم چرا چنین امری در امریکای شمالی ممکن است، ولی در ایران (البته اگر صحبت حمایتهای دولتی نباشد،) مولف نمیتواند ایده کتابی را به مزایده بگذارد و رقمی چند ده میلیون تومانی دریافت کند، نظام نشر و عرضه کتاب دو کشور – یعنی ایران و خانهام کانادا و همچنین همسایه جنوبی امریکا را – در ذهنم مقایسه کردم.
درنهایت به یک جواب ساده رسیدم: اینجا میشود از نوشتن پول درآورد و استثنایی خیلی هم پول درآورد، چون نویسنده و ناشر و کتابفروش، دروغ نمیگویند، سعی هم نمیکنند سر همدگیر را کلاه بگذارند.
بگذارید در این مورد توضیح بدهم و همچنین خواهش کنم که سال جاری که تمام شد، نوروزی که سر رسید، بر سر سفره سال نو، از خودمان بخواهیم دیگر بر سر کتاب و نوشتن دروغ نگوییم.
یعنی اجازه بدهیم سال تازه، با شفافیت و رو راستی شروع بشود و بدین شکل دنیای خودمان و بازار کتابمان را متحول کنیم.
شفافیت برای همه
این هفته از کتابخانه محله نسخهای از یک اثر تازه منتشر شده را خریدم. کتابی که دو جوان کار کردهاند، یک روزنامهنگار و یک عکاس به پول دولت رفتهاند به بازدید از دره رودخانه صلح در شمال بریتیش کلمبیا. دولت استانی بر این دره دارد فراتر از ۹ میلیارد دلار خرج میکند تا یک سد ساخته بشود.
ملتهای بومی هم مخالف هستند. فعالهای محیطزیست هم اعتراض دارند. این دو جوان رفتهاند تا عکس بگیرند و آدمها را ببینند و با آنها صحبت کنند و نتیجه کار را در کنار تحقیقی از گذشته و امروز این منطقه، در قالب یک کتاب انتقادی منتشر کردهاند.
کتاب را هم که باز بکنید، بعد از اطلاعات مرسوم نویسنده و ناشر و کپیرایت، حک شده که شورای هنر کانادا از بودجه سالیانه ۱۵۳ میلیون دلاریاش، بخشی را خلق عرضه این کتاب کرده است. همچنین در کنار آن، دولت کانادا از طریق بودجه کتاب کانادا و دولت استانی هم از طریق شورای هنر بریتیش کلمبیا و امتیازهای مالیاتی مربوط به انتشار کتاب، به آمادهسازی و عرضه این کتاب کمک مالی کردهاند.
کتاب را که من بخوانم، در سیستم کتابخانه شهری ثبت میشود که یک مرتبه آدمی این کتاب را برده. آخر سال جمع میبندند چند نفر این کتاب را از کتابخانههای دولتی بردهاند و برابر آن یک چک به نام مولفهای اثر صادر میکنند و برایشان میفرستند.
چند هفته پیش با یکی از نویسندههای تهران صحبت میکردم و گفتم دلم میگیرد وقتی به کتابخانه محلی میروم. دلم میخواهد دوباره بچه باشم و وقت داشته باشم و کنجکاو خواندن همهچیز باشم و مشابه این کتابخانه کنار دستم باشد تا بروم و هرچقدر میخواهم در آن وقت بگذارنم.
بعد در بتوانم ۲۵ قلم کتاب، سیدی و دیویدی حاوی فیلم و سریال و کتابهای صوتی را در ببرم و بین ۷ روز تا ۲۸ روز نگهدارم و تازه در کنار آن، آدمهای درسخوانده متخصص در کتابخانه باشند که جواب یک هزار سوال مختلف ذهنیام را بدهند و راهنماییام کنند به خواندن کتابها بهتر و مصرف آثار فرهنگی مناسب سن و روحیهام.
بعد به دوستم گفتم تمامی اینها میتوانست و میتواند در ایران ممکن باشد، فقط باید بخواهیم. یک راه خلق چنین نظامی از عرضه محصولات فرهنگی که برای مخاطب خرجی ندارد – کتابخانههای عمومی از مالیاتهای مردمی بودجه میگیرند و اشتراکی برایشان نبایستی پرداخت بشود، فقط اگر دیرتر اثری را برگردانی یا کتاب و دیگر محصولات را خراب کنی، بایستی خسارت بپردازی – هم شفافیت مالی است.
شفافیت مالی یعنی اگر من بخواهم در کانادا کتابی کار کنم، میتوانم بروم و بدانم به کدام موسسههای دولتی و غیر دولتی میتوان درخواست کمک کرد و آنها اگر ایدهام را تصویب کنند، پول میدهند که بنشینم و بر اساس یک زمان مشخص، ایدهام را پیاده کنم و درنهایت اثر عرضه بشود.
چقدر مگر کار سختی است که نظام دولتی کمک به تهیه و عرضه آثار فرهنگی شفافیت مالی داشته باشد؟ فکر نمیکنم به جز یک اراده و تصمیم جمعی، مانعی برای رسیدن به این شفافیت وجود داشته باشد.
ناشر خصوصی، دوست آدمی باشد
راستش را بگویم، دل خوشی از ناشرهای تهران ندارم. مکرر دیدهام دوستان ناشر، برای رسیدن به سودهای کوچک، واقعیتها را بیان نمیکنند. یکی از این واقعیتها، تیراژ کتابهاست.
در این چند سالی که ایران نیستم، خبرهای بازار کتاب را از دور پیمیگیرم و وقتی مریم مفتاحی سراغ انتشار مجموعه آثار جو جو مویز رفت، برایم تازگی داشت که از پرفروشترین این مجموعه، یک مرتبه ده ترجمه دیگر منتشر نشد.
نمیفهمیدم چه شده تا وقتی مطالب یوسف علیخانی را در زمینه انتشار قاچاقی این کتابها و عرضهشان در کتابفروشیهای رسمی خواندم.
یوسف علیخانی یکی از آدمهایی است که برای کتاب زحمت میکشد. چرا بایستی آثار نشرش قاچاقی منتشر و عرضه بشوند؟ یا اصلا چرا باید یک کتاب پرفروش یک مرتبه ده، پانزده یا بیست مرتبه، توسط دیگر نشرها باز ترجمه بشود؟
خیلی رک، تا چه زمانی قرار است ناشر در چشم مولف، موسسهای باشد که قابلیت دروغگویی را دارد و نمیشود به او اعتماد کرد که تیراژ واقعی را میگوید، قیمت واقعی را بر کتاب میگذارد، سهم درست را به مولف پرداخت میکند و هزار و یک سوال دیگری که جای بحث خودشان را دارند.
دولت به جای خود، ناشرها هم بایستی جدی تلاش کنند تا مولف و مترجم بتوانند دوباره به آنها اعتماد کنند و بتوانند بدون دلنگرانی سر میز آمادهسازی کتابهای بیشتر و بهتری بنشینند.
وقتی از همکارت هراسی به دل راه ندهی
سال گذشته، کتاب تازه آریانا هافینگتن را دستم گرفتم و با نشری در تهران صحبت کردم تا کتاب را کار کنیم. البته گفتم قراری نمیبندم تا ترجمه تمام شده باشد. نشر هم از همان ابتدای امر حرفشان این بود که باید سریع ترجمه تمام بشود تا دیگر نشرها و مترجمها هنوز فرصت نکرده باشند کار کنند.
این رقابتی است که در نبود کپیرایت و همچنین در نبود شرایط حرفهای کار در ایران رخ میدهد. درنهایت یک سوم کتاب را ترجمه کردم، ولی ادامه ندادم. از یک سو، تلاشهایم برای اینکه بتوانم با کارگزار کتاب صحبت کنم و کپیرایت اثر را بگیرم، به هیچ نتیجهای نرسید. از سویی دیگر دوستی دیگر نوشت کتاب را کار میکند.
وقتی در فیسبوک دوست همکار این خبر را دیدم، برایشان نوشتم که اگر قطعا کتاب را تمام میکنند، ترجمه را کنار بگذارم. درنهایت هم ترجمه را کنار گذاشتم و دیگر بهش فکر هم نکردم.
ولی این سوال همیشه وجود دارد که چرا باید وقتی ترجمه اثری را شروع میکنی، دلنگران این باشی که دیگر همکارها هم سراغش رفته باشند.
این هراس از یک سو باعث عجله در کارها میشود و از سویی دیگر بانی این میشود که تا آخرین لحظههای انتشار، نتوانی به شکلی حرفهای اثر را تبلیغ کنی.
مدتهاست دیگر کتاب تازهای بدستم نگرفتم و برنامهای هم دیگر برای ترجمه ندارم. ولی دلم میخواهد که اگر در آیندهای نزدیک خواستم کتابی کار کنم، لازم نباشد چیزی را پنهان نگه دارم و بقیه دروغ بگویم و یا از بقیه دروغ بشنوم.
واقعا کار سختی است که آدم با همکارهایش رو راست باشد؟
این یادداشت درنهایت چند دغدغه ذهنیام شد تا اینکه یک تحلیل آماری یا علمی در زمینه کتاب باشد. یا بهتر بگویم، چند آرزو است که ای کاش در همین نوروز و ماههای پس از آن عملی بشود.
تا تمامی افراد حاضر در بازار کتاب، سودهای کوتاهمدت را رها کنند و به سودهای بلندمدت فکر کنند.
تا به بازار کتابی برای ۸۰ میلیون نفر فکر کنیم که تیراژهای نیم میلیونی کتاب در آن امکانپذیر است و یک مترجم و یک مولف هم میتواند راحت برای یک اثر، چند ده میلیون تومانی درآمد داشته باشد.
آیا چنین بازار کتابی را میخواهیم؟ اگر آره، خب، برایش تلاش کنیم.
سید مصطفی رضیئی (سودارو) هستم. لیسانس ادبیات انگلیسی از دانشگاه غیرانتفاعی خیام، متولد بیست فروردین 1363 در مشهد و ساکن کشور کانادا. اولین قرارداد کتابام را در سال 1385 با نشر «کاروان» بستم، کتاب شفاهی توقیف شد. کتابهای دیگرم را بتدریج نشرهای «افراز»، «ویدا»، «کتابسرای تندیس»، «پریان»، «مروارید» و «هزارهی سوم اندیشه» به بازار میفرستند. نوشتههایم در روزنامهها و مجلههای مختلفی از جمله «تهران امروز»، «کارگزاران»، «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «فرهیختگان»، «آسمان»، «تجربه»، «مهرنامه»، «همشهری داستان»، «همشهری اقتصاد» و «گیلان امروز» منتشر شدهاند. یک سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جشن کتاب»، متعلق به انتشارات کاروان بودم ونزدیک به چهار سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جن و پری» بودم و مدتی هم در وبسایتهای «مزدیسا»، «مرور» و «مد و مه» مینوشتم. دارم سعی میکنم که زندگیام را مرتبط با کتاب نگه دارم. در مطبوعات صرفا در مورد کتاب و ادبیات مینویسم و بیشتر وقتام به نوشتن مرور کتاب میگذرد. وبلاگنویسی را در سال 2004 در بلاگاسپات با نام «سودارو» شروع کردم که بعد از سه سال و نوشتن هشتصد پست وبلاگ، فیلتر شدم. بعد به حسین جاوید در «کتابلاگ» ملحق شدم و صفحهیی در آن وبسایت داشتم که بعد از حدود دو سال و نوشتن نزدیک به یکصد و هفتاد پست، آنجا هم فیلتر شد. بعد به بلاگفا پناهنده شدم تا گذر روزگار چه در چنتهی خود داشته باشد. مرسی که به اینجا سر میزنید.