چارلز، آقای چارلز بوکوفسکیِ عزیز
حقیقت با حقیقت متفاوت است. متن، من در زندگیام متن دیدهام و خواندهام و ورق زدهام و همین. هیچچیزِ دیگری در کار نبوده است: متنهای عزیز زندگی من بودهاند و باید آنها را رمزنگاری میکردم. سالها پیش اتفاقی در اینترنت به یک وبسایت رسیدم، به «بنیاد شعر امریکا» و از دلِ آن گنجها روبهرویم قرار گرفتند – البته، با توجه به قوانین احمقانهی جدید، برخی از فایل شعرها را هماکنون فقط شهروندان امریکایی میتوانند ببینند و برای خارجیها تماشایشان مسدود شده است. همان موقع بود اولین بار شعرهای اَلن گینزبرگ دستم گرفتم، خواندم و زار زار گریستم. یادم نمیرود. احساس میکردم یک نفر نشسته است با روح من صحبت میکند. چارلز بوکوفسکی در این میان برایم یک اعتیاد بود: میخواندی و زندگی را تماشا میکردی و تماشا میکردی و تماشا میکردی. بوکوفسکی اولین شاعر انگلیسیزبان زندگی من بود، زبانش را میفهمیدم و با هم خوشحال بودیم.
بعدها فهمیدم کم نیستند، وقتی «در زمانهی اندوه» نوشتهی حنیف قریشی را میخواندم (البته این یکی داستان است نه شعر) بعد برمیگشتم و دوباره یک پاراگراف یا یک صحنه را میخواندم و سر بلند میکردم و اطراف خودم همینها بودند، ناامید و پوسیده و بیپناه، وقتی دوباره برمیگشتم سراغ خطوط و روحم با قریشی میگریست، چرا باید اینها را فراموش کنم؟ یا کنار بگذارم؟ تمام اندوهها و آوازهای روح را. یا هر نوشتهای مشابه آن را، چرا، چون وزارت ارشاد خوشش نمیآید؟
نشسته بودم رودررو با حقیقتی تازه: صداها، تصویرها. در وبسایت یوتیوب میتوانی زندگی کنی. به یکی مثل من همیشه سعی کردهاند یاد بدهند اینترنت جیز است و گناه دارد. خب، من قبل از اینکه دربارهی اینترنت بشنوم، اینترنت را دیده بودم – خانوادهی من از اولین خانوارهای مشهد بودند خانهشان به اینترنت متصل شده بود، وقتی اینترنت دایِلآپ ساعتی هزار تومان بود در اواخر دوران هاشمی رفسنجانی. خب، آقایان و خانمها دیدهاند نمیشود، دیوار بالا بردهاند پشت دیوار نتوانی تماشا کنی، نتوانی ببینی، بفهمی، درک بکنی. نشسته بودم در یک روز آفتابی ترکیه، با اینترنت معمول خانهها – هشت مگ در ثانیه میانگین سرعت و درحقیقت حداقل سرعت اینترنت در این کشور همسایه و مسلماننشین است – رفته بودم سراغ یوتیوب، گذاشتم گینزبرگ شعر «امریکا» را بخواند (ترجمهام را در مجلهی «تجربه» منتشر کرده بودم بهمن ماه سال گذشته) و بعد گذاشتم چارلز بوکوفسکی شعر بخواند و نامه (البته آنطوری که من میشنیدم، او را «بوکافسکی» میخواندند نه «بوکوفسکی») و گذاشته بودم روحم دوباره گریه کند، چون تصویرها تازه شده بود، چون حقیقت متفاوت بود از حقیقت. صدا متفاوت بود از متن.
طعنه و تمسخر گینزبرگ در خط به خط «امریکا» بود، خنده و قاهقاه شنوندهها حاکم بود. بوکوفسکی نهتنها سیاست و جامعه، خواننده و طرفدار خودش را هم مسخره میکرد، با آن صدای زبردار و کِشدار و آن بیتفاوتی حاکم بر حرف به حرفاش. نشسته بودم و خوشحال بودم تصویرها تازه میشوند و فکر میکردم من چقدر بیسواد ماندهام، فکر میکردم چقدر باید بیاموزم و ببینم و بشنوم. فکر میکردم، یوتیوب یک کلاس آموزشی بیپایان است و نفسهای عمیق میکشیدم و سعی داشتم آنچه بود را هضم کنم.
همانموقع فکر میکردم این تمسخر و بیخیالی بوکوفسکی را چگونه میشود در زبانی شکسته – از طرف مترجمهای دیگر – بهعنوان برابری برای این حقیقت نشان داد؟ زبان رسمی، اداری و طعنهوار گینزبرگ را چگونه میشکنند و فکر میکنند چقدر هم کار درستی میکنند در حقِ ادبیات و در حقِ خواننده. البته، این فکرها کوتاهمدت بود. شعف هیچگاه زیاد باقی نمیماند.
البته، من بوکوفسکی ترجمه کردم، گینزبرگ، و شاعرهای دیگر. شعر همیشه برایم مهم بود. اولین مرتبه از طرف دکتر آرش حجازی تماس گرفته بودند بعد از دیدن ترجمهام از «اتاق» هارولد پینتر – به لطف عباس معروفی منتشر شده بود – بپرسند در چه زمینهای دوست داری کار بکنی، گفته بودم شعر، شعر و نمایشنامه. حالا هفت سال گذشته است، دکتر حجازی نیست ایران، معروفی نیست ایران، خب، من هم نیستم. اگر کسی بخواهد راهش را پیدا کند، پیدا میکند. و چقدر خوشحالم نیستم. یک روز نگذشته از شعر تصویرهای یوتیوب، دیدم دو وزارتخانه عقلشان را ریختهاند روی هم و شده است این مقاله. در مقاله هم یک پاراگراف نوشتهاند دربارهی شعرهای بوکوفسکی که چقدر پردهدر هستند و چقدر بد و اینکه چقدر خوب شد ارشاد جلوی این کتاب – نگفتند سه کتاب دیگر – را گرفت و توقیفاش کرد.
اول ماندم چه شده است. چرا من؟ بعد خوشحال شدم، کسی از یتیمهایم یاد کرده است، از شش کتابی که توقیف شدند و هیچگاه رسماً از آنها یاد نشده بود – حداقل یکیشان رسماً در یک روزنامهی رسمی پردهبرداری شد. از شش کتاب دیگر من در ارشاد البته حرفی نیامد. از حدود شانزده کتابی حرفی نبود که ناشرها نگه داشتهاند تا ببینند ابرهای تیره کی از آسمان میروند.
حالا، حالا خوشحال هستم همچنان بعد از این یک هفتهای که گذشت. قبلاً میگفتم هر چند روز یک بار، یک نفر بینام در اینترنت به من نگوید بیسواد احساس میکنم راهم را اشتباه میروم حالا اسمام اینجاست و از ته دل مطمئن هستم راهم را درست انتخاب کردم و درست پیش میروم.
لابد یک روز میآیم این صفحه را دیلیت کردهاند یا یک روز میروند نگذارند دیگر من کتاب داخل ایران منتشر کنم یا هر چیز دیگری. خب، که چی؟ بوکوفسکی، گینزبرگ و تمامی دوستان عزیز من و ما، جنگیدند و جنگیدند و توانستند ادبیات، فرهنگ و جامعه را قدم به قدم پیش ببرند و هیچوقت فکر نکردند کسی میآید خط و نشان میکشد، یا نابود میکند، یا میکشد – روحاً یا جسماً یا هر چیزی.
راه من جداست، از قبل مشخص است و دارم همین راه را پیش میروم. هیچوقت هم برایم مهم نبوده بقیهشان نشستهاند چه فکر میکنند، صد مقالهی دیگر منتشر بکنند هم برایم مهم نیست.
فقط یک موضوع میماند: به سلامتی آینده، به افتخار آینده.
سید مصطفی رضیئی (سودارو) هستم. لیسانس ادبیات انگلیسی از دانشگاه غیرانتفاعی خیام، متولد بیست فروردین 1363 در مشهد و ساکن کشور کانادا. اولین قرارداد کتابام را در سال 1385 با نشر «کاروان» بستم، کتاب شفاهی توقیف شد. کتابهای دیگرم را بتدریج نشرهای «افراز»، «ویدا»، «کتابسرای تندیس»، «پریان»، «مروارید» و «هزارهی سوم اندیشه» به بازار میفرستند. نوشتههایم در روزنامهها و مجلههای مختلفی از جمله «تهران امروز»، «کارگزاران»، «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «فرهیختگان»، «آسمان»، «تجربه»، «مهرنامه»، «همشهری داستان»، «همشهری اقتصاد» و «گیلان امروز» منتشر شدهاند. یک سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جشن کتاب»، متعلق به انتشارات کاروان بودم ونزدیک به چهار سال مسوول مرور کتاب وبسایت «جن و پری» بودم و مدتی هم در وبسایتهای «مزدیسا»، «مرور» و «مد و مه» مینوشتم. دارم سعی میکنم که زندگیام را مرتبط با کتاب نگه دارم. در مطبوعات صرفا در مورد کتاب و ادبیات مینویسم و بیشتر وقتام به نوشتن مرور کتاب میگذرد. وبلاگنویسی را در سال 2004 در بلاگاسپات با نام «سودارو» شروع کردم که بعد از سه سال و نوشتن هشتصد پست وبلاگ، فیلتر شدم. بعد به حسین جاوید در «کتابلاگ» ملحق شدم و صفحهیی در آن وبسایت داشتم که بعد از حدود دو سال و نوشتن نزدیک به یکصد و هفتاد پست، آنجا هم فیلتر شد. بعد به بلاگفا پناهنده شدم تا گذر روزگار چه در چنتهی خود داشته باشد. مرسی که به اینجا سر میزنید.