به خشکی بیدار شدم و سرخس‌ها مرده‌اند،

گلدان‌ها به زردی دانه‌های ذرت شده‌اند؛

زن هم رفته

و بطری‌های خالی مثل جنازه‌هایی خونین

با پوچی‌شان من را محاصره کرده‌اند؛

ولی خورشید هنوز هم خوب می‌تابد،

و صاحب‌خانه جریمه‌ی دیر پرداخت اجاره‌هایم را هوار می‌زند و

زردی بی‌نیاز احاطه‌مان ساخته؛ می‌دانی، الان یک

کمدین خوب لازم دارم، از آن قدیمی‌ها، یک دلقک

با شوخی‌هایی از دردِ پوک، دردِ پوک که

واقعی است، و هیچ‌چیز دیگری هم وجود ندارد؛

محتاط با تیغ قدیمی اصلاح کردم

مردی که زمانی جوان بوده و

می‌گفتند نبوغ دارد؛ اما اینکه

تراژدی برگ‌ها است،

و سرخس‌های مرده، و گلدان‌های مرده باقی مانده‌اند

و من به راه‌روی تاریک قدم می‌گذارم

جایی که صاحب‌خانه ایستاده

متنفر و قاطع

می‌خواهد من را به قعر جهنم حواله کند

و بازوهای چاق و خیس عرق او توی هوا چرخ می‌خورند

و جیغ می‌کشد

سر اجاره‌ جیغ می‌کشد

چون دنیا به هر دوی ماها

پشت

کرده.