فصلی از «یکشنبهی نخل» نوشته کورت ونهگات جونیور در مرور نوروزی
همین مطلب در شماره نوروزی مرور
فصلی از «یکشنبهی نخل» نوشته کورت ونهگات جونیور
با ترجمهای از سیدمصطفی رضیئی
هرچیزی باشد فکرهای آزاد را سرگرم نگهدارد
و همراه خودش ایدههای خرافاتی را هم آورده باشد هم آزادی را بهخطر میاندازد
و هم شادی را همراه خودش میبرد.
کِلِمنس ونهگات (1824 – 1906)
مقدمهای بر اخلاقیات
(انتشارات هولِنبَک، ایندیاناپولیس، 1900 میلادی)
پیشنهاد اصلاح اولین بند قانون اساسی امریکا
بهنظرم من عضو آخرین نسلِ شناختهشده از نویسندههای امریکاییِ تماموقت و برای تمام عمر نویسنده باشم. تقریباً هم همگی ما نویسندههای این نسل، در یک صف در کنار همدیگر ایستادهایم. عصر رکود اقتصادی بزرگ امریکا بود که تمامی ما را را کفری و مراقب ساخت. جنگ جهانی دوم بود که ما را اینقدر تمیز کنار همدیگر قرار داد، خواه مرد بودیم یا زن، خواه هیچوقت یونیفرم ارتش را تنمان کرده بودیم یا نکرده بودیم. عصری رمانتیک از آنارشیم در نشر بود که به ما پول رساند و خواهناخواه معلمهایی برای دنبالهوری، برای وقتی که هنوز جوان بودیم – وقتی هنر خودمان را بهخوبی فرا گرفتیم. وقتی ما هنوز جوان بودیم کلمات چاپ شده بر روی کاغذ همچنان راه اصلی ارتباط از راه دور بودند و کلمات بودند که اطلاعات را بهدست امریکاییها میرساندند.
حالا دیگر از این حرفها نیست.
حالا دیگر خبری از آندسته ناشرها و ویراستارها و کارگزارهای ادبی نیست که مشتاق بودند یک راهی پیدا کنند تا پول و دیگر راههای تشویق دست نویسندههای جوانی برسد که خامدستانه مینوشتند مثل نوشتههای ما، وقتی جوان بودیم و راهمان را شروع کرده بودیم و عضو نسل ادبی خودمان شدیم. ما مهمانهای لجامگسیخته و مبهوت و گرانقیمتی بودیم در آن زمان که شاید میتوانستیم به کمی خرد دست پیدا کنیم و راه نوشتن را قدم به قدم از طریق نوشتن بیاموزیم. آن زمان که ما جوان بودیم، نویسندهها فقط همین چیزها را لازم داشتند تا بنویسند.
آن زمان برای نوشتن زمانهای بود شگفتانگیز و خلاق – برای صدها نویسندهای که در آن زمان، نوشتن را شروع کرده بودند.
تلویزیون توانست شاخهی داستانکوتاه صنعت نشر را نابود کند و حالا هم حسابدارها و فارغالتحصیلهای دانشکدههای بازرگانی دارند صنعت نشر کتاب را بهسمت ویرانی سوق میدهند. این آدمها فکر میکنند پولی که خرج انتشار رمان اول یک نویسنده شود، یک عالمه پول خوب است که توی جوب ریخته باشی. درست هم میگویند. همیشه هم تقریباً همین اتفاق میافتد.
خُب، همانطور که میگفتم، فکر میکنم ما عضو آخرین نسل رماننویسهای امریکایی باشیم. حالا هم رماننویسها پشت سر هم ظاهر میشوند، بهنظر خانوادهای برای خود ندارند و احتمالاً یکی دو تا رمان هم مینویسند و بعد هم نوشتن را رها میکنند به حال خودش. خیلیهایشان پولی به ارث میبرند و یا با پول ازدواج میکنند.
تاثیرگزارترین آدم دارودستهی ما هم بهنظرم هنوز جی دی سلینجر[1] است، هرچند سالهاست سکوت اختیار کرده. احتمالاً نویدبخشترین ما هم اردوارد لوئیس والانت[2] باشد که در جوانیاش مُرد. و حالا وقتی به درگذشتِ جیمز جونز[3] فکر میکنم در دو سال پیش، که اصلاً در جوانی نمُرد بلکه تقریباً درست هم سنم بود، مثل حضور پاییز است در صفحات این کتاب. قطعاً آدمهای دیگری هم هستند یادآور میراییام باشند اما درگذشت جیمز جونز اثری محوری داشت – احتمالاً چون بیوهاش گلوریا[4] را اغلب میبینم و احتمالاً چون خود جیمز هم نویسندهای خودآمیخته از غربمیانه بود و در جنگ جهانی دوم داوطلبانه اسم نوشته و خدمت کرده بود. و بگذارید همینجا یادآور شوم که شناختهشدهترین چهرههای نسل ادبی من، اگر در مورد جنگ نوشتهاند، اغلب اجماعاً افسرهای تحقیر شدهای بودند و قهرمانهای آموزشهای سردستی شدند، رفتارهایی خشن و غیراشرافی از خود نشان داده بودند و داوطلبانه پا به صحنه جنگ گذاشته بودند.
* * * *
جیمز جونز یک مرتبهای گفته بود ناشر خودش و ارنست همینگوی[5]، پسرانِ چارلز اسکریبنِرز[6]، امیدوار بودند جونز و همینگوی را در کنار همدیگر ببینند – تا کهنهسربازهای قدیم بتوانند از همراهی همدیگر لذت برند.
جونز این پیشنهاد را شخصاً رد کرد و گفت همینگوی را سربازی در حد خودش نمیشناسد. او گفت همنیگوی در زمان جنگ آزادانه میآمد و میرفت و هر وقت خوشش میآمد در صحنهی نبرد میماند و در وقت آزاد هم غذاهای خوب میخورد و با زنهای خوب میگشت یا هر کاری دلش میخواست میکرد. جونز به من گفت سربازهای واقعاً، فقط کوفتی همانجا میمانند که بهشان گفته شده باشد، یا هرجایی میروند که بهشان گفته شده باشد، و هر آشغالی را میخورند و گندترین چیزهایی را تحمل میکنند که دشمن سمتشان هر روز بعد از روی قبلی میپاشاند، هر هفته بعد از هفتهی قبلی پرتاب میکند.
* * * *
شگفتانگیزترین موضوع در مورد اعضای نسل ادبی من در نگاهی به گذشته این موضوع بود که ما اجازه داشتیم هرچه میخواهیم بگوییم و هیچ هراسی هم از تنبیه به دل راه ندهیم. همعصران امریکایی ما این موضوع را حیرتانگیز یافته بودند همانطور که بیشتر خارجیها هماکنون چنین نگاهی به گذشته ما دارند، به ملتی که در ابتدای امر قانونی تصویب کرده بود که بیشتر شبیه به یک رویا میرسید، قانونی که چنین میگفت:
«کنگره در خصوص رسمیت بخشیدن به یک دین، یا منع پیروی آزادانه از آن یا محدود ساختن آزادی بیان یا مطبوعات یا حق مردم برای برپایی اجتماعات آرام و دادخواهی از حکومت برای جبران خسارات، هیچ قانونی را وضع نمیکند.»
چگونه ملتی با چنین قانونی میتواند کودکاناش را در فضایی از نجابت بزرگ کند؟ خُب نمیتوانست – خُب نمیتواند. پس قطعاً این قانون محض خاطر بچهها هم که شده دیر یا زود جایگزین قوانینی دیگر خواهد شد.
و حالا حتی کتابهای من، همراه با کتابهای برنارد مالامود[7] و جیمز دیکِی[8] و جوزف هِلِر[9] و بسیاری دیگر کهنهسربازهای خط مقدم جنگ، مرتباً از کتابخانههای مدراس توسط اعضای هیئتمدیره مدارس بیرون انداخته میشوند و آنها هم اغلب خیلی ساده میگویند واقعاً این کتابها را نخواندهاند اما قدرت واقعی دست آنهاست و مطمئن هستند این مدل کتابها برای بچهها خیلی بد خواهند بود.
* * * *
درعمل رمانم سلاخخانهی شمارهی پنج[10] را سرایدار مدرسهی دریک در داکوتای شمالی در محوطه مدرسه سوزاند، دستور را هم کمیته همان مدرسه داده بود و اعضای شورای مدرسه هم بیانیهای عمومی در مورد ناگواریهای و مضرات این کتاب، منتشر ساختند. حتی با استانداردهای عصر ملکه ویکتوریا هم تنها جملهی آزاردهنده در کل رمان چنین میگوید: «مادرقحبهی عوضی از جاده برو بیرون!» این را یک خمپارههای ضدتانکانداز به یک دستیار کشیش امریکایی غیرمسلح در طول نبرد بلژ[11] در دسامبر 1944 در خاک اروپا میگوید، نبردی که تنها و بزرگترین شکست ارتش امریکایی در تاریخ بود (یعنی اگر جنگهای داخلی با اتحادیه جنوب[12] را هم حساب کنیم.) دستیار کشیش موقع حرکت توانسته بود توجه تیراندازهای دشمن را جلب خودش کند.
خُب در 16 نوامبر 1973، این نامه را خطاب به چارلز مکمکارتی[13] از مدرسه دریک، در داکوتای شمالی[14] نوشتم:
آقای مککارتی عزیز:
با توجه به جایگاه شما در نقش رئیس هیئت مدیره مدرسه دریک، این نامه را خطاب به شما مینویسم. من در میان آندسته از نویسندگان امریکایی هستم که کتابهایشان در حیاط مشهور مدرسه شما نابود شدهاند.
اعضایی مشخص از جامعه شما پیشنهاد دادهاند آثار من اهریمنی هستند. این امر بیاندازه برایم موهن بود. اخبار آمده از دریک برایم بیانگر این امر بود که کتابها و نویسندههای این کتابها برای شما مردمان، بیاندازه غیرواقعی محسوب میشوند. این نامه را برایتان میفرستم تا بدانید من چقدر هم واقعی هستم.
همچنین میخواهم آگاه باشید که من و ناشرم هیچ عملی حاکی از بهرهبرداری از خبرهای نفرتانگیز آمده از دریک انجام ندادهایم. ما دست به پشت همدیگر نکوفتیم و خوشحال نبودیم که بهخاطر این خبر، کتابهایمان بیاندازه خوب خواهند فروخت. ما حضور در برنامههای تلویزیونی را رد کردیم، نامههای عصبانی به صفحات سرمقاله روزنامه ننوشتیم و مصاحبههای طولانی با مطبوعات نداشتیم. ما فقط عصبانی و اندوهناک شدیم و حالمان حسابی بد شده بود. کپیای هم از این نامه برای هیچکسی ارسال نشده است. شما تنها نسخه از این نامه را در دستتان گرفتهاید. این نامهای است صرفاً خصوصی از من خطاب به شما مردمان دریک که در چشمان کودکان خودتان و در چشمان جهانیان، این چنین شهرت مرا ویران ساختهاید. آیا شما الان شجاعت و نجابت معمول مردمان را دارید تا این نامه را به مردمان خود نشان دهید یا اینکه این نامه را هم تسلیم به آتش محوطه مدرسه خود خواهید ساخت؟
از آنچه در روزنامهها خواندهام و در تلویزیون شنیدهام به این نتیجه رسیدم که مرا و برخی دیگر از نویسندههای ما را موجوداتی موشمانند خیال کردهاید که از پول درآوردن از مسمومسازی ذهن جوانان، لذت میبرند. درحقیقت ولی من مردی هستم گنده و قوی، پنجاهویکسال در این جهان زندگی کردهام، در کودکی کلی مشغول به کار کشاورزی بودم و کار با ابزارها را هم خوب میشناسم. شش بچه بزرگ کردهام، سهتایشان متعلق به خودم بودم و سهتای دیگر را به فرزندی قبول کردم. همگی هم خوب از آب درآمدهاند. دوتایشان کشاورز شدهاند. من خودم یک کهنهسرباز پیادهسوار جنگ جهانی دوم هستم و مدال قلب بنفش[15] را هم دارم. هرچه دارم را از کار سخت کسب کردهام. هیچوقت بازداشت نشدهام و هیچوقت هم کسی از من شکایتی نکرده است. جوانان و جوانترها آنچان به من اعتماد دارند که من در دانشگاههای آیووا، هاروارد و کالج دانشگاهی شهر نیویورک[16]، کار کردهام. هرساله هم ده دوازدهتایی دعوت از کالجها و دبیرستانهای مختلف دریافت میکنم تا در مراسمهای فارغالتحصیلیشان صحبت کنم. کتابهایم احتمالاً گستردهتر از هر نویسنده دیگر ادبیات داستانی در امریکا، در کتابخانههای مدارس قرار گرفتهاند.
اگر به خودتان زحمت خواندن کتابهایم را داده بودید، همانطور که هر آدم تحصیلکردهی دیگری چنین رفتاری از خود نشان میدهد، میآموختید که من جنسی نمینویسم و بههیچعنوان طرفدار هیچگونه خشونتی نیستم. کتابهایم از مردم میخواهند مهربانتر باشند و مسئولیتپذیری بیشتری از خود نشان دهند. البته این امر درست است که بعضی شخصیتهای کتابهایم زبانی خشن دارند. دلیلاش هم این است که مردم در زندگی واقعی، زبانی خشن دارند. مخصوصاً وقتی صحبت از سربازها باشد و مردانی سختکوش که خشن صحبت میکنند و حتی بیشتر کودکان آسودهی ما هم به چنین زبانی آشنایی دارند. و همانطور که همگی خوب میدانیم، این کلمات چندان آسیبی هم به کودکان نمیزنند. همین کلمات وقتی ما جوان بودیم، آسیبی به ما نزدند. کردار شیطانی و دروغگویی بود که به ما آسیب زد.
بعد از اینکه تمام این حرفها را زدم، مطمئن هستم شما هم در عمل آماده پاسخگویی به نامهام هستیم، «آره، آره – اما هنوز هم حق ما و مسئولیت ما باقی میماند تصمیم بگیریم بچههای جامعه ما بتوانند چه کتابهایی را بخوانند و چه کتابهایی را نخوانند.» قطعاً چنین است. هرچند همچنین این موضوع صحت خواهد داشت که اگر شما از این حق استفاده کنید و مسئولیت خودتان را در نقش انسانهایی غیرامریکایی، نادان و بدرفتار ارائه دهید، بعد مردمان حق خواهند داشت شما را شهروندانی بد و ابله بخوانند. حتی بچههای شما حق دارند شما را چنین خطاب کنند.
در روزنامه خواندهام جامعه شما مبهوت بیزاری حاکم در سرتاسر کشور نسبت به عملتان شده است. خُب، شما احتمالاً کشف کردهاید که دریک بخشی از تمدن امریکا است و امریکاییهای همراه با شما نمیتوانند چنین رفتارهایی را در تمدن خودشان تحمل کنند. شما احتمالاً در آینده متوجه خواهید شد که کتابها به دلایل بسیار خوبی برای مردمان آزاد مقدس هستند، همچنین متوجه خواهید شد جنگها علیه ملتهایی شده که متنفر کتابها بودهاند و کتابها را میسوزاندند. اگر شما یک امریکایی باشید، میبایست اجازه دهید تمامی ایدهها آزادانه در جامعهتان در گردش باشند، نه اینکه فقط عقیده شما در جامعهتان حضور داشته باشد.
اگر شما و هیئتمدیره شما الان مصمم به نشان دادن این حقیقت باشند که شما دارای خرد و بلوغ در اِعمال قدرت خود بر تحصیل فرزندانتان هستید، پس شما الان باید این حقیقت را تایید کنید که درسی پوسیده و گند به جوانهایتان در یک جامعه آزاد آموختهاید، وقتی که علیه دیگران صحبت کردهاید و کتابهایشان را سوزاندهاید – کتابهایی که حتی نخوانده بودید. همچنین باید تمامی ایدهها و اطلاعاتِ مختلف را در اختیار فرزندان خودتان قرار بدهید، تا آنها را بهتر از قبل مجهز کنید تا تصمیم بگیرند و در این دنیا، نجات پیدا کنند.
دومرتبه: شما به من توهین کردید و من شهروند خوبی هستم و من یک انسان واقعی هستم.
* * * *
این هفت سال پیش بود. هنوز هم در طول این هفت سال، پاسخی به این نامه ندادهاند. در همین لحظه که نشستهام در شهر نیویورک و مینویسم، سلاخخانه شماره پنج در کتابخانهی مدرسهای حوالی پنجاه مایلی من، ممنوع اعلام شده است. نبرد حقوقی که هفت سال پیش شروع شده بود الان اوج گرفته است. هیئتمدیره مدرسه موردنظر توانستهاند وکیلهایی پیدا کنند که مشتاق حمله با چنگ و دندان به اصل اول قانون اساسی ایالات متحده امریکا هستند. هیچوقت دچار کمبود وکیلهایی نشدهایم که مشتاق حمله به اصل اول قانون اساسی باشند، انگار این بند هیچچیزی بیشتر از یک جزء از تکه از قرارداد اجاره خانهای دربوداغان نباشد.
در 24 مارچ 1976 در زمان شروع بحث در مورد قانونی جدید، نظرم را در صفحهی عقاید و نظرات[17] نسخهی لانگآیلند روزنامهی نیویورک تایمز نوشتم. مقالهام چنین میگفت:
شورای مدرسهای دومرتبه تقبیح کتابها را شروع کرده است – این مرتبه ماجرا در لویتاون[18] رخ داده است. یکی از کتابها را هم من نوشته بودم. هر سال یکی دو مرتبه این اراجیف ضدامریکایی بودن را میشنوم. یک مرتبه هم حتی در داکوتای شمالی، کتابهایم را واقعاً در محوطه مدرسهای سوزاندند. خندهام گرفته بود. چقدر عمل ابلهگونه، احمقانه و خرافاتی انجام داده بودند.
چقدر هم عملشان بزدلانه بود – چنین نمایش گندهای از حملهای مصنوعی نشان بقیه بدهند. مثل سنت جورج[19] بود به ملافههای روی تخت و ساعتهای فاختهای[20] حملهور شده باشد.
آری و حالا سنت جورج بهنظر شبیه به کسی است که تمام زمانها توسط کمیتههای مدارس منصوب به سمتی میشود. آنها حتی به بیسوادی خود افتخار هم میکنند. مثل الان در لِویتاون آدمهایی هستند طوری لاف میزنند انگار جشن دویستمین سالگردشان را جشن گرفته باشند ولی درواقعیت حتی کتابهایی که منع کردهاند را نخواندهاند.
چنین احمقهایی اغلب ستون اصلی داوطلبان آتشنشان را شکل میدهند و پیادهسوار ارتش امریکا را شکل میدهند و کیکفروشها و دیگر بخشهای اصلی جامعه را میسازند، و اغلب برای این کارهایشان حسابی هم از آنها تشکر میشود. هرچند اینها اصلاً حق این را ندارند نظارت بر تحصیل فرزندان در یک جامعه آزاد را داشته باشند. آنها فقط بهطرز گَندی ابله هستند.
حالا میخواهم پیشنهادی بدهم که منع کتاب را یک مرتبه و برای همیشه در این سرزمین کنار بگذاریم: باید تک به تک اعضای کمیتههای مدارس را پشت دستگاه دروغسنج بنشانیم و ازشان این سوال را بپرسیم: «از پایان دبیرستانتان تا الان یک کتاب را از اول تا آخر خواندهاید؟ یا اینکه حتی در دبیرستان هم یک کتاب را از اول تا آخرش خواندهاید؟»
اگر جواب واقعی آنها «نه» باشد، خُب حالا باید مودبانه از داوطلب بخواهید که عضو کمیته مدرسه نباشد و اینقدر بهم ریخته لاف نزند که کتابها چگونه میتوانند بچههای ما را خلوضع کنند.
هروقت ایدهها را در این سرزمین زیر پایشان لگدمال میکنند، عاشقان امریکایی ادبیات شروع میکنند به نوشتن متنهایی محتاط و پیچیده و درهمبرهم در توضیح اینکه چرا باید به تمامی عقاید اجازه حیات داد. زمان آن رسیده تا به این دوستان نویسنده توضیح داد که دارند تلاش میکنند شجاعانهترین و درعینحال مثبتگرایانهترین اصل زندگی امریکایی را به اورانگوتانها توضیح بدهند.
از الان به بعد هم میخواهم بحث خودم با این کودنهای ساونارولاسمانند[21] را به همین محدود کنم: «احمقهای گندگرفتهی خدا، بدهید یک نفر بند اول قانون اساسی امریکا را با صدای بلند برایتان بخواند!»
خُب – اتحادیه شهروندی کتابخانههای امریکا یا یکجایی شبیه به همین باید خودش را به صحنه این مشکل برساند، همانطور که همیشه همین کار را میکنند. آنها توضیح میدهند در قانون اساسی چه آمده است و اینکه چه کسی نسبت به بندهای این قانون پاسخگو است.
آنها هم همیشه برندهی این جدل میشوند.
و همیشه هم میلیونها نفر منگ هستند با قلبی درهم شکسته از این پیروزی حقوقی، آنها فکر میکنند که بعضیچیزها را هیچوقت نباید به زبان آورد – مخصوصاً وقتی حرف از مذهب باشد.
آنها در مکانی اشتباه در زمانهای اشتباه هستند.
هی هو.
* * * *
چرا اینچنین برای شهروندان امریکا عادی شده است تا چنین مذمتهایی را نصیب بند اول قانون اساسی کنند؟ این موضوع را در مهمانی جمعآوری پول برای اتحادیه شهروندی کتابخانههای امریکا[22] در سندز پوینتِ ایالت نیویورک در لانگ آیلند[23] بیان کردم، در 16 سپتامبر 1979. تصادفاً آن روز در خانهای صحبت میکردم که گفته میشد مدلی از خانه گتسبی بر اساس گتسبی بزرگ[24] نوشته جی اسکات فیتزجرالد[25] است. هیچدلیلی نداشت شکی بر این مسأله به خودم راه بدهم.
در چنین مکانی چنین سخن گفتم:
«نمیخواهم مستقیم در مورد رد کتابم سلاخخانهی شمارهی پنج در کتابخانههای مدارس لانگآیلند صحبت کنم. البته منافع من در همین صحبت است. بعد از تمامی این حرفها، کتابم را نوشتهام، پس چرا نباید بحث کنم کتابم از آنچه شورای مدارس میگویند، زنندگی دارد؟
«درعوض میخواهم از توماس آکویناس[26] صحبت کنم. میخواهم با کمک ذهن منگ خودم از سلسلهمراتب قانون در این سیاره بگویم که او از آن سخن گفته بود، سیارهای که در زمانهی او، صاف محسوب میشد. ورای قوانین طبیعت که فکر میکنم شامل بر رعدوبرق هم میشد و همچنین حق ما برای حفظ کودکانمان از عقاید مسموم و مانند آن چنین میگفت.
«و پستترینِ قوانین، قانونهای بشری است.
«بگذارید طرح و برنامهی اینها را شفاف در مقایسه با ورقبازی بگویم. دشمنان لایحه حقوق شهروندی همیشه و همهجا یک کار را تکرار میکنند، چرا ما نباید همینطوری رفتار نکنیم؟ پس قوانین الاهی هم تکِ خالِ آس میشوند برای ما. قوانین طبیعت میشود شاه. لایحه حقوق شهروندی فقط میشود یک ملکه اکبیری.
«سلسلهمراتب قوانینِ تومیست[27] تا اینجا مضحکترین چیزی است که شنیدم، چون تا حالا نشده کسی را ببینم که باور داشته باشد تا مغز استخوان خودش دارای چنین حقو بشری نیست. همگان میدانند قوانینی برجستهتر از این چیزهایی وجود دارند که در کتابهای قوانین حکومتی ما ثبت شدهاند. مشکل اساسی در اینجا این است که توافق اندکی وجود دارد که این قوانین برجستهتر واقعاً چه هستند و چه میگویند. استادان الاهیات میتوانند نشانههایی از کلمات این قوانین برجستهتر را به ما بگویند اما نیازمند یک دیکتاتور هم هستند تا بتوانند این قوانین را اجرا کنند – تا بتوانند حرفشان را به کرسی بنشانند و مخالف را به صلیب بکشند. یک نفر که صرفاً انسانی فانی در ارتش بود اول همین کار را برای آلمان کرد و بعد برای سرتاسر اروپا، شاید یادتان باشد، هنوز زمان زیادی از او نگذشته است. تنها کاری که کرد این بود که نمیدانست قوانین الاهی و قوانین طبیعی چه میگویند. او یک مشت آس دستاش گرفت و نقش شاه را بازی کرد.
«درهمینحین، این سوی اقیانوس آتلانتیک شمالی، همانطور که همگان میگویند ما یکپارچه بازی نمیکردیم. موضوع هم قانون اساسیمان بود، بهترین کارتری که هر کسی میتواند در اینجا بازی کند همین ملکه اکبیری است، یعنی قوانین پستِ بشری. امروز هم همین بحث درست است. من خودم سرمستِ همین کاملنبودن هستم، چون آشکارا همین خیلی به نفع ماها تمام شده است. من حامی اتحادیه شهروندی کتابخانههای امریکا هستم چون به دادگاه میرود در تاکید بر این مساله که مقامات دولتی ما هیچحقی بالاتر از قوانین بشری ندارند. هرزمان پخش و نشر ایدهای توسط یکی از همین مقامات کشوری ما به خطر میافتد، این مامور دولتی به تحقیر قانون اساسی مینشیند و بحث میکند که ما باید در نظامی والاتر سهیم شویم و دوباره حرف همینها را میزند: قوانین الاهی یا قوانین طبیعی.
«حالا ما کتابدارها نمیتوانیم حداقل کمی بیشتر حرص قوانین طبیعی را در خودمان داشته باشیم؟ حداقل نمیتوانیم کمی از طبیعت بیاموزیم، بدون اینکه عقاید یک نفر دیگر در مورد خدا جلویمان را گرفته باشد؟
«قطعاً میتوانیم. شیرینی گرانولا[28] هیچوقت بهکسی آسیبی نزده است، پرندهها و زنبورهای عسل هم همینطور – لازم نیست حرفی هم اینجا از شیر خوراکی بزنیم. تا حالا طبیعت به ماها چی گفته؟ به ما گفته است که سیاهپوستها آشکارا پایینتر از سفیدها هستند و به همین خاطر هم باید کارهای نوکری بکنند بر اساس قاعدههایی که سفیدها مشخص کردهاند. این یک درس واضح طبیعت است، باید بهخودمان هرازچندگاهی همین درس را یادآور بشویم و بعد هم به توماس جفرسون[29] اجازه بدهیم بردههای خودش را داشته باشد. فقط به این تصویر فکر کنید.
«مشکل اصلی ما در مورد کشور دوستداشتنیمان در این است که بندرت به کودکان خودمان میآموزیم که آزادی امریکایی به پایان خواهید رسید اگر، وقتی آنها بزرگ شده باشند و بخواهند وظایف شهروندی خودشان را عملی کنند، تاکید داشته باشند که دادگاهها و پلیسها و زندانهای ما بایستی بر اساس قوانین الاهیات یا قوانین طبعیت عمل کنند.
«بیشتر معلمها و والدین و مربیهای ما این درس حیاتی را به کودکان نمیآموزند چون خودشان هیچگاه این درس را نیاموختهاند، یا چون جرأت آموختن چنین درسی را به کودکان ندارند. چرا چنین جرأتی ندارند؟ مردم توی این کشور به دردسرهای زیادی میافتند و اغلب هم باید اتحادیه شهروندی کتابخانههای امریکایی به کمکشان بیاید، چون سعی کردهاند فضایی برای آموختن همین درس فراهم کنند که ماجرا را چنین میکند: هیچکسی واقعاً طبعیت یا خدا را نمیتواند بفهمد. من خودم را متعهد به آمادهسازی چنین فضایی میبینم و در اینجا نه سکس یا خشونت، بلکه کتابهای بیچاره مرا در لانگآیلند به بند کشیدهاند – و در دریک، در داکودای شمالی آنها را سوزاندهاند و در بسیاری دیگر از جوامع متنوع دیگر کشور ما که گستردهتر از فهرست شدن در اینجا هستند.
«نمیگویم دولت ما ضدِ طبعیت است و ضدِ خدا است. میگویم که دولتی است بدون طبیعت و بدون خدا، یا زودتر یا کمتر همین خواهد شد. پایان چه خواهد بود؟ همانطور که پایان تمامی آزادیها خواهد بود: خودتان را تسلیم به قوانین والاتر زندگی بکنید.
«بگذارید به قیاس احمقانه خودم از ورقبازی برگردیم: شاهها و آسها بازی خودشان را در این صحنه خواهند داشت. هیچکسی هم هیچچیزی والاتر از ملکه نخواهد شد.
«درگیری بین آنانی خواهد بود که کارتهای آس و شاه را دستشان گرفتهاند. درگیری بینشان هم تمامی نخواهد گرفت، بقیه ماها هم چندان اهمیتی دیگر به درگیریهای آنان نشان نخواهیم داد، تا وقتی که بیاید و کارت آسِ تکخال پیک را روی میز بیاندازد. هیچکسی حرفِ تکخال پیک نخواهد شد.
«برای توجهتان به حرفهایم ممنونتان هستم.»
* * * *
آن روز بعدازظر در خانه گتسبی صحبت کردم. وقتی به خانهام در شهر نیویورک باز گشتم، نامهای به دوستم در شوروی سوسیالیستی نوشتم، فلیکس کوزنِوتوسف[30]، او منتقد و معلمی برجسته است و در دفتر اتحادیه نویسندگان اتحادیه کشورهای شوروی سوسیالیستی در شهر مسکو کار میکند. تاریخ نامه هم همان تاریخ سخنرانیام در سند پوینتز است.
بعضیوقتها در اواخر شب نیمهویران از تاثیر الکل است که چنین نامههایی مینویسم، زمانی که قاعدتاً دهنم بوی گاز خردل میدهد و مثل یک مشت کلید پرسروصدا هستم. اما دیگر نمینشوم. وقتی منگ از الکل بوده باشم، هیچوقت چیزی ننوشتهام که منتشر هم شده باشد. هرچند باید از همین وضعیت خودم برای نوشتن چنین نامهای سود برم.
دیگر از این کارها نمیکنم.
بگذارید همان نامهای باشد که ارسال شده بود، احتمالاً تا زمان ارسال نامه وضعم بهتر شده بود و حالا هم منگ نیستم و فیلکس کوزنِوتوسف و در تابستان گذشته رفیق همدیگر شده بودیم – در یک دیدار بینالمللی[31] در شهر نیویورک بود، هزینه دیدار را هم بنیاد چارلز اف کِتِرینگ[32] پرداخته بود، یکی از افراد جامعه ادبی امریکا و شوروی سوسیالیستی، ده نفری در کنار هم قرار گرفته بودیم. نمایندگان امریکا در این دیدار را نورمَن کازینگز[33] سرپرستی میکرد و در هیئت امریکایی من خودم بودم و اِدوارد اَلبی[34] بود و آرتور میلر[35] و ویلیام استروئان[36] و جان آپدایک[37]. همگی ما هم کتابهایمان در شوروی سوسیالیستی منتشر شده بودند. تقریباً کل کتابهای مرا در این سرزمینها منتشر کرده بودند – البته به استثنای شبِ مادر[38] و محبوس[39]. هرچند انگشتشمار از هیئت شوروی سویالیستی توانسته بودند کتابی در سرزمین ما منتشر کنند و درهرحال، کتابهایشان برای ما ناشناس باقی مانده بودند.
نویسندههای شوروی سوسیالیستی به ما نویسندههای امریکایی گفتند باید شرمنده باشیم که کشور آنان این چنین گسترده کتابهای ما را منتشر ساخته است درحالیکه ما چنین اندک آثار آنان را عرضه کردهایم. ما هم پاسخ دادیم که ما باید بیشتر از این کتابهای آنان را در امریکا منتشر میکردیم اما شوروی سوسیالیستی هم میبایست اتحادیهای از نویسندگانی شکل بدهد که نوشتههایشان در اینجا تحسین و منتشر شود – و اینکه ما میتوانستیم خیلی راحت هیئتی از نویسندگان شوروی شکل بدهیم که اعضایش بیشتر از کارمندان عالی رتبه دولتی فِرِنسو[40] برایمان شناخته شده باشند، یعنی حداقل نامهایی که بقیه هم در داخل شوروی سوسیالیستی آنان را بشناسند.
بههرحال در آن دیدارها من و فیلیکس کوزنِوتوسف خیلی با هم صمیمی شدیم. او را به خانهام هم دعوت کردم و در باغ پشت خانه نشستیم و بیشتر یک بعدازظهر را کلی حرفهای خوب زدیم.
بعد از آنکه همه به خانههایشان رفتند و در این نقطه، مشکلی در شوروی سوسیالیستی پیش آمده بود در مورد انتشار مجلهای متمرد و یاغی به اسم مِتروپل. بیشتر نویسندهها و دبیرهای مجله متروپل را هم جوانها شکل میدادند، یعنی صبر نداشتند نوشتههایشان جواب مثبت نسلهای قدیمیتر را بگیرد. هیچکجای مجله متروپل هم برحسب اتفاق هیچچیزی آزاردهنده نبود مثل اینکه بیایند به چاپلین بگویند «یک مادرقحبه عوضی» بیشتر نیست. اما مردم مجله متروپل را دوست نداشتند و مجله هم سرکوب شد و از تمام راههای ممکن استفاده شد تا زندگی تمام کسانی که در مجله کار میکردند، سخت شود.
خُب اَلبی و استروئان و آپدایک و من هم تلگرافی برای اتحادیه نویسندگان شوروی سوسیالیستی فرستادیم و در آن نوشتیم فکر میکنیم اشتباه است نویسندهها را بهخاطر آنچه نوشتهاند تنبیه کرد، اصلاً هم مهم نیست چی نوشته باشند. فیلکس کوزنِوتوسف از طرف اتحادیه نویسندگان پاسخی رسمی به یادداشت ما داد، این احساس را هم در نوشتهاش قرار داده بود که در یک دیدار نویسندههای برجسته پشت سر همدیگر ردیف شده بودند و یکی بعد از دیگری گفته بودند مِتروپل را اصلاً نویسندهها نمینویسند، اینکه این مجله فقط پورنوگرافی است و به هر شکلی آرامش را بهم زده است و از این مدل حرفهایشان.
خُب نامه شخصی من به کوزنِوتوسف چنین میگفت:
پرفسور کوزنِوتوسفِ عزیز – فیلکسِ عزیز –
از نامه 20 آگوست شما، نامهای رک و باملاحضه شما تشکر میکنم و همچنین ممنون مواردی هستند که همراه نامه ارسال شده بودند. متأسف این هستم که نمیتوانم به زبان زیبای شما، پاسخ نامهتان را بدهم و همچنین امیدوار بودم که میتوانستیم ابتدا از لحنی مرسومتر در بحث خودمان در موضوع مجله متروپل استفاده کنیم. سعی میکنیم به چنین هدفی در این نامه دست پیدا کنم، یعنی به لحن برادروار خودمان برگردم در یک سال قبل وقتی در حیاط خانهام به صحبت نشسته بودیم.
شما در نامه خودتان، ما را «نویسندگان امریکایی» خطاب کردهاید. ما در این شکل خیلی خودمان را امریکایی نمیبینیم، چون ما فقط از طرفِ خودمان صحبت میکنیم – بدون اینکه با هرگونه موسسهای در داخل امریکا در مورد نوشتن این نامه، مشورتی کرده باشیم. ما در اینجا صرفاً «نویسندههایی» هستیم بدون آنکه به سرزمینی تعلق داشته باشیم. شما و تمام اعضای اتحادیه نویسندگان هم قطعاً همین احساسهای خانوادگی را با ما خواهید داشت. ما که این تلگراف را برای شما فرتسادهایم تاکنون اتحادیهای این چنینی برای خودمان نداشتهایم و کوچکترین نظری هم نداریم که بقیه نویسندگان کشور ما چه پاسخی به شما خواهند داشت.
همانطور که احتمالاً خودتان میدانید، پاسخ شما به تلگراف ما اخیراً در روزنامه نیویورک تایمز هم منتشر شد و احتمالاً در رسانههای دیگر هم منتشر شده باشد. مشاجره ما توجه چندانی را جلب خودش نکرد. بهنظر این مسألهای است تنها محدود به نویسنگدان و علایق آنها. هیچکسی هم به جز نویسندهها اهمیتی چندانی به مسائل آنان نشان نمیدهد. و اگر چند نفری مثل ما نرفته باشد مثل خوانندهها روی میز آواز بخواند، میمانم اصلاً کسی بماند به مسائل ما نویسندهها اهمیتی بدهد یا نه – اصلاً هم مهم نیست ما چقدر بد توی دردسر افتاده باشیم. شاید ما هم باید اهمیت دادن به این مسائل را کنار بگذاریم؟
خُب – میدانم که فرهنگها ما آنچنان متفاوت از همدیگر است که نمیتوانیم در مورد موضوع آزادی بیان توافقی بین خودمان داشته باشیم. طبیعی است که مخالف همدیگر باشیم و احتمالاً این رفتار ما ستوده هم باشد. احتمالاً ولی شما نمیدانید نویسندگان این تلگراف در فرهنگ کشور خودشان هر روز توسط شهروندان سرزمین خود محکوم میشوند به اینکه پورنوگرافی مینویسند یا بچهها را به فساد میکشانند و طرفدار خشونت هستند و افرادی هستند که دارای هیچگونه استعدادی نیستند و مانندِ آن. در موردِ خودم، چنین اتهامهایی را چندین مرتبه در هر سال به کتابهایم وارد میدانند، معمولاً هم والدینی هستند که به دلایل مذهبی یا سیاسی نمیخواهند بچههایشان نوشتههایم را بخوانند. برحسب تصادف این والدین اقلب حمایت دادگاهها را هم در دادخواستهای خودشان پیدا میکنند. هرچند اتهامهای آنان تا الان در دادگاه عالی امریکا رد شده است، چون کوچکترین نزدیکی به روح قانون اساسی امریکا ندارد.
لطفاً محتوای این نامه را به برادران و خواهران من در اتحادیه نویسندگان نشان دهید، همانطور که ما نامه شما را در نیویورک تایمز منتشر ساختهایم. این نامه را مشخصاً خطاب به شما نوشتهام، تا با آن هرچه میخواهید بکنید. نسخه کاربنی این نامه را هم برای هیچکسی ارسال نمیکند. حتی آن را برای همسرم هم نمیخوانم.
با این جزئیات از سرزمین مادری خودم، احتمالاً توانستهام توجه اتحادیه نویسندگان را جلب خودم کنم و کمک کنم اعضای شما درک کنند که ما نتوانستهایم بخوبی مسأله را درک کنیم: ما ناسیونالیسم نیستیم، ما عضو یک بخش از جنگ سرد نیستیم. ما صرفاً و عمیقاً دلمشغول مسائلی هستیم که سر نویسندگان میآید در اینجا یا در آنجا و در هر کجای دیگری. حتی وقتی نویسنده بودن آنان را هم رد کرده باشند ما همینجا هستیم، به دلمشغولیهایمان ادامه میدهیم.
* * * *
کوزنِوتوسف در فاصلهای کوتاه پاسخی خصوصی به نامهام ارسال کرد. نامهای مهربان و انسانی بود. بر اساس آن میتوانم فرض کنم هنوز دوستان همدیگر هستیم. او هیچ حرفی علیه اتحادیه نزد یا علیه دولت خود موردی نگفت. هیچ حرفی هم نزد احساس دلسردی کنم که نویسندهها در هرکجایی، بد بنویسند یا خوب، همگی فامیلهای ما هستند – حداقل فامیلهای نزدیک ما هستند.
و تمامی این کشمکشهای کلامی موجود بین افراد تحصیل کرده در ایالات متحده امریکا و شوروی سوسیالیستی آنچان ملموس و کمیک هستند، واقعاً همین طوری هستند البته تا وقتی ختم به یک جنگ تمام عیار نشده باشند. بهنظرم این بحثها انرژیها را جذب خودشان میکنند، از آرزوی بیپناه هر دو طرف که اتوپیای دیگری میتواند بر اساس نظرات این طرف، بهتر از قبل کار کند. میخواهیم نزدیکتر به همدیگر فکر کنیم، میخواهیم فرآیندهای بهتری را عملی سازیم – تا افراد آنجا هم به عنوان مثال بتوانند هر چیزی که دلشان میخواهد بگویند و وحشتی هم از تنبیه به دل راه ندهند. آنها هم میخواهند ما نزدیکتر به آنان عمل کنیم، تا هرکسی اینجا بتواند بتواند شغلی برای خودش داشته باشد و مجبور هم نباشیم این تصویرهای مزخرف جندگی و تصویرهای مزخرف نعشی و مانند آن را مرتب جلوی چشمهایمان تماشا کنیم.
هرچند هیچ کدام از این اتوپیاها بهتر از ماشین خودکار تایپ صفحات عمل نمیکنند، همانطور که مارک آن را اختراع کرد و نتوانست ایدهاش را درست عملی کند. این اختراع زیبا تنها توانست یک مرتبه صفحهای را تایپ کند، آن هم فقط در حضور تواین و مخترع دیگر که کار دستگاه را تماشا میکردند. تواین از تمامی دیگر سرمایهگذاران پروژه دعوت کرد تا این معجزه را تماشا کند اما وقتی سراغ دستگاه رفتند، مخترع دیگر، دستگاه را از هم باز کرده بود. دیگر هم دستگاه کار نکرد.
صلح باقی ماند.
[1] J. D. Salinger
[2] Edward Lewis Wallant
[3] James Jones
[4] Gloria
[5] Ernest Hemingway
[6] Charles Scribner’s Sons
[7] Bernard Malamud
[8] James Dickey
[9] Joseph Heller
[10] Slaughterhouse-Five
[11] The Battle of the Bulge
[12] The Confederacy
[13] Charles McCarthy
[14] Drake, North Dakota
[15] Purple Heart
[16] The University of Iowa, Harvard, and the City College of New York
[17] Op-Ed page
این عبارت مخفف عبارت
opposite the editorial page
است و اغلب با صفحه سرمقاله روزنامهها اشتباه گرفته میشود. درحقیقت در این صفحه عقاید یک نویسنده نامآشنا در مخالفت با نظرات ارائه شده در صفحه سرمقاله آورده میشود (اغلب مقالات صفحه سرمقاله را کارمندان روزنامه مینویسند) و همچنین در این صفحه، نامههای رسیده بهدست سردبیر نیز منتشر میشوند (که اغلب توسط خوانندگان روزنامه ارسال میشوند.)
[18] Levittown
[19] St. Georges
[20] Cuckoo clocks مدلی از ساعت دیواری که زنگ آن، پرندهای است مصنوعی که آواز سر میدهد
[21] Savonarolas
شعری حماسی سروده ن. لِنائو منتشر شده در سال 1837. این شعر مجموعهای از 25 رومانس بود که حدوداً یک هزار بند چهار مصراعی را شامل میشدند و شروع یک سهگانه محسوب میشد که هیچگاه جلدهای بعدی آن نگاشته نشدند.
[22] The American Civil Librarties Union
[23] Sands point, New York, Long Island
[24] The Great Gatsby
[25] F. Scott Fitzgerald
[26] Thomas Aquinas
[27] Thomist
[28] Granola
[29] Thomas Jefferson
[30] Felix Kuznetzov
[31] An ecumenical meeting
[32] Charles F. Kettering foundation
[33] Norman Cousins
[34] Edward Albee
[35] Arthur Miller
[36] William Styron
[37] John Updike
[38] Mother Night
[39] Jillbird
[40] Frenso
سید مصطفی رضیئی (سودارو) هستم. لیسانس ادبیات انگلیسی از دانشگاه غیرانتفاعی خیام، متولد بیست فروردین 1363 در مشهد و ساکن کشور کانادا. اولین قرارداد کتابام را در سال 1385 با نشر «کاروان» بستم، کتاب شفاهی توقیف شد. کتابهای دیگرم را بتدریج نشرهای «افراز»، «ویدا»، «کتابسرای تندیس»، «پریان»، «مروارید» و «هزارهی سوم اندیشه» به بازار میفرستند. نوشتههایم در روزنامهها و مجلههای مختلفی از جمله «تهران امروز»، «کارگزاران»، «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «فرهیختگان»، «آسمان»، «تجربه»، «مهرنامه»، «همشهری داستان»، «همشهری اقتصاد» و «گیلان امروز» منتشر شدهاند. یک سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جشن کتاب»، متعلق به انتشارات کاروان بودم ونزدیک به چهار سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جن و پری» بودم و مدتی هم در وبسایتهای «مزدیسا»، «مرور» و «مد و مه» مینوشتم. دارم سعی میکنم که زندگیام را مرتبط با کتاب نگه دارم. در مطبوعات صرفا در مورد کتاب و ادبیات مینویسم و بیشتر وقتام به نوشتن مرور کتاب میگذرد. وبلاگنویسی را در سال 2004 در بلاگاسپات با نام «سودارو» شروع کردم که بعد از سه سال و نوشتن هشتصد پست وبلاگ، فیلتر شدم. بعد به حسین جاوید در «کتابلاگ» ملحق شدم و صفحهیی در آن وبسایت داشتم که بعد از حدود دو سال و نوشتن نزدیک به یکصد و هفتاد پست، آنجا هم فیلتر شد. بعد به بلاگفا پناهنده شدم تا گذر روزگار چه در چنتهی خود داشته باشد. مرسی که به اینجا سر میزنید.